📖 رمان های زهراارجمندنیا📚
بسم الله الرحمن الرحیم کانال عمومی رمان (پرهون) نویسنده: زهراارجمندنیا رمان های چاپی: آمال، ستاره ها مسیر را نشانت می دهند، هنوزم همونم، ما، ماه و ماهی، بودیم💛 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود. شرایط پارت گذاری: شش پارت در هفته
إظهار المزيد41 830
المشتركون
-6724 ساعات
+1527 أيام
-20130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
- آقا؟
صاحب این صدا را عجیب میشناخت. بارها در حیاط دانشکده از دور نگاهش کرده بود؛ به راه رفتنش، خندیدنش و جسارتی که آن سالها در کمتر دختری دیده میشد. سرش را که بالا آورد، دختر جزوهای که دستش بود را به طرف او گرفت و با صدای پر شر و شورش گفت: میشه این جزوه رو کپی کنید؟
میتوانست بگوید، نه؟ دیرم شده؟ همین حالا هم بیشتر از یک ساعت اضافه ماندهام؟ جزوه را گرفت و گفت: نیم ساعت دیگه خوبه؟
دختر خواست تشکر کند که دوستش با سقلمهای به پهلوی او مانع شد. نگاهی به دوستش انداخت. بعد با حالتی با نمک گفت: نه... یعنی ما یه کم دیرمون شده، باید زود بریم خونه. میشه فردا بیایم بگیریم؟
کاش میتوانست بگوید، بیا! خودت بیا. خودت تنها. بدون همراهی چشمان غریبهای که نمیگذاشتند آن جوری که میخواهم نگاهت کنم. گفت: باشه. فقط همین ساعتا بیاین که خودم باشم. اسمتون؟
تکه کاغذی برداشت و وانمود کرد که اگر اسم او را ننویسد تا چند دقیقهی دیگر یادش میرود. لبهای دختر از هم گشوده شد و بدون مکث گفت: مهربان اوسیوند.
به خودش که آمد نه دختر مقابلش بود و نه دوستش. لبهایش تکان خورد و بیصدا اسم او را نجوا کرد.
مهربان! قشنگ نبود؟ زیادی به او نمیآمد؟ روی آن صورت مثل ماه بیش از اندازه نمینشست؟
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
65100
Repost from N/a
#پارت_665
_من اندازه تار موهای تو دوست دختر داشتم.
چشمهای یاسمین گرد شد و چند ثانیه مکث و حیرتش ارسلان را به خنده انداخت. دخترک که به خودش آمد، برس را برداشت تا سمت او پرت کند که اینبار ارسلان تعجب کرد؛
_چیکار میکنی دیوونه؟
یاسمین یک قدم جلو رفت: که اندازه موهای من دوست دختر داشتی؟
ارسلان با تعجب و خنده دست هایش را بالا گرفت؛
_اول اونو بذار زمین، منطقی با هم حرف میزنیم.
یاسمین از شدت حرص دندان هایش را بهم فشرد. جلوتر رفت و برس را توی دستش چرخاند...
_که موهاشونم میبافتی؟
ارسلان لب هایش را روی هم فشرد: یاسمین؟ بچه نشو دخترم...
_به من نگو دخترم. بخدا یه بار دیگه بگی واقعا این برس و پرت میکنم تو سرت!
چهره ی او که در هم رفت دخترک برس را کناری انداخت و به حالت قهر رو چرخاند.
_بازم میخوای قهر کنی؟ تو چرا یکم بزرگ نمیشی یاسمین؟
دخترک لب هایش را کج کرد: چیه؟ دوست دخترات قهر نمیکردن؟
ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: اونا اگه قهرم میکردن اهمیتی نداشت.
_والا منم اینجور که مشخصه برات اهمیت چندانی ندارم.
ارسلان عصبی شد. جلو رفت و لحاف را از دست او کشید...
_تو چرا انقدر بچه ای و یکم جنبه شوخی نداری؟
_تو که انقدر بزرگی و جنبه داری، دوست داری من بشینم برات از دوست پسرام حرف بزنم؟
ارسلان درجا ساکت شد. اخم هایش که بهم پیچید دخترک با استرس نگاه ازش دزدید...
_میبینی؟ منم بلدم اذیتت کنم.
