cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

•|نِپِنْتي|•

•﷽• ساعت ارسال رمان 00:00 ژانر: كلكلي، عاشقانه 📌سنجاق كانال چك شود. نويسنده: مهديه ثقفي •

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
418
المشتركون
+1124 ساعات
+117 أيام
+1130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

إظهار الكل...
❤️ٖؒ﷽‌ سلطان قلبهای عاشق ﷽‌❤️

خوش اومدید به کانال خودتون ، با.‌⛱به نام خداوند بخشنده و مهربان⛱ #کانال: 💕🍀قلب های عاشق بهترین موزیکها و کلیپها✨️ #کلیپ💿 #_موزیک🎵 #_عاشقانه❤ #_نوستالوژی👌 #تکست های عاشقانه🩷😘🤍🩷

❤‍🔥 1
https://t.me/c/1599685081/5834 خلاصه رمان نِپِنتي🍃 https://t.me/c/1599685081/5835 پارت اول رمان نِپِنتي🍃 https://t.me/npntiroman/5865 پارت بیست و یکم رمان نِپِنتي🍃 https://t.me/npntiroman/5878 پارت سي و يكم رمان نِپِنتي🍃
إظهار الكل...

🍓 1
#پارت40 كنار يه بستني فروشي ايستاد و نورا رو از بغلم بيرون كشيدش و پياده شد. نميدونم چرا گريه هاي نورا اينو ازيت ميكرد و تمام تلاشش رو ميكرد تا آرومش كنه. ده دقيقه بد نورا رو ديدم كه تو بغل كيارش با يه ليوان بستني توت فرنگي ساكت و خندان حرف ميزد و تو اون دست كيارش تو يه كارتني دوتا ليوان بستني بود. در رو باز كردم و نورا رو كشيدم تو بغلم، كيارش هم نشست و يه بستني رو سمتم گرفت. ⁃ نميدونستم چي دوست داري براي همين ساده گرفتم. ⁃ ممنون بعد از خوردن بستني نورا تو بغلم خوابيد و تو مسير محل بوديم كه كيارش گفت: اون پسره كه تورو رسوند دوست پسرت بود؟ من كه از سوال يهويش جا خوردم با من من گفتم: دوست.. دوست پسر چيه؟ داداش دوستم بود. ⁃ خانم كوچولو منو چي فرض كردي با عصبانيت برگشتم سمتش و گفتم: دوستم بود. كيارش هم جدي شدو گفت: نميخام پايه اينجور آدما به محلمون باز شه.
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت39 منو زن دايي هم سلام و احوالپرسي كرديم و تا رسيدن به بيمارستان هر از گاهي گب و گويي ميكرديم اما از اونجايي كه هر دو نگران بوديم فقط منتظر رسيدن بوديم. كيارش هم آهنگي از عليشمس (آدم بدي نبودم) رو پلي كرده بود و با ولوم صداي پاييني تا رسيدن به مسير رو سكوت پيشه كرديم. به محض رسيدنمون همراه كيارش رفتيم پيش دايي و با ديدن دايي تو اون گچ پا خيلي نگران شدم. نورا بخاطر باباش حسابي گريه كرده بود و شاگرد هم رفته بود، از اونجايي كه نورا حسابي بي تابي ميكرد و هنوذ سرم دايي خيلي مونده بود قرار شد كيارش منو نورا رو ببره خونه. با تنها شدن با كيارش خجالت ميكشيدم اما گفته دايي بودو بايد انجام ميشد. جلويه ماشين نشستم و نورا رو كه دوسالش بود رو تو بغلم گرفتم و سعي داشتم ونگ زدنش رو قطع كنم اما بي فايده بود. كيارش براش آهنگ گذاشت و لپاش و كشيد و هر دو دقيقه به نورا نگاه ميكرد و يه نگراني خاصي تو چشماش بود كه برام جالب بود.
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت38 ⁃ رفته بوديم كولر نصب كنيم تو محل، دانيال همين كه رفت بالاي چهارپايه پاش رگ به رگ ميشه اومد تا پاشو بگيره همراه با چهارپايه برعكس ميشه، بردمش بيمارستان اومدم برم دنبال زن داييت تا ببرمش. ⁃ منم ميام حتما. ⁃ تو كجا مياي برو خونه. ⁃ تو چيكار داري منم ميام. كيارش حرفي نزد و منم تو مسير به مادرجون زنگ زدمو براش همچيو تعريف كردم. قبل اينكه زن دايي بياد پايين سريع رفتم پشت نشستم تا فكر بد راجبم نكنن. با اومدن زن دايي؛ نورا با شيرين زبوني سلامي كردو رفت جلو نشست، زن دايي هم پيشم نشست و باهم سلام عليك كرديم. زن دايي محبوبه: كيارش حالش خوب بود؟ ⁃ نگران نباشين محبوبه خانم خودش خوب بود احتمال شكستگي داشت كه شاگرد كنارش هست قرار شد عكس بگيره.
