cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

「 🔥هرزه بی گناه⛓ 」

@durov Этот пост ни в коем случае не аморален. Этот канал является фан-каналом, и мы не публикуем какой-либо аморальный контент.Это этичный телеграмм

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
4 961
المشتركون
-1424 ساعات
-887 أيام
-55430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

زبونشو روی نیپل های درشتم میکشه -توی سناریو چی نوشته بودی نویسنده حشری؟! پره های ک..صمو از هم باز می کنم -آه نوتلا بریز روش و چو.چولمو بکمش! نوتلا رو با انگشتای کلفتش به چو.چولم می ماله و بین پاهام خم میشه با اولین مکش آه بلندی می کشم و موهاشو چنگ می زنم -آهههههه تند تند لیس بزن زبونتو بکن تو سوراخم انگشت فاکشو توی سوراخم فرو می کنه و همزمان با تلم.به زدنش کلی.تور.یسمو چپ و راست می کنه -آیییی آه اره بخورش نازمو نزدیک ارضا شدنم انگشتشو بیرون می کشه و خودشو بین پاهام تنظیم می کنه -تا وقتی ک.یرمو نخوابونی حق ارضا شدن نداری ج.نده سگ با فرو رفتن کلفتش توی سوراخ تنگم جیغی کشیدمو....💦❌ https://t.me/+YFPs71IOKO0zYjM0 https://t.me/+YFPs71IOKO0zYjM0
إظهار الكل...
#هرزه_بیگناه #پارت_339 سری تکون داد. و با هم از پله ها بالا رفتیم. اینبار چون ذوق داشتم، زیادی پله ها به چشمم نیومد با کنجکاوی دنبالش میرفتم و هانا تمام اتاق ها رو با حوصله و تک به تک نشونم میداد هر سوالی داشتم جوابم رو با لبخند میداد و همه چی رو با جزئیات و کامل برام میگفت. بعد از اون برای استراحت رفتم اتاقم و خوابم برد... با حس لمس نوازش واری روی بدنم چشمام رو باز کردم. و‌ به پایین تنم نگاهی انداختم دستای سهراب روی سین*ه و شکمم می چرخید. هوس انگیز نگاهش کردم. وقتی نگاهم رو دید، بیتاب لب هاش رو با ولع روی لب هام گذاشت و مکید. دستم رو بین موهاش فرو بردم و چنگ زدم که جری تر شد. لباسم رو تو یه حرکت درآورد و شوت کرد به سمت پایین تخت سوت*ینم رو کناری انداخت و شروع کرد به بوییدن و بوسیدن بدنم. نفس های عمیق و آه می کشیدم. از خود بیخود شده بود. لباسای خودش رو درآورد و روم افتاد. دیگه خودم هم نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم خودم رو دستش سپردم. کی*ر باد کرده اش رو به بهش*تم مالید و با یه حرکت فرو برد داخل که جیغی از لذت کشیدم. دیگه توجهی نداشتم به اینکه شاهین سفارش کرده بود، سهراب رو تشنه نگهش دارم. دلم می خواست کل وجودم به آرامش برسه. حرکتاش تند تر می شد و من بیشتر لذت می بردم. جیغام و ناله هاش فضای اتاق رو پر کرده بود. بعد چند دقیقه به ارگا*سم رسیدم ولی هنوز سهراب ارضا نشده بود. به شکم خوابوندم و دوباره واردم کرد. چندتا تل*مبه زد تا بالاخره به ارگا*سم رسید. -من برادرتم... لنگاتو واسه من باز کردی؟؟ انگشتمو به آب دهنم آغشته میکنم و آروم رو چو×چولم میکشم -شاهان وا بده... نمیبینی دارم برات له‌له‌ میزنم؟؟ ک××صم ک×یرتو میخواد داداش سمتم حمله میکنه و سینمو تو مشتش میگیره -خودت خواستی هر×زه‌ی احمق... جوری بگا×مت که جیغات به گوش بابا و مامانم برسه🔞🤤 https://t.me/+GhHk6N-L9j02MjFk برادر ناتنیش میک×نتش 🔞💦
إظهار الكل...
Photo unavailable
دخترایی ک محصولات اوردینری و شیگلم اصل با قیمت مناسب میخواستین :🥹✨ اینجا میتونین همشونو با انقضای بالا و تضمین اصالت کالا تهیه کنین!🩵
إظهار الكل...