_من بی جنبه نیستم ولی بلدم خطرناک باشم.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد. ارسلان سر تکان داد و لحاف را روی تخت انداخت؛
_بیا بگیر بخواب تا باز دعوامون نشده.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 700 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
20300
Repost from N/a
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....!
خیره به چهرهام با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو میزند سیگار میکشد.
-بلده تنتو....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟!
صورتم گُر میگیرد و گونهام سُرخ میشود.بس نمیکرد؛حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد.
-اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلتو تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی....
مگر میشد یادم برود.همان شب که رد دستهایش دوست داشتم تا ابد بماند.
سیبک گلویش سخت میلرزد:
-هنوزم اذیت میشی ؟!
بغض گلویم را پس میزنم و لبهایم بیجان تکان میخورد:
-نه بهتر شدم....!
باز هم بد برداشت میکند که دیوانهوار سر تکان میدهد:
-اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...!
کاش مادرم امشب دعوتم نمیکرد.ما حالا هر دو غریبهایم.سالها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را میگرفت.
-تو از هیچی خبر نداری دانیار !
عمیق و خیره نگاهم میکند و لبخند تصنعی میزند.
-مهم نیست...چیزایی که باید میدیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟
-من و اون....
صدای باز شدن در و صدای سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم میرود:
-مادر جون چی درست کردی واسه داماد همیشه گشنهات...؟!
میبینم چطور دستهایش مشت میشود و چشمهایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمیشنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدمهایش که نزدیک میشود.
-نیلا کجاست مامان....؟
چشمهایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک میشود و بازویم را چنگ میزند.
حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم میزند:
-تو چرا گورتو از زندگی زن من گم نمیکنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟
صدایش را بلند میکند :
-که لاس میزنی با زن من...!
او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.میبینم چطور سیگارش را پرت میکند و روی تنش میخوابد و میزند و مادرم سراسیمه میآید.
چشمهایم سیاهی میرود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی میشود روی آتش دلم:
-کثافت بیهمه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی....
چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر میکنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمیشود:
-شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی....
❌❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سالها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشتهبود؛جذابتر و کلهخرابتر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)
نیل
52740
Repost from N/a
_ زن داشتی ولی چشمت دنبال ناموس یکی دیگه بود!
همه با بهت به او نگاه میکردند و او بی رحمانه حرفش را ادامه داد:
_ تو! توی نامرد، زن داشتی، ولی چشمت دنبال یه دختر دیگه بود، کسی که ناموست بود! تو اصلا حالیته همراه خودت زندگی چند نفرو هم نابود کردی!
خواست حرفی بزند و جواب زن را بدهد که زن دوباره فریاد کشید:
_ خراب کردی! کل گذشته رو... خیانت کردی به زن و بچت... به خانوادهت!
دستان مرد روی سینهاش نشست و محکم لباسش را چنگ زد:
_ من... من... من کاری نکردم...
_ اتفاقا دقیقا خود تو، هر کاری که میشد برای نابودی زندگی چند نفر کردی! چندین سال حق چند نفرو بالا کشیدی و خوردی، تو به بچه هاتم رحم نکردی و حالا پیدات شد و ادعا داری؟!
دستانش مشت و اشک از چشمان زن فرو ریخت!
_ نمیزارم دوباره زندگی دونفر و نابود کنی... نمیزارم بدبختشون کنی!
و مقابل چشمان بهت زدهی همه فریاد زد:
_ بخوای نخوای، خون به پا کنی یا نه خطبهی عقد جاری میشه!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
#عشق_ممنوعه
#دخترروستایی_و_پسرشهری
همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد...
دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر!
هیچ کس نمیدانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
فرصت عضویت محدود و فقط ویژهی امروز❌
رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا!
روایت عشق ممنوعهی پسرشهری و دختری روستایی ❌
قصهای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد!
این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه میکنه!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
15900
طبق درخواست عزیزانی که جا مونده بودند، این تخفیف تا فردا یعنی روز جمعه تمدید شد.💛
عزیزانم فقط تا فردا با این قیمت میتونید واریز کنید.
امکان افزایش قیمت ویآیپی وجود داره 💛
3 08100
Repost from N/a
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-محنا بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- هامین...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... ژینوس عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به هامین داد...
هامینی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
1 07660
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
49510
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.