⚜️ ز مژگان سیاه تو ⚜️
﷽❁ من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است ⚜️ز مژگان سیاه تو ⚜️ به قلم فرین فخرآبادی 🦋 تا انتها رایگان 🦋
إظهار المزيد4 701
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Photo unavailable
خدایا همه چیزم را به تو میسپارم...
و از تنگی سینه و تهی شدن صبرم
به تو پناه میبرم
🌙 #شب_بخیر
@kafiha
3 019180
Repost from N/a
📕 رمان فروشی #نهفرشتهامنهشیطان
🖊بهقلم: فرین فخرآبادی
به درخواست زیاد شما دوستان و برای مدت محدود فایل کامل رمان #نهفرشتهامنهشیطان به فروش میرسد.
📖 خلاصه ی رمان:
داستانی متفاوت از عشقی آتشین زاده انتقام.
عاشقانهای که با #رفتن #داماد و بدنامی #عروس شروع میشه.
#تیرداد میرفتاح، تک نوه حاج فتاح میرفتاح، یه تاجر ثرومتمند طلا، مردی که صاحب برند معروف مفتاح هست و مرد شماره یک بازار طلای ایران، به جبران آبروی از دست رفته مادرش با اسم جعلی امیرهمایون راد به شکوفه نزدیک میشه. شکوفه ای که پدرش مسبب بیآبرویی مادر تیرداد بوده...شکوفه ای که شکوفه زندگی پدرشه...شکوفه ای که ندونسته وارد بازی خطرناکی میشه و تقاص این ندونستن رو با ترک شدن توی روز عروسیش ، درست زمانی که باردار بوده ، پس میده.
قلبی که لرزید،زنی که ترک شد،فرزندی ناخواسته که به دنیا اومد.
عاشقانه، انتقامی، اروتیک، بزرگسال
📌 نحوه خرید کارتبهکارتی فایل کامل رمان نهفرشتهام نه شیطان:
مبلغ ۲۸ هزار تومان به شمارهکارت
5054161009228069
به نام فرین فخرآبادی
واریز کنین و عکس از رسید را به آیدی
@add_novelvip
بفرستین و تا دریافت فایل صبور باشید.
عیارسنج نه فرشتهام، نه شیطان.pdf8.45 KB
2 84290
Repost from N/a
📕 رمان فروشی #نهفرشتهامنهشیطان
🖊بهقلم: فرین فخرآبادی
به درخواست زیاد شما دوستان و برای مدت محدود فایل کامل رمان #نهفرشتهامنهشیطان به فروش میرسد.
📖 خلاصه ی رمان:
داستانی متفاوت از عشقی آتشین زاده انتقام.
عاشقانهای که با #رفتن #داماد و بدنامی #عروس شروع میشه.
#تیرداد میرفتاح، تک نوه حاج فتاح میرفتاح، یه تاجر ثرومتمند طلا، مردی که صاحب برند معروف مفتاح هست و مرد شماره یک بازار طلای ایران، به جبران آبروی از دست رفته مادرش با اسم جعلی امیرهمایون راد به شکوفه نزدیک میشه. شکوفه ای که پدرش مسبب بیآبرویی مادر تیرداد بوده...شکوفه ای که شکوفه زندگی پدرشه...شکوفه ای که ندونسته وارد بازی خطرناکی میشه و تقاص این ندونستن رو با ترک شدن توی روز عروسیش ، درست زمانی که باردار بوده ، پس میده.
قلبی که لرزید،زنی که ترک شد،فرزندی ناخواسته که به دنیا اومد.
عاشقانه، انتقامی، اروتیک، بزرگسال
📌 نحوه خرید کارتبهکارتی فایل کامل رمان نهفرشتهام نه شیطان:
مبلغ ۲۸ هزار تومان به شمارهکارت
5054161009228069
به نام فرین فخرآبادی
واریز کنین و عکس از رسید را به آیدی
@add_novelvip
بفرستین و تا دریافت فایل صبور باشید.
عیارسنج نه فرشتهام، نه شیطان.pdf8.45 KB
7400
- داداش! دلم ماساژ میخواد با دستای قوی یه مرد.
