cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون

خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون @aryanmanesh98

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
39 550
المشتركون
-15424 ساعات
-5507 أيام
+17930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه. با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟ -اصلان چی میگی؟ نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود. کجا می خواست بره؟ - نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟ این شوخی خوبی نیست. لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم. - بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده. چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود. بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد. بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد. اصلان ادامه داد: - اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده. - اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره. - بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده عقد کردن تو در برابر اون. دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم. گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد. اون باغ ارث من بود. - گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش... - نه. باهاش نبودم. - پس باید با دوست بابات ازدواج کنی حاج اقا طاهر. عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم. امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه. نزدیک اصلان شدم. - اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت. نصف باغ رو به اسمت میزنم. با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و... https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 ❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه. جایی که اصلان زندگی‌ میکنه. تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره. ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
إظهار الكل...
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
إظهار الكل...
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟ نعیم دنده عوض کرد: - بله رئیس! هنرستان موسیقی درس می‌خونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه! نگاهم را بی‌توجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرام‌تر کلماتم را ادا کردم: - از کس و کارش چی فهمیدی؟! - تک دختره و عزیز کرده! خونواده‌دار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همه‌جاش کرده! ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خان‌آقا" در نمی‌آوردم. بی‌حوصله لب باز کردم: - به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه! - رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده! صدایش را صاف کرد و ادامه داد: - ‌ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خان‌آقا گفته باید مطمئن شیم باکره‌ست. مکثی کرد و آرام‌تر پرسید: - دوست پسر داره‌ها! اگه نبود چی رئیس؟ کلافه نخِ سیگاری آتش زدم: - اونو خان‌آقا تصمیم می‌گیره. نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشه‌ی سمتِ خود را پائین دادم. - به خدیجه می‌سپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه می‌دونم...! - اونم به چشم. امر دیگه؟ - آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخره‌ی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه... به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیق‌تر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده ساله‌ای که قرار بود بشود صیغه‌ی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله! به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهره‌اش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس! متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم. - اسمش چی بود؟ - گُلرو!...گُلرو سعادت! سعادت؟! بَه! عجب سعادتی! نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود! - اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو! میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت می‌کرد نیشش باز شد: - چشم خان‌عمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟! نگاه تیزم را که دید نیشش را بست. - لقمه‌ی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن. مثلِ همیشه بی‌فکر و رو هوا حرفی پراند: - نکنه خود خان‌آقا می‌خوادش؟! سکوتم را که دید، جا خورده خندید: - زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خان‌آقا دختر دبیرستانی می‌خواد چیکار؟! - میثاق! نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوه‌گویی‌هایش را جمع کند. دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرف‌هایی که شنیده بود می‌لرزید و از ترس داشت دل دل می‌زد. میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمی‌گرفت، پشت دستش را نوازش‌وار به گونه‌‌ی دخترک کشید و او را توی بغل برد. - ای‌جون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام! دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت. میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند می‌زنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی! بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد: - دلت می‌خواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟ این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد: - شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم! نعیم را مخاطب قرار دادم: - بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم. - به چشم رئیس! از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند. دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانه‌اش را محکم با دو انگشت گرفتم. - دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز می‌کنم. به فکر خانواده‌ت باش. نمی‌خوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟! ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد. - حالا شد! به خوش‌قولی چسب را از روی دهانش را کشیدم. آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام! سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم: - بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو! https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk .
إظهار الكل...
من اولیا پدر و مادر این دخترو می‌خوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام! تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت: - نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل مدیرمون چشم هایش رو بست: - قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه بدون این که نگاهم کنه جواب داد: -این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد می‌فهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولی‌دم‌همین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟ - آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد. از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن: - زنیکه امل عصاب خورد کن - چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم - تهش میری شبانه آبغوره نداره وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود! - میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم: - حسام... تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟ گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت: -واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟ الکی آدمو اخراج نمی‌کنن که با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم: - فهمیده بود من... من زنم گریم باز شدت گرفت، خجالت می‌کشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم می‌کنه اما قطعا خود امیرم می‌دونست بین من و امیر چی می‌گذره! و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم: -من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی -ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید: -گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم - امیر نیست تو ماشین پیاده شد کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه - نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت: -دارم میام گوشیو بده امیر یالا داشت میومد؟ به خاطر من؟ https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه می‌پیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر: - تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د می‌دونی من کیم؟! می‌دونی مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار می‌کرد که اوضاع درست کنه نمی‌شد و چرا دروغ تو دلم قند آب می‌شد. - آقای راد به خدا ما نمی‌دونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش - برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری می‌نویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟ تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد: - زهرمار زهرمار چه مرگته؟ مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم می‌سوزه واس چی گریه می‌کنی؟ -من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم احساس کردم لبخند کمرنگی زد: -این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد: -‌تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
إظهار الكل...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

...
إظهار الكل...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

👍 1
Repost from N/a
😈 😈😈 😈😈😈 😈😈😈😈 🤪😂😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪 👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽 _گند زدی! گندددددد... _گند و دکترها به قیافه ی دوست دخترِ شما زدن! نیشخندی زد و پا روی پا انداخت و با ابروهای بالا رفته گفت: _خب؟ حسودیت شد؟ حقم داری اون خیلی خوشگله! _والا منم لبهامو مثل ..(از گفتنش منصرف شدم) منقار اردک بزرگ کنم.. یا دماغمو پروتز کنم .. یا چشمامو عمل کنم..یا صورتمو سوراخ کنم بزور از توش نگین رد کنم..خب معلومه شبیه اورانگوتان..عه ببخشید..دوست دختر شما میشم.. تازه چند تاشم فاکتور گرفتم! _در هر صورت ..تو حق نداشتی چای و خم کنی روش! بسوزونیش! _بازم اینکارو میکنم! _بیخود میکنی! _چیه غیرتی شدید؟ در هر صورت من کار خودمو میکنم. صداش بالا رفت و گفت: _اینجا من دستور میدم که کی چیکار کنه!کی کجا بره..کی وظیفش چیه! شیرفهمه؟ _بله ..درسته..شما دستور میدید..اما مسئولیت تف هایی که توی قهوه اش میندازم هم شما باید قبول کنید! سلیطه‌س انگار! _تو.. تف میکنی تو قهوه ها؟؟ _نه فقط‌ تو قهوه ی اونایی که ازشون خوشم نمیاد! حس کردم چشمهاش میخنده و پر از تفریح داره به جلز ولز زدنم نگاه میکنه! _تا الان داشتم قهوه ی تُفی میخوردم؟ _نه _خودت الان... _گفتم اونایی که بدم میان! اونایی که تحمل ندارم باهاشون هم کلام شم و .. خیره خیره نگاهش کردم.. چیو میخواست بشنوه؟ اعترافم به ضعف در برابرش؟ مرتیکه الدنگِ باد روده ای! چه پرو پرو هم زل زده به من و ولش کنی از خنده میپاچه به در و دیوار 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 عاشقانه های غوغا و آرکا دوتا خل و چل ردی آرکا مغرور و غیر قابل نفوذ غوغا پرو و شیطون چه شود🤪😂😂😂😂👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟ پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده. سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح! احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر می‌کشید و از طرفی از نظر روحی احساس بی‌ارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمی‌کنم غرید: - د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟ پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم: - حالم خوب نی ادکلنی جلو آینه به خودش زد: - دوش بگیری اوکی میشی یه چند بارم بگذره عادت می‌کنی دیگه اذیت نمیشی با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد: - خونریزی داری! نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد: - به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم: -هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟ خرجشو از کجا میاری ازجیب من! فکر کن کارت اینه و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد: - پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا.... https://t.me/+1fh_WsMg6qJmNDU0 سرمای نیمکت اذیتم می‌کرد، زیر دلم بدتر تیر می‌کشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود! https://t.me/+1fh_WsMg6qJmNDU0 و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد: - خانم؟ خوبید؟ هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد: - صدای پچ پچ‌ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی! سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد: - استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد: - گلناز؟ چی شده؟ ببینمت! حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت: - استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید صدای خنده بلند شد و توپید: - خانم محترم سرت تو برگت باشه شما و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد: - پاشو برو بیرون نمی‌خواد امتحان بدی نمی‌دازمت چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم می‌میرم از درد اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید: - کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست... https://t.me/+1fh_WsMg6qJmNDU0
إظهار الكل...
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

