cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عطـریـن🫐ساره مرادیان

«وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ»❄️ اگه من بخوام به چیزی برسونمت، میرسونمت! کسی هم نمیتونه مانعم بشه✨ پارت گذاری هر روز به جز پنج شنبه/جمعه بیگانه تمام شده چاپی پراگما فصل دوم بیگانه(آنلاین) ساره مرادیان

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 467
المشتركون
-724 ساعات
-667 أيام
-36430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

نبات؛ دختر ناز پرورده‌ای که مجبور به ترک شهرش شده تا در جوار مادربزرگش آماده‌ی کنکور شود... روستای مادری با حضورِ او، بوی خون می‌گیرد!جانش به خطر می‌افتد و تنها راه نجات یک نفر است؛ کاوان خان!بزرگ شهر و طایفه... نجات نبات یک اجبار است، اجباری که برای او بسی شیرین است... https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
إظهار الكل...
Repost from N/a
— نوزاد می‌خرین آقا؟ مرد دلال دسته‌ی پول ده هزار تومنی رو بین انگشتاش می‌ذاره و می‌شمره. ⁃ فروشی داری؟ دستش رو میذاره روی شکم بزرگش. چند روز بیشتر تا به دنیا اومدنش نمونده. ⁃ بینم ممد، یه نوزاد پسر تو دست و بالت نداری؟ مهندس خوب پول میده‌ها. دلال رو به دخترک میکنه و با بیخیالی به رفیقش میگه: ⁃ بهت خبر میدم. نگرد ببینم تو دست و بالم هست. بعد دخترک‌ رو مخاطب قرار میده: ⁃ بچت چیه؟ ⁃ پ…پسر. چشمای مرد دلال برق می‌زنه. ⁃ راه بیوفت بریم. همراه دو‌مرد غریبه سوار ماشین قراضه‌ای میشه و یک ساعتی تا رسیدن به مقصد طول می‌کشه. جلوی یه عمارت سفید و بزرگ از ماشین پیاده میشه. دست و پاش می‌لرزه. اگر مجبور نبود بچه رو نمی‌فروخت. پول لازمه و باید خرج عمل کلیه‌ی مامانش رو بده. ⁃ شوهر موهر نداری که؟ پس فردا نیاد بگه بچه‌مو پس بدیدا. مهندس الکی پول نمیده. خوب پول میده ولی بعدش نباید دبه کنین. ⁃ نه ندارم. ممد سری تکون میده و زیر لب خوبه‌ای میگه. زن خوش پوشی جلوی ساختمون به استقبالشون میاد. با دیدن سر و وضع ژنده‌ی دخترک یه نگاه تحقیر آمیز بهش میندازه. ⁃ این مادر بچه‌اس؟ این که خودش ۱۵ سالشم نمیشه. سرش رو پایین می‌اندازه رو چادرش رو محکم نگه می‌داره: ⁃ ۲۳ سالمه خانم. زن دستشو زیر چونه‌اش می‌زنه و با دقت صورتش رو زیر نظر میگیره. ⁃ بهت نمیاد. مطمئنی حامله‌ای؟ ⁃ بله خانم. ⁃ چادرت رو بزن کنار ببینم. لبش رو می‌گزه و زیر چشمی به دوتا مرد غریبه که اونجا هستن نگاه می‌کنه، زن متوجه میشه و به سمت پله‌ها اشاره می‌زنه: ⁃ بریم بالا پسرمم بیاد ببینتت. رو به مردا می‌کنه و میگه: ⁃ شما همین‌جا باشین تا بیام. حین بالا رفتن نفس نفس می‌زنه. روزای آخر بارداریه و یه سختی خودشو جابجا می‌کنه. تو اتاق وایمیستن و زن چادرش رو از سرش برمی‌داره. با دیدن هیکل نحیف دختر که شکمش نشون میده روزای آخر بارداریشه با بهت میگه: ⁃ پسره؟ سر تکون میده و بله میگه. ⁃ عروسم توانایی بارداری نداره. پسرم هم حاضر نیست دوباره زن بگیره و بچه‌دار بشه. چند تقه به در می‌خوره. ⁃ بیام تو مادر جان؟ ⁃ بیا پسرم. بقیه‌ی حرفش رو می‌خوره. در باز می‌شه و قامت آشنایی توی چهارچوب به چشم دخترک می‌خوره. چند لحظه میخکوب همدیگه میشن. ⁃ سلام. مرد خوش پول زودتر خودش رو پیدا می‌کنه. ⁃ سلام به روی ماهت. ببین می‌پسندیش عزیزم؟ به زودی دنیا میاد چند قدم به سمت جلو برمیداره و نگاهش رو از رو دخترک مات جدا نمی‌کنه. ⁃ خودت هم با بچه می‌مونی؟ ترسیده به مرد زل می‌زنه. مگه مادرش نگفت که زن داره؟ ⁃ بمون بچه‌ات رو بزرگ کن. ⁃ چ…طور پسرم؟ بدون اینکه به مامانش نگاه کنه میگه: ⁃ عقدت می‌کنم. خودت بالای سر بچه باش. بعد از نه ماه پیداش کرده. دختری که شب و روز دنبالش گشته و اون ازش فراری بوده. ⁃ دو برابر بهت پول میدم، بمون همین‌جا… به عمل مادرش فکر می‌کنه. راه دیگه‌ای نداره. ⁃ باشه… https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
إظهار الكل...
Repost from N/a
