cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمان ارباب من بستام ❤️‍🔥⛓

⁦♥️ کانال اصلی رمان ارباب من بستام ❤️‍🔥⛓ نویسنده مارال ع_ز

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 905
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_16 توى كوچه پس كوچه راه رفتم. انقدر رفتم كه پاهام خسته شد. نگاهم به خونه بزرگى افتاد كه جلوش پله داشت و بعدش راهرو مانند مى شد و بايد يه مترى رو طى مى كردى تا به در ورودى برسى. رفتم تو و به ديوارش تكيه دادم تا كمى گرم شم. باز اينجا باد از يه طرف مياد. چادرم رو بالا تر كشيدم و توى خودم جمع شدم. آروم آروم به خودم تلقين مى كردم كه كار درستى كردم. كار درستى كردم كه چى؟ اينجا چى كار كنم؟! ايّام محرمم هست. خدايا به همين ايّام قسمت مى دم كمكم كن. من مى ترسم. سرم رو روى زانوهام گذاشتم و كم كم چشم هام گرم شد. صبح صداى باز شدن در اومد اما انقدر خسته بودم كه چشم هام از هم باز نمى شد. سنگينى نگاه كسى رو حس مى كردم. صداى پاهاش كه خيلى نزديكـ بود. با شنيدن صداى زنى كه اسم پسرى رو آورد چشم هام از هم باز شد اما سرم زير چادر بود. -هوتن مامان چى شده چرا نمى رى؟ صداى قدم هاى ديگه اى هم شنيدم. احتمالاً مال خانومه بود. با خجالت و به آرومى سرم رو از زير چادر آوردم بيرون و با شرمندگى سرم رو بلند كردم و بهشون خيره شدم. به سختى آب دهنم رو قورت دادم. اولين چيزى كه ديدم پسرى با چشم هاى خاكسترى موهاى مشكى و پوست سفيدى بود كه بهم زل زده بود اما اخم كمرنگى هم روى صورتش نقش بسته بود. چند لحظه بعد اون خانوم كه موهاش رو رنگ كرده بود رو به روم قرار گرفت. چشم هاش هم رنگ پسرش، خاكسترى بود. خيره ى من بود و با تعجب بهم نگاه كرد نگاهش به اطراف چرخيد و بعدش گفت: -دختر خانم گم شدى؟ اما من فقط نگاهش مى كردم و زبونم قفل شده بود. دستش رو سمتم آورد كه خودم رو كشيدم عقب. -مامانت كجاست؟! اينجا چى كار مى كنى؟! عاجز از حرف زدن فقط داشتم زير سنگينى نگاهشون ذوب مى شدم. اين نگاه هاى خيره باعث مى شد بدبختى ام،خاطرات تلخم به ذهنم هجوم بيارن. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_15 -دروغ گفته. -چى؟! -بابات بهت دروغ گفته. سرم رو از خجالت پايين انداختم. پگاه گفت: -حالا طرف نره سراغ خواهرت! يه آن ترسى به دلم نشست. احساس خوبى نداشتم. زير لب ناليدم: -چى؟! سايه گفت: -خفه شو پگاه. هيچى دخترجون. حالا كه چى؟! چطورى فرار كردى؟! -از پنجره. گفتن شب زفافمه. رفتم اونجا. بهم لباس دادن و آرايشم كردن. با دوستم توى اتاق بود. ناديا دوستم خونى و كبود بود. خيلى درد داشت. آقا عبدالله خونه اش مثل قصر بود ؛كلى دختر عين من اونجا بودن. كار مى كردن. -صيغه اتون مى كنه بعدش ازتون بيگارى مى كشه؟! هر وقتم خواست تمكينش مى كنيد؟! نوكر گرفته لامصب! -متوجه نمى شم يعنى چى. -يعنى باهاش همبستر مى شيد. بازم خجالت كشيدم. پگاه رو مخاطب قرار داد: -نگاهش كن چه سرخ و سفيد مى شه. -بچست خب. نمى فهمه كه! دهنش بوى شير مى ده. اين سن و چه به شوهر؟! -واقعاً. حرف هاشون شمشير زهرآگينى بود كه به سم حقيقت آغشته بود. سايه دستى به موهاش كشيد. -در هر حال راه اشتباهى رو قدم گذاشتى دخترجون. اينجا راه فرارى ندارى. بخواى نخواى پول مى خواى. بخواى نخواى بدكاره مى شى به قول خودت. همش بايد اين و اون باشى فهميدى؟! همونجا مى موندى بهتر بود حداقل با يه نفر مى موندى! الان بايد با چند نفر باشى يا نه هر شب با يكى. ناگهان فرياد زد: -فهميدى؟! اشكم هام سرباز كردن. با فرياد ادامه داد: -دختر بودن پر. باكرگى پر...