عطــرآغشـــته به خـــون
خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشتهبهخون @aryanmanesh98
إظهار المزيد39 956
المشتركون
-10224 ساعات
-5067 أيام
+7830 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Photo unavailable
اسم من فوأد سخاوت!
۳۱ سالمه و تنها زندگی میکنم…
اما یه شب اتفاقی افتاد که همه چیز عوض شد..
یه شب یه دختر مو خرمایی سرتق با لباس عروس توی تنش پرید جلوی ماشینم…😱
تنها بود و فقط گریه میکرد…میخواستم ببرمش بیمارستان اما نزاشت…‼️
منم مجبورا بردمش خونه خودم…و اونشب آخرین شبی بود که من تنهایی زندگی کردم…
از دست باباش و داداشش که خیلی کله گنده بودن فراری بود..
میخواستن بزور شوهرش بدن…🥺
من قبلا شکست خورده بودم نمیخواستم دوباره عاشق بشم.
اما وقتی اون با چشمای خیسش از ترسش گفت دلم لرزید..
شاید عاشقش نبودم اما وقتی یه لحظه دلم لرزیده میتونم برای اون دختر زمان و زمین بهم بریزم حتی اگر پدرش کله کنده ترین آدم جهان باشه…
https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk
https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk
https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk
https://t.me/+EIJjRvjijaIyZjBk
1 16530
.
_لازمه عین اونوریا #ماساژجنسی و خوب بلد باشی، ناسلامتی شوهرت امریکا رفتهس!
یگانه با صورت گر گرفته لب گزید و خجالت زده به زن بردار شوهرش گفت:
_هنوز بیست چهار ساعته محرم شدیم، بعد بگم بیا ماساژت بدم؟! نمیگه چقدر دختره دریدهس؟!
عمه خانم دست نو عروس خاندان گنجی را گرفت و نوازش کرد.
با ملایمت گفت:
_اتفاقا حق با المیراست! مردا از ماساژ جنسی خوششون میاد! تو باید کاری کنی نه تنها دلبسته بلکه پابندت بشه میدونی که این پسر ده سال آمریکا بوده... شاید حجب و حیای شرقیت دلش رو ببره اما دیگه زیادی آکبند بودن زیر دلش میزنه. سعی کن براش بی پروا باشی. توی رابطه... متوجه میشی چی میگم؟
یگانه با خجالت سرش را پایین انداخت و صادقانه اعتراف کرد:
_ خیلی ازش خجالت میکشم عمه خانوم.
المیرا اخمی کرد و با تشر جواب داد:
_ یگانه؟ شوهرته! محرم ترین آدم بهت. اون قراره تنها شاهد خصوصیترین قسمتهای بدنت باشه! بعد تو خجالت میکشی ازش؟
مگه نشنیدی زن و شوهر نباید پرده حیا بینشون باشه؟
یگانه با کلافگی سرش را تکان داد و با عجز نالید:
- چیکار کنم خب؟ شما بهم بگید.
المیرا، در جوابش با کلافگی پوفی کشید و گفت:
- چیکار کنی؟ اول این چادر و از دورت بکن! یه جوری حجاب گرفتی که من رغبت نمیکنم نگات کنم چه برسه به پسری که امریکا بزرگ شده و تا دلت بخواد پر و پاچه بلوری دیده.
مکثی کرد و متفکرانه به یگانه چشم دوخت.
سپس سرش را تکان داد و آرام طوری که عمه خانم نشنود ادامه داد:
- ببین چندتا فیلم صحنه دار تو فلش دارم، گاهی شب جمعهها با مسعود نگاه میکنیم. میفرستم برات. ازشون الگو بگیر!
یگانه با صورتی سرخ شده لب گزید.
_خدا مرگم... فیلم خاک برسری نگاه کنم؟! خدا بندازم تو آتیش جهنم... گناه داره این چیزا المیرا جون...
المیرا با مهربانی چادر از سر او برداشت.
_گناه اینه که تو نتونی شوهرتو ارضا کنی، نشنیدی پیامبر گفته جهاد زن رسیدگی به شوهرشه؟
درار این چادر و شالو تا بهت بگم.
عمه خانم با تاکید همانطور که از اتاق خارج میشد گفت:
- الی راست میگه عروس! حجب و حیا برای شوهرت فقط به ضرر خودته... اردلان رو بگیر تو دستت. الی یکم از اون ترفندات که باهاش مسعود رو گرفتی تو چنگت یادش بده.
