کـلاویـــــه🎤🎹🌜
به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـد هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها و روزای تعطیل✅
إظهار المزيد16 451
المشتركون
-3524 ساعات
-1997 أيام
-1 20230 أيام
توزيع وقت النشر
جاري تحميل البيانات...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تحليل النشر
المشاركات | المشاهدات | الأسهم | ديناميات المشاهدات |
01 اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk | 1 | 0 | Loading... |
02 اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk | 174 | 1 | Loading... |
03 اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk | 47 | 0 | Loading... |
04 اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk | 105 | 0 | Loading... |
05 - سینه های زنمونم برامون ممنوع شده!؟
مادرش لب گزید و استغفرالله گفت.
- پسر خجالت بکش...
من دستش را برداشتم و وارد اتاقم شدم.
وقتی دنبالم آمد بغض کردم.
- چته خو خواستم زخم و چک کنم.
- نمیخوام زشت شد پیش مادرت!
در را قفل کرد.
- پس دور از چشم مادرم زشت نیست؟
چشام درشت شد که کمرم و اسیر کرد و...💦🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk
پسره که عاشق زن صوریش میشه🥹🔞 | 237 | 0 | Loading... |
06 Media files | 635 | 0 | Loading... |
07 - دست زنتو شکستی؟
کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد
- چون دختر از خیابون آوردی خونهات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟
زده بود...
دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود
با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید
- شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...!
- اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟
با حرف مادرش دستانش مشت شد
- بفهم چی داری میگی مادر من...
- چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟
دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید
- اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم...
- کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟
صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید
پر از حرص و ناباوری گفت
- مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ...
حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود
- باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی...
سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد
- حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ...
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 | 369 | 1 | Loading... |
08 _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t. | 182 | 0 | Loading... |
09 - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk | 186 | 0 | Loading... |
10 - دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 | 369 | 1 | Loading... |
11 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 155 | 0 | Loading... |
12 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 257 | 0 | Loading... |
13 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 335 | 0 | Loading... |
14 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 66 | 0 | Loading... |
15 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 209 | 0 | Loading... |
16 Media files | 1 030 | 0 | Loading... |
17 دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+mWfdwkLNq_MxMDk0
https://t.me/+mWfdwkLNq_MxMDk0
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️ | 700 | 0 | Loading... |
18 - حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما.
صدایی نیامد.
معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمیرسد.
12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود.
با حرص و ناراحتی جیغ کشید:
- من از کجا باید میدونستم اون رئیس وحشیتون نمیخواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا میدونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه!
دندان هایش را با حرص به هم فشار داد.
چشمش پر از اشک شده بود.
انباری منفور، سرد و تاریک بود.
با لگد به در کوبید:
- به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا میکنم بمیره!
صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد.
آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد.
همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد.
بی رمق نالید:
- امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه!
از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود.
دل درد داشت امانش را میبرید.
بغضش با درد ترکید.
کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت.
نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمیآید، وحشت زده شمارهی هخامنش را گرفت.
اجازه نداشت در را باز کند.
فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت:
- آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقهس هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟
با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید:
- کاری نکن الان خودمو میرسونم.
- آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت....
حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت:
- امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام.
چند لحظه بعد، در حالی که قلادهی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد.
با سر اشاره زد در را باز کنند.
با تردید قلادهی سگ را به دست نگهبان داد.
میدانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد.
به قدر کافی تنبیهش کرده بود.
خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست.
از تاریکی انباری چشم ریز کرد.
دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند.
چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد.
مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند.
حسابشان را میرسید اگر بلایی سر دخترک میآمد.
یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانهی آیسا داد:
- هی... پاشو خودتو لوس نکن. میذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا میبرمت بچه رو بندازی.
آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید:
- برو به درک!
- تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمیخوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا میذارم سرت؟ نمیدونستی...
وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد.
و وقتی که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید.