Repost from N/a
⁠ ‌‌_ سرمتو برات می‌زنم، یکم استراحت کنی حالت خوب می‌شه. چیز خاصی نیست، این حالت‌ها تو دوران ماهانه هر #خانومی طبیعیه. فقط سعی کن کمتر به خودت استرس وارد کنی، آرامش و استراحت بهترین کاره. تموم تنم در یک آن یخ زد. مبهوت و خجالت زده نگاه‌ام رو هامون که با #جدیت هرچه تموم به صحبت های پرستار گوش می‌کرد، گرفتم و چشم‌هام رو با درد روی هم فشار دادم. پرستار ادامه داد: _شما هم تو این مدت یه خرده بیشتر مراعات حال #همسرتون رو بکنید جناب. بدن خانومتون خیلی ضعیفه و دردهای خفیف هم به این حال و روز می‌اندازنش.ع غذاهای خون‌ساز مثل جگر و اینا براش خوبه. درکل باید حواستون خیلی به این خانوم #نازنازی‌تون باشه. حتی نمی‌تونستم نفس بکشم! دلم می‌خواست بلند شم و بلند رو به پرستار داد بزنم که خفه شه! که تمومش کنه! که مطلقا هر مردی که همراه یه زنه، شوهرش نیست که همه چیزو براش بریزه وسط! _من دیگه می‌رم. سرمش تموم شد صدام بزنید. _تشکر. صدای آروم و #مردونه‌اش رو شنیدم و از شدت شرم، اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد. حتی جرات باز کردن چشم‌هام رو نداشتم و زمانی این حسم به اوج رسید که دستی، ملافه رو روی #تنم بالا کشید و بعد صدای قدم‌هایی که از تخت فاصله گرفتن. چشم باز کردم، اتاق خالی بود و من فقط تونستم تموم حرصم رو با مشت کردن دستم خالی کنم. جوری که درد کف دستم، چهره‌ام رو درهم کرد: _شوهرت نیست؟ چرخیدم سمت زنی که تو تخت کناری دراز کشیده بود. با لب‌های خشک‌شده ام زمزمه کردم: _نه! _پس چیکارته که اینطوری برات بال بال می‌زنه و از پیشت جم نمی‌خوره؟ گلوم خشک بود. به زحمت گفتم: _ هیچ‌کس! اما صدای باز شدن در، باعث شد که بدون ادامه دادن، ملافه رو روی سرم بکشم و خودمو بزنم به خواب. فهمیدم که نزدیک‌تر شد و صدای خش‌خش کیسه‌ها، نشون از خرید کردنش می‌داد: _برات کیک و یه خرده چیزای شیرین خریدم. بخورشون، تا سرمت تموم شه بیرون منتظر می‌مونم #خانوم مهندس! شاید هم ناهار بردمت #جگرکی! داشت #می‌خندید! مطمئن بودم که اون دکتر جدی و مرد #بداخلاقی که کارش طعنه زدن بود، داشت به من و وضعیتم می‌خندید. و چقدر خوش‌شانس بودم من! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایلار دختر خودساخته ای که میخواد روی پای خودش بایسته،سر کار میره و قراره با پسرعموش ازدواج کنه ولی.... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #رمانی‌که‌شیفته‌تون‌می‌کنه😍 #عاشقانه‌ای‌معمایی‌و‌طنز #زندگی‌اجباری‌و‌‌ازدواجی‌صوری❌ https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
إظهار الكل...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Repost from N/a
_ آرمان تروخدا بیا....دیگه طاقت ندارم! خیس شدم واست... به بیقراری های زن روبه روم نگاه میکردم و بیشتر تحریک میشدم. دست و پاهاش رو به تخت بسته بودم و برای رهایی التماسم میکرد. جلوتر رفتم و شلاق رو نرم به خیسی‌ بین پاش کشیدم. با صدایی که از شهوت گرفته بود نجوا کردم: _ امشب دوست داری چطوری باشه لیلی؟ میخوای بازهم برای حس کردن من به پام بیوفتی؟ یا دوست داری امشب تو افسار رابطه رو به دست بگیری؟ کمرش رو بلند کرد و بی تاب روی تخت کوبوند: _ فقط ارومم کن ارمان... دارم میمیرم روی تنش خیمه زدم و شروع به لیس زدن سینه هاش کردم. میدونستم چقدر حساسه... این زن مثل موم توی دستام بود. بین پاش رو لمس کردم که ناله‌ی بلندی کرد و نزدیک تر شد. نیشخندی زدم و نجوا کردم: _ گفتی برای امشب چقدر داده بودی؟ خودش رو به انگشتم فشار داد تا بیشتر حس کنه و بتونه لذت ببره. توی خلسه بود و جوابم رو نداد. با بدجنسی عقب کشیدم که با گریه نالید: _ ۱۵ تومن بخدا... بسه دیگه تمومش کن...! خندیدم و پاهاش رو بازتر کردم خیره به سفیدی تنش لب زدم: _ حوری کوچولو... خب وقتشه اون روی من رو ببینی.... نذاشتم چیزی بگه و خودم رو بهش کوبیدم. لب هاش رو با خشونت گاز گرفتم تا صدای جیغ هاشو خفه کنم.... حالا وقتش بود من رو بشناسه... بفهمه من کی‌ام و قراره زندگیش به چه لجنی کشیده بشه https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk من آرمانم...🔥 از وقتی فهمیدم زن ها برای بدنم حاضرن کلی پول خرج کنن، دانشگاه رو گذاشتم کنار و هرشبم رو با یکیشون گذروندم. فانتزی های خاص جنسیم رو با اونا خاموش میکردم تا یه روز هیچی مطابق میلم پیش نرفت... من شدم نسخ آدمی که بهم ربطی نداشت!
