cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

همخونه اخموی من

و یڪ تُ تا ابد براے مـــــن... {میسنا_میم} پیـج اینستـاے مـا رو دنبـال ڪنیـد: 🆔 https://instagram.com/roman_misana_mim

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
32 839
المشتركون
-10624 ساعات
+1 4397 أيام
+58730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#پارت۱ بعد دراوردن کفشم، به سمت خونه رفتم سر و صدای ناله ای که از خونه میومد، منو کنجکاو به سمت پذیرایی کشید. با چیزی که داشتم میدیدم، احساس کردم روح از تنم رفت... -وااای شاهین ج.ررر خوردم. اوووف قربون ک.یر کوچولوت بشم که داره پا.رم میکنه. آههه ، منو تند تر ب.کن...اووووف ... -جووون سهیلا چه ک.ص سفیدیییی داری توووو جن..ده. داری به کی ک.ص میدیییی هاااا؟ -توووو، دارم به تو ک.ص میدممم شاهین جووونم. اوووف میسوزه سو.راخم ، لیسش بزنننن. -ای به چشمممم ، الان این ک.صو جوری میخورم که آ.بت درجا بیاد. -اوووف شاهین سرتو ببر لای پام. میخوام پامو قفل کنم دور سرت. تا از آ.ب ک.صم خفههه شی دول طلای مننن...🔞💯🔥 https://t.me/+h2OaxmpPqKE4MTA0 😱🔥👆
إظهار الكل...
00:05
Video unavailable
مربی بدنساز باشی با اون هیبت و هیکل درشت!! اونوقت دلت لرزیده باشه واسه فنچ کوچولوی محله اما...🥹💯🔞 https://t.me/+rONBuzGKJ-w4YWY0 https://t.me/+rONBuzGKJ-w4YWY0 پسره متعصب و مذهبی ومربی بدنسازی که دلداده دخترحاجی محلشون میشه و واسه اینکه بدستش بیاره پا میذاره رو عقایدش و دختره رو میدزده و #ک‌*صش رو جر میده و #تخمش رو توی #رحمش میکاره و...😳🔥🔞 دختره رو #حامله میکنه تا دادگاه اونو به عقد خودش دربیاره و...🙊💯💦🔥🤤
إظهار الكل...
6.89 KB
00:05
Video unavailable
مربی بدنساز باشی با اون هیبت و هیکل درشت!! اونوقت دلت لرزیده باشه واسه فنچ کوچولوی محله اما...🥹💯🔞 https://t.me/+rONBuzGKJ-w4YWY0 https://t.me/+rONBuzGKJ-w4YWY0 پسره متعصب و مذهبی ومربی بدنسازی که دلداده دخترحاجی محلشون میشه و واسه اینکه بدستش بیاره پا میذاره رو عقایدش و دختره رو میدزده و #ک‌*صش رو جر میده و #تخمش رو توی #رحمش میکاره و...😳🔥🔞 دختره رو #حامله میکنه تا دادگاه اونو به عقد خودش دربیاره و...🙊💯💦🔥🤤
إظهار الكل...
6.89 KB
sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥 ❌بخون نبود لفت بده❌ #پارت288 ❌پارت واقعی❌ "دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم" "منظورتون چیه؟" جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد. "شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه" باورم نمیشد این حرف را زد. دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست. "چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..." من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم. البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید... خانم عمادی پوزخند کثیفی زد. "با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!" ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم. "الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... " حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد. "برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون" داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم. پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟ از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید. "لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟" جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم. صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم. آرزو غر زد. "کتایون نری با مدیر بحث کنی؟" پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت: "نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه" تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم. "کجا داری میری...وایسا ببینم آقا" صدای نعره ی مردی آمد. "خفه شو!کلاسش کدومه؟" سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم. "آقا کوهیاره،چرا اومده؟" کتایون به برادرش زنگ زده بود؟ وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد. "چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسه‌ست" انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد. چشمانش روی صورتم چرخید. "آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟" دست بزرگش را روی صورتم گذاشت. "چه بلایی سر صورتت اومده؟" نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند.... مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم. "من خوبم چیزی نیست..." چشمانش با خشم میسوخت. "به این می گی خوب؟" قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید. "همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟" کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد. "من گوشی ندارم..." "پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟" یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید: "دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم" صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم. وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم. خانم عمادی سرجایش خشک شد. "این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..." سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید. "من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟" مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد. #رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونه‌ای #رمزورازدار 🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
إظهار الكل...