شوکه نگاهش کرد.
روی دو زانو نشست و شانهاش را تکان داد.
- آیسا؟
بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسیاش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد.
با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد.
خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود.
با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد:
- هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول میدم بچهت رو هم نگه دارم...
ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش میزنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا!
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 | 290 | 1 | Loading... |
19 " نترس زیاد اذیتش نمیکنن
با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی
شرش از سرمون کنده میشه عشقم "
کلافه اساماسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد
ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود
ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره!
_ دستات چرا قرمزه؟
ماهی ترسیده از جا پرید
با دیدنِ طوفان آروم جواب داد
_هیچی نگران نباش
بخاطرِ گردگیریه
طوفان پوزخند زد
_ نگران نبودم
به دستات نگفتی کلفتی؟
حساسیت به گردوخاک برای خانم خونهست نه کسی که واسه کلفتی اومده
ماهی سر پایین انداخت
کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونهام! هرچند اجباری و زوری
طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد
_بلیطِ برگشتم برای پسفرداست
حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم
ماهی آروم سر تکان داد
_چشم
طوفان نگاهش کرد
کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت
دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد
_ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن
تلفنارو هم جواب نمیدم
طوفان سر تکون داد
عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد
از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه
پیشنهاد مهشید بود!
پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونهاش!
بیان خونهای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه
_طوفان خان؟
دستش روی دستیگره در موند
با اخم نگاهش کرد
موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود
_بگو
_ممنونم
عصبی پرسید
_برای؟!
_برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید
محکم پرسید
_ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟
دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید
_ حس میکنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم
من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو میخواستید
خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم
من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم
طوفان وارفته دستاشو مشت کرد
انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه
ناخواسته نرم شد
_ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچهجون
برو زود بخواب فردا مدرسه داری
ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد
_ مراقب خودتون باشید
گفت و بَگ پارچهای رو سمتش گرفت
_ این کتلت و میوهست
برای تو راهتون
طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد
بگ رو چنگ زد و از در خارج شد
پاهاش جلو نمیرفت
به خودش تشر زد
"چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه"
کسی توی سرش فریاد کشید
"زنته ، ناموسته
همش ۱۷ سالشه هنوز بچهست
تو اون خونهی درندشت تنهاست
از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش"
مهشید با دیدنش بوق زد
ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود
به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید
_ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان
بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون
طوفان با اخم سر تکون داد
صداش گرفته بود
_ راه بیفت
مهشید به بگ دستش اشاره زد
_ اون چیه؟ عجب بویی داره
در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد
با تمسخر سر تکون داد
_ دستپختش خوبه ، دخترهی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته
بیحوصله غرید
_ بسه ، بشین کنار خودم بشینم
مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد
_ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه!
اینجارو ببین...
طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد
میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم میخورد
میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره
یادش از دستای قرمزش اومد
گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما...
مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید
_ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش
این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمیکنه
واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره
قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم!
طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید
مهشید جلو پرت شد و لب زد
_ چی ش....
دست طوفان توی دهنش فرود اومد
تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود
مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربدهاش ماشین رو لرزوند
_ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حرومزاده ها دادی آکله
مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند
صدای دخترک توی سرش زنگ زد
(من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم)
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 | 356 | 0 | Loading... |
20 _گاز بده دختر... زود باش...
شوکه بود، مردی با عجله سوار ماشینش شده بود، خودش ماشین را روشن کرد، نصف فرمان را گرفته و پا روی گاز گذاشت...
_هی زود باش... دارن میان...بر و بر نگاه نکن.
میان خلوتی کوچه از کجا پیدایش شده بود نفهمید، پا روی گاز فشرد و ماشین قدیمی اش انگار از کمان رها شد...
_آفرین... برو نترس... کمکت می کنم.
مرد جوان بود، لبخند دندان نمایی داشت و نگاهی که معلوم بود هیجان دارد.