إظهار الكل...
Repost from N/a
موهای بلوند خدا دادیمو زیر مقنعه کردم می‌دونستم چقد از موی بلوند بدش میاد و قبلاً عاشق موهای مشکی پر کلاغیم بود اما الان این جسم جدید مال من بود! جسمی که مال شیرین نامی بود اما من رها بودم دختری که شب عروسیش بر اثر تصادف وحشتناکی میمیره اما وقتی چشم باز می‌کنه می‌بینی تو بدن دختری به اسم شیرین، شیرینی که سه سال تمام تو کما بوده! منشیش صدام زد و بالاخره با استرس تمام وارد دفترش شدم اما اون حتی سر بالا نیاورده بود و چقدر تغییر کرده بود مردونه تر شده بود! سلامی دادم که سر بالا آورد و بدون هیچ لبخندی گفت: - بفرمایید کارتون خانم شکیبا؟! اب دهنمو قورت دادم و بدنم ناخواسته لرزش گرفت که ادامه داد: - شنیدم بعد سه سال از کما بیرون اومدید پدرتون خیلی ازین قضیه خوشحالن. پدر شیرین در اصل، پدری که خیلی اتفاقی شریک جاوید من بود. بالاخره دهن باز کردم: - منم شنیدم که سه سال پیش همسرتون تو عروسیشون مردن؛ تسلیت میگم چند بار پلک زد و سری تکون داد و گفت: - کارتون؟! https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 هیچی نداشتم بگم از کجا شروع میکردم می‌گفتم من رهام و شیرین نیستم. باور می‌کرد؟ سکوتمو‌ که دید اخماش بیشتر تو هم پیچید و گفت: - شیرین اگه باز مثل قبل اون علاقه ی الکی به منو می‌خوای وسط بکشی بهتر بیخیال شی مرگ رها تأثیری تو احساسات من... با بهت تمام پریدم وسط حرفش: - چـــــــــی؟ شیرین دوست داشته؟ از قبل می‌شناختیش؟ حالا اون متعجب نگاهم می‌کرد و گیج لب زد: - حواسم نبود فراموشی گرفتی! لب بالامو گاز گرفتم و رفتم سمت میزش و تو صورتش خم شدم: - یه چیزی می‌خوام بهت بگم فقط فکر نکن دیوونم باشه؟ چشماش تو چشمام جابه جا شد و نگاهش روی لبام موند چون حتما یادش بود که گاز گرفتن لب عادت رها... - بگو - من رهام تو جسم شیرین! چشماش بین چشمام جابه جا شد و ادامه دادم: - به خدا باور کن! نگاه ازم گرفت: - از نظر من بهتر شما استراحت کنید بفرمایید بیرون! من اصلا حوصله این... - نه نه گوش کون جاوید گوش کن ! داد زد: - شیرین بس من ترو نمی‌خوام پس تموم من مسخره بازی در نیار بی توجه دستشو گرفتم و تند جمله ی آخری که بهم گفت تو ماشین عروس و تکرار کردم: - بزرگ‌ترین ترسم اینه ترو از دست بدم برای همین آرزو میکنم که خدا هیچ وقت تورو از من نگیره همین جوری مات موند، هنگ! اون شب تو‌ماشین عروس فقط من بودم و خودش پس قطعا باور می‌کرد... اما به یک بار دستمو پرت کرد و غرید: - مامانم بهت اینارو گفته؟ چقدر مسخره و شیاد می‌تونه باشه یه آدم گمشو برو بیرون! من داغم هنوز تازست بیرون. https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 https://t.me/+YU6lWLjfk1RjMGQ0 خب خب یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
إظهار الكل...
