cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

سیاه مَست 🥃🌱🖤

مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
14 566
المشتركون
-2324 ساعات
-2817 أيام
-1 08630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه. با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟ -اصلان چی میگی؟ نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود. کجا می خواست بره؟ - نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟ این شوخی خوبی نیست. لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم. - بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده. چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود. بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد. بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد. اصلان ادامه داد: - اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده. - اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره. - بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده عقد کردن تو در برابر اون. دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم. گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد. اون باغ ارث من بود. - گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش... - نه. باهاش نبودم. - پس باید با دوست بابات ازدواج کنی حاج اقا طاهر. عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم. امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه. نزدیک اصلان شدم. - اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت. نصف باغ رو به اسمت میزنم. با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و... https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 ❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه. جایی که اصلان زندگی‌ میکنه. تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره. ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
إظهار الكل...
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو می‌خوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام! تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت: - نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل مدیرمون چشم هایش رو بست: - قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه بدون این که نگاهم کنه جواب داد: -این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد می‌فهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولی‌دم‌همین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟ - آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد. از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن: - زنیکه امل عصاب خورد کن - چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم - تهش میری شبانه آبغوره نداره وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود! - میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم: - حسام... تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟ گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت: -واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟ الکی آدمو اخراج نمی‌کنن که با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم: - فهمیده بود من... من زنم گریم باز شدت گرفت، خجالت می‌کشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم می‌کنه اما قطعا خود امیرم می‌دونست بین من و امیر چی می‌گذره! و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم: -من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی -ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید: -گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم - امیر نیست تو ماشین پیاده شد کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه - نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت: -دارم میام گوشیو بده امیر یالا داشت میومد؟ به خاطر من؟ https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه می‌پیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر: - تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د می‌دونی من کیم؟! می‌دونی مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار می‌کرد که اوضاع درست کنه نمی‌شد و چرا دروغ تو دلم قند آب می‌شد. - آقای راد به خدا ما نمی‌دونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش - برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری می‌نویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟ تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد: - زهرمار زهرمار چه مرگته؟ مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم می‌سوزه واس چی گریه می‌کنی؟ -من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم احساس کردم لبخند کمرنگی زد: -این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد: -‌تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
إظهار الكل...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟ نعیم دنده عوض کرد: - بله رئیس! هنرستان موسیقی درس می‌خونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه! نگاهم را بی‌توجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرام‌تر کلماتم را ادا کردم: - از کس و کارش چی فهمیدی؟! - تک دختره و عزیز کرده! خونواده‌دار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همه‌جاش کرده! ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خان‌آقا" در نمی‌آوردم. بی‌حوصله لب باز کردم: - به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه! - رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده! صدایش را صاف کرد و ادامه داد: - ‌ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خان‌آقا گفته باید مطمئن شیم باکره‌ست. مکثی کرد و آرام‌تر پرسید: - دوست پسر داره‌ها! اگه نبود چی رئیس؟ کلافه نخِ سیگاری آتش زدم: - اونو خان‌آقا تصمیم می‌گیره. نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشه‌ی سمتِ خود را پائین دادم. - به خدیجه می‌سپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه می‌دونم...! - اونم به چشم. امر دیگه؟ - آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخره‌ی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه... به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیق‌تر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده ساله‌ای که قرار بود بشود صیغه‌ی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله! به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهره‌اش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس! متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم. - اسمش چی بود؟ - گُلرو!...گُلرو سعادت! سعادت؟! بَه! عجب سعادتی! نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود! - اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو! میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت می‌کرد نیشش باز شد: - چشم خان‌عمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟! نگاه تیزم را که دید نیشش را بست. - لقمه‌ی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن. مثلِ همیشه بی‌فکر و رو هوا حرفی پراند: - نکنه خود خان‌آقا می‌خوادش؟! سکوتم را که دید، جا خورده خندید: - زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خان‌آقا دختر دبیرستانی می‌خواد چیکار؟! - میثاق! نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوه‌گویی‌هایش را جمع کند. دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرف‌هایی که شنیده بود می‌لرزید و از ترس داشت دل دل می‌زد. میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمی‌گرفت، پشت دستش را نوازش‌وار به گونه‌‌ی دخترک کشید و او را توی بغل برد. - ای‌جون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام! دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت. میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند می‌زنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی! بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد: - دلت می‌خواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟ این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد: - شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم! نعیم را مخاطب قرار دادم: - بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم. - به چشم رئیس! از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند. دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانه‌اش را محکم با دو انگشت گرفتم. - دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز می‌کنم. به فکر خانواده‌ت باش. نمی‌خوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟! ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد. - حالا شد! به خوش‌قولی چسب را از روی دهانش را کشیدم. آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام! سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم: - بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو! https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk .
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
إظهار الكل...
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو می‌خوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام! تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت: - نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل مدیرمون چشم هایش رو بست: - قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه بدون این که نگاهم کنه جواب داد: -این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد می‌فهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولی‌دم‌همین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟ - آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد. از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن: - زنیکه امل عصاب خورد کن - چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم - تهش میری شبانه آبغوره نداره وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود! - میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم: - حسام... تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟ گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت: -واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟ الکی آدمو اخراج نمی‌کنن که با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم: - فهمیده بود من... من زنم گریم باز شدت گرفت، خجالت می‌کشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم می‌کنه اما قطعا خود امیرم می‌دونست بین من و امیر چی می‌گذره! و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم: -من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی -ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید: -گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم - امیر نیست تو ماشین پیاده شد کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه - نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت: -دارم میام گوشیو بده امیر یالا داشت میومد؟ به خاطر من؟ https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه می‌پیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر: - تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د می‌دونی من کیم؟! می‌دونی مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار می‌کرد که اوضاع درست کنه نمی‌شد و چرا دروغ تو دلم قند آب می‌شد. - آقای راد به خدا ما نمی‌دونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش - برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری می‌نویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟ تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد: - زهرمار زهرمار چه مرگته؟ مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم می‌سوزه واس چی گریه می‌کنی؟ -من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم احساس کردم لبخند کمرنگی زد: -این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد: -‌تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
إظهار الكل...
•تَـــرکِ سـاحــل•

⭕️هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد⭕️ به قلم: ی.جعفری ترک ساحل(آنلاین) نجابتِ گناه(آنلاین) 🔐محافظ: @yaldatag🔐

Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
إظهار الكل...