نجابت پر... عصبى بود. جيغ مى زد. پگاه ترمز كرد. رو به من داد زد: -پياده شو برو تا كار دستت نداده. با ترس پياده شدم و شروع كردم به دويدن... برای عضو شدن در کانال خصوصی کلمه ماهور رو پیوی بفرستید 👇 @admiin_16378 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام بقلم #مارال_ع_ز #پارت_14 ناراحت سرم رو پايين انداختم. پشيمون نبودم؛بودم؟! -فرار كردم. -از خونتون؟! -نه از خونشون. -خونه ى كى؟! از آينه بهم چشم دوخته بود. گوشه ى لبم رو گزيدم و مشغول بازى با انگشت هام شدم. -از خونه ى حاجى. -براى چى؟! بابابزرگته؟! -نه خانوم. -پس چى؟! -آقامونه. -آقاتون؟! -شوهرمه. بابا منو صيغه اش كرده. چشم هاش از تعجب گشاد شد. پگاه هم مضطرب به نظر مى رسيد. با تعجب گفت: -تو اين سن شوهرت داده؟! -ما وضعمون خوب نيست خانوم. سه تا بچه ايم. من بزرگم. خواهرم ٨ سالشه. حاجى دخترارو عقد مى كنه يا صيغه مى كنه. پولش از پارو بالا مى ره. پول مى ده مى خره. از عربستان اومده؛گاهى عربى حرف مى زنه اما من ازش مى ترسم. چون پول داره بهش مى گن حاجى. اوايل فكر مى كردم خوبه مهربونه عين بقيه حاجى هاى محلمون اما... بغض اجازه ى حرف نزدن بهم نمى داد. بغض مزاحم و وحشتناكى كه بى وقفه به گلوم چنگ مى انداخت. اشكـ هام راه خودشون رو پيدا كردن و باران شروع به باريدن كرد. -بعدش چى؟! چطورى تورو ديد؟! -توى كوچه بازى مى كرديم. يه روز اومده بود دوستم رو ببره من رو ديد. دوستم مى گفت شوهر كرده؛طرف پولداره. كلى اسباب بازى براش خريده. كلى پاستيل و آب نبات بهش داده. منم ذوق كردم براش اما از ديدنش ترسيدم. وقتى من رو ديد بهم لبخند زد. چند روز بعد بابام اومد گفت بايد برم جاى ديگه زندگى كنم. دارم شوهر مى كنم. گفتم بابا نمى خوام برم. قول مى دم همه كارهاى خونه رو بكنم. گفت اگه نرى وضعمون بدتر از الان مى شه. خواهرم مريض مى شه بزرگ مى شه بدكاره مى شه و ... بعد از اين حرفم سايه نگاهش رو ازم گرفت. اخمش خفيفش غلظت گرفت و ابرو در هم كشيد. كمى فكر كردم نكنه حرف بدى زدم؟! كمى گذشت و گفت: -خب؟! تو رفتى تا خواهرت صدمه نبينه؟! قبول كردى از خودت بگذرى...برى زير اون درد بكشى تا خواهرت سالم بمونه؟! زياد از حرف هاش سر در نمى آوردم. لب زدم: -خواهرم و داداشم. بابام گفت من زن اون بشم داداشم كمرش خم نمى شه. گفت خانومى شدم و بايد ازدواج كنم. پوزخندى زد. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام بقلم #مارال_ع_ز #پارت_13 دخترى كه موهاى بور داشت و فكر كنم اسمش سايه بود نگاهى به اطراف انداخت و گفت: -الان برى؟ سرى تكون دادم. تا همين جاشم خيلى بهم لطف كرده بودن. -كجا برى آخه! بگو ببينم تو چند سالته؟ -مى رم تو ١٦. چند ماه ديگه تولدمه. اون يكى دختره دستش رو كشيد و رو بهم گفت: -خيل خب مواظب خودت باش. خداحافظى. از حرفش دلگير شدم. بلافاصله در ماشين رو باز كرد و سايه رو هل داد توى ماشين و درو بست. اما سايه هيچى نگفت و فقط نگاه مى كرد. خودشم نشست و ماشين رو روشن كرد و من فقط دور شدن ماشين از خودم رو مى ديدم. لبخند تلخى زدم و به سياهى شب نگاه كردم. نفسم رو پر صدا بيرون دادم. كجا برم؟ كجا رو دارم برم؟ آروم زمزمه كردم: -خدايا خودمو مى سپرم دستت. قدم قدم از اون خونه دور شدم كه صداى بوق ماشين اومد. برگشتم و با ديدن همون دو دختر ته دلم احساس خوشحالى كردم. سايه دست تكون داد تا جلو برم. كنار در جلوى ماشين ايستادم و شيشه رو پايين كشيد. -جايى دارى برى؟! -نه. -پول مول چيزى دارى؟! -نه. دختر كنار دستش پوزخندى زد. سايه نيم نگاهى به پگاه كرد و به طور كشدارى اسمش رو به زبون آورد: -پ...گ...ا...ه. سكوت پيشه كرد. از خجالت سرم رو پايين انداختم. سايه گفت: -فعلاً سوار شو. هوا بيرون سرده. باشه اى گفتم و سوار شدم. ماشين به راه افتاد. سكوت ماشين فضاى سنگينى رو ايجاد كرده بود. -خب... مى شنوم. اين وقت شب بيرون چى كار مى كردى؟! 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام بقلم #مارال_ع_ز #پارت_12 يكـ تاى ابروم بالا پريد. با تعجب بهش نگاه كردم. لبخندى زد و روى تخت قرار گرفت. روم خيمه زد. نگاهمون بهم تلاقى كرد. به آرومى دستش رو زير گردنم كشيد و صورتش رو آورد جلو و لب هاش رو مماس لب هام قرار داد. توسطش احاطه شدم. -خيلى خوشم مياد ازت. -واو جداً؟! سرى تكون داد. نفسم رو آروم فوت كردم تو صورتش. با شستش گوشه ى لبم رو لمس كرد. با صداى خمارش زمزمه كرد: -خيلى تو دل برويى. دستم رو توى موهاش فرو بردم و اون جرى تر از قبل... چند ساعت بعد *ماهور * با احساس سرما تكونى خوردم و چشم هام رو باز كردم. گلوم خشكـ شده بود؛به شدت طالب آب بودم. بلند شدم و از پنجره ى ماشين به بيرون نگاه كردم. يعنى برم؟! باز به اطراف نگاه كردم. كوچه خلوت بود و كنار پياده رو ها ماشين هاى مدل بالايى پاركـ بودن. با افكارم در ستيز بودم و بين رفتن و نرفتن گير كرده بودم. قفل ماشين رو باز كردم كه در خونه اى باز شد. همون دوتا خانوم بودند. همون خانم مهربون كه الان اخم خفيفى كرده بود پرسيد: -كجا بسلامتى؟! دلشوره اى به جونم افتاده بود. جوابى نداشتم بدم. نگاهم بهش انداختم و سرم رو پايين انداختم. لبخندى زدم و موهام رو پشت گوشم انداختم. -برم ديگه. مرسى كه منو از اونجا برديد. خدا مى دونه چقدر ازتون ممنونم. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_11 با اين حرفش پوزخندى به تمسخر روى لبم نقش بست. گره اى بين ابرو هام ايجاد شد. گفتم: -الان بايد غش كنم يا ضعف؟! بچه خر مى كنى؟! دست هاش دور كمرم حلقه بست. قيافه اى مظلوم به خودش گرفت و لب زد: -خر چيه عزيزم؟! تو فرشته اى. جايى نمى رى چون دلم نمى خواد كه برى. جات اينجاست؛تو بغل من. نمى خواى كه خونه ات رو تركـ كنى. صورتم مچاله شد. كم كم داشت كاسه ى صبرم لبريز مى شد. حرف هاش حالم رو بد مى كرد. من مرد خشن و با ابهت رو مى پرستيدم؛از مرد مغرور حساب مى بردم اما اين رفتارش مخالف ايده آل من بود. -خونه ات بخوره تو فرق سرت. درو باز كن. لب زد: -دلبخواه تو نيست كه. نگاه متعجبم رو به نگاهش گره زدم و گفتم: -ببخشيد؟ -دلبخواه تو نيست. راه اتاق رو كه بلدى؟ روى تخت منتظرم باش. پوزخندى زدم و بيخيال گفتم: -باش. بى اعتنا به حرفش از حصار دستش رو از دورم باز كردم و سمت هال رفتم. سنگينى نگاه خيره ى پگاه و بقيه باعث شد كمى خجالت بكشم. داشتم پله هاى ورودى رو پايين مى رفتم كه ناگهان دستم كشيده شد و برگشتم. با حرص گفتم: -ول كن دستمو. -پس براى چى اومدى؟ -به تو چه! تورو سننه ؛ تو كارايى كه بهت مربوط نيست دخالت نكن. -راه بيوفت ببينم. جيغ زدم: -ولم كن. بر خلاف انتظارم بغلم كرد و دست هاش رو زير زانوهام گذاشت و بلندم كرد. از ترس اينكه نيوفتم دست هام رو دور گردنش حلقه كردم. -دارى چه غلطى مى كنى؟! بهش خيره بودم. هيچى از نگاه و چشم هاش نمى فهميدم حتى نمى تونستم حدس بزنم كه الان عصبيه يا نرماله. دويد پله هارو رفت بالا و وارد اتاقى شد. صداى قهقهه بقيه بلند شد. من رو پرت كرد روى تخت. درو قفل كرد. شمرده شمرده گفتم: -درو.... باز ....كن. -باشه تو اينطورى فكر كن كه بازش مى كنم. برای عضو شدن در کانال خصوصی کلمه ماهور رو پیوی بفرستید 👇 @admiin_16378 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_10 حوصله ى جر و بحث و دعوا مرافعه نداشتم. بى اعتنا به حرف هاش به در اشاره كردم. قلبم تند تند به ديواره ى قفسه ى سينه ام مى كوبيد. تقصير خودم بود. از اول راهم رو اشتباه رفته بودم. وسط منجلاب كثافت بودم و راه برگشت نداشتم. شخصيتم به قدرى خورد شده و ديواره ى روحم به قدرى زخمى و تركـ خورده بود كه با تلنگرى به ويرانگى كشيده مى شدم. -باز كن. چرخيد سمتم؛زل زد تو چشم هاى برافروخته از خشمم و پاسخ داد: -نمى كنم! -غلط مى كنى ، نمى كنى. -باشه خب دراز بكش بيام بكنم. اخم غليظى كردم و داد زدم: -كثافت درو باز كن. آروم دستش رو روى پيشونيش زد و گفت: -آها درو مى گى. اى بابا ببخشيد فكر كردم چيزو مى گى. چونه ام رو كشيدم جلو و دست به سينه شدم. هر تيكه اش تيرى بود كه قلبم رو نشونه مى رفت و اين خرابى رو توى سرم مى كوبيد. اين نشان،نشانى بودى كه تا عمر داشتم محال بود از پيشونى ام پاكـ بشه. -اونطورى نگاه نكن سايه. بايد وظيفه ات رو انجام بدى ديگه. پرداخت شده كه. بهش چشم غره رفتم. به سختى آب دهنم رو فرو بردم. با غيض لب زدم: -چه وظيفه اى؟ درقبال كى؟! گفتن اينجا مهمونيه من اومدم و الا خيلى وقته كثافت كارى نمى كنم. به شماره اشتباهى زنگ زديد. حله؟! واريزى هم نداشتيد. -عه؟! به من كه رسيد شدى مريم باكره؟! -حرف دهنتو بفهما. تو كه هيچى از من نمى دونى بهتره برى تو كلات. دهنتم ببندى كسى فكر نمى كنه لالى. از جاش برخاست و سمتم خيز برداشت. با تعجب بهش چشم دوختم. -برم تو كلام؟! نمي شه بيام بغل تو؟! -برو كنارا. -برم؟ سرى تكون دادم. با لحن خاصى كه هوس تو موج مى زد نجوا كرد: -كجا برم وقتى تو اينجايى؟ براى عضو شدن در خصوصى كلمه ماهور رو به آيدى زير ارسال كنيد: @admiin_16378 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_9 دست هاش رو پشت كمرم فشار داد و خونم داشت به جوش ميومد. دست هام رو روى شونه اش گذاشتم و سعى كردم هلش بدم عقب. موفق هم شدم. داد زدم: -خرى يا كرى يا كورى؟ بهت گفتم بهم دست نزن. پوزخندى زد. -مگه فرقى هم مى كنه؟! براى كسى كلاس بذار كه نشناستت و ندونه چه كاره اى. نه من كه امثال تورو دوشيدم. اين رو گفت و پشت بهم كرد و صاف ايستاد. ادامه داد: -همچين آش دهن سوزى هم نيستى كوچولو. ريز مى بينمت. خيلى كوچيكـ تر از اين حرفايى. راه افتاد و روى مبل نشست. پگاه و بقيه خيره ى ما بودن. حال اين بشرو بد مى گيرم. -باشه پس زنگ بزنيد آش دهن سوزش بياد من علاقه اى ندارم. رو به پگاه گفتم: -تو ماشين منتظرم. حرفى نزد و دستى به صورتش كشيد. بى اعتنا به رفتار هاى مفهوم دارش سمت در رفتم. از جاش بلند شد و سمتم اومد. دم گوشم با صدايى آروم اما پر گلايه لب زد: -نكن. شوكت بفهمه از وسط پاره امون مى كنه. تو كه مى دونى رضايت مشترى مهمه. با غيض بهش خيره شدم. نفسم رو پر صدا بيرون دادم. -برام مهم نيست. حفظ غرور و شخصيتم مهم تره. اجازه نمى دم هر تازه به دوران رسيده اى برام دم صاف كنه گرفتى؟! با پول دديش پز مى ده كه چى؟! اين بلبل زبونياشو براى اهلش خرج كنه مرتيكه ى يابو سوار. دستگيره رو بالا پايين كردم اما به در قفل برخورد كردم. صداى خنده ى رامان بلند شد. -ببين چجورى اداى تنگارو درمياره! نازتو بخرم خوشگله. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_8 وارد خونه شديم. همين كه وارد خونه شدم محكم به ديوار كوبيده شدم. يه آن حس كردم نفسم رفت؛سرفه ى موقتى كردم. دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و همين كه صورتش رو آورد جلو تا من رو ببوسه كنار رفتم. نفسش رو عصبى بيرون داد. -دير كردى خوشگلم. - رامان برو كنار. من رو گرفت و كشيده شدم توى بغلش؛سرش رو توى گردنم فرو برد. -نه امشب مال منى كس ديگه اى حق نداره بهت دست بزنه. هيچ كس ؛ به شايان گفتم بگه بياى. به پيشنهادم فكر كردى؟! دستى به موهاى بورم كشيد و به چشم هاى آبيم خيره شد. با حرص دستش رو پس زدم و گفتم: -حالم رو بهم مى زنى. دست هاش رو روى ران هاى پام قرار گرفت با جيغ و داد هولش دادم عقب حتى ذره اى تكون نخورد. جيغ زدم كه سريع لب هاش رو قفل لب هام كرد و جيغم توى گلوم خفه شد. دست هام رو روى سينه اش گذاشتم تا هولش بدم اما محكم دست هام رو به ديوار چسبوند. زير گوشم طورى كه نفس هاى داغش پوستم رو به سوختن دعوت مى كرد ؛زمزمه كرد: -اين تقلاهات فايده نداره فقط عطش من براى خواستن تورو بيشتر مى كنه. من خيلى از دختر هاى وحشى و سفت بگير خوشم مياد اما اين ادا اصولات تا يه تايمى شيرينه بعدش شُل مى شى. از اينكه بايد تن به خواسته هاى اين خودخواه عوضى مى دادم دلم مى خواست بميرم. اشكـ كم كم داشت توى چشم هام جمع مى شد. همين كه ازم فاصله گرفت و دست هام رها شد سيلى محكمى بهش زدم. بدون تعارف با لحنى محكم غريدم: -اين براى اين بود بهت اجازه ندادم و منو... اما سريع من رو در آغوش كشيد و مانع از ادامه ى حرفم شد. چشم هام از تعجب درشت شد... 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
إظهار الكل...
سلام قشنگاى من رمان مترسك از همين قلم: گلگون دختری ۱۶ ساله که ارباب روستا از اون خوشش میاد و به اجبار میخواد اون رو به عقد خودش دربیاره.❣⚠️ این رمان شامل صحنه هایی هست که مناسب هر سنی نمی‌باشد ⛔🔞 https://t.me/+utyQOMPS2Ew2YzJk ژانر: #ارباب_رعیتی #عاشقانه #اروتیک #صحنه_دار ❤️‍🔥🔞
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.