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟ با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب. مرد اخمویی جلوم ایستاده بود‌. - س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟ لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم. نکنه متجاوز باشه؟ - من اینجا چیکار میکنم یا تو؟ روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا! میخوای به روح دریا بدی؟ از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامو‌دو طرف باسنم گذاشتم. - من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد. - عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟ هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم. - شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟ پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت. - نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم. دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت. - تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی. - منو زندونی میکنید؟ فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد. چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن. - میشه از روم بلند شید دارم میترسم. انگشتو روی لبم گذاشت. - این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه. زیادی واقعی. باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم. - مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید. - نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن. - من باکرم. - مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم. دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که.‌‌... https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ... #بزرگسال_هات 💦
إظهار الكل...
#Part_1 -اههه…انگشتتو بکنش تو سوراخ داغم…اهیییی ارههه همینو میخاااام …اوممم دوربین رو روی ک*ص داغ و پف کردم تنظیم کرد و انگشت فاک درازشو توی سوراخم فرو کرد ترشحات داغ ک*صم هر لحظه بیشتر میشد و سوراخ صورتی و تنگم حسابی خیس و لزج شده بود چاک ک*ص ابدار و پف کردمو از هم باز کرد دو تا از انگشتاشو توی ک*صم فرو کرد که از درد و لذت قوسی به کمرم دادم و اه بلندی کشیدم نگاهم مات به خشتکش بود که داشت از ش*ق بودن ک.یر قطورش جر میخورد -اهههه…بیا اون کلفتتو بکن تو ک*صمم…اههییی ببین ک*صم چه خیس شده برات برات…اهییی دوربین رو روی خشتکش تنظیم کرد و ک*یر کلفتشو از شورتش بیرون کشید با دیدن حجم کلفت و دراز ک*یرش هین بلندی کشیدم که با کاری که کرد…❌💦👇 https://t.me/+YFPs71IOKO0zYjM0 https://t.me/+YFPs71IOKO0zYjM0 پارت اولش نبود لفت بده🔞🍓
إظهار الكل...
#هرزه_بیگناه #پارت_338 پوووووف چقدر حوصلم سر رفته باید برم یکم تو این عمارت بچرخم... خوشحال از فکری که اومد تو سرم، موهام رو با سشوار خشک کردم و دم اسبی بالا بستم. از اتاق بیرون اومدم و پله های نفس گیر رو طی کردم یه آسانسور نباید برای این خراب شده بزارن؟ بعد از کلی غر زدن بالاخره رسیدم پایین. عمارت خیلی خلوت بود! دنبال هانا گشتم که توی آشپزخونه پیداش کردم. رفتم جلو: _سلام ظهر بخیر. خنده ی ریزی کرد: _سلام...چه عجب بیدار شدی خوش خواب. زبونی براش درآوردم که قهقهه زد به قابلمه ی بزرگ روی گاز اشاره ای کردم: _حالا ناهار چی هست؟ _مرغه. دهنم از شنیدن اسم غذا بزاق ترشح کرد لبم رو تر کردم _ای جاااان....میگما، برای چی انقدر عمارت خلوته؟ _همیشه همینجوریه...فقط ما سه چهار نفر خدمتکار عمارتیم و ارباب. آهانی کردم. و ادامه دادم: _میتونم یه دوری تو عمارت بزنم؟ _بزار بعد ناهار که خودمم باهات بیام. باشه ای گفتم که گفت: _دنبالم بیا به توسط هانا با بقیه خدمتکارهای عمارت آشنا شدم. طرلان، آیلار و گیسو. بعد از خوردن ناهار بین دخترا، برای جمع کردن ظرف ها بهشون کمک کردم دستام رو با دستمال خشک کردم و رو به هانا گفتم: -حالا بریم عمارت رو ببینیم؟ -اههه..اهییی..داداشی ت.پلم پاره شد اهههییی…بسهه داداشم روم خیمه زده بود و ک.یر کلفتشو تند تند توی ک*ص ابدار و تنگم عقب جلو میکرد حس نبض زدن ک*یر کلفت و درازش داخلم ترشحات ک.صمو بیشتر میکرد -اومم داداشی…بسههه…الان ارضا میشی بیچاره میشیم…اهههه…ولی خیلی حال میده دوس دارم تا صب زیرت جر بخورم…اهههه حرفم تموم نشده بود که اه مردونه ای کشید و با حس مایع داغی توی ک*صم…💦😱👅 https://t.me/+gO-DgTziLj02YTI0 https://t.me/+gO-DgTziLj02YTI0
إظهار الكل...