. -هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟ کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمی‌دانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود. -من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست ! عمه خانم پوزخند زد. -عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد. لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست. -من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش! عمه آرام جلو آمد. کسی چه می‌دانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود. -من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه. -انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچه‌ی ترگل.... عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد. -کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه . گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد -یغما عمه بیا! کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند. -عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه! عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود‌. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق می‌زد. -تو دهن زدن که کار شماست عمه جان! این عمه هم خدای طعنه زدن بود. -کاریش نداشته باش عمه جون. صدایش می‌لرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل می‌گذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود. -تو چته یغما! پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند. -درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. -امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟ آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود -دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه. -شروع کنم بازم میزنی ؟ دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت. -تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من... عمه آرام جلو آمد. -یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن... چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین می‌شد. -چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ... عمه تند و کوتاه کلامش را برید. -یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق! شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق می‌داد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس.. عمه بی رحمانه ادامه داد‌ -میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله. لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید‌ -ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش... با چیزی که شنید.... https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 #پارت👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟ با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت: -مگه دوباره پریودی تو؟! مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم! -با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟! با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم. -ازت یه سوال پرسیدم! مظلوم گفتم: -میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم! جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد. با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن! پچ زد: -دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟! قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید! -این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم! یکدفعه چونه‌مو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت: -شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟! به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم. هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید! مضطرب نالیدم: -این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی! لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرش‌وار خیلی ترسناک گفت: -چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟! لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد. -بابایی میشه بیام تو؟ خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت: -بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت. و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت: -میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟ شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم! لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد. -پس قرص میخوری که حامله نمیشی! با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم. -میتونم برات توضیح بدم. قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد. -توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت! شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود! -م..منظورت چیه؟! تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست. لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد! -کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه! صدای هق هق هام بلند شد... و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-واژن دخترتون یه خورده پاره شده و خونریزی داره‌. به خاطر رابطه‌ی پر خشونت و طولانیه. میتونید از همسرشون شکایت کنید اگر... پیمان با حوصله‌ای سر آمده رو به دخترک لرزان و رنگ پریده‌ی روی تخت غرید: -پاشو شورتتو بپوش! رو به دکتر ادامه داد: -دخترم نیست، زنمه! طبابتتو بکن دکتر جای اینکه سرتو بکنی تو باسن زندگی بقیه. بده من نسخه رو! آذین با چشم‌های اشکی و ملتمسش به دکتر نگریست. وقتی چهارده سالش بود پیمانِ نیک‌زاد او را دزدید. در هفده سالگی‌اش با زور و کتک عقدش کرد و حال زندانی و زیر خوابه‌اش بود. دکتر لبخندی تصنعی زد و با مراعات گفت: -آقای نیک‌زادِ عزیز بنده قصد جسارت نداشتم. تن دختر کوچولومون پر از کبودی و خون مردگیه.‌‌ رد طناب دور مچ دستاش و پاهاشه. انگار طولانی مدت بسته شده. عذر میخوام می‌پرسم گرایش خاصی دارید؟ پیمان بی‌توجه به حضور دکتر ضربه‌ای روی رانش زد و دخترک مطیعانه روی پاش نشست. تره موی نارنجی رنگ را پشت گوشش گذاشت و پرسید: -من دست و پاتو می‌بندم؟ دخترک از ترس او دروغ گفت: -ن‌...نه -من کتکت می‌زنم؟ تو تخت اذیتت میکنم بچم؟ چانه‌اش لرزید و مرد خشن نگاهش کرد. با بغض گفت: -نه...همیشه مراقبمی...اذیتم نمیکنی دست مرد نوازش گونه روی کمر لختش کشیده شد: -برو لباساتو بپوش بریم خونه قلبش درد می‌کرد. نمی‌خواست به آن جهنم برگردد. هر وقت بهانه‌ی مادر و پدرش را می‌گرفت پیمان او را در زیر زمین تاریک ویلا یا قفس سگ‌ها زندانی می‌کرد‌. بعضی اوقات هم مثل حالا چند روزی غذا نمی داد بخورد. صدای دکتر درآمد: -این دختر چند روزه آب و غذا نخورده. از دخترای هم سن و سال خودش کم وزن‌تره. نکنه همیشه جیره بندی شده بهش آب و غذا می‌دید؟ پیمان ران لطیف دخترک را نوازشی کرد و دخترک با بغض و ترس گفت: -من بهشون نگفتم -لباساتو نپوشیدی!!! -ال...الآن می‌پوشم تند تند لباس‌هاش را پوشید و وسط اتاق ایستاد. پیمان نسخه را از زیر دست دکتر کشید و غرید: -بفهمم جایی پشت من زر زدی از بیمارستان اخراجی خانم دکتر! -آقای دکتر نیک‌زاد بزرگوار!...خانم کوچولوی شما بارداره، اونم دو ماه و نیمه! -کم چرت و پرت بگو! نکنه می‌خوای پرونده طبابتتم بره هوا؟ زن با جدیت گفت: -خانم بارداره! بُنیه ضعیفی هم داره. سوای اون رَحِمِش اونقدر ضعیفه که من گمون نمی‌کنم با این وضع رابطه‌‌ی جنسیتون جنین نیفته! آذین وا رفته و هراسان بازوی پیمان را گرفت: -من فقط هفده سالمه...تو رو خدا...من بچه نمی‌خوام پیمان کمر باریکش را در برگرفت و با آرامشی ساختگی پرسید: -وضعیتش الآن چطوره؟ -به معنای واقعی کلمه افتضاح! جنین اصلا رشد خوبی نداشته. مواد مغذی کافی نه به مادر رسیده نه به بچه. از طرفی خانمتون از لحاظ روحی به شدت داغونه و این مسئله رو بچه هم تاثیر می‌ذاره‌. تا حالا به پرش پلک و لرزش دستاش دقت کردید؟! دخترک نالید: -بریم خونه...بریم -داروهای لازمو نوشتم. ماه دیگه بیاریدش برا سونو. اگه بچه و مادر بچه رو دوست دارید بهشون برسید. اگر نه حاملگی پر خطری تو راهه و ممکنه هم بچه رو از دست بدید و هم مادر بچه رو! پیمان دندان قروچه‌ای کرد و دخترک از ترس حرف هایی که شنیده بود بلند بلند زیر گریه زد. از اتاق دکتر بیرون زدند و سوار مزدا تری‌اش شدند. صدای گریه‌هاش روی مغزش بود. -بسه! سرمو نبر باز! -من...بچه نمی‌خوام...می‌خوای من بمیرم آره؟...من از قبر می‌ترسم...از بهشت زهرا می‌ترسم...