cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمان اردیا

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
309
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
+630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

ارباب‌مغرورمن🤍 #part_40 •••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- زیر زانومو کمرمو گرفت و بلندم کرد ارسلان:پانیذ برو یه شال بیار واسش محراب:کجا میبریش ارسلان:بیمارستان......پانیذ بدو انقد که حالم بد بود نمیتونستم حرفی بزنم پانیذ مانتو و شالمو سرم کرد ارسلان دویید تا به ماشین رسیدیم منو صندلی عقب خوابوند و حرکت کرد انقد تند میرفت که ترسیده بودم تا صدای خیلی ارومی صداش کردم دیانا:ا...ارسلان ارسلان:چیشد خوبی دیانا:آرومتر برو ارسلان:دیانا الان می‌رسیم یذره تحمل کن یا همون سرعت رفت تا رسیدیم به بیمارستان دوباره بغلم کرد و وارد بیمارستان شد پرستارو صدا زد گفت بریم تو اتاق بغلی ارسلان منو خوابوند رو برانکارد و پرستار بیرونش کرد دکتر که اومد یذره معاینه کرد و ارسلانو صدا زد که بیاد داخل دکتر:همسرش هستین ارسلان:بله اتفاقی افتاده براش؟ دکتر:نه چیزی نیس مسموم شده یه سرم بهش وسط کردیم تا نیم ساعت دیگه مرخص میشه ارسلان:ممنون دکتر از اتاق رفت بیرون و ارسلان اومد پیشم کنار تخت نشست ک دستمو تو دستاش گرفت ارسلان:قربونت برم میدونی چقد ترسیدم لبخندی بهش زدم و گفتم: +ببخشید دستشو رو موهام نوازش وار کشید و گفت: -من اول فک کردم حامله ای چیزی شدی +عه ارسلااااان با خنده گفت: -هیس باشه بابا.....ولی بالاخره وقتش میرسه دیگه سرمو اونور کردم که با دستش زیر چونمو گرفت و برگردوند طرف خودش -دیانا.....من وقتی عصبی بشم نمیفهمم چی میگم...رفتارم دست خودم نیس.....اگه ناراحت شدی ببخشید خیلی تعجب کردم....اولین بار بود ارسلان ازم معذرت خواهی می‌کرد +مهم نیس عشقم:)
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_39 •••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- ازش ناراحت بودم....نباید جلو همه اونجوری باهام رفتار میکرد ولی نمیخواستم این سفر کوفت هممون بشه به روی خودم نیاوردم پانیذ:دیانا بیا شامو حاضر کنیم دیانا:باشه از روی مبل بلند شدم برم آشپزخونه که ارسلان صدام زد ارسلان:دیانا برگشتم سمتش گفتم +بله -نا.... پانیذ:دیانا بیا دیگه +بعدا حرف میزنیم سریع از پیشش رفتم میزو با کمک بچه ها چیدیم و همه اومدن نشستن مشغول غذا خوردن بودیم که یهو سرم گیج رفت چمد لحظه به بشقابم زل زده بودم که ارسلان متوجه حال بدم شد ارسلان کنارم نشسته بود دستشو گذاشت رو بازوم و تکون داد ارسلان:دیانا خوبی دیانا:اره اره چیزی نیس خیالش که راحت شد مشغول غذا خوردنش شد و منم سعی کردم به حال بدم فکر نکنم چند قاشق از غذامو خوردم که حالت تهوع شدیدی گرفتم از سر میز بلند شدم و دوییدم سمت دسشویی درو قفل کردم که کسب نیاد داخل ارسلان:دیانا...دیانا درو باز کن خوبی؟ مهشاد:دیانا باز کن چیشده دیانا:خ...خوبم ا..الان میام ارسلان محکم زد به در و گفت ارسلان:این سگ مصبو باز کن گفتم قفل درو باز کردم و در که باز شد دوباره سرگیجه بدی گرفتم و تعادلمو از دست دادم به خودم که اومدم دیدم تو بغل ارسلانم