حرف گوش کن شال را با کم رویی از سر برداشت و دستی به موهای بلند و پرپشتش کشید.
به محض بیرون رفتن عمه خانم پرسید:
_چی رو میخواین بگین المیرا جون؟
_بلوزتو درار دراز بکش.
بار دیگر چشمانش گرد شد و لپهایش گل انداخت..
_وای واسه چی آخه؟!
_ماساژ جنسی یادت بدم دیگه دختر!
بابا من که دیگه زنم محرمم، اردلان هم که فعلا تو اتاقش خوابه.
دربیار یادت بدم.
یگانه با خجالت دکمههای بلوزش را باز کرد و از تن درآورد.
_ماشالله ماشالله چه تن و بدنی داری یگانه جون.
دستی به سینههای پر و برجستهی یگانه زد و یگانه در خود جمع شد.
_وای چه سینههایی داری دختر.
انگار عمل کردی! خوش به حال اردلان شده، یه شاسی بلند فابریک گیرش اومده.
ناگهان با شنیدن صدای خش برداشتهی اردلان هر دو درجا خشک شدند و یگانه به سرعت بلوزش را سپر سینههایش کرد.
_زن منو لخت کردی زن داداش؟!
سینههاشو تست میزدی؟!
المیرا هول شده گفت:
_نه نه، میخواستم ماساژ یادش بدم...
_داشتی میمالیدیش که...
_خدا مرگم اردلان این چه حرفیه.
بابا میخواستم یادش بدم چطوری تو رو ماساژ بده.
چشمان اردلان میخ بازوهای سفید و موهای افشان و مشکی یگانه بود...
_پاشو بریم اتاق من، خودم ماساژ یادت میدم بیبی...
و رو به المیرا کرد.
_شما هم نبینم دیگه به هوای ماساژ و فلان زن سادهی منو لخت کنی دیدش بزنی!
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
یگانه دختر مذهبیِ کمرو و خجالتی که با یه آقای دکتر از فرنگ برگشته ازدواج میکنه.
اردلان که اون ور آب تا دلت بخواد پر و پاچه دیده وقتی به خودش میاد که دلش سریده واسه بیوهی چادری...!
از هر فرصتی استفاده میکنه تا دیدش بزنه..
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
88110
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
1 05410
#دلــ🔞ــبـر_اغــواگــ💦ـر
#part1
- ولمممم کنین آشغالاااا...کثافتای حرومزاده...دستت رو بکش عوضی .... کمککککک ... تورو خدا یکی کمک کنههه....
صدای گرفته ی جیغ و داد دختری که داشت التماس میکرد که رهایش کنند مدام در سرش میچرخید و هرچقدر که به آن خرابه نزدیکتر میشد صدا ها واضح و واضح تر میشدن.
در چند قدمی درب زوار در رفته ی ان ساختمان خرابه ایستاد و حال دخترک داشت انها را به خدا و پیغمبر قسم میداد که رهایش کنند.
- تورو خدا اقا ولم کنین بخدا هرچقد پول بخواین بهتون میده داداشم... ولم کنین
بهم دست نزنین ....نه..تورو خدا...
- ببند صداتو زنکیه خیابونی اقا تورو داد به ما فیضمون ببریم تو میگی نکن ، دکی!
گفت و دست زمختش را روی تنش کشید تا به سینه اش رسید
- کریم جلوش واسه منه از الان گفته باشم
- بیا سالار ، آکبند آکبنده نمیدونم چرا اقا گفت نمیخاد بدش شیخ و داد ما فیضشو ببریم
- مهم نیست همین که امشبمون با یه عروسک صبح میکنیم کفاف میده
- ولم کن عوضی دست کثیفتو رو به من نزن.... خجالت بکشین خودتون خواهر ندارین؟؟دختر چی؟؟؟ اصن میفهمین ناموس چیه بی ناموسااااا
هق میزد و صدایش هر لحظه گرفته تر میشد که همان کریم نام پشتش قرار گرفت و با یک حرکت تمام پیرهن نازک تنش را جر داد و صدای وحشت زده ی دخترک با جیغش یکی شد
- نه...نهههه...نههههههههههههههههههه
ولی کریم بی اهمیت و سرخوش دست کثیفش را بند تن ماک و سفید دخترک کرد و چنگی به سینه اش زد
- اووووف جووووووون چه ممه ی سفت و تو دهنی داری لنتی، با اینکه کوچولوعه اما تو دهنم جامیشه عب نداره عروسک جون
نایی نداشت و از تمام دنیا نامید شده بود تنش بی جان شده بود و مرگش را دیده بود.