تو رو خدا سقطش کنیم پیمان عصبی گوشه‌ی لبش را جوید و صدا بالا برد: -می‌زنم دهنتا! اون پدرسگ یه حرفی زد. کی گفته قراره بمیری؟ از صدای بالاش پلک دخترک پرید و لرزش دست‌هاش شروع شد. خواست دست دخترک را بگیرد که عقب کشید و به پنجره چسبید. نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت: -برات جیگر بگیرم کوچولوم؟ دخترک عذاب وجدان به جانش ریخت: -س..سه روزه..بهم غذا ندادی..فقط به خاطر این که گفتم از پشت نه -هر چی آذین خانم بخواد براش میخرم بخوره...دیگه هم دست و پاشو نمی‌بندم و تو تخت بهش سخت نمی‌گیرم -ازت متنفرم! پیمان گونه‌اش را بوسید: -پررو نشو! میرم جیگر بگیرم الآن میام یادش رفت قفل ماشین را بزند. یادش رفت که این دختر بال بال می‌زند برای رفتن. آذین دست لرزانش را سمت دستگیره برد... https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
إظهار الكل...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

sticker.webp0.12 KB
نبات؛ دختر ناز پرورده‌ای که مجبور به ترک شهرش شده تا در جوار مادربزرگش آماده‌ی کنکور شود... روستای مادری با حضورِ او، بوی خون می‌گیرد!جانش به خطر می‌افتد و تنها راه نجات یک نفر است؛ کاوان خان!بزرگ شهر و طایفه... نجات نبات یک اجبار است، اجباری که برای او بسی شیرین است... https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
إظهار الكل...
Repost from N/a
. _ زنت ماشالله خوب پستون ننه شو گاز گرفته آقا سید! بهت زده به سمت زنی چرخیدم که در استارت دعوا نظیر نداشت. معین دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را با اخم بین من و مادرش گرداند. _لااله الا الله! باز چی کار کرده این طفل معصوم شما توپت پره مادر من؟ _چیکار میخواستی بکنه؟ لاک قرمز زده رو اون ناخونای یه متریش راست راست تو روضه گشته! دیگه تیکه و کنایه نمونده که از بیوه زنای محل نخورده باشم. با حیرت صدا زدم. _من که دستکش دستم کردم حاج خانوم! _دستکش توری نازک بخوره تو سرت ورپریده‌ی بی حیا! معین سرش را به چپ و راست تکان داد. _من صد دفعه به شما گفتم این زن من و به زور ناله نفرین نکش روضه! خوشش نمیاد . بعد خطاب به من تشر می‌زند. _شمام لازم نیست انقدر لج کنی با همه چیز! پاک میکردی اون لاک بی صاحاب و ! با حرص انگشتانم را بالا گرفتم. _کاشته! پاک نمیشه! من به حاج خانم گفتم نمیام. گفت نه اگه نیای همه از فردا میگن عروس آسد شکیبا کافره! زن چشم درشت کرد. _بله که میگن! الانم میگن! ناخن قد ناخن سگ دراز میکنی که چی؟ غسل واجب گردن شما نیست مگه؟ به خدا هر جا که پا میذاری نجسه دختر! با بغض از جا بلند شدم و سمت اتاق مشترکمان دویدم. صدایش همچنان از پشت سرم به گوش می‌رسید. _اون روزی آقات نشسته اینجا بی حیا خانم حوله رو انداخته دور گردنش صاف صاف تو چشم آقات نگاه میکنه میگه دارم میرم حموم ! _تمومش کن مادر ! جوونه ! تازه عروسه! دلش میخواد لاک بزنه! دلش میخواد تند تند بره حموم! _خجالت نکش پسر! بیا برن تو گوش من پیرزن ! یه وقت.... از در فاصله گرفتم و چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم و هرچه دم دستم رسید داخلش ریختم. گوش هایم از شدت حرص کیپ شده بود. در اتاق به نرمی باز شد و هیکل درشت معین در آستانه ی در قرار گرفت. _کجا به سلامتی ! تیکه ی لباس را با حرص داخل چمدان انداختم. _میرم خونه ی بابام فرشای مامانت و نجس نکنم آقا معین! خونسرد جلو آمد و پرده را کشید. _شما بدون شوهرت جایی نمیری رعنا خانم. _چرا میرم ! من دیگه یه دقیقه هم تو این خونه نمیمونم.... از پشت که به تنم چسبید لال شدم. _تو میدونی نفسم به نفست بنده عمدی هر دفعه چمدون میبندی ها توله سگ! با صدای بسته شدن در کوچه شانه های هر دو نفرمان از جا پرید. معین از جایی نزدیک گوشم خندید. _فک کنم مامان باز رفت روضه! ادای گریه درآوردم. _اگه میرفت روضه دست منم میکشید به زور دنبال خودش میبرد معین خان! تنم را نرم به سمت خودش گرداند.مثل بچه ها پا بر زمین کوبیدم. _من خونه ی جدا میخوام ! پلک هایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت و مردانه خندید. _به چی میخندی؟ من دارم از حرص منفجر میشم تو به چی میخندی؟ _اینجوری که عصبی میشی دست خودم نیست ولی....