cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

سیاه مَست 🥃🌱🖤

مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
14 199
المشتركون
-4024 ساعات
-2287 أيام
-1 14430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.04 KB
Repost from N/a
. _فکر نمیکردم با دو تا دوست دارم تو بغلم ولو شی… دخترک باشنیدن حرفش خنده روی لبش می ماسد… کیاشا همچنان ادامه می‌دهد: _یه‌جوری ولو شی که پرده‌تم بزنم…حالا چه جوابی واسه حاج بابا و اون داداش دوران حرومزاده‌ت داری؟ از نگاه خصمانه ی مرد چشم می دزدد…از او می ترسد…کیاشا هیچوقت اینطور با او صحبت نکرده بود ولی حالا که دخترانگی‌ش را به او داده…. _چی میگی کیا؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟ لب دخترک را به کام میکشد و رویش خیمه میزند: _داداشم….اینجوری زنشو زیر داداشت دیده بود که خون جلو چشماشو گرفته بوده؟ آ.لت تناسلی‌ش را درون دخترک میکند و ضربه های پر حرصی میزند: _یا اینجوری وقتی که داشته میکرده رسیده بالاسرشون؟!… روژان با گریه دست روی پاهایش می گذارد که کیاشا صورتش را چنگ میزند: _فقط یه چیز روژان….اگه داداش تو بی ناموسی کرده و زن داداش من هرزگی…حقش این بود که کیانوش‌و بُکُشن بندازن گوشه ی قبرستون…بعد خودشون راست راست بگردن؟… سیلی به صورت دخترک میزند: _من نمیذارم….نمیذارم کمر اون دوران حرومزاده‌تون صاف شه…انقد از امروزمون فیلم دارم که واسه بی آبرویتون تو کل دنیا بس باشه…. از روی بدنش کنار می‌رود: _گورتو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت….طعمه ی خوبی بودی…یه غزال دست نیافتنی…ولی شکار شدی روژان خانوم… چندین ماه بود که منتظر امروز بود….بارها این جملات را در ذهنش حلاجی کرده بود و در تصورش با نیشخند و حرص به روژان گفته بود…ولی امروز جز با ناراحتی حرفی نزده بود… دخترک با چشمان خیس از اشک لباس پوشید و بیرون زد… کیاشا اما سیگار می کشید و میان حلقه های دودش،رفتن روژان را تماشا میکند… دروغ نبود اگر که میگفت با هر قدمش…قلبش تیری میکشید …دلبسته ی دخترک شده بود اما نباید میشد… او …خواهر دوران بود…خواهر قاتل برادرش… پارت یک تا پنج رمانه باور نمیکنی؟!ببین اگه نبود لفت بده… https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
إظهار الكل...

Repost from N/a
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
إظهار الكل...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk
إظهار الكل...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