دستان کثیفشات تن برهنه اش را رصد میکردند و هر بار جای جای تن عریانش را چنگ میزدند و دخترک بیشتر در خود فرو میریخت و نفسش تنگ تر میشد.
صدای جیغ دلخراشش با صدای نه گفتنش یکی شده بود و گویی که صدایش را از بطن خفه کرده باشند.
با پا محکم به درب زنگ زده ی اهنی کوبید و داخل شد .
قدم های محکمش را روی سنگ ریزه ها میکوبید و به سمت ته خرابه و تنها اتاقک درب و داغانی میرفت که منشاء صدا بود.
همین که به چهارچوب بدون در رسید مردک کریم نامی را دید که لخت و عریان پشت سر دخترک ریزه میزه ی بدون پوششی با چشم هایی بسته که از این فاصله خیسی مژه هایش معلوم بود ایستاده بود
و دست زمخت و بزرگش جلوی دهانش بود و داشت خود را از پشت درونش میکوبید و سالاری که همانند کریم جلویش را احاطه کرده بود سینه های کوچک دخترک را به دهان گرفته و با لذت میمکید و رحیمی که با لذت نگاهشان میکرد.
با دیدن پسرک غریبه ای نگاه از ان دو گرفت و قلدری لب زد
- تو چه ننه قمری هستی ؟چطور اومدی اینجا؟هری تا تورو هم مثل این عروسک نکردمت
قلبش تیر میکشید و نمیدانست دلیل این اشوب و حال خرابش از صبح چه بود .
دخترک بی جان که بین تن دو مردک شیاد و به زور بدن های فربه ی ان دو بی رمق ایستاده بود با شنیدن حرفای ان شیادان چشمانش را گشود .
با دیدن ان چشم های قرمز شده .... آن دو گوی سبزجنگلی که تمام جانش را برایش میداد.... تکان سختی خورد و......
https://t.me/+UNCbTta3APxkMWFk
https://t.me/+UNCbTta3APxkMWFk
https://t.me/+UNCbTta3APxkMWFk
https://t.me/+UNCbTta3APxkMWFk
آوش خان... 🔥
مردی خونسرد و متعصب که مربی بدنسازی و ورزش های رزمیه....♨️💯
یه پسر معمولی که تو راه باشگاه کیف یک دختر رو از یه دزد پس گرفتم.
ولی اون دختر شد بلای جون من!
روزها میومد دم باشگاه و من بهش محل نمیدادم. از زن ها بدم میومد ولی اون یک روز که تو حموم باشگاه بودم اومد و چسبید بهم.
منم که بعد ورزش حشری شده بودم باهاش...🍆💧🔥
#بزرگسال🔥🙈♨️🔞
https://t.me/+UNCbTta3APxkMWFk
https://t.me/+UNCbTta3APxkMWFk
دلــ🔞ــبـر اغــواگــ💦ـر
مثلا مست کنیم ویسکی و خالی کنم رو سینـ،ـه هات ؛ لیس بزنم اَ سینـ،ـه هات تا پایینِ بدنتُ..💦🍾
45320
Repost from N/a
Photo unavailable
-یکلام بهم بگو چیشده؟! چی شده که حاج ناصر شبونه پیغوم فرستاده این ازدواج منتفیه؟
رستا از شدت گریه میلرزد و امیرحسین کلافه تنه میچرخاند.
-تقصیرِ خودِ پفیوزمه که گوش به حرف خونوادهت گرفتمو و گفتم عرف عرف!
همین امشب میزنم زیر کاسه کوزهی هرچی عرفه و عروسی راه میندازم که بفهمن پسر حاج مجید انتر و منترشون نیست!
رستا دست زیر پلکهای خیسش میکشد.
-فکر میکنی حاج بابام زندهت میذاره؟ یا فتاح و فاتح؟
امیرحسین کلافه و عصبی بازوهای رستا را گرفت و فشرد.