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت37 من فقط از ترس گريه ميكردم و زبونم بند اومده بود، كيارش با دستاش صورتم رو قاب گرفت و گفت: چرا با ديدن سگ فرار ميكني؟ چرا ميلرزي؟ چرا گريه كردي؟؟ فقط سعي ميكردم نفس هام رو كنترل كنم كه كيارش سعي داشت منو سوار ماشينش كنه، به ماشينش كه دقت كردم همون 405 تازه ايي بود كه زوم كرده بودمش. الان نميدونستم بترسم، گريه كنم يا خجالت بكشم؛ فقط ميدونستم پاهام انقد بي جون شده بود كه نياز داشتم يكم بشينم. سوار ماشينش شدم؛ فاصله تا خونه مادرجون خيلي كم بود، به محض رسيدنم، آبي سمتم گرفت و چند جرعه از آب خوردم ازش تشكر كردم؛ خواستم پياده شم كه گفت: دانيال تازه از چارپايه افتاد و بيمارستانن، فك كنم پاهاش شكسته. با ترس برگشتم و گفتم: براي چي؟؟
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت36 تقريبا يك ساعتي بود كه اونجا درحال تراپي كردن خودم بودم كه با صداي خرناسه سگي گرخيدم. سريع از جام بلند شدم و با ديدن سگ قهوه ايي كه به سمتم مي دويد و به گمونم سگ گاوداري مش حسن بود با تمام توان و زورم فقط دويدم، من فوبياي سگ داشتم و تو اون لحظه داشتم مرگ رو جلو چشمم ميديدم. جيغ ميزدم و گاهي به پشتم نگاه ميكردم و با ديدن فاصله كم بين منو اون سگ شروع به گريه كردن كردم، انقد دويدم كه نايي برام نمونده بود. وقتي وارد جاده شدم اصلا به ماشين ها توجهي نكردم و فقط ميدويدم؛ ناگهان با ترمز بد ماشيني جيغ بنفشي كشيدم كه بلافاصله كيارش از ماشين پياده شد و با هري كردن اون سگ بازوهاي لرزونم رو تو دستش گرفت و با تعجب گفت: داري چيكار ميكني ترانه؟
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت35 نفس عميقي كشيدم و به آسمون نگاه كردم. ⁃ خدا جونم من كجا رو اشتباه كردم؟ بايد چجوري خودمو سرپا كنم؟ اصلا چي درست و چي غلط؟ من بايد چيكار كنم تا سر بلند از اين بحران بيرون بيام؟ يعني برم كانادا كنار خانوادم و به شغلم ادامه بدم و درسم رو اونجا بخونم؟ خدايا اين زياديه آخه من نياز داشتم كم كم رامين رو فراموش كنم و اينكه يهو حتي اين كشور رو ترك كنم خيلي سخت بود. حتي نميدونم ديگه چجوري ادامه بدم، راستش من قرار نبود هيچوقت به رامين برگردم غير اينكه اون واقعا عوض شه و تلاش كنه براي من كه جزو محالات بود، من نياز داشتم تا بمن كمك شه تا سريع تر رامين رو فراموش كنم، نميخاستم از زندگيم عقب بيوفتم و ميخاستم هم تو كار و هم تو درسم بهترين باشم اما ذهن مشغول و روح خسته من مانع قدم برداشتنم ميشد. خدايا فقط اون كاري كه به نفع منه اون كارو براي من انجام بده و منو نجات بده از اين شرايط.
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت34 ⁃ آره صبح امتهان دارم خودم ميتونم برم. ⁃ ساعت چند؟ ⁃ ساعت 10:00 ⁃ خودم ميام دنبالت. حرفي نزدم و رفتم تو حياط؛ مادرجون انگاري رفته بود بيرون پيش همسايه ها و از وقتي كه دايي داوود رفت ماموريت زن و بچش هم رفتن خونه مادرزنش. از اونجايي كه حوصله خونه رو نداشتم تنهايي، از در پشتي حياط مادرجون اينا كه رو به باغشون و از اون طرف هم به جنگل راه داشت رفتم تو جنگل. من عاشق طبيعت بودم و طبيعت روح منو تازه نگهه ميداشت، كفش هامو در آوردم و رو چمن هاي جنگل راه ميرفتم، هوا غروب شده بود و باد خنكي صورتم رو نوازش ميكرد و موهام رو به رقص دعوت كرده بود. تنها صداي رودخونه كوچيك نزديك جنگل و هو هوي برگ درختان تو اون سكوت بود كه سمفوني عجيب آرامش دهنده ايي رو بمن ميداد. به دور و اطرافم نگاه كردم، خوشبختانه كسي نبود و منم رو اون چمن ها دراز كشيدم.
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
#پارت33 از ماشين هيربد كه پياده شدم چشمم افتاد به 405 مشكي شيشه كاملا دودي كه دم خونه مادرجون بود، خدا خدا ميكردم كسي توش نباشه و از اقواممون نباشن چون اگه منو با هيربد ميديدن بدبخت ميشدم. به هيربد گفتم سريع بره و خودم هم از ماشين پياده شدم تمام تلاشم رو كردم تا ببينم كسي تو اين ماشين هست يا نه. ماشين خاموش بود و اميد داشتم كسي توش نيست، دلم رو زدم به دريا و سرم رو چسبوندم به شيشه سمت شاگرد تا بتونم درون رو ببينم، يهو با صداي دايي دانيال پريدم. ⁃ چيكار ميكني دختر؟ با من من و خنده هاي الكي گفتم: من.. من رفتم جنگل… ديدم اينجا ماشين هست خواستم ببينم ماشين كيه! دايي كه شك كرده بود حرفي نزد و بجاش پرسيد: فردا امتهان داري؟
إظهار الكل...
❤‍🔥 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.