👍 1
Repost from N/a
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه می‌پیچید! مادرم هر کار می‌کرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم: - مامان بدش من... با دیدنم از جاش پاشد: -وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بی‌قراری می‌کنه شاید جاییش درد می‌کنه دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم: -قلبش درد می‌کنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟! هیششش بابایی آروم جونم -بی‌لیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر می‌شد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت: -شما به زور بستیدش به ریش من‌ها یادتونه؟ هی در گوش من می‌گفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه... پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟ -حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد! به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم: -هیشش جونم بابا من اومدم دیگه اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم: -بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون انگار که معنی حرفای منو می‌فهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم: -جانم حاجی؟ -رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا... خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمی‌تونستم بگم‌... https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 -اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی می‌کنه فقط شانس نداشته! نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟! بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن -لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش سکوت کردم که ادامه داد: -به خدا که هم تو می‌تونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون می‌تونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده -شما میگی من الان باید چیکار کنم؟ -دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم: -حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو... حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود... چشمای سبزی که پر از اشک بود! دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت... و این شروع ماجرای ما بود. https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8 https://t.me/+fAHqKFcl7R8zZjI8
إظهار الكل...
Repost from N/a
- حالا تو یه نظر ببینش شاید به دلت نشست مادر! زانوهایم را توی شکمم جمع کردم و اخمو لب زدم: -این همه سال اون ور اب بوده، نه من اونو خوب یادمه و نه اون خوب منو میشناسه... مگه ازدواج کشکه اخه؟! مامان ناراحت دستی به موهایم کشید: -منم دلم خونه مادر، ولی می دونی که هیچکس رو حرف خان حرف نمی زنه. اشک هایم مظلومانه ریخت از این زور و اجباری که پدربزرگم به اسم مصلحت به ریشم بسته بود. -لباساتو بپوش دخترم... با آقا خان هم همجوابی نکن من نمیتونم طاقت بیارم دست روت بلند کنه. صدای در اتاق را که شنیدم سرم را توی پتو فرو کردم و زار زدم! من امشب در این مهمانی حاضر نمی شدم... نشانشان می دادم که نمی توانند به فریا زور بگویند. *** (چندساعت بعد) صدای آقا خان از پذیرایی می امد و من با وحشت در اتاق را قفل کرده بودم تا دور از چشمشان از خانه بیرون بزنم. -فریا کجاست عروس، نیومد دست بوسی! لباس ها و ملافه ها را به هم گره زدم و از پنجره آویزانش کردم! کوله ام را پشتم انداختم و قبل از اینکه گیرشان بیفتم با ترس از ملافه های بهم گره خورده آویزان شدم. پایم که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم اما همان لحظه صدای بم و مردانه ای از پشت تنم را لرزاند. -داری فرار می کنی؟ شانه هایم از ترس بالا پریدند و او از فرصت استفاده کرد و نزدیکتر شد. -اینجوری دزدکی از پنجره ی اتاقت اومدی پایین که این وقت شب کجا بری خانم کوچولو؟ نگاهم روی چند تار مویی که روی پیشانی اش افتاده بود ماند... چقدر جذاب بود. -تو باغبون جدید خونه ای نمیشناسمت؟؟! اول تعجب کرد اما بعد گوشه ی چشمش چین خورد و سر تکان داد. -آره باغبونم. با اخم جلو رفتم و انگشتم را به سینه اش کوبیدم: -خب پس آقای باغبون، به نفعته چیزایی که دیدی رو فراموش کنی و دهنت رو بسته نگه داری خب؟ -من به کسی حرفی نمیزنم ولی لااقل بگو چرا داری فرار میکنی از خونت، اونم دور از چشم بقیه؟ نفسم را با بغض بیرون فرستادم و ناخوداگاه برایش توضیح دادم: -منو میخوان بدن به پسرعمه‌ی تازه از فرنگ برگشتم... اصلا نمیشناسمش نمیدونم چه ملعونیه! ندیده حالم ازش بهم میخوره... مرتیکه هنوز منو ندیده سریع قبول کرده زنش شم. امشب که دستش تو پوست گردو موند میفهمه چخبره. با سرگرمی داشت تماشایم می کرد که به خودم امدم... خواستم به سمت در حیاط بروم که بازویم کشیده شد و در آغوش ان پسرک جذاب باغبان قفل شدم. -داری چه غلطی میکنی ولم کن برم!!؟ همان لحظه در خانه باز شد و همه ی خانواده بیرون امدند. اقا خان عصایش را به زمین کوبید و با خوشحالی گفت: -ظاهرا عروس و دامادمون قبل از اینکه ما بگیم با هم اشنا شدن و به نتیجه رسیدن! با تعجب به مردی که با تفریح تماشایم میکرد نگاه کردم: -تو کی هستی؟ چشمکی زد: -همون پسرعمه‌ی ملعونت! https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 https://t.me/+4cqzpKX09i41MGU0 یه مرد سکسی و هات ورزشکار با هیکلی گنده در برابر یه دختر ریزه‌ای که از قضا دختردایی و نشون کرده‌ش هم هست!🙈 یه خانِ شیر دل و متعصب...🔥 مردی که کلی خاطرخواه داره! این آقای خوش‌تیپ عاشق دختر جذاب قرتیمون میشه... یه دختر هات و سکسی که هیچ چیزش با تعصب های پسرمون سازگار نیست و دستور میده تا آدماش دختره رو برای زندگی باهاش به عمارتش ببرن ولی...🥹🔥
إظهار الكل...