شایان سرش را از موبایلش بالا آورد و نگاهی به شیدا انداخت؛ دخترک بیپروا یک ست نیمتنه و شورتک به تن داشت. اخمهایش در هم رفت و توپید:
- این چه وضعشه؟ برو لباس درست بپوش.
شیدا ابرویی بالا انداخت و نخودی خندید. با قدمهای پر از ناز و عشوه به طرفش رفت و گفت:
- برای ماساژ لخت میشن. نمیان چادر چاقچور کنن که.
شایان بلند شد و با لحنی محکم گفت:
- مگه تایلنده که ماساژ میخوای؟ این مسخره بازیا رو جمع کن.
خواست برود که بازویش بند دست شیدا شد؛ شیدا قدمی جلوتر برداشت و خیره به لبهای پرِ او گفت:
- من دلم ماساژ میخواد، با دستای یه مرد. مردی که تو باشی.
نگاه شایان شعله کشید؛ محکم بازوهایش را فشرد و با خشمی سوزان گفت:
- خفه شو شیدا. من داداشتم. حیا نمیکنی؟
شیدا پوزخندی زد و گفت:
- کدوم داداش؟ چون مامان من با بابای تو ازدواج کرده، دلیل نمیشه داداشم حساب شی.
شایان رهایش کرد و چند قدم فاصله گرفت. میخواست زودتر از آن جا بیرون برود که صدای شیدا مانعش شد.
- صبر کن شایان. یه لحظه برگرد.
شایان چرخید و ماتش برد. باورش نمیشد؛ شیدا کاملا لخت و برهنه بود. روی مبل نشسته و پاهایش را تا ته باز کرده و درحالی که دستش را روی فضای آب انداخته میانش قرار داده بود، با لحنی خمار و پرنیاز گفت:
- میبینی؟ از فکر دستهای تو روی تنم خیس شده. نمیخوای که این فرصت رو از هردومون بگیری؟
مرد بیچاره آب دهانش را قورت داد؛ با همان حال خرابش آخرین تلاشهایش را به کار بست:
- تو نامزد داری شیدا، همه ما رو خواهر برادر میدونن. این کارو نکن.
دخترک غرق در هوس خندهای سر داد و گفت:
- کسی نمیفهمه. ما نسبت خونی هم نداریم.
بلند شد و با همان تن لخت به طرفش رفت؛ کنارش که رسید، روبرویش ایستاد و دستش را به دکمههای پیرهنش رساند و آرام گفت:
- نه نامزدم میفهمه، نه پدر تو و مامان من. این خواهر برادری مسخره رو کنار بذار.
دست مرد خشک شده را گرفت و بین پاهایش هدایت کرد و ما التماس گفت:
- ماساژت هم از همینجا شروع کن. محکم و خشن.
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
همه ما رو خواهر برادر میدونستن؛ اما من این نسبت مسخره رو قبول نداشتم. عاشقش شدم اما نمیتونستم ابراز کنم. با پسرخالهام نامزد کردم تا کسی شک نکنه اما همهاش نگاهم دنبال اون بود. تا این که یه روز وقتی کسی خونه نبود، شیطون مونث شدم و زیر جلدش رفتم تا باهام سکس کنه و...
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
- بیا؛ از اون ماساژ کذایی حامله شدی. میفهمی؟
شیدا با چشمهای ناباور به جواب آزمایش در دست شایان خیره ماند. حامله بود؟ از شایان؟ با استیصال نالید:
- حالا چه کار کنیم؟
شایان پوزخندی روی لب نشاند؛ روی نزدیکترین مبل نشست و با کلافگی چنگی در موهایش زد. شیدا بلند شد و به طرفش رقت و گفت:
- شایان چه کار کنم؟ جواب نامزدم رو چی بدم؟ بگم هنوز عروسی نکرده با داداشم خوابیدم و ازش حامله شدم؟
شایان از شنیدن حرفهایش آتش گرفت؛ بلند شد و گردنش رو میان دستش گرفت و فریاد زد:
- حالا شدم داداشت؟ حالا که خرت از پل گذشته و گند زدی به زندگی جفتمون؟ حالا که از من حامله شدی؟
شیدا اشکی روی گونهاش چکید که همین لحظه صدایی زنانه و ناباور به گوششان رسید:
- شیدا از داداشت حامله شدی؟ از شایان؟
نگاه هردویشان به طرف منبع صدا چرخید؛ ملیحه، مادر شیدا با بهت نگاهشان میکرد. همه چیز در یک لحظه بر سرشان آوار شد.