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_38 •••••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- به همه سلام دادم و رفتم تو اتاق خودمون ارسلان:چمدونارو بعدا باز کنیم دیانا:نه نه نه اصلا همین الان +دیانا بیخیال -تو برو خودم مرتب میکنم +گفتم بزارش واسه بعد بدون اینکه به من اجازه حرف بده رفت بیرون عجب پروییه لباسامو از چمدون درآوردم و توی کمدا گذاشتم رفتم حموم مفصلی کردم و لباسامو پوشیدم موهامو خشک کردم و رفتم تو سالن محراب:صلوات خنده ریزی کردم و گفتم -زهرمار پانیذ:چیکار میکردی دو ساعته -حموم بودم بابا عه محمد:حالا نمیخواد واسه ما خشگل کنی ارسلان:واسه تو خوشگل نکرده الکی دهنتو وا میکنی تعجب کردم....ارسلان با رفیقاش هیچوقت اینجوری حرف نمیزنه چه برسه داداشش محمد:ارسلان دهن منو وا نکن ارسلان از رو مبل بلند شد و رو به محمد گفت: ارسلان:وا کن ببینم چی میشه با دو رفتم سمت ارسلان و بازوشو گرفتم و گفتم: -عشقم اروم باش محراب:بچه ها چیکار میکنین هنوز نیومده -ارسلان‌کاشی✨- از محمد همون روزی که تو شرکت راجب دیانا اون حرفارو زد متنفر شدم دیگه داداشم نبود! بهش گفتم این انتقامو تموم کنه ولی نکرد دیانا:بیا بشین دستمو از بین دستاش کشیدم و با اخم و بلند گفتم: +خیلی خب توعم ول کن تعجب زده بهم نگاه کرد و رو مبل نشست
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_37 ••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- پانیذ:هنوز نرسیده اینجوری شد خدا بخیر کنه ارسلان:هیچی نمیشه نترس....بریم؟ محراب:بریم دیگه دیر میشه هه رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سرپو به پنجره تکیه دادم و به بیرون نگاه میکردم حالم اصلا خوب نبود....همش اون لحظه از جلوی چشمام رد میشد اگه ارسلان نمیومد چی میشد تو فکر بودم که دستاش گرم ارسلانو رو دستام حس کردم -تو فکری +اوهوم -دیانا فراموشش کن هیچی نشد +تو چجوری فهمیدی -سر میز متوجه شدم حالت خوب نیس وقتیم کا داشتی میرفتی دسشویی دیدم پسره داره پشت سرت میاد +ارسلان اگه تو نمیومدی... تو حرفم پرید و گفت -من همیشه مواظبتم نترس لبخندی زدم و سرمو به پشت تکیه دادمو چشمامو بستم ارسلان اهنگ ملایمی گذاشت و بعد چند لحظه به خواب رفتم -ارسلان‌کاشی✨- دلم میخواست تا صبح بشینم نگاش کنم چقد قشنگ خوابیده بود:) مثله یه بچه مظلوم:) بعد از چهار ساعت بالاخره رسیدیم محراب:وای وای خسته شدم ارسلان:اوووو نمیری حالا محراب:دیانا کو ارسلان:تو ماشین خوابه.....بریم داخل چمدونارو بردم داخل و رفتم دیانا رو صدا زدم دستمو رو موهاش کشیدم و صداش زدم ارسلان:دیام...پاشو رسیدیم چشماشو باز کرد و خواب‌آلود گفت دیانا:واقعا؟چقد خوابیدم از ماشین اروم پیاده شد و به سمت ویلا رفتیم