حشریم میکنی رعنا! چشم هایم از حیرت گرد شد. _خجالت بکش ! مامانت اسم من و میذاره کافر و بی دین ! خبر نداره پسرش قدم به قدم حشری میشه می افته به جون من.... تا به خودم بجنبم دو طرف صورتم را گرفت و سرم را جلو کشید. _زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! حشری هم نشم؟ گونی سیب‌زمینی زمینی که نیستم ! با حس برآمدگی شلوارش تقلا کردم. _وای معین ! صبح حموم بودم....مامانت حموم رفتنای من و می‌شماره... _الان این بی صاحاب زیپم و جر میده....اینو آروم کنی یه خبر خوب برات دارما... گفت و سرش را در گردنم فرو کرد که بی اراده آهی کشیدم. _جوووونم! تو خودت نزده میرقصی! از من بدتری که ! بعد همان طور که از گردنم بوسه بر می‌داشت سمت تخت هلم داد و بدون مقدمه شلوارش را پایین کشید. _لخت شو رعنا ! تا مامان نیومده یه حموم دوتایی هم بریم. بی توجه پرسیدم. _چه خبری میخوای بهم بدی؟ خبر بدیه؟ برهنه مقابلم ایستاد و همانطور که شلوارم را پایین میکشید سر بالا انداخت. _نه ! باز کن دکمه های پیراهنت و سوتینت و درار! کمرم ترکید. روی تنم خیمه زد و نگاهی به بین پاهام انداخت. _جونم! خیس کردی که! خودش را که به تنم مالید آهم در گلو شکست. _من و نگاه کن رعنا! به محض باز شدن پلک هایم خودش را تا ته به تنم کوبید . بی اختیار ناخن هایم را در کمرش فرو کردم . _آخ معین.... روی تنم خم شد و در گوشم نفس نفس زنان پچ زد. _خبرم و بگم؟ شبیه خودش نفس نفس میزدم. _بگو.... _اولیش این که کاندوم نذاشتم، رعنا! تا بخواهم جیغ جیغ کنم ضربه ی بعدی را محکم تر زد و ادامه داد. _دومیشم این که.... ادامه👇 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...! زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خنده‌مو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم. -دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟ قبل جواب دادنم مایا بلند گفت: -بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟ از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید: -حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته. وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت! تند گفتم: -نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟ مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد: -کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم! با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم! -دنــیز! با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم. -چی شد دنیس جون؟ با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد! اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم. تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود! -شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان خرناسی کشید و مکی به گلوم زد. -نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم! سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد. با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم. -شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد! چونه‌مو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن ناله‌ی من غرشی از لذت می کنه! -اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم! با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود! -شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق... برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش می‌درخشه.... -شرط داره! منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده می‌گه: -امشب می ذاری ببندمت به تخت! لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش می‌کنه؟ از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه می‌ترسم! -زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم! وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم... -باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد! سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم: -آخ... شهراد! -عاااه... دنیز امشب کاری باهات می‌کنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.