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8
21510
00:06
Video unavailable
سودا دختر بسیار زیبایی که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما ازدواج ناگهانی خواهرش با رادمان دنیا رو سرش خراب میشه و به بهونه ادامه تحصیل چهارسال میره آمریکا…
وقتی برمیگرده و فکر میکنه رادمان فراموش کرده با رفتارای شکاک خواهرش مواجه میشه و تصمیم میگیره با اولین خواستگاری که براش میاد ازدواج کنه!
و این خواستگار کسی نیست جز محمد پسر خوشتیپ و ورزشکار اما مذهبی که از وقتی با سودا آشنا میشه استغفرلله از دهنش نمیوفته🤣
https://t.me/+9iXpjSI4zYlkYzU0
https://t.me/+9iXpjSI4zYlkYzU0
ظرفیت فقط ۳۰ نفر❌
#پیشنهاد_نویسنده
IMG_2243.MP46.63 KB
24510
-دیگه نه من کمر دارم نه تو رَحِم، انقدر که من تقهی تو رو زدم، باید جای بچه، نفت درمیومد.
کلافه عرض اتاق رو راه میره.
هر کاری کرده بود تا این بار حاملهش کرده باشه ولی...
عصبی سمت حورا خیز برمیداره و میگه:
-ف فقط یهبار دیگه... اینبار حامله میشم. قول میدم.
-نمیتونی حورا... نمیتونی. حتی انقدر هم زن نیستی یه توله تو اون رحم صابمردهت نگه داری.
از بازوش میگیره و تو صورتش تشر میزنه:
-هرشب دارم شیش راند اون لامصب صدگرمی بین پاتو صفا میدم.
گریههای حورا گوشم رو پر میکرد و میخواستم اهمیت ندهم.
جز سکس، هزارتا دکتر و روشهای مختلف رو انجام داده بودند ولی باز هم حامله نشده بود.
-به همین راحتی میخوای یه زن دیگه بگیری؟! بهخاطر بچه؟! بازم انجامش بدیم... نمیخوام از دستت بدم.
-صدمدل قرص و دوا و دارو و دکتر حوالهی لاپای جنابعالی کردم ولی نمیشه.
حورا به گریه میافتد و دلش نرم نمیشود.
سرش را با تاسف تکان میدهد و او را روی تخت پرت میکند:
-تو زن نیستی حورا...
هرزنی میتونه واسه شوهرش یه توله بزاد ولی تو فقط پارتنر سکسی خوبی هستی.
پارتنر سکسی؟ در همین حد به چشمش میآمد؟
تمام تنش کبود و خون مرده شده بود.
هر شب زیر هیکل قباد، جون میداد و چیزی نمیگفت.
موهاش رو از صورتش کنار زد و عصبی گفت:
-تو لذتشو میبری، منم که هربار زیر سکس وحشیانهت میمیرم ولی بازم حاضرم تا واست بچه بیارم
قباد برخلاف خواستهش باید دختر دیگهای رو به عقدش در میآورد.
زنی که میتونست وارث واسش به دنیا بیاره...
دو سه دکمه اول لباسش رو باز کرد و بیرحمانه تو صورتش گفت:
-ولی دیگه بریدم، به اینجام رسیده. تو رو به خیر منو به سلامت. با جنازه سکس کنم بهتر از توئه، درخت بی ثمر...
از ساق پای حورا گرفت و روی تخت سمت خودش کشید.
لخت شد و روش خیمه زد.
بین پاش جا گرفت و خودش رو یک باره وارد دخترک کرد.
-این آخرین سکسمونه، آخرین باره که لاپای منو می بینی و تو خودت حسش میکنی. دارم ازدواج میکنم با یکی که برام توله پس بندازه...
صدای جیغش رو با لبهاش خفه کرد و تا وقتی که به اوج برسه، همه جوره به تن حورا تازید.