. از قدیم گفتن بیوه، میوه‌س! هر شغالی از راه برسه میخواد یه گازی ازش بزنه. یگانه با خجالت سر به زیر انداخته و سعی داشت بغضش را قورت بدهد... هنوز بیست سالش نشده بود و باید اسم بیوه را یدک می‌کشید... - خواستگار خوب داشتی باید زودتر جواب بدیم. موندنت توی این عمارت هم دیگه درست نیست! #برادرشوهرت مجرده... جوونه! یگانه می‌اندیشید به طالع سیاهش که در عنفوان جوانی بیوه خطابش می‌کردند و یکهو سر و کله‌ی برادرشوهر پزشکش از ناکجاآباد پیدا شده و آمده بود تا بلای جان او شود... دقیقا از وقتی که اردلان از خارج برگشته بود، عمه خانم هم پایش را در یک کفش کرده بود که او باید زودتر ازدواج کند...! آرام لب زد: - من که گفتم اجازه بدید برم خونه‌ی پدریم... شما و آقاجون نمی‌ذارید عمه جان... وگرنه می‌رم... همین امروز... عمه خانم ابرو بالا انداخت. - خوشم باشه! از کی تا حالا رسم شده بیوه‌ی خاندان گنجی بره خونه‌ی مجردی تنها زندگی کنه؟! همین یه کارمون مونده پس فردا پشتمون صَفه بذارن بگن عروس بیوه‌شون‌و ول کردن به امون خدا! بعدم یه بی‌آبرویی ببندن گَلِ گردن تو دختر جان! بعد بیا و درستش کن! این حرف ها برایش جدید نبود... از روزی که اردلان آمده و او خواسته بود به خانه‌ی پدری‌اش برگردد، بارها و بارها این حرف‌ها را از دهان عمه خانم و پدرشوهرش شنیده بود. نمی‌گذاشتند برود چون پدر مادرش فوت کرده بودند و او تنها بود.. با زاری و صدایی لرزان نالید: - ولی عمه خانم... من نمی‌خوام ازدواج کنم... عمه خانم ابرو در هم کشید. - پس چی کار کنی؟! می‌خوای تا ابد بشینی ور دل داداش بنده خدای من دقش بدی؟ تا تو رو عروس نکنه اردلان و داماد نمیکنه! گفته اول تو باید ازدواج کنی! یگانه بغضش ترکید و اشکش جاری شد. - مگه تقصیر خودم بوده که شوهر مرده باشم؟؟؟ من چه گناهی کردم؟؟ چند سال پیش به زور و اجبار شدم عروس عمارت گنجی! الانم که شوهرم مرده ولم نمی‌کنید نفس بکشم؟؟ صدای بَم اردلان باعث شد هر دو به پست سر نگاه کنند. - کی نمی‌ذاره نفس بکشی؟ کی نفست‌و بریده تا نفسش‌و ببرم؟ ها یگانه؟ فقط بگو! یگانه اشک صورتش را پوشانده بود... اردلان رو به عمه اش ادامه داد: - چند سال پیش از دلِ خوشم پا شدم رفتم اون سر دنیا عمه جان؟ نخیر! رفتم که چشمم نیفته تو چشم دختری که یه روز عاشقش بودم و شده بود زنِ برادرم... عمه خانم توی صورتش زد: - نزن این حرف و اردلان قباحت داره! - قباحت کار شماست که می خواید دوباره به زور دختر طفلی رو شوهرش بدین! و نگاه جدی و محکمش را به یگانه‌ای دوخت که مات و مبهوت مانده بود! - فکر کردی چرا برگشتم؟ چون این دفعه نمی خوام از دستت بدم... چون میدونستم رسم مضخرف خاندان گنجی رو که عروس بیوه رو تا سر سال نشده باید شوهر داد! برگشتم که نذارم یگانه... نمی ذارم دوباره تکرار بشه... و در مقابل چشمان گرد شده‌ی آن دو نفر روی مبل نشست و گفت: - مگه نگفتین اول یگانه ازدواج کنه بعد من؟ خب شاید بشه جفتمون یه شب ازدواج کنیم خیال شمام راحت شه! - اردلان داداشم بفهمه سکته میکنه از ننگ این بی آبرویی! بگن پسر بزرگه حاج آقا گنجی به بیوه‌ی برادرش چشم داشته؟! - اره من بی آبروعم! پس یه کار نکنید که شکمشو بیارم بالا مجبور شید عقدمون کنید! با سلام و صلوات بساط عروسی رو بچینید تموم شه! https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 #براساس‌واقعیت https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
إظهار الكل...