👍 2
Repost from N/a
_ خدا ذلیلت کنه سیاوش ،بی مادرشی بچه بیا بیرون از تو لونه ات بهت زده از صدای پر غیظ مادرش در اتاق را باز کرد: _ چی شده ؟ چه خبره؟ با دیدن مونس وسط هال خانه که محکم بازوی پناه را چسبیده چشم هایش گرد شد: _ پناه ؟ مامان داری چی کار میکنی؟ جلو رفته خواست پناه را سمت خود بکشد که ضربه دست مونس مانع شد: _ بِکش کنار اون دست بی صاحب تو به همه چیز ... دیگه حق نداری انگشتم به این طفل معصوم بزنی که پوست از سرت می کَنم برق از سرش پریده بهت زده خندید: _ دیوونه شدی مامان جان! یعنی چی حق ندارم بهش دست بزنم؟ ناسلامتی ... با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد: _ ببر صداتو تا خودم نبریدمش همین که گفتم حق نداری دیگه نزدیک پناه بشی ‌ گیج و بهت زده گفت: _ آخه قربونت شکلت یعنی چی این حرفا؟ یه کاره کله سحر پاشید میگی نباید به زنم دست بزنم؟ پناه شرمنده سرش پایین بود مونس پوزخند زد: _زنم زنم نکن واسه من بی شرف که حتی یه صیغه محرمیت هم بین تون خونده نشده پناه جرئت نداشت جیک بزند. علت خشم خاله اش را هم میدانست اما شرم داشت تا لب از لب باز کند سیاوش کلافه چنگی به موهایش زد: _ الان چی شده که معرکه گرفتی فدات شم؟ من قول شرف دادم تا چند روز دیگه میریم خواستگاری یا نه؟‌ دیگه چی مونده؟ گیر میدی چرا اخه ؟ مونس سری به تاسف تکانده به گونه خود خوبید: _ کاش یکم عقل داشتی هارت و پورت نمی کردی خجالت هم نمیکشه اسم خودش و گذاشته مهندس ، اول رضایت پدر خودت و این بگیر بعد برو خواستگاری در به در شده سیاوش با حرص نگاهش کرده که مونس پناه را مقابل دیدش آورده خصمانه پرسید: _تن و بدن این طفل معصوم چرا اینجوری ؟ پناه لب گزید. نگاهی زیر چشمی به سیاوش کرده خجالت زده نالید: _خاله بس کن تو رو خدا زن چشم غره ای به پناه رفت: _ تو یکی ببر صداتو، با توام کار دارم حالا حالا _مامان گرفتی من و؟ سرش به ضرب سمت سیاوش چرخیده چشم غره ای رفت: _ نه ‌! زاییدمت که ای کاش همون موقع می مردی پسره بی آبروی کثافت اخه این چه وضعیِ واسه این دختر درست کردی؟ خدا لعنتت کنه اگه یهو باباش ببینه چی؟ اگه خواهر بیچاره ی من بفهمه گند تون بیشتر بالا بیاد چی؟ سکته میکنه بی مادر اجازه می‌دادی رسمی زنت بشه هر بلایی خواستی سرش میاوردی سیاه و کبود کردنش پیشکش! لب سیاوش کش آمده مونس با خشم تشر زد: _ نخند بی پدر تو آخرش من و سکته میدی دخترونگی پناه و که مثل آب خوردن گرفتی یه آبم روش... نگاه پناه و سیاوش به هم گره خورد مونس با یادآوری مصیبتی که آن دو به وجود آورده بودند تحلیل رفته لب زد: _وای خدا سرم ، یتیم شی سیاوش یه بچه بی صاحاب عین خودت هم کاشتی براش اونم قبل محرمیت ، الانم این کبودی های رو بدنش ، وای _خاله تو رو خدا بشین الان فشارت میفته زن دست پناه را پس زده با همان عصبانیت روی مبل نشست: _خدا خاله تو بُکشه بی خاله بشین