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_36 ••••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- قامت ارسلان جلو در نمایان شد اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای خیلی ارومی صداش کردم دیانا:ارسلان ارسلان:هوش چه غلط میکنی حیوون پسره سرشو برگردوند سمت ارسلان که مشت اول ارسلان رو صورتش بود از ترس نمیدونستم چیکار کنم رفتم پیش محراب و جریانو به بچه ها گفتم محراب و ممد و رضا دوییدن و منم پشت سرشون رفتم دیدم همچنان داره پسره رو میزنه بچه ها رفتن جلوشو گرفتن و بهش گفتن که بره من کنار در وایساده بودم وقتی داشت میرفت یه نگاه به سر تا پام انداخت و همونجا مکث کرد ارسلان با صدای خیلی بلندی گفت -گورتو کم کن با صدای ارسلان به خودش اومد و دویید رفت به ارسلان نگاه کردم و اونم چشماش به من که از ترس نفس نفس میزدم خورد خودشو از زیر دست محراب و بقیهکشید بیرون و اومد سمت من بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش منم دیگه طاقت نیاورم و زدم زیر گریه ارسلان:هیس تموم شد دیگه محراببه بچه ها گفت برن سر میز و مارو تنها بزارن بعد از اینکه رفتم ارسلان منو رو به روش گذاشت ارسلان:دیانا گوش کن به من اشکامو پاک کرد و ادامه داد -اتفاق خاصی که نیوفتاد ها؟ سرمو به نشونه نه تکون دادم -مطمئنی دیگه +اره ارسلان فقط همون چیزی که دیدی بود -بدترین صحنه زندگیم بود تو چشماش نگاه کردم که قرمز شده بود از اعصبانیت +ارسلان دماغت داره خون میاد -ولش کن مهم نیس +چی چیو مهم نیس گوشه لبتم پاره شده هول شده دنبال دستمال میگشتم ولی نبود پایین شالمو گذاشتم رو لبش و اونطرف شالو گذاشتم رو بینیش تو چشمام زل زده بود و گفت -چرا هول شدی انقد چیزی نشده که +تو به خاطر من به این حال افتادی اخماش رفت توهم -پس چی؟میخواستی بزارم اون پسره هرغلطی میخواد بکنه؟من واسه تو جونمو میدم اینا چیزی نیس دستامو رو صورتش قاب کردم و بوسه ریزی به لبش زدم +من خوبم لبخندی کرد گفت -تو فقط مال منی واسه همین نباید کسه دیگه ای بهت دست بزنه فهمیدی؟ با لبخند جوابشو دادم +اوهوم....پاشو بریم منتظرن -حالا هستیم دیگه +ارسلان پاشو نشستیم تو دسشویی بلند شدیم و رفتیم سمت میز پانیذ:وای دیانا قربونت برم خوبی مهشاد:دیانا چیزی که نشد دیانا:نه بچه ها خوبم من نشستم
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_35 •••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- یجا نگه داشتیم و منتطر بقیه موندیم که بعد پنج دقیقه رسیدن محراب:چه عجب بابا ممد:از اولش شروع نکن محراب ارسلان:خب حالا بریم ما گشنمونه محراب:تو که همیشه گشنته خلاصه بعد از کلی کل کل کردن رفتمی غذا خوردیم وقتی ارسلان رفته بود سفارش بده سنگینی نگاه یه نفرو حس کردم سر بلند کردم دیدم یه پسره داره نگام میکنه بی توجه بهش شدم که ارسلان اومد ارسلان:یه ۲۰ دقیقه دیگه میاد.....عشقم تو چیزی نیاز نداری لبخندی زدم و گفتم +نه گرم صحبت کردن بودیم ولی من احساس راحتی نمیکردم غذارو اوردنو مشغول خوردن غذا بودیم ارسلان:دیانا چرا نمیخوری دوست نداری؟ +چرا دارم میخورم میدونستم باور نکرده چون اخماش رفت تو هم چند دقیقه ای با غذام بازی کردم و بعدش به بهونه دسشویی رفتم تا شک نکنه وارد دسشویی زنونه شدم که پشت سرم یه نفر اومد داخل تمام بدنم از ترس میلرزید سعی کردم نگاش نکنم که دیدم داره نزدیکم میشه خودم مشغول به شستن دستم کردم ک سرمو پایین انداختم که دستای یه نفرو دور کمرم حس کردم تا اومدم داد بزنم در دسشویی به شدت کوبیده شد و قامت ارسلان جلو در نمایان شد.....