____
صدای زنی که جایگزین حورا شده بود تا براش وارث بیاره، باعث شد سر جاش خشکش بزنه.
درست شنیده بود؟
سمتش برگشت و بهت زده گفت:
-چی؟! حاملهست؟! خودش کجاست؟!
دخترک با ترس سر تکان داد و نامهای که حورا بهش داده بود رو سمت قباد گرفت.
-این نامه رو داد و گفت اون آخرین سکستون بود و آخرین باریه لای پاشو میبینی قباد خان!
اشکش رو از صورتش پاک کرد و غمگین لب زد:
-حورا با بچهی تو توی شکمش، از ایران رفت یه جا که منم نمیدونم.
نامه را باز کرد ولی با خواندن متنش...
https://t.me/+1aB-Ft0mEQllZjFk
https://t.me/+1aB-Ft0mEQllZjFk
https://t.me/+1aB-Ft0mEQllZjFk
https://t.me/+1aB-Ft0mEQllZjFk
https://t.me/+1aB-Ft0mEQllZjFk
40130
_دختر افعی! با بادیگاردت بخواب! این دستور منه!
محافظاش پرتم کردن روی تخت، پشت سر من بادیگاردمو هم پرت کردن توی اتاق!
اون مرتیکه آشغال با لذت نگاهی به من انداخت و گفت:
- اون بابای دیوث و سگپدرت فکر این جاشو نکرده بود نه؟ دخترشو لای پر قو بزرگ کرد اما فکرشو نمی کرد دست آخر بادیگاردش بکارت دخترشو بگیره!
قهقهه پر لذتی زد و ادامه داد:
- بازشون کنید و برید بیرون! سریع!
اومدن سمت من، دست و پاهام بسته بود. با خشونت بازم کردن. از گوشه چشم دیدم اون رو هم باز کردن و سریع از اتاق رفتن بیرون!
اون حروم زاده، نگاهی به من انداخت و گفت:
- دلم میخواست خودم کارتو می ساختم ولی متاسفانه زیادیت میشه! میره جزء افتخاراتت خوابیدن با من!
نگاهی به بادیگاردم انداخت و نیشخند زد.
- خوش بگذره! از دوربین نگاهتون میکنم! دستمال خونی هم میخوام!
و بعد قهقهه زنان رفت بیرون. حالا من موندم و کسی که بادیگاردم بود!
https://t.me/+-RYyf9M2sYAzNDA0
عجیب بود که تاحالا بهش دقت نکرده بودم! شیش ماه بود می دیدمش که همراهمه و همه جا دنبالم میاد اما هیچ وقت متوجه نشده بودم این قدر جذابه!
فک زاویه دارش بیشتر از هر چیزی توجهمو جلب می کرد! چشمای خمار عسلی داشت و ته ریش سیاهی هم رنگ موهای تقریبا بلندش روی چونش جذابیتش رو صد چندان کرده بود.
دنبال یه راه فرار می گشت. اصلا به من توجهی نداشت. فکر می کردم از خداش باشه با من بخوابه اما حتی بهم محل نمیذاشت و فقط فکر نجاتمون بود.
نشستم روی تخت پاهامو انداختم روی پام و گفتم:
- راه فراری نیست!
هیچ جوابی بهم نداد. داشت روی میله های پنجره کار می کرد. از جا بلند شدم و رفتم کنارش.
- الان نباید از خدات باشه با دختر رئیست بخوابی؟
حتی نگاهمم نمی کرد! اخماشو کشید توی هم و گفت:
- باید یه راه فراری باشه.
- هی! ببین منو! آقایی که اسمتم نمیدونم!
وقتی دیدم نگاه نمی کنه داد زدم:
- باتوام! میشنوی چی میگم؟
دست از کار کشید و خیره شد به یقه لباسم، بیچاره دید جای مناسبی نیست نگاهشو گرفت و داد به موهام! هر کاری می کردم به چشمام نگاه نمی کرد!
- تا کاری که ازمون میخواد رو انجام ندیم، ولمون نمی کنه! ما این جا گروگانیم! حتی باباهم نمیتونه درمون بیاره.
پوزخندی زد و سری به تاسف تکون داد.
- مثل این که از خداته!