دختر... رفتی خونه خواهر من که هیچی بابای روانیت این جوری ببینه امونت نمیده سیاوش بمیر که قراره بی آبرو تر بشم قراره رسوای عالم بشیم سیاوش در حالی که نمی دانست چه بگوید نگاهی به پناه انداخته با دیدن کبودی های که به طرز فجیعی داد میزد برای چیست ابرو هایش بالا پرید ناباور گفت: _ پناهم! این ها که دیشب اینجوری سیاه نبود قربونت برم نمیدانست از دیدن آن کبودی ها لذت ببرد یا گریه کند مونس که حواسش نبود نزدیک پناه شد زیر لب پچ زد: _ چی میشه هر شب خونه ی ما بمونی من اینجوری پدر تو دربیارم جوجو پناه لب به هم فشرد _ خیلی بیشعوری سیاوش ... _ تو غلط میکنی تا یه هفته دستت به پناه بخوره هر دو یکه خورده از صدای داد مونس صاف ایستادن سیاوش با پرویی لب زد: _مامان تو رو خدا تمومش کن بابا یه کبودیِ دیگه کرم بزنه میره نه خانی اومده نه خانی رفته مونس نفس بلندی کشیده درمانده گفت: _کرم بزنه؟ کدوم کرمی میتونه وحشی بازی های تو رو بپوشونه؟ گردن شو کرم زد ... لب های باد کرده و گونه هاش و که جای دندون هات مونده چی پدر سگ بی همه چیز ...اونا رو هم کرم بزنه؟ ای خدا منو بُکش خلاصم کن از دست این هل.. دستی به سرش که درد می کرد کشید سست و عصبی زمزمه کرد : _مونا و ایرج دارن میان دنبالش بی صفت.. این ریختی ببیننش من چی جواب شون بدم؟ بگم پسرم گرسنه بود افتاده به جون دخترتون که امانت بود پیشم؟ آخ سیاوش ...آخ پناه ‌‌‌...الان میرسن اینجا چه خاکی به سرم شد خدایا پناه مات مانده نالید: _الان میرسن؟ مگه قرار نبود فردا بیان؟ سیاوش که مثل آن دو دست و پایش را گم کرده بود خواست حرفی بزند که صدای آیفون در هال پیچید _خواهر تون و آقا ایرج اومدن خانم صدای خدمتکار را هر سه شنیده شوکه به او نگاه کردند. _باز نکن درو سیاوش فریاد زد که همان لحظه مونس از هوش رفته در ورودی خانه به ضرب باز شد و ... پارت رمانhttps://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0 https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
إظهار الكل...
" گِلاریَن "

یا حق شما با بنر واقعی عضو شدید💯 اینجا قراره هر روز پارت بذاریم به غیر از روز های تعطیل گلارین:به معنی دختر پاک و زلال

👍 1
00:05
Video unavailable
6.89 KB
- خودتو انگشت کن تا پرده بکارتت پاره بشه🔞🔥 - مم.....آقا ترو خدا نمیتونم دردم میاد پاهاشو از هم باز کردم و شورت خیسشو پایین کشیدم که بهشت کوچولوش معلوم شد. خمار دستی به خیسی بین پاش کشیدم - هوممم برام خیس شدی کوچولو، بهشت لایه پات هم مثل موهات سرخه حنا!!🍓💦 ترسیده خودشو عقب کشید که پاهاشو چنگ زدم - خودتو بمال و بعد انگشت کن سوراخت واسه انگشت من زیادی تنگه چه برسه به مردونگیم - ولی آقا آخه...... بی طاقت نوک انگشتمو تو سوراخش هل دادم که جیغ بلندی کشید و خون از بهشتش...... https://t.me/+8AE_GAdjKT02YTU0 https://t.me/+8AE_GAdjKT02YTU0
إظهار الكل...