مُحِب
800
المشتركون
-324 ساعات
+87 أيام
-330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
بالاخره یه روز اتفاق میفته،
وقتی دارم تو کوچه قدم میزنم،
یا یه گوشه نشستم،یا دارم تو خیابون رانندگی میکنم،
حس میکنم یه اسلحه پیشونی مو نشونه گرفته،کمتر از یک ثانیه طول میکشه.
ولی تو اون یک ثانیه فقط دارم به این فکر میکنم که کاش یجوری بزنه،
که مردم صدایِ شلیک رو نشنون!
صدای شلیک بدجوری میترسونتشون.
زندگی کردن تو وحشت،حقشون نیست..
قرار بود جنگیدن فقط سهم ما باشه.
اصلا کاش وقتی بزنه که تو دامن دماوندت باشم،
یا وسط خزرت یا خلیج فارس،
یا یه جایی که تو بیشتر از همیشه باهام بودی..
بزنه و همه این کابوسها رو تموم کنه!
فقط خیالم راحت باشه،که همه تو خیابونا راحت دارن قدم میزنن و میگن و میخندن..
اونوقته که دیگه من آروم میشم.
یه دل سیر بغلت میکنم و راحت تو خاکت میخوابم :))
+دیالوگِ پایانیِ روزصفر
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
اگر در این دنیای وارونه ، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند ، بگذار این چنین باشد ، این دنیا و این سرِ ما!