-میگی چیکار کنم؟ یسال کم چزوندنم؟ حالا بیکار بشینم و ببینم زندگیم تو دستشون شده عروسک خیمه شب بازی؟
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد میکنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو میکنه!
63510
Repost from N/a
- رابطه باهات یه تجربهی چند شبه بود که تموم شد و رفت...از زندگیم برو دیگه برام جذابیتی نداری!
https://t.me/+ZAPHmDsI368yZjY0
گلشید متعجب نگاهش را بین بهترین دوست صمیمیاش و عشقش رد و بدل کرد:
- چی داری میگی آرسان؟ این حرفا چیه؟
مرد اما پوزخندی زد دستش را دور کمر الناز پیچید:
- میخوام نامزد جدیدم رو بهت معرفی کنم...
دخترک مبهوت و بغض کرده نگاهش روی دست آرسان خشک شد.
دوستش به او خیانت کرده بود او هم با کسی که می دانست گلشید دیوانه وار دوستش دارد؟
- بگو که این کثافتی که جلوم ایستاده تو نیستی الناز...بگو به از پشت بهم خنجر نزدی!
اما الناز در جواب پوزخندی زد و بیشتر به آرسان چسبید، بغضِ توی گلوی گلشید بالا آمد و وجودش آتش گرفت زمانی که مرد دستش را بالا آورد اما نزد. در عوض غرید:
- چفت و بند دهنت رو نگه دار گلشید...حق نداری با الناز اینجوری صحبت کنی!
ولی نگاه گلشید روی دست بالا آمدهی آرسان بود. او از کی دست روی جنس ضعیف بلند می کرد؟
- روی زنت داری دست بلند میکنی؟
مرد بلند خندید:
- زنم؟ کجای شناسنامهام اسمت هست که توهم برت داشته؟ یه صیغهی موقت بود که مابقی مدت صیغه رو همین امروز بخشیدم.
دست گلشید روی قفسهی سینهاش چنگ شد و با چکیدن اولین قطرهی اشک زمزمه کرد:
- آره...درسته!
آرسان بی توجه به حال دخترکش تیر آخر رو زد:
- وسایلت رو همین الان جمع کن...شب با نامزدم میام نمیخوام اثری ازت توی خونه باشه!
- پشیمون میشی آرسان...خیلی پشیمون میشی بابت کاری که با من کردی!
نیشخند بلند مرد در گوشش زنگ زد:
- رابطه باهات از همون اولم اشتباه بود گلشید...از این خیلی پشیمونم و الانم نمیخوام دوباره چیزی رو تکرار کنم...اومدم خونه باید رفته باشی!
بی هیچ حرفی، لب گزید تا بتواند اشک هایش را مهار کند و نگاهش بدرقه راه مرد نامرد و سنگ دلش بود.
به محض خروجشان، با عجله به سمت اتاق رفت و چمدانش را بیرون کشید.
https://t.me/+ZAPHmDsI368yZjY0
می رفت و عهد بست که جفتشان را پشیمان میکند غافل از اینکه چند ماه بعد، مردی جای جای این شهر را دیوانه وار دنبالش می گشت...
https://t.me/+ZAPHmDsI368yZjY0
💫#داستانی واقعی_چاپی💫
💥روایتی از عاشقانه مردی که نیمی از جامعه او را به عنوان مرد قبول ندارند💥
#ترنس ته
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇
https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY025110
Repost from N/a
#پارت۱۶۹
_ تبریک میگم. داری بابا میشی داداش! پناه حاملهست!
رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم:
_ چچرا اینجوری نگام میکنی؟
بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکهتیکهت میکنم پناه! فقط به خاطر هلنبانو الان نشستم سر جام.
دلم شکسته بود. انتظار این عکسالعمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود…
چشمهایم ناباور و خیس شد:
_ چچی… میگی؟
بیبی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه میکرد پرسید:
_ اون بچه، آیندهی خاندان ماست. مراقبش باش.
زندایی قرص قلبش را خورد و گفت:
_ اگر بچهی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید:
_ با کدوم حرومزادهای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمیگرده؟
_ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز میخونی، داری تهمت میزنی؟؟
_ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…!
داشت سکته میکرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل میکرد.
_ به خدا داری اشتباه میکنی…
حس میکردم دستم دارد میشکند.