ضربه ای به شونش زدم که دستم تا مغز استخون تیر کشید! آخ گفتم و با حرص غریدم:
- مزخرف نگو احمق! صد سال سیاه هم با تو نمیخوابم! تو اصلا حد و اندازه ی من نیستی! منظور من این بود که وانمود کنیم.
- این چیزا رو نمیشه وانمود کرد بچه!
- چرا نمیشه؟ میریم زیر پتو! گوش کن به من! مو لای درز نقشه ام نمیره! فقط باید لباسامونو دربیاریم و وانمود کنیم!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- مگه این که تو طاقتشو نداشته باشی و اختیارتو از دست بدی!
هیچ جوابی نداد! فقط پوزخند تحقیر آمیزی زد و نگاهی به سر تا پام انداخت! هنوز به چشمام نگاه نمی کرد! رفتم جلوتر، دستامو حلقه کردم دور گردنش.
- جو نگیرتت! خودتو کنترل کن!
و بعد لبامو گذاشتم روی لباش و نرم بوسیدمش. اصلا همکاری نمی کرد! با خشم ولی آروم گفتم:
- میخوای مثل چوب خشک وایسی؟ منو ببوس!
دوباره لبمو گذاشتم روی لباش! یکم بی حرکت بود ....
فکر می کردم قرار نیست همکاری کنه اما یه دفعه وحشی شد! محکم و با تموم وجود شروع به بوسیدنم کرد. جوری که نفسم حبس شد! اوپس!
کت سیاه رنگش رو در آوردم، کرواتش رو هم کشیدم و شروع کردم به باز کردن دکمه هاش.
دستاشو آروم آورد بالا و چنگی به سینه ام زد....
لعنتی! قرار نبود این قدر واقعی باشه!
زیپ پیرهنم رو با اون یکی دستش کشید پایین! وقتی برای مهمونی می پوشیدمش فکر نمی کردم گروگان بگیرنم و بعد بادیگارد جذابم این طوری با نفس نفس از تنم درش بیاره!
فکر نمی کردم وقتی از این که دستای گرم و بزرگش این طوری تنم رو لمس می کنه!
پرتم کرد روی تخت، خیمه زد روم...
چشماش از هر وقتی خمار تر شده بود.
قبل از این که لباش گردنمو لمس کنه با نفس نفس پرسیدم:
- اسمت... اسمت چیه؟
زل زد توی چشمام... بلاخره... نگاهش محشر بود، خمار، با مژه های بلند و پر از نیاز... جواب داد:
- صدام می زنن آرکا.
https://t.me/+-RYyf9M2sYAzNDA0
22320
#زمژگانسیاهتو
#پارت303
ابرویی بالا انداخت و حرفش را ادامه داد.
ــ شما دو تا هم با هم راحت باشین.
عطا برخلاف دلربا از پیشنهاد خاتون استقبال کرد و با خندهی سرخوشش به حرف آمد.
ــ به سلامتی.
خاتون چشم غرهای بهش رفت.
ــ حیا کن بچه، یکم از زنت یاد بگیر، لااقل یه تعارف زد که نمیخواد.
عطا با همان خندهای که امشب حتی برای یک لحظه هم از صورتش پاک نشده بود، لب زد.
ــ زنم با شما رودربایسی داره، من که ندارم.
خاتون سری تکان داد و عصایش را به آرامی چند دور بر زمین کوفت.
ــ بسوزه پدر عاشقی. من دیگه برم بچه ها، مامانت تو ماشین منتظره. شما هم کم کم راهی شین.
دلربا به احترام خاتون از جایش بلند شد و دست در دست عطا تا ورودی تالار همراهیاش کرد.
یکی از خدمتکاران شنل دلربا را آورد و دلربا به تن زد و همراه عطا به سمت ماشین گلکاری شدهیشان رفتند.
عطا در را برایش باز کرد و دلربا به آرامی سوار ماشین شد.
عطا هم ماشین را دور زد و سوارش شد و هر دو به راه افتادند.
2 657150
❌عاشقانه
اروتریک⛔️
https://t.me/joinchat/d50Qum43nWtkN2I0
❌زود جوین شین که لینک کانال خصوصیه❌
11100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.