Repost from N/a
_ باوانم...برام برقص...بافت موهاتم باز کن.... _صنم پایینه، داره نگاه‌مون می‌کنه... زهرخندی روی لب‌هام نقش می‌بنده؛ این هشدارش یعنی باید بازم نقشم رو به‌خوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطه‌‌مون شک نکنه! از لبه‌ی ایوان بلند می‌شه و به سمتم میاد. فاصله‌مون انقدر کمه که ترس برم‌ میداره نکنه صدای تپش‌های قلبم رو بشنوه‌، مرز ندیده‌‌ای که باید همیشه حفظ می‌شد رو رعایت می‌کنه. در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند می‌زنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟! با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی می‌گذره و نزدیک‌تر می‌شه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش می‌گیره. تمام تنم نبض می‌زنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس می‌کرد و منو آهو می‌نامید جانم به رعشه می‌افته. در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج می‌کنم گمانم صنم خودش رو مزاحم لحظات عاشقانه‌ی تازه عروس وداماد می‌بینه! که فورا به داخل عمارت برمی گرده. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت. برخلاف التماس‌های قلبم، سعی می‌کنم فاصله‌مون رو بیشتر کنم اما بی‌آنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکم‌تر می‌کنه. https://t.me/+Uw6wIe8KdZU5MTg0 https://t.me/+Uw6wIe8KdZU5MTg0 آروم زمزمه می‌کنم: _ صنم رفت تو... اما برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، حالا که به جز لباسهامون مرز دیگری بینمون نبود؛ لب‌های لرزانم رو روی قلبش میذارم و بدون آنکه جرئت ‌بوسیدن داشته باشم نَسَخ کوبش‌های بی‌امان قلبش می‌شم. وقتی این هم آغوشی طولانی می‌شود، باتعجب سرم رو بالا میارم، طره‌ی از موهای موج‌دارم، روی صورتم می‌افته با انگشتش آن‌ها رو پشت گوشم میندازه اما انگشتاش کنار صورتم متوقف می‌شن. غمگین در نی‌نی چشماش زل می‌زنم و می‌گم: _ دنبال نشونه‌‌ی دیگه‌ای از آهو توی صورتم می‌گردی؟ از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفت " درست مثل چشمای آهون!" غمگین می‌خندم و به خط‌های کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لب‌هایم می‌دادن؛ اشاره می‌کنم و می‌گم: _ اینام شبیه آهون مگه نه؟ مثل همیشه جوابم فقط سکوت محضه. ناگهان لب‌هاشو مماس لبهام می‌کنه و آروم پچ می‌زنه: _ امان از این لبهای سرخ لاکردارت...که مزه‌ی خود بهشت می‌دن. سپس  انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت می‌ده، حس می‌کنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش می‌کرد انگار صورتم رو می‌سوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف! با صدای خش‌دارش آرام نجوا می‌کنه: _ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگیم بود. منو تبدیل به دیوانه‌ای کرده بود که می‌خواست از نامردی که زن حامله‌اش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه. بغضم می‌ترکه و چند قطره اشک سرکش از کاسه‌ی چشمم سرریز می‌شه. با سر انگشتش رد اشک‌ها رو از صورتم پاک می‌کنه. نگاه از نگاهش می‌گیرم. نمی‌دونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو می‌دانست یانه! انگار او هم به همان چیزی فکر می‌کنه که به ذهن من خطور کرده بود. فاصله‌‌ش رو بیشتر می‌کنه! اما دستم رو رها نمی‌کنه و می‌گه: _ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو می‌رقصیدی از خجالت‌ گوشه‌ی لبم روبه دندون می‌گیرم که اخم می‌کنه و لبم رو آروم آزاد می‌کنه. و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو می‌کنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن. دستش را زیر چانه‌م می‌ذاره؛ نگاهم در نگاه چراغانیش گره می‌خوره و با مهربانی کم سابقه‌ای می‌گه: _ باوانم.... برام برقص... بافت موهاتم باز کن.... با شنیدن میم مالکیت چسبیده به اسمم لحظه‌ای نفسم بند می‌آید وقتی‌که می‌خوام ازغفلتش سو استفاده کنم و از دستش فرار کنم، دستم رو آنقدر فشار می‌ده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، می‌گه: _ امشب به اندازه‌ی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟ فردا صنم برمی‌گرده، انوقت منو تو می‌مونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم! با بهت که بهش نگاه می‌کنم. فشار دستش رو کمتر می‌کنه و آروم زیر گوشم می‌گه: _ حالا تصمیم با خودته عزیزکم، می‌رقصی یا صبر کنیم صنم بره؟ https://t.me/+Uw6wIe8KdZU5MTg0 https://t.me/+Uw6wIe8KdZU5MTg0
إظهار الكل...