غرید:
_ تا عملِ قلب هلنبانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم میکنی از این خونه میری.
هلنبانو شربت بیدمشکش را هم میزد. به ما مشکوک شده بود. پرسید:
_ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟
گرمای دستش را از دستم کشید.
برخاست و با قدمهای بلند به سمت اتاقمان رفت. همینکه وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت:
_ اون شب با کی بودی؟؟
_ با هیچکس… به روح پدرم قسم، هیچکس.
_ خفهشو دروغ نگو! خفهشو!
خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوریاش را نداشتم. توان اثبات بیگناهیام را نداشتم. همهچیز به فیلمهای پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمیگشت.
ولی این بچه، بچهی خودش بود…
از اتاق رفت و برنگشت.
از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانیاش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه حتی اسمم را صدا زد.
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
چهار روز بعد
باران میبارید. مقابل بیمارستان اشکهایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت:
_ به سلامت!
_ چهجوری میتونی انقدر نامرد باشی امیر؟ هلنبانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم…
عربده کشید:
_ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفهی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله میکنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم.
ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم.
_ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی!
همهی وجودم درد میکرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس میکردم از بغض و خشم دارد میمیرد…
ما عاشق هم بودیم…
ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود…
ولی نمیدانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو یه شب بارونی با بچهای که میگفتن آیندهی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردی… گفت دیگه دوستم نداره و منِ بیحیا رو واگذار میکنه به خدا! مردی که میپرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد وقتی برگشتم که بچهم دچار بیماری خاص بود و به خون پدرش نیاز داشت.
بعد سالها من و امیر با هم روبهرو شدیم… رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقهی انگشتش…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
👍 1
29800
Repost from N/a
- هرزه خانم حامله بودیو اومدی تو زندگی بچه من؟
جلوی تمام مهمان ها سرم داد میزند. من بغضم را قورت میدم و میپرسم:
- اشتباه فکر میکنید بنفشه خانم، بخدا اونطوری نیست که واستون گفتن!
سرم داد میزند و دستش را بند میکند به لباسم و چند باری هلم میدهد:
- پس چطوریه؟ گیس بریدهی خراب! یه بار که تا پای عقد رفتی! حامله ام که بودی! با این پسره ام رفتی ترکیه عکسای لخت و عورتو واسم فرستادن!
رنگم میپرد.
دسته گلم را گرفته و پرت میکند آن طرف، سمتِ مهمان ها و خطاب به دخترش داد میزند:
- بیا این کثافتو ببر بیرون! بچهی من زن میخواد نه خرابِ لاله زار.
پریسا دست دراز میکند سمتم و چند نفری از مهمان ها خورشان را وسط میاندازند و میانجی گری میکنند اما مادر پیمان عکس هایی که قبلا با فروین گرفته ام را تویِ هوا پخش میکند و میگوید:
- آفتاب مهتاب ندیدشون این بود خداااایاااا من چیکار کنمممم. بی آبرو شدم....
از صدای جیغ و دادش بخش مردانه هم ب حالم خبر میشوند. پیمان سراسیمه خودش را رسانده و از مادرش علت سر و صدا را می پرسد و به عکس های فردین میرسد. روی زمین مینشیند و به آن ها نگاه میکند و بعد به من. اخم میکند و بدون هیچ حرفی دستم را میگیرد و توی نماز خانه پرت میگند.
منتظر توضیح است و من جواب میدهم:
- بخدا واست توضیح میدم. بذار بگم... من... من...
لال ماندهام و خب بابا مرا زور کرد که با پیمان ازدواج کنم، منکه نمیخواستم!
منکه تا آخرین لحظه منتظر فردین ماندم... اشک هایم را پاک میکنم و میخوام بدون حرف برم که از پشت موهایم را میکشد و کنار گوشم میغرد:
- کجا میری عروس خانم؟
اشکم از درد در میآید و لب میزنم:
- پیمان تروخدا ولم کن...
پوزخند میزند:
- ولت کنم؟ تازه میخوام بکشمت، بعد با خودم، تواِ کثافتو ببرم تو جهنم!
میریم بیرون، مجلسو ادامه میدیم تو زن من میشی و بهت میفهمونم تاوان این کار چیه خورشید، خب؟
https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk
https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk
https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk
👍 1
61610