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_34 ••••••••••••••••••••• -ارسلان‌کاشی✨- حاضر شدیم و منتظر دیانا موندم که وسایلاشو جمع کنه یهو صدای نوتیفیکیشن گوشیم اومد دیدم امیرخان پیام داده اخمام ناخداگاه رفت توهم امیر:برو شمال با زنت خوش بگذرون ولی دیانا واسه منه! یعنی چی دیانا واسه منه؟یعنی اون از اول دیانارو میخواست؟ ارسلان:نمیزارم دستتم بهش بخوره حرومزاده سرم تو گوشی بود که دیانا صدام زد دیانا:ارسلان بریم سرمو بالا آوردم و نگاش کردم اخمام تبدیل شد به لبخند +تو برو تو ماشین من وسایلارو میارم -باشه فکرم خیلی درگیر بود....پس واسه همین دست نمی‌کشید از این انتقام وسایلارو گذاشتم تو ماشین و نشستم پشت فرمون تو راه بودیم که دیانا دستشو رو دستم که روی دنده بود گذاشت -ارسلان چیزی شده....چرا اخمات تو همه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم +نه چیزی نیس.....عه محراب اینا اونجان -دیانارحیمی✨- میدونستم یه مشکلی هست که بهم نمیگه از ماشین پیاده شدیم و سلام کردیم دیانا:بقیه کجان محراب:اونا دیرتر میان من گفتم ما زودتر بریم که یذره خونه رو تمیز کنیم ارسلان:مارو نوکر گیر اوردی؟ محراب:اره ارسلان:خیلی بیشوری بخدا محراب:شوخی کردم بابا نخور منو دارن میان مهشاد:بسه حالا تا صب میخوان ادامه بدن....بریم سوار ماشینامون شدیمو حرکت کردیم تو راه قرار شد بریم رستوران واسه ناهار
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_33 •••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- دیانا:عشقم اگه حالت بده بزار واسه بعد -دیگه چیزی واسه گفتن نیس تمومه میدونستم داره دروغ میگه ولی به روش نیاوردم رفتم تو بغلش دراز کشید و سرمو رو سینش گذاشتم یه دستشو دور کمرم انداخت و با دست آزادش موهامو نوازش می‌کرد -الان دیگه همه‌ی دنیای من تویی دیانا....زندگی بدون تورو نمیتونم تصور کنم -توعم همه‌ی منی:)♥️ سرمو بوسید و باهم خوابیدیم -ارسلان‌کاشی✨- صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم ارسلان:بله؟ محراب:به آقا ارسلان +این وقت صبح چه وقت زنگ زدنه -صبح؟ساعت دو ظهره +واقعا؟خب چرا زنگ زدی مزاحم -ببخشید مزاحم شیطونیای خودتو دیانا شدم...قراره با بچه ها بریم شمال توعم میای؟ +بچه ها کیان؟ -منو مهشاد رضا و پانیذ مهدیس و پارسا با ممد +بزار دیانا بیدار بشه بها خبر میدم -باشه داداش فعلا قطع کردم و گوشیو گذاشتم رو میز دستامو رو موهای دیانا کشیدم و نگاش کردم بعد چند دقیقه بیدار شد ارسلان:صبح بخیر عزیزم لبخند ریزی زدو با دستاش چشماشو مالید دیانا:صبح بخیر....