_نترسم؟... عین اجل اومدی تو ماشینم...
صدای آلما لرزید ولی مرد خونسرد فقط پایش را از روی گاز برداشت و فرمان را ول کرد.
_خب گفتم که نترس، فقط تا میخوره گاز بده... دنبالمونن... تیز باش دختر... بپیچ چپ .. بپیچ...
داد زد و فرمان را چرخاند، صدای لاستیک ها و جیغ آلما با هم بلند شد و مرد خندید.
_روانی... پیاده شو...
باز هم مرد پا دراز کرد برای پدال گاز...
_نمی شم...فقط گاز بده، به مغزتم نیاد ترمز کنی که به فنا رفتیم... ببین اون موتوریارو...
آینه را نشان داد، واقعا دو موتوری دنبالشان بودند.
_دزدی آره؟... دنبالتن؟... ایییی من و بدبخت نکنی، کل زندگیم همین ماشینه... تو رو خدا پیاده شو.
پا روی گاز فشرد، مرد دست روی دهانش برد.
_چقدر جیغ میزنی، فقط برو... بپیچ... بپیچ راست...بگیرنمون تیکه بزرگه گوشمونه پس برو...اسمت چیه؟
کم مانده بود آلما گریه کند از ترس، مطمئن بود اسلحه ای روی کمر مرد دیده...
_تو خلافکاری؟... اسلحه داری... تو رو خدا یه جا فرار کن برو... منو ول کن...
مرد جوان گوشی از جیب در آورد و آرام روی شانهی دختر ترسیده زد، با اینکه ترسیده بود اما خوب رانندگی می کرد.
_خلافکار چیه؟... گاز بده، تا جایی که ماشینت جا داره، حواست باشه من زنگ بزنم جایی...
از بین ماشینها لایی می کشید، موتورها انگار جا مانده بودند، اینبار مرد نگفت بپیچ اما آلما جلوی اتوبوس پیچید و از کوچه ای فرار کرد...مرد برایش سوت زد.
_ایول... عجب دختری... اسمت و نگفتی؟ ... بردار گوشیو ...
موتورها نبودند ولی آلما تا جا داشت گاز داد.
_ایول و درد ماشینم جر خورد ... موتوریا رفتن پیاده شو...
حرفش تمام نشده بود که انگار تکاس برقرار شد.
_ سرهنگ نزدیکم... دارم میام، گیرش آوردم...نه گمم کردن.
گوشی را داخل جیبش گذاشت.
_دیدی؟ پلیسم... نترس...اسمت چی بود؟
دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا خونسرد داشت لبخند می زد؟
_مردهپشور پلیس بودنت و ببرن، سکتم دادی... برو پایین ...
خواست بزند رو ترمز که دست مرد جوان رفت سمت کتش...دخترک ترسید اسلحه در بیاورد.
_نه نمیخواد بری پایین، خشونت لازم نیست ...اسمم آلماست... خوبه؟
مرد کارتی روی داشبورد گذاشت.
_من امیر حسینم، سروان پلیس... اون جلو وایسا... بعدا به این شماره بهم زنگ بزن منتظرم...
و باز هم لبخند زده بود، آلما شوکه ترمز کرد و مرد دوان دوان رفته بود... صدای بوق ماشین ها وادارش کرد راه بیوفتد، کمی جلوتر او را دید که علامت داد تلفن بزن...
https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0
https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0
https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0 | 770 | 5 | Loading... |
21 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 205 | 0 | Loading... |
22 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 177 | 0 | Loading... |
23 Media files | 173 | 0 | Loading... |
24 -تاحالا داگ استایل سکس داشتی؟!
خشکم زد. این مرد، همون بوران مهدوی بود که پنج سال قبل جلوش ایستاده بودم و بهش ابراز علاقه کردم و ولم کرد.
حالا بعد از پنجسال برگشته بود، بعد از پنجسالی که من خودمو با دیدن عکساش آروم میکردم.
یه نخ سیگار روشن کرد و پک زد.
