【رمان و بیو♡】
کانال رمانهای زیبا و جذاب هراتی🇦🇫 با عکس و کلیپهای دیدنی از شخصیتهای داستان😎 و همچنان بیوگرافیهای دپ و عاشقانه😍 : موزیک🎧 شعر📖 تکست📚 چالش🎲 : برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستانتان شریک سازید🙏💚 ارتباط با ما👇 @RomanVaBio_bot
إظهار المزيد1 209
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-27 أيام
-2430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
اونجا که معصومه صابر میگه:
تمام میشود و آفتاب میتابد
غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد...
@MoOn22772
❤ 3👏 1
سلام ب تک تک شما عزیزا
ای ربات حتما استارت بزنین
چون از خود تلگرام و تیک آبی داره
حتما یک سودی هم داره
https://t.me/major/start?startapp=1401244387
👑Help me to become best of the best in @Major and get some Stars!
+15⭐️ invite bonus for you
+50⭐️ if you are Premium Major
Major
Hello, future major! Welcome to @Major⭐️ Your task is to become the best of the best in the player rating. Vote for others by stars and collect stars yourself⭐️ The coolest majors will receive a valuable token in the future!
❤ 1
هوایی که بهت زندگی میده،اگه بره تو سُرنگ میتونه جونتو بگیره!
هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست.
@RomanVaBio
👍 2
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاهوپنجم
سرم را بیخیال تکان داده گفتم:
_همممم بلی! چطور مگر؟
بسویم نگاه کرده گفت:
_چطور مگر؟
من که ندانستم او چرا این چنین سخن میگوید نگاهام را به او دوختم که ادامه داد:
_دختر تو چقدر مغروری...
ابروی بالا انداخته گفتم:
_مگر چه جرمِ را مرتکب شدهام؟
مژگان آهی کشیده گفت:
_یا الله خودت برایم صبر عطا کن!
خندیده گفتم:
_الهی آمین!
+ ثم آمین، ثم آمین خواهرم...
با ادامهای حرفاش اسمام را صدا زده گفت:
_چگونه این همه سنگدلی تو؟ من در عجبام، یک آدم تا چه حد میتواند این چنین باشد.
آهی کشیده گفتم:
_مگر دوباره چه جرمِ را مرتکب شدهام مژگان؟!
+ دوباره همین سوال را میپرسد، لعنت بر شیطان، یعنی اصلاً متوجه نگاههای آن پسر نشدی او که حتیَ پلک روی هم نمیگذاشت؟
قاطعانه گفتم:
_نه!
+ اگر بدانی که با چشمانش تو را میپاید.
_ خوب حالا که چه؟
+یعنی برای خانوادهاش جواب رد دادی؟
بیوقفه سرم را تکان داده گفتم:
_بلی! جواب رد دادم و حالا هم این همه سوال نپرس تا دوباره عصبی نشدم.
مژگان با همان حالا که افسوسوار سرش را تکان میداد آهسته گفت:
_چه حیف شد!
همانگونه که بسوئ مقابلام نگاه میکردم گفتم:
_مژگان...!
#ادامه_دارد
❤ 4👍 2🤩 1
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاهوچهارم
با همانحال که دستاش را میگرفتم آهسته گفتم:
_حالا هرچه بیا تا برویم...
مژگان آخمِ بر جبیناش نقش بست و اما من با آنحال سعی داشتم تا او را با خود ببرم، او هنوز هم قصدِ رفتن نداشت.
با صدایی ناگهانی مژگان هراسان در جا ایستاده و دستام را بالای قلب خویش گذاشتم.
_وای نگاه کن بسوی ما قدم میگذارد.
سرم را افسوسوار تکان داده و بیهیچ حرفِ در جا ایستادم.
با دیدن صورتاش ناخودآگاه لبخندِ کوچکِ نقش بست در لبانام!
نه نباید این چنين میشد لبخند برای چه؟
ماهنور به خودت بیا...!
اما این لبخند برای چیست؟ با یاد آن روز سپس هم پرت شدناش به زمین و خاکی شدن لباسهایش صورتام را برگردانده و سعی نمودم تا لبخند خود را قورت دهم و نشود این خندیدنها مسبب آبرو ریزی من شود.
_سلام علیکم!
خودش بود؛ سعی نمودم صورت کاملاً خشک و رسمی را به خود بگیرم روبرگردانده و دوختم نگاهام را به او...
لبخندِ در گوشهای لباناش خودنمايي مینمود، گویا شخصِ مهمِ مقابلاش قرار دارد.
مژگان بیهیچ تاخیر گفت:
_علیکم سلام!
من هم که با همان چشمان سرد خود فقط به تکان دادن سر خود اکتفا نمودم.
بعد هم محکم دست مژگان را گرفته گفتم:
_با اجازهای شما ما باید برویم.
او میخواست حرفِ به زبان آورد و اما سکوت اختیار نمود، من و مژگان هم بیهیچ حرفِ از مقابل چشمان او گذشتیم.
مژگان از این اتفاق پیش آمده دلخور به نظر میرسید و اما خودش را بیخیال نشان میداد.
با همان حال که راهِ خانه را در پیش گرفته بودیم، برایم گفت:
_بیبینم این همان برادر زادهای شریف کاکا بود؟
❤ 3
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.