با کی حرف میزدی ارسلان:محراب....گفت میخوان برن شمال ماهم بریم دیانا:خب تو چی گفتی ارسلان:گفتم هرچی دیانا خانم بگه یهویی بلند شدو رو به روم نشست دیانا:بریم دیگه ارسلان دلم پوسید تو خونه با شیطنت گفتم ارسلان:بستگی داره! دیانا:به چی؟ ارسلان:به اینکه ببینم شما چطوری صبح منو خوشحال میکنی با مشت زد به بازوم و گفت +عه ارسلااااان -دیگه خودت میدونی خواستم از رو تخت بلند بشم که دستمو کشید برگشتم‌ طرفش که بوسه محکمی رو گونم زد +خوبه؟ -خیلی پررویی......برو وسایلاتو جمع کن
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_32 •••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- سرمو به سینش چسبوندم ارسلان:او چه خجالتم میکشه دیانا:ارسلاااان نکن خندیدو رو تخت دراز کشید منم رفتم تو بغلش شروع کرد به نوازش کردن موهام دیانا:نمیخوای بگی؟ ارسلان:چیو +راجب گذشته دیگه -گیر دادیا +ارسلان من زنتم حق دارم که بدونم -باشه میگم بعدا +الان بگو -دیانا گیر نده +اردلاااان -کوفت اردلان +اگه نگی دیگه صدات میکنم اردلان -خیلی پررویی.....فقط قول بده فکرای الکی نکنی برای خودت....این موضوعه خیلی وقت پیشه +قول میدم بگو با کلافگی شروع کرد -من یه دختر خاله دارم به اسم ساناز....اون از بچگی با من بزرگ شده همه چیمون باهم بوده...همبازی بودیم....اما وقتی من 19 سالم شد و اون 17 حسش از یه پسرخاله به من بیشتر شد...هم من اینو متوجه شده بودم هم مامانم....یروز خالم با ساناز اومدن خونه ما و با پرویی تمام به منو مامانم گفتن که ساناز منو میخواد چشمام از حدقه زد بیرون و از بغلش اومدم بیرون بهش زل زده بودم تا بقیشو ادامه بدم -مامانم از خوشحالی داشت بال درمی‌آورد ولی من اعصابم ریخته بود بهم همینجوری که خودت دیدی چجوری عصبی میشم......مامانم بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت منم میخوام ساناز عروسم بشه......من زدم بیرون از خونه و چند روز خونه دوستم موندم چشماشو بست و نفس عمیقی کشید دستمو رو بازوش کشیدم و گفتم +عشقم اروم باش....اگه میخوای بعدا بگو -نه میگم.....وقتی برگشتم خونه مامانم بدون سلام و حتی اینکه بپرسه این همه مدت کجا بودم تاریخ عروسی رو گفت و رفت تو اتاقش....سرش داد زدم و تمام وسایلای خونه رو شکوندم ولی کوتاه بیا نبود....منو قسم داد به جونه خودش که اگه نرم سره سفره عقد دیگه منو پسرش نمیدونه و میندازتم بیرون همینجوری داشتم نگا میکردم باورم نمیشد که مامانش انقد آدم بدی باشه....چطور تونست به خاطر یکی دیگه پسرشو تحقیر کنه:)
إظهار الكل...
ارباب‌مغرورمن🤍 #part_31 ••••••••••••••••••••• -دیانارحیمی✨- -ببند دهنتو +درست صبحت کن با من ارسلان فک کردی کی که با من اینجوری حرف میزنی -شوهرتم هر طور دوست دارم حرف میزنم از این همه پروییش اعصابم خورد شده بود ولی سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم بعد از یه راه طولانی بالاخره رسیدیم چرا اومده بود بام؟ از ماشین پیاده شد و رفت به جلوی ماشین تکیه داد منم پیاده شدم رفتم کنارش ارسلان:دیانا... دیانا:بله -وقتایی که میام اینجا که از همه رونده شدم...همه ازم خسته شدن......وقتایی که تنهایی از ته وجودم حس میکنم +ولی تو که تنها نیستی -هستم..... +ارسلان دستمو رو دستش گذاشتم و ادامه دادم +من همیشه پیشتم....قول میدم تورو هیچوقت تنها نمیزارم با لبخند غمگینی برگشت سمتم -دیانا تو خیلی چیزارو نمیدونی +چیارو -بهتره هیچوقت ندونی....فقط اگه دیدی بعضی وقتا باهات بد رفتاری میکنم فقط به خاطر خودته امشب هیچی از حرفای ارسلان نمیفهمیدم...و خیلی کنجکاو بودم بدونم چه اتفاقی افتاده +نمیخوای چیزی راجب گذشته بهم بگی؟ -نه.....گذشته من بدترین و کثیف ترین قسمت زندگیم بود که حتی نمیخوام راجبش چیزی بگم سعی کردم بهش فشار نیارم تا خودش بگه چند ساعتی همونجا موندیم که بالاخره تصمیم رفتن گرفتیم رفتم تو اتاق و لباسامو با لباس راحتی عوض کردم داشتم ارایشمو پاک میکردم که ارسلان وارد اتاق شد و لباسو شلوارشو درآورد دیانا:ارسلانننننن -جونم +حداقل بگو من برم بیرون درحالی که شلوارک راحتی می‌پوشید گفت -چرا.....تو دیگه زن منی اومدم سمتم و شونه رو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد از اینه دیدم لباس نپوشیده و بدن هیکلیش زده بیرون زل زده بودم به سینه های مردونش -خوردی منو بچه با ارنجم زدم رو شکمش که اخی گفت +حقته -باشه تلافی میکنم... تا خواستم از زیر دستش فرار کنم دستاشو دور کمرم حلقه کرد +ولم کن ارسلاااان سرشو نزدیک گوشم کرد و اروم گفت -ولت کنم؟تازه گیرت اوردم.... لباشو اروم از گوشم تا گردن کشید پایین و بوس ریزی کرد نمیخواستم جلوش کم بیارم و شروع کردم به دستو پا زدن چون نمیزاشتم کارشو بکنه زیر زانو با یه دستش و پشت کمرمو با دست دیگش گرفت و بلندم کرد ارسلان:هرچقد بیشتر دستو پا بزنی من بیشتر کارمو ادامه میدم پرتم کرد رو تخت تا خواستم بلندشم خیمه زد روم پاهاشو دو طرف پاهام گذاشت و رو آرنجش وایساد صورتشو نزدیکم کرد تا شروع کنه ولی من سرمو به چپ و راست تکون دادم ارسلان:چته دیانا:من ازت ناراحتم همینجوری که به لبام خیره شده بود گفت -چرا اونوقت +خیلی امشب باهام بد حرف زدی....من زنتم -خیلی خب دیگه نمیگم دوباره میخواست نزدیکم بشه که بازم نذاشتم ارسلان:دیانا بس کن دیانا:معذرت خواهی کن ارسلان:گوه خوردم خوبه؟ از اینکه انقد بی طاقت شده بود تعجب کردم دیانا:خوبه سریع از فرصت استفاده کردو لباشو رو لبام گذاشت دستمو رو صورتش قاب کردم و همراهیش کردم انقد محکم میبوسید دردم گرفته بود لب بالامو رها کرد که اه بلندی از درد کشیدم ارسلان:جونم بعد چند دقیقه نفس کم آوردیم و جدا شدیم سرشو داخل گردنم برد و نفس عمیقی کشید نفسشو داد تو گردنم که از داغی نفس دوباره اه کشیدم ارسلان:میبینم بی طاقت شدی چشمامو بستمو سعی کردم لش نکنم تو بغلش بوسه های زیادی رو گردنم زد که یهو گاز کوچیکی گرفت دیانا:وای ارسلااااان سرشو بلند کرد و همینجور که موهامو نوازش می‌کرد گفت ارسلان:جونه ارسلان دیانا:دردم گرفت همونجایی که گاز گرفتو بوس کرد و دوباره به چشمام خیره شد ارسلان:حداقل یه نشونه گذاشتم که همه بفهمن صاحب داری دیانا:یعنی چی چیکار کردی با خنده گفت ارسلان:چیزی نیست فقط یذره رد وحشی بازیای من رو بدنته
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.