کانال رمان 🔞
📚تو این چنل هر نوع رمان دلتون بخوادمیتونید پیدا کنید📚 ༒︎𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏༒︎ ⌫ 📃✒ تنها چنل تلگرام سابین!!!👇 https://t.me/sabin_music
إظهار المزيد632
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-97 أيام
-6030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
دیشب شنیدم صدام زدی پریدم ... :)
Naaji.Vasiat2.320.Songha.ir.mp312.57 MB
🩸eshghe shahvati🩸
#part365
_میگفت سراغمو میگرفتی
کلافهای
نگرانمی
و اون نگران دل شکستت بود
قرار نبود اینطوری همه چی رو بفهمی باباجون
من از قبل به کیان علاقه نداشتم...
بعد...
رو صندلی نشست و پارو پا انداخت.
_بشین طرف کن برام
بگو از کجا شروع شد!
_حقیقتا دهنمون باز مونده بود و دلم میخواست خودمو جمع کنم و بپرم بغلش
اما شدنی نبود
اخمای بابا این اجازه رو به هم نمیداد.
_دختر گفتم بشین.
مظلوم چشمی گفتم و رو صندلی روبروییش نشستم.
_تعریف کن
بگو از کی به کیان علاقه مند شدی!
گونه هام انگار سرخ شده بود و خجل شده بودم
میگفتم تو اتاق خفتم کرده بود؟
یا لوکیشن راب*طه هامونو میدادم؟
باید سر و تهشو سر بسته هم میاوردم که نه ابروی کیان بره و نه ابروی خودم.
_منتظرم.
لیوان خالی رو میزو دستش گرفت و نصفشو با پارچ پر از شربت پر کرد و روبروم گذاشت.
_بخور انگار گلوت خشک شده.
دستم لرزید و پلکام چتد بار باز و بسته شد
محبتای کوچیکش
و علاقه پدرانش
ذره ذره قند تو دلم اب کرد و با لذت لیوانو برداشتم و یه نفسه سر کشیدمش و دوباره رو میز گذاشتم.
_یواش بچه
حفه میشی.
خفه میشدم هم ارزش داشت
اون بهترین شربتی بود که تو عمرم چشیده بودمش و طعمش تو ذهنم موندگار شد.
🩸eshghe shahvati🩸
#part364
لپای سرخ ارادو کشیدم و بوسهای رو پلکاش زدم.
_برو خاله
برو با اسباب بازیات بازی کن تا منم بیام باشه؟
_باشه.
با نمک خندید و بدو بدو سمت خونه رفتم و با قدماش قند تو دلم اب کرد.
_هیلدا!
سر پا گوش وایستادم و منتظر نگاش کردم.
_میدونستی چرا اسمتو هیلدا گذاشتم؟
چون میخواستم قوی باشی
محکم باشی
و مورد اعتماد!
نبودم؟
حقو باید به کی میدادم؟
_قوی هستی
محکم هستی
اما من دیگه بهت اعتماد ندارم!
بد ناراحتم کردی
بد منو شکوندی!
_نمیخواستم بابا
قسم میخورم
فقط....
فقط دوست داشتنش نذاشت به همه چی فک کنم
میفهمی؟
فکر و ذهنمو ازم گرفته بود
بابا....
زل زدم بهش و دستشو تو دستم گرفتم.
_دوستش دارم
ولی...
ولی اگه فک میکنی تو رو ول میکنم اشتباه کردی
این چند وقته فکرم همش پیش تو و مامان بود
اونم تو فکرتون بود
_چی میگفت؟!
انگشت سبابمو رو پوشت دستش کشیدم و یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم.
#part433
بازیِ لبهای خیس و داغمون، زیباترین بازیِ خطرناک دنیا بود.
من هیچی نمیشنیدم جز رد شدن جریان پرفشار خون از کف دستهای وصال که مثل بازی موج و ساحل بود.
نفسهای پرتلاطم هردومون مثل یه ملودی تو فضا پخش شده بود.
تمام تمرکزم روی لطافت لبهای وصال بود که دل و دین و ایمان و زندگیمو گرفته بود.
با انگشتهام تک به تک مهرههای کمرشو لمس کردم و اونقدر با ولع و حرص لبهاشو بوسیدم که آخ کشید.
تو حالِ خودم نبودم، چشمهام باز نمیشد ولی وصال انگشت نشانهش رو روی لبم گذاشت و با نفسنفس زدنِ شدیدی پچ زد:
-دردم گرفت آرومتر...
-"باشوا دولانیم اورییم"
دور سرت بگردم قلب من.
لب پایینشو لای دندون کشید. از کف دستش صدای دریا به گوش میرسید و دندونهاش لای اون لبهای کبود، خودِ صدف بود.
هربار وصال مثل یه دریا روی آتیش خشمم فرود میومد و آرومم میکرد حتی حالا که از طعم لبهاش، بیقرارترین مرد دنیا بودم.
لبخند زد.
-انتقام باباتو میگیرم، همونطور که انتقام آرشامو میگیرم.
برات یه جادهی گمنام تو یه جای ناشناختهم ولی هرجا بری، انتهای مسیر منو میبینی. من آخرِ راهتم وصال...
با پشت دو انگشتم، صورت داغشو لمس کردم.
-تو برو شرق من میرم غرب ولی...
یادت نره زمین گرده وصال.
-میخوای بگی ازت فرار نکنم؟!
گیر افتادم تو دامِ تو؟!
چرا حرفتو رک نمیگی؟! چرا معما طرح میکنی؟!
سفیدیِ چشمهاش برق میزد.
وقتی تک به تک مویرگهای تنم این آهوبچهی گریزپا رو طلب میکرد، وقت پا گرفتن این حس نبود.
وصال هم میخواست؟!
-همین لحظه تصمیم گرفتم تو رو مال خودم کنم.
اگه نمیخوای آسیب ببینی فرار کن وگرنه تضمین نمیکنم این قصه با خون و لبخند تموم نشه.
فقط سر تکون دادم و وصال با نگاهی عمیق و بُرّنده به تن آش و لاشم، از حموم بیرون زد.
به دیوار تکیه دادم و خودمو لعنت کردم.
سینهم از حجم این حِسّ لعنتی خِسخِس میکرد.
🌈 رمان: #گل_های_پیراهنت
🍃 نویسنده: #ستاره_شجاعی_مهر
🤍 ژانر: #عاشقانه #معمایی
🔥 خلاصه:
به زحمت قدم بعدی را برداشت و نفسش توی گلو گیر کرد. درد بد زمانی به