sticker.webp0.04 KB
Repost from N/a
#پارتvip780 - خوب بلدی حشریم کنی پدرسوخته! یگانه با ناز یقه‌ی باز لباسش را بیشتر پایین کشید تا سینه‌های خوش فرم و سفیدش بیشتر توی چشم مرد جذاب مقابلش بیاید. - من؟ من ذاتا سکسی‌ام. اردلان جرعه‌ای از گیلاس شامپاین را مزه مزه کرد. - کم زحمت نکشیدم واسه اون سینه‌های خوشگلت! شب تا صبح زیر دست من بودن! پُزشونو به خودم نده که. یگانه با لوندی خندید و روی پای اردلان نشست. کراوات شل او را باز کرد و دکمه‌های پیراهنش را یکی یکی آهسته با ناز باز نمود. دست روی سینه‌ی عضلانی و ستبر شاهزاده‌ی قصر گنجی‌ها کشید. - حاجی کجاست ببینه شازده پسرش تو بغل زنداداشش مست کرده. اردلان مستانه خندید و دست دور کمر باریک او انداخت و به خود چسباندش. - روزی که گفتم بیوه‌ی داداشمو توی این عمارت نگه ندار باید فکر اینجاشو میکرد. تو که سفیدی عین پنبه، منم که آتیش! کدوم ادم عاقلی آتیش و پنبه رو میذاره کنار هم؟ چاک سینه‌ی یگانه را لیس زد. - لامصب چقد سفیدی تو، نفسم بهت میخوره کبود میشی. یگانه یادش آمد که چه روزهای سختی را بعد از مرگ همسرش میگذراند و اگر نبود تکیه گاه بودن‌های اردلان قطعا زیر بار آن همه فشار عصبی و طعنه ها و کنایه های اطرافیان کمر خم میکرد. سرش را جلو برد و بوی مشروب مخلوط شده با ادوکلن لِجِند مشامش را پر کرد. - پاشو ببرمت دوش بگیر تا حاج بابات نیومده. با این وضع ببینتت سکته میکنه. اردلان دست زیر لباس یگانه برد و نوک سینه‌اش را فشرد. - یه راند دیگه... یگانه با لوندی لب‌هایش را بوسید. - کاندوم نداریم. - بهتر، یه تخم جن خوشگل میکارم واسه حاجی عشق کنه. یگانه با یادآوری اینکه آخرین روز صیغه‌ی پنهانی‌شان بود و قرار بود آخرین دیدارشان باشد، غمگین لب زد: - قرارمون این بود دفعه آخر باشه... دیگه داری با دخترداییت نامزد میکنی... بغض گلویش را فشرد و صدایش لرزید: - داری متأهل میشی... بیوه‌ی بدبخت برادرت و میخوای چی کار... اردلان هنوز یادش نرفته بود که چه بلوایی به پا کرد سرِ اینکه پدرش به اجبار میخواست دختردایی‌اش را بگیرد! ابرو در هم کشید، کمرش را چنگ زد و بوسه‌ی خیسی روی لب‌های لرزان یگانه زد. - کـ*ون لق همشون! من تو رو می‌خوام تا ابد! حالا هر خری رو هم برام بگیرن باز تویی که تو بغلش مست میکنم. برخاست و یگانه را روی تخت انداخت و رویش خیمه زد که ناگهان در به ضرب باز شد و صدای نازک و جیغ جیغوی فرانک که فریادی نخراشیده زد، مستی از سر اردلان پراند. - زنیکه‌ی خرااااب با شوهر من چی کار داااری؟؟؟؟؟ https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 🔞داستان یه عشق ممنوعه🔞 اردلان پسر مغرور و همه چی تمومی که دخترا واسش لَه لَه میزنن... عاشق زنِ بیوه‌ی برادرش میشه... یواشکی دارن با هم عشقبازی میکنن که یهو نامزدش سر میرسه😱🔥 اصلا این عشق و عاشقیش با زنداداشش، و نامزدی اجباریش با دخترداییش کلی دااااستان داره... 🔥🔥🔥 #مثلث_عشقی https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
إظهار الكل...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
إظهار الكل...

Repost from N/a
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk https://t.me/+SyD8lvOFq3c4ZmFk
إظهار الكل...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz