cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🎭 T̶A̶V̶A̶N̶✨

بـر دلبـر دیوآنه بگویید بیایـید دیـوانه چو دیـوانه ببینـد خوشش آیـد "ببین پای تاوان عشقم به تو عجب حسرتی تو دلم کاشتم🤍" Aurora🤍 https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-YR6JsOdklD

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
755
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-87 أيام
-2130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پایان... هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط نمیدونم چطوری از تاوانم خداحافظی کنمو پروندشو برای خودم ببندم🙂 به هرحال... تقدیم شما با تمام علاقم💕
إظهار الكل...
41👍 1
Erfan Tahmasbi - Khial.mp37.92 MB
26
سرشو ناباور به طرفین تکون داد و با بغض لب زد _رهام.. +جانم..انقدر خودتو اذیت نکن. اشکاشو با پشت دست پس زد و عصبی زمزمه کرد _خفه شو.. با نفس تنگی لب زدم +حلالم کن..خیلی اذیتت کردم. انگار صورتم خیلی کبود شده بود که با ترس ماسک و روی صورتم برگردوند. _خفه شو و دهنتو ببند.. میون نفسای سنگینی که زیر ماسک و دست امیر بیرون میفرستادم،خنده‌ای روی لبام نشست و چشمام از عشق این مردک طلایی چین خورد.
إظهار الكل...
36💔 2
راوی|امیر درو با یه دست باز کردمو به سرعت پشت برکه رو گرفتم. =سلام؛وای عمه قربونت بره عشق دلم بیا ببینم تورو.. دستاشو سمت برکه اورد و سعی کرد بغلش کنه _سلام خوبی..ماهم خوبیم ممنون برکه نق زد و بیشتر تو گردنم فرو رفت. _بهونه گیر شده ولش کن.. دستاشو از زیر بغلای برکه دراورد و چشم غره ای بهش رفت. =ایش..لوس،خوبی داداشم؟ راهو براش باز کردم تا داخل بیاد. _چه عجب ما به چشمت اومدیم.. با خنده کیفشو روی میز گذاشت و برگشت سمتم. =شما عشق مایی به خدا.. مثل خودش چشمامو براش کج کردم و به کیفش اشاره زدم _بردار این کیفتو بزارش اتاق..اره معلومه چقدر به چشمت میایم با خنده دهن کجی کرد و سمت پله ها راه افتاد =رهام کجاست؟خوبه؟ برکه رو توی بغلم درازش کردم تا شاید بخوابه و راضی شه از بغلم بیاد بیرون. _تو اتاق دراز کشیده،هنوزم بعضی وقتا نفسش میگیره.. شالی که دراورده بودو دوباره روی سرش گذاشت و پله هارو بالا رفت،اروم و با طمانینه همراه برکه پشت سرش راه افتادم؛همزمان کنار گوشش لالایی زمزمه میکردم بلکه زودتر چشماش سنگین بشه و بخوابه. قبل اینکه سارن مثل وحشیا در بزنه و خواب از سر برکه بپره،کم صدا سارن و مخاطب قرار دادم _اروم در بزن.. به سبب هشداری که بهش دادم دو تقه اروم به در زد و یواش درو باز کرد =سلام من اومدم پشت سرش وارد اتاق شدمو با خستگی روی کاناپه نشستم،وای نفسم گرفت سر بلند کردم که متوجه صورت اصلاح شده و مرتب رهام شدم،مقابل اینه ایستاده بود و قفسه سینش تند تر از حالت عادی بالا پایین میشد که تقریبا با وجود شرایط رهام قابل درک بود. گاز تند داخل اسپریشو به ریه هاش فرستاد و بی رمغ جواب سارن و داد. +سلام خوش اومدی،حالت خوبه؟ سارن حالا با نگرانی به صندلی جلوی پای رهام اشاره زد و زمزمه کرد =بشین اذیت نشی،منم خوبم؛بهتر نشدی؟؟ رهام صندلی و عقب کشید،اروم روش نشست و در جواب سارن سر تکون داد +خوبم من.. سرشو بالا اورد و به من نگاه کرد. +چرا بچه رو زمین نمیزاری؟ کلافه از بهونه گیری های برکه،تنمو به تکیه گاه کوبیدمو با اخم و کم صدا غریدم: _از صبح چسبیده بغلم بیرونم نمیاد،حتی بغل سارنم نرفت..کلی کار دارم شبم کلی مهمون داریم. لبخندی رفته رفته روی لبش شکل گرفت و دراخر با منحنی زیباش لب زد +بیاید بریم پایین،بدش بغل من تو به کارات برس،خوبه؟؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که از جاش بلند شد و به ما اشاره زد که اول بریم بیرون. برای جلوگیری از تنگیِ نفس دوباره‌اش ارومتر از ما دنبالمون راه افتاد و سرانجام با تاخیر به نشیمن رسید. +بده دخترمو.. برکه رو از بغلم جدا کردمو روی دستای رهام‌گذاشتم که دوباره نق زدن و از سر گرفت منتهی اینبار با صدای رهام قضیه فرق کرد +جانم بابا..جانم دختر قشنگم..بغل بابایی!بخواب. کم کم اروم گرفت و روی سینه رهام دوباره اروم گرفت؛طبیعی بود که با استشمام عطر تن پدرشو شنیدن صداش تو بغلش اروم بگیره و چه جایی ارامش بخش تر از اغوش گرم رهام؟ . . با لبخند به جمعیت پخش و پلا تو خونه نگاه میکردم،خداروشکر به میمنت سلامت دوباره رهام جشن خانوادگی کوچیکی ترتیب دادیمو حالا همه با چهره های خندون دور هم میگفتن و میخندیدن. سینی شربتارو چک کردم و به خدمتکارایی که به خواستِ رهام اینجا بودن توصیه های لازمو کردم. _لطفا حواستون باشه همه خوب پذیرایی بشن و غذا هم نسوزه.. با گرفتن تایید از همشون اشپزخونه رو ترک کردم و به جمع خانواده ها و دوستامون پیوستم. با نگاه دنبال برکه گشتم و وقتی کنار بقیه بچه ها میون اسباب بازیاش دیدمش با خیال راحت حواسمو به مهمونی دادم. =ولی جانِ سپن دیگه میری بیرون ماسک بزن یه ملت و اسیر خودت کردی مردتیکه... طنز های به ظاهر بانمک سپنتا هیچوقت تمومی نداشت،هرچند مسخره ولی همه رو به خنده وا میداشت. +نه والا من ایندفعه مریض بشم،مریضی منو نکشه امیر قطعا تیکه تیکم میکنه... صدای خنده جمع بالا رفت،با چشمای گرد و خنده ای که نمیتونستم جمعش کنم نگاش کردم. _من مگه جلادم مردک؟؟من فقط به فکر این بودم تو نباشی کی پول درمیاره ما بخوریم... چهره مغمومی به خودم گرفتم و ادامه دادم _باید بچمو میزدم زیر بغل میرفتم سر چهارراها گدایی.. سپنتا با دلقکی ادامه داد =یهو سر چهاراه یه ماشین میبینی و بوم..اولالا رهام زنده‌است و تو اون ماشین نشسته،میدوئی سمتش که یهو ماشین میزنه بهت و..سروران عزیزی که در اعمال خاکسپاری یاری دادند.. صدای خنده و خدانکنه بعضیا باهم ترکیب شد و رهام با حرص برامون چشم و ابرو میومد. +خوبه والا کشتید قبرمو کندید،زندمم کردید؟؟ قبل هرکس شهرزاد شونه هاشو بالا انداخت و جواب داد =همینه که هست.. با لحن اغشته به خنده‌ای که از رو لبام پاک نمیشد به حرف اومدم _خبه خبه...کم اذیتش کنید،سنی از ما گذشته مثلا بزرگی گفتن کوچیکی گفتن. میثم پوست تخمه رو توی ظرف انداخت و گفت =امیر جان جسارتا تو این جمع به استثنا چند نفر تو از همه کوچیک تری. خنده دیگه امان جواب دادن نداد
إظهار الكل...
36👍 2
تاوان|صد پنجاه یکم راوی|امیر _رهام... نگاه بی حالش از برکه گرفت و بی حرف به نگاهم چشم دوخت. برای بیدار نشدن برکه اروم پچ پچ وار گفتم _دستت درد گرفت،برش دارم؟؟ دست ازادشو روی موهای برکه کشید،ابروهاشو به علامت منفی بالا برد و سر برکه رو روی دست دراز شده‌ش جا به جا کرد. _دستت درد گرفت عزیزم،باید استراحت کنی! ماسک اکسیژن،جلوی دهنشو برای حرف زدن گرفته بود؛دستاش نایی برای پس زدن ماسک و مقابله با من نداشت؛بی صدا فقط با باز و بسته کردن پلکاش حق مطلب و ادا میکرد. در نهایت با بالا انداختن ابروهاش اجازه جدا کردن برکه رو بهم نداد. از وقتی کار پزشکا تموم شد و رهامو توی اتاق تنها گذاشتند،برکه روی سینه‌ش جا گرفت و بعد از مدتی غر زدن به خواب رفت.یاداوری حرفا و لحن زیباش لبخند کم جونیو روی لبام شکل میداد. با ذوق از نقاشیایی که با شهرزاد کشیده بود حرف میزد و از رهام قول تماشای همشونو میگرفت.از پاستیلی که شهرزاد براش خرید و نخورد و تعریفاش از باکس شکلاتی که از من به نیابت کادو از طرف بابا رهامش گرفته بود... در اخر با ارامش پا به عالم خواب گذاشت، حقم داشت اغوش رهام گرم تر از یه تخت برای خواب بود. کم کم دست رهام به درد اومده بود و اذیت میشد،از طرفی هم دلش نمیخواست برکه رو از بغلش جدا کنه... به ناچار پا روی خواسته‌ش گذاشتم و با ارومترین حالت ممکن برکه رو از بغلش بلند کردم که با نق نق کوتاهی خودشو به سینم چسبوند و بعد از ثانیه‌ای اروم شد. "دختر زیبای من..." بوسه ای روی موهاش نشوندم،روی کاناپه کنار دیوار درازش کردمو با پتوی نازکی روشو پوشوندم. برگشتم و این بار کنار تخت روی زمین نشستم..الان که حوصله کار نداشتم بهترین موقعیت برای دیدن روی ماهِ عزیزم بود. داروهاشو استفاده کرده بودو با رسیدن به نیمه شب،چشم هاش خمار خواب شده بودن. دستشو گرفتم و اروم لب زدم _بخواب عزیزم،دیروقته... با لجبازی دستشو از دستم جدا کرد و ماسک‌اکسیژنو از رو صورتش برداشت. +میخوابم..تو..چرا..نمیخوابی؟ با نگرانی دستمو روی دستش گذاشتم که سریع زمزمه کرد +خوبم.. با خیالی نا اروم جوابِ سوال قبلشو دادم _خوابم نمیبره،تو بخواب خسته ای... از نفسی که تو ماسک گرفت زمزمه کرد +برام حرف بزن...خوبی؟ انگار که با همین یه کلمه غم عالم به دلم سرازیر شده باشه وا رفتم. اول خواستم مراعات کنم ولی دلم پر بود. _نه رهام..خوب نیستم. دلم میخواد سرپاشی.. قامتت خمیده و نفسات ضعیف نباشه،حاضرم از عمرم کم بشه فقط ببینم سالم روی پاهات ایستادی.. بار زندگی خیلی سنگینِ رهام پشتم خالیه و نبود حمایتات به چشم میاد،رهام زندگیمون گره خورده و من میترسم؛ تا هروقت که طول بکشه شب و روز پرستاریتو میکنم فقط بگو که خوب میشی،بگو.. دستی به صورت خیسم کشیدم و زیر چشمامو از اشک پاک کردم. با هر کلمه باریدم و سبک شدم. +امیر.. نگاه از فرش زیر پام گرفتم و سر بلند کردم. لبخند دردناکی روی لبای خشکیده‌ش نشسته بود،با مهربونی لب زد +خوب میشم..یکم تحمل کن،فقط یکم.. بی اهمیت به بیماری و ضعف جسمانیش بلند شدمو روی تنش خیمه زدم و برای چند ثانیهء کوتاه پیشونیشو اروم بوسیدم.. به حرفای مردمی امیدوار بودم که با وجود ویروسی که تازه از شرش خلاص شده بودم تا اخرین حد ممکن بهش نزدیک شدم. _بیدار بمون برم برات سوپ بیارم. چشماشو روی هم گذاشت و ماسکشو روی صورتش برگردوند. فهمید نمیخوام ادامه بدم.. دست پخت من هیچوقت به خوبیه دستپخت رهام نمیرسید ولی حالا که خودش نمیتونست،مجبور به تحمل غذاهای شور یا کم نمک من بود.سوپی که به محض رسیدن بار گذاشته بودمو توی پیاله کوچیکی ریختم و با برداشتن نمک و فلفل دوباره به اتاق برگشتم. با دیدن چشمای بسته‌ش نفسمو با صدا بیرون فرستادم _خوابیدی؟؟من زحمت کشیده بودم. به صدای کمِ من چشماش از هم فاصله گرفتن و رنگ لبخند از پشت ماسک رو لباش نمایان شد. _بیدارت کردم؟؟ ماسک و برای چند ثانیه از صورتش برداشت +نخوابیده بودم... جلو رفتم و غذاشو روی میز کنار تخت گذاشتم،با کمک من بلند شد و تکیشو به تخت داد.دستم پشت سرش بردمو بندای ماسکشو باز کردم. _فعلا بازش کردم که اذیت نشی،ولی نفست گرفت لطفا بزارش روی دهنت.. عقب اومدم کنار پاهاش روی تخت نشستم،کاسه‌رو دست گرفتم و با قاشق همش زدم. _یه قاشق بخور اگه بی نمک بود بگو برات بزنم.. محتویات قاشقو به دهن کشید و بعد از چند ثانیه مزه مزه کردن،زمزمه کرد +طعمی حس نمیکنم اه از نهادم بلند شد این بیماری کوفتی همه چیزو از ما گرفته بود.حتی زندگیِ عادیمونو! _پس لطفا بخور تا فقط سیر بشی.. با بی حالی کاسه سوپشو خورد و بعد از اخرین قاشق بلافاصله ماسکو روی صورتش گذاشت و عمیق نفس کشید که اخ ریزی از میون لبای محبوس شده‌اش فرار کرد. قیافش از درد ریه های نیمه جونش توهم رفته بود و اتیش به دل من میزد
إظهار الكل...
36👍 1
مدتی که گذشت،کم کم هرکس مشغول صحبت با بغل دستیش شد و جو اروم گرفت. منم نشستم و از دور به خنده های رهام دلباختم. هر از گاهی شهرزاد چیزی میگفت و مشغول صحبت باهاش میشدم و به محض تموم شدن حرفاش دوباره محو چین و چروکی میشدم که سیاهیی چشماشو در بر میگرفت.به درستی که اون زیباترین خلقت خداست. =امیر... برگشتمو مثل خودش اروم جواب دادم _جانم؟ لبخند مهربونی زد و دستشو روی دستم گذاشت =خداروشکر که حالتون خوبه و میخندید. به گرمای لبخندش وجودم گرم شد _ممنون شهرزاد،ما هممون حالمون خوبه و این خیلی خوشحال کننده است. دستمو میون دستش فشرد =اره،این حال خوب و مدیون کی هستیم امیر؟؟ سری به نشون نمیدونم تکون دادمو زمزمه کردم _مهم نیست کی،مهم اینه خدا به من و برکه رحم کرد و رهامو بهم برگردوند.. خداست که باید ستایش بشه. با لبخند سری تکون داد. =درست عین رهام حرف میزنی دیگه،حسابی تاثیر خودشو گذاشته... سرمو برگردوندمو دوباره نگاهمو به معشوق همیشگیم دادم _رهام روی من تاثیر نذاشت،رهام در من رسوخ کرده... برگشتم و به چشماش خیره شدم _شهرزاد یعنی پایان قصه ما خوش بوده؟؟ لبخندش رنگ غم به خودش گرفت،ته چشماش چی داشت؟؟ =امیر...پایان خوش مال داستانایین که هنوز تموم نشدن... نگاهشو از من گرفت و به جای دیگه ای دوخت ردشو دنبال کردم و به شخصی رسیدم که... =امیر همیشه خداروشکر کن که درگیر عشق یک طرفه نشدی!! و بدون اینکه اجازه حرفی بده بلند شد و رفت. بهت زده به جای خالیش و بعد به فردی که اشاره کرده بود نگاه کردم،پرهام... . . . میون تاریکی اتاق الفتی با یار بهم زده بودیم و چشم بر چشم مستش دوختیم. مست عشق بود اون نگاه تیره... جلو اومد و لباش لاله گوشمو لمس کرد و بعد نفس داغش روی پوستم‌پخش شد +من پیر فنا بدم جوانم کردی..من مرده بدم ز زندگانم کردی...می ترسیدم که گم شوم در ره تو..اکنون نشوم گم که نشانم کردی. خیسی زبونشو بوسه های داغش موجب بالا نشستن دستام و مچاله شدن تیشرتش روی کتفاش شد. با قلب بی قرارم زمزمه کردم _دیوانم کردی... کنار گوشم خندید،عقب اومد و پیشونیشو به سرم چسبوند. +مجنون منم،لیلی چرا دیوانه شد؟ لبامو با زبون تر کردمو به چشماش خیره شدم. _لیلی قبل از مجنون دیوانه بود. خواست عقب بره که فورا دستامو روی گردنش گذاشتم و نذاشتم عقب بره. _منو ببوس. نیشخندی روی لباش نشست.پر از عشق بود این چشما... +چشم نورِ چشمام..ولی شرط داره،باید... پا بلندی کردمو قبل تموم شدن حرفش لباشو به دندون گرفتم و دوئل بین لب هامون شروع شد. از اونجایی همه چیز قشنگ شد که زبون گرمش راهی میون لب هامون پیدا کرد و داخل دهانم جا گرفت و حالا دو حریف قدر به این جنگ سراسر شیفتگی اضافه شدن و بی رحمانه بوسه رو به صلابه کشیدن. با نفس نفس و خستگی از این جنگ تن به تن جدا شدیم. لبخند رفته رفته رو لبامون نشست،دست رهام کمرمو در بر گرفته بود و برای ابراز عشق گاها پهلوهامو میون انگشتاش میفشرد. عشق همین بود دیگه... عشق زمزمه ارومش میون لبخنداش بود +یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی شاگرد که بودی که چنین استادی؟؟ ریز و اروم خندیدم با همون حال زمزمه کردم _تو... بی قرار لب زد +همهء دار و ندار منی تو... اگه خدا اون روز که با چشمای نابینام دنبالت گشتم و اخرسر وقتی تو بغلم میلرزیدی پیدات کردم،تورو بهم‌ نمیبخشید...چطوری زندگی میکردم امیر؟؟ من اون ده سال چطوری گذروندم؟؟ امیر هیچوقت نخوا که نباشی،چون اگه تو نباشی منِ رهام نامی وجود نداره!! لبامو با دل ضعفه گاز گرفتم. _این تهدید بود یا فرصت؟؟ سوالی نگام کرد +فرصت؟ سرمو برای تایید تکون دادم _فرصتِ برای ابد تو بغلت موندن... لباش خندید،به خدا قسم که عرش خدا لرزید. +این بهترین فرصت زندگیته،قبول میکنی شاه صنم؟؟ خودمو جلو کشیدمو سرمو روی سینش جایی که صدای تپش قلبش حس بشه گذاشتم،این صدا خواه ناخواه چشمامو روی هم مینشوند. میون صدای قلبش لب زدم. _قبول میکنم. محکم تر از قبل بغلم کرد و در اخر بوسه ای روی موهام نشوند و لباشو همونجا نگه داشت. بهشت اینجاست...جز این امکان ندارد. =باباجی امیر..لهام..من اومدم... با خنده میون آغوشمون جایی برای برکه هم باز کردیم. پایان.
إظهار الكل...
51👍 1
با ترسی که کم کم داشت نمایان میشد کاسه رو روی میز گذاشتم و با عجله کمکش کردم تا دراز بکشه ولی دستمو پس زد و بر خلاف عمل من صاف وایساد و صرفه های دردناکشو رها کرد. پتوشو تا روی سینهء متحرکش بالا کشیدمو کنارش رو زمین نشستم. داروها و قرص ها اثر کردن و بالاخره به خواب رفت..قبل خواب با اصرار های زیاد قصد داشت تو اغوشش بمونمو شبو اونجا به صبح برسونم؛قصدش خوابوندن من و جلوگیری از شب بیداری‌هام بود.. ولی مقاومت کردم و برای بیدار موندن اغوش گرمشو پس زدم. وحشت داشتم از لحظه ای که به خواب برم و با صدای تقلاهاش برای نفس کشیدن بیدار شم.. میترسیدم بخوابم و وقتی که نفسش میره نفهممو.. کلافه دستی روی صورتم کشیدم،چشمام خمار خواب بود و تاریکی اتاق به سنگینیشون اضافه میکرد. گوشیمو از شارژ کشیدم و بعد مدت طولانی سر وقتش رفتم،حسابی شلوغ شده بود.. پیام چندتا از سهام دارای شرکتو جواب دادمو یه سری کارارو بهشون سپردم تا از این بیشتر تو منجلاب فرو نریم،همینطوریشم زیادی به خنسی خوردیم. خواستم خاموشش کنم که با بالا اومدن چنلی با مضمون اطلاعات به روز راجب ویروس منحوس،کنجکاویم به بی خوابی غلبه کرد و واردش شدم. تا باز شدن عکس تکست بولد شده پایینش توجهمو به خودش جلب کرد. "جدیدترین امار روز مبتلایان" این دیواری که روی سرم خراب شده بود کم کم داشت جونمو میگرفت،امار مبتلایان و مرگ میر یه اعداد نزدیک بهم بودنو.. عکس بعدی.. روز بعدی.. تعداد از دست رفتگان.. مات و مبهوت نگاهم به اعداد و ارقامی بود که عزیزِ من هم جزوشون به حساب میومد. تمام وسایل اتاق دور سرم میچرخید و رنگ از رخسارم پریده بود،چشم روی هم فشردمو با درد قلبمو چنگ زدم. _همش دروغه.. چشمام با وحشت باز شد و روی جسمِ اروم گرفتهء رهام نشست. تمام متن ها و امار ارقام جلوی چشمم نقش بست و قطره اشک سمجی روی گونم سر خورد. من مطمعن بودم رهام خوب میشه،من مطمعنم خدا نگاهشو از زندگیِ ما نگرفته،میدونستم زندگی روزای خوب داره،ولی.. من میترسیدم،من مثل گنجشک بارون خورده‌ای بودم که از خیسی شبنم فراری بودم.. من جان در گرو جانِ رهام داشتم.. فروپاشیدم با فکر به اینکه تن رهام میزبان ویروسی بود که صدها هزار نفرو به کام مرگ کشونده بودم. سیلاب قطره های اشک یکی پس دیگری روی صورتم روان بود و تصویر رهام لحظه به لحظه تار تر میشد. وقتی من مریض بودم رهام اینارو میدید که با هر صرفهء من اندازه ده سال پیر میشد.. با تب کردنای برکه موی سفیدی به سیاهیه شب موهاش اضافه میشد و تا خوب شدن ما کمرش خم شد.. رهامِ من هیچوقت قرار نبود جزو امار مکتوب با رنگ قرمز قرار بگیره ولی کسی نمیتونست دل اشوب منو اروم کنه تا با فکر به نبودش به کام مرگ کشیده بشم.. برکه هنوز به حمایتای رهام نیاز داره،من بدون وجود رهام نفسی برای دمیدن ندارم.. ما بدون رهام زنده نیستیم!! . . . +امیر..امیر با صدای رهام چشمام به آنی باز شد وبا ضرب سرمو بلند کردم که گردنم تیر کشید _اخ +چیشد؟چرا اینجا خوابیدی گردنت خشک شده.. به ساعت روی میز نگاه کردم،تازه متوجه زمان و مکانم شدم. همونجا کنار تخت خوابم برده بود و عقربه ها طی شدن دوساعت خواب راحت و نشون میدادن. سمت رهام چرخیدم و با نگرانی نگاش کردم. _جانم..خوبی؟؟ نفس عمیقی از هوای اتاق کشید و با همون صدای گرفته جواب داد +خوبم،چرا اینجا خوابیدی؟؟ با احتیاط و اروم برای حس نکردن دوباره اون درد از حالت لمیده بیرون اومدم و صاف کنار تن رهام نشست. _نمیخواستم بخوابم،خوابم برد؛تو چرا بیدار شدی؟ چشماشو ازم گرفت و به رو به روش خیره شد +هیچی از خواب پریدم.. میدونستم داره دروغ میگه،نفساش مثل همیشه نبود ولی خیلیم غیر نرمال نبود.. یه اتفاقی افتاده بود! دستمو روی بدنش سر دادمو میون انگشتایی که روی شکمش افتاده بود قفل کردم. _چیشده عزیزم؟ . راوی|رهام با غم،دردِ توی سینم و بغضِ تو گلومو قورت دادم،تا الان نگرانی هام خرج اذیتایی که رو دوش امیر بود و خستش میکرد،میشد ولی اگه.. چشمام تحمل نکرد،چرخید و روی صورت ماهش نشست،چشماش ترکیبی از ترس و نگرانی گرفته بود،این حس مدتی هست که مهمونه نگاهشه. لبای خشکیدمو با زبون تر کردمو ماسکمو پایین کشیدم. +نَمیرم امیر.. تو یک لحظه شکستنشو دیدم،این چه حرفی بود من زدم. _خدانکنه رهام این چه حرفیه؟نزنی دیگه این حرفو.. بغض به صورتشم هجوم اورده بود و تمام اجزای صورتش میلرزید خدایا من چیکار کنم با همه کسم؟؟ این چه خوابی بود که اینطوری منو بهم ریخت و باعث شد امیرم انقدر برنجه؟؟ هرچی که بود جز حقیقت چیزی نبود!! +اگه من..نبودم،هوای برکه‌رو..داشته..باش. چشمایی که قرمزیشون بیشتر از قبل تو چشم میزد لبالب از اشک پر شد. _نزن این حرفارو.. بی توجه بهش،حرفای صد من یه غازمو به زبون اوردم +حواست به برکه باشه..اول خودت و بعد برکه رو بهت امانت میسپرم.
إظهار الكل...
38👍 1
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
19
فرداشب🩵 قطار تاوان به مقصد میرسد🫴🏻
إظهار الكل...
💔 47 6
لایک یعنی چی؟😂
إظهار الكل...
👍 21👎 3