عوض شده بود، حالا حتی سیگار هم میکشید.
-شنیدم یهبار زانوت تو تمرین شکسته میتونی دوساعت داگی بخوابی؟!
من فقط تو این پوزیشن آروم میشم.
انگشتامو تو هم قلاب کردم و با وحشت سرمو پایین انداختم.
از من بیشتر از خودم اطلاعات داشت.
خود لعنتیش وقتی پنجسالم بود، منو از بابام امانت گرفته بود.
بابایی که دیگه نفس نمیکشید و من بودم و بیکسیهام.
-اون... ب بورانی که م من... م میشناختم، هیچوقت ا اینجوری ح حرف نمیزد.
-این بوران... اون مردی که میشناختی نیست پاستیل خرسی.
یادته؟! پاستیل خرسی من بودی سوفیا.
یادم بود، هیچوقت فراموش نکرده بودم.
سرمو که بالا آوردم، تو نزدیکترین حالت ممکن از من بود.
از منی که داشتم با وحشت میلرزیدم و نفس کشیدن هم برام سخت بود.
-بوران؟!
-از این لحظه... من واست بوران نیستم.
باید بگی آقا بوران. بگو سوفیا... بگو تا به این روی بوران عادت کنی.
-از من... ر رابطه...
-رابطه چیه؟! هزارجور رابطه هست ولی من از تو سکس میکنم.
سکس میدونی چیه؟! یعنی باید عین هر زن بالغ دیگهای... لنگتو باز کنی و بذاری من...
-آقا بوران؟!
پوزخند زد و درست مقابلم ایستاد. باتفریح همهی وجودمو از نظر گذروند.
-آفرین خوشم اومد.
دیگه اون بچهی لوس گذشته نیستی...
ببینم میتونی چهل دقیقه تلنبه زدن رو تحمل کنی؟!
ماتم برده بود. بورانی که برام بستنی و شکلات میخرید، بورانی که منو حموم میکرد و خودش برام پد بهداشتی رو روی لباس زیرم جاساز میکرد و حتی یهبار هم نگاهش هرز نرفته بود... الان کجا بود؟!
-من از کاندوم استفاده نمیکنم.
از الان بدونی بهتره...
گوشت به گوشت، بیشتر بهم مزه میده.
میخوام ببینم تو کانال تنگت چی درانتظارمه.
کف دستام عرق کرده بود و همهی بدنم خیس عرق بود.
چطور اینقدر بیحیا بود؟!
-ی یعنی فقط برای اینکه منو... از.. از دست علی نجات بدی، ازم... س سکس میخوای؟!
-هیچی مفت بهدست نمیاد.
پونزده سال مفت بزرگت کردم.
-ف فکر میکردم من... منو... د دخترت...
-فکر کردی چون بزرگت کردم دخترم محسوب میشی؟!
من حتی زن هم ندارم چه برسه بچه.
گوشت با منه؟! چرا انقدر سرخ شدی؟!
سرخ شده بودم؟! حتما از خجالت بود، از ترس، از لرز...
-میتونم جای سکس... ب برم پیش عمهخانم.
اون منو...
بلند خندید و من با وحشت به این روی جدید از بوران مهدوی زل زدم.
نمیشناختمش و فکر نمیکردم بعد از اولین دیدار تو لین پنجسال چنین چیزی ازم بخواد.
-مادرت، زد برادرزادهی مادرمو دقمرگ کرد.
خیال میکنی زرینبانو میتونه تو رو توی خونهش نگه داره...؟!
سوفیای احمق... اگه اونجا جا داشتی که بابات، پونزده سال قبل تو رو به من نمیسپرد.
با افت فشار، زانوم لرزید. راست میگفت.
عمهخانم از من متنفر بود و قطعا بهخاطر خراب کردن زندگی پسرش هم چشم دیدنمو نداشت.
من هم دیگه تحمل کتک خوردنهای علی رو نداشتم.
-بیا پاستیل خرسی. بشین تا پس نیفتادی
خوبه الان فقط پیشنهاد سکس رو دادم و خودشو عملی نکردم.
منو رو مبل چرم وسط اتاق کارش نشوند.
اتاق مدیریت... از وقتی برگشته بود، یه شغل جدید داشت و یه زندگی مرفه...
بااون همه زن و دختر تو اطرافش به من نیازی نداشت اما...
-زود تصمیمتو بگیر...
من هرشب سکس میخوام.
نیشخند زد و دوباره نگاهی به اندامم انداخت و رو لبام مکث کرد.
-البته... کتک خوردن از علی به مراتب آسونتر از سکس با من و امیال منه.
از همینجا...
بدون فکر، بدون اینکه متوجه عواقب حرفم باشم، سرمو بالا گرفتم.
خیال میکردم بوران انقدر هم بد نبود اما...
-قبوله... قبول میکنم.
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk | 223 | 1 | Loading... |
25 برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره...
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش...
به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد...
واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه...
دست خودم نبود که زل بودم به بدنش که صداي سرفهش من رو به خودم آورد...
هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن...
تمام بالاتنهاش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که میرسید پایین شکمش و بعد...
_ چی شد دخترعمو پسندیدی؟
قدمي نزدیک شد.
با ترس به عقب پريدم.
میخواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد.
به لبهام نگاه کرد.
_ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی.
مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟
- اينجور حرف نزن!
- چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت.
_ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه.
_ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم.
_ نميتونم... نمیشه
_ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم.
💋💋💋💋
من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما...
یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم.
خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳
یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢
در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند
و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد
کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌
داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩
زیبا
سخت گیر😈
پولدار
و... 🙈🔞
یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم.
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk | 71 | 0 | Loading... |
26 - بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌ | 84 | 0 | Loading... |
27 .
-من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی!
صدای خندهی امیر حسین در گوش هایش پیچید.
-دروغگو نبودی شما خاتونم؟
-برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره!
وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود.
-فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ...
همانطور که بچه را روی پا تکان تکان میداد دست ها را به سینه زد.
-برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما...
امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان میخورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر میکشید.
بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟
لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند.
-نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه.
از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز میکشید.
-دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین.
گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند.
-برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش...
-گیر بودم یزید! تو که میدونی ...
صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید.
-هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟
-حالم بده مهان. دلم میخوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم.
دلش میخواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت.
-من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن..
-اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟
به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند
-من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ...
چشم هایش را در حدقه گرداند.
-پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه!
-چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ...
نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد.
-چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم...
به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانهی برهنه اش نشسته بود.
-پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم...
-امشب نه! فردا شاید...
-گفتم که صبح دارم میرم خاتونم....
بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید.
-چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم.
-تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟
خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد.
-حاج خانمه!
گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت.
-الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ...
یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود.
-امیر خان...
صدا زد و فقط نمیدانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند.
امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد.
-حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ...
لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت.
-زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم.
گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد.
-زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت...
بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود.
-اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان.
بی طاقت از گونه هایش بوسه برمیداشت.
-خب...
با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت.
-این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
#پارت_واقعی👆 | 246 | 0 | Loading... |
28 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 32 | 0 | Loading... |
29 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 226 | 0 | Loading... |
30 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 73 | 0 | Loading... |
31 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 274 | 0 | Loading... |
32 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 1 | 0 | Loading... |
33 Media files | 318 | 0 | Loading... |
34 برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره...
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش...
به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد...
واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه...
دست خودم نبود که زل بودم به بدنش که صداي سرفهش من رو به خودم آورد...
هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن...
تمام بالاتنهاش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که میرسید پایین شکمش و بعد...
_ چی شد دخترعمو پسندیدی؟
قدمي نزدیک شد.
با ترس به عقب پريدم.
میخواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد.
به لبهام نگاه کرد.
_ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی.
مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟
- اينجور حرف نزن!
- چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت.
_ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه.
_ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم.
_ نميتونم... نمیشه
_ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم.
💋💋💋💋
من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما...
یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم.
خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳
یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢
در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند
و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد
کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌
داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩
زیبا
سخت گیر😈
پولدار
و... 🙈🔞
یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم.
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk | 137 | 0 | Loading... |
35 .
-من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی!
صدای خندهی امیر حسین در گوش هایش پیچید.
-دروغگو نبودی شما خاتونم؟
-برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره!
وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود.
-فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ...
همانطور که بچه را روی پا تکان تکان میداد دست ها را به سینه زد.
-برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما...
امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان میخورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر میکشید.
بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟
لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند.
-نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه.
از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز میکشید.
-دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین.
گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند.
-برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش...
-گیر بودم یزید! تو که میدونی ...
صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید.
-هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟
-حالم بده مهان. دلم میخوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم.
دلش میخواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت.
-من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن..
-اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟
به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند
-من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ...
چشم هایش را در حدقه گرداند.
-پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه!
-چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ...
نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد.
-چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم...
به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانهی برهنه اش نشسته بود.
-پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم...
-امشب نه! فردا شاید...
-گفتم که صبح دارم میرم خاتونم....
بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید.
-چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم.
-تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟
خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد.
-حاج خانمه!
گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت.
-الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ...
یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود.
-امیر خان...
صدا زد و فقط نمیدانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند.
امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد.
-حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ...
لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت.
-زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم.
گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد.
-زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت...
بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود.
-اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان.
بی طاقت از گونه هایش بوسه برمیداشت.
-خب...
با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت.
-این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
#پارت_واقعی👆 | 373 | 0 | Loading... |
36 -دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤 | 281 | 0 | Loading... |
37 - دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 | 137 | 0 | Loading... |
38 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 144 | 0 | Loading... |
39 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 170 | 0 | Loading... |
40 بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎
💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
💎داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
💎 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037-7015-6556-9941
به نام رنجبر🩷
فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@Fateeemeee
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜 | 123 | 0 | Loading... |
اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk
100
اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk
17410
اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk
4700
اقااااااا من آب قند لازم شدم😭😭
آدم با خوندن عاشقانه های این رمان، دلش میخواد یه شوهر کُرد پیدا کنه😂💔🔥
اوف که چقدر این پسر کارش و بلده🤤
پسرهی کله خراب به زن بیوه پناه میده اما انقد داغ و لعنتیه که دختره عاشقش میشه و حالا که پسره فهمیده، با نقشه از خجالتش درمیاد و...🫢😂🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk
10500
- سینه های زنمونم برامون ممنوع شده!؟
مادرش لب گزید و استغفرالله گفت.
- پسر خجالت بکش...
من دستش را برداشتم و وارد اتاقم شدم.
وقتی دنبالم آمد بغض کردم.
- چته خو خواستم زخم و چک کنم.
- نمیخوام زشت شد پیش مادرت!
در را قفل کرد.
- پس دور از چشم مادرم زشت نیست؟
چشام درشت شد که کمرم و اسیر کرد و...💦🔞
https://t.me/+ug2VNaHLPhgxNTdk
پسره که عاشق زن صوریش میشه🥹🔞
23700
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟
کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد
- چون دختر از خیابون آوردی خونهات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟
زده بود...
دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود
با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید
- شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...!
- اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟
با حرف مادرش دستانش مشت شد
- بفهم چی داری میگی مادر من...
- چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟
دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید
- اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم...
- کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟
صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید
پر از حرص و ناباوری گفت
- مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ...
حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود
- باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی...
سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد
- حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ...
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
36910
Repost from N/a
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀
https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
18200
Repost from N/a
- عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
❤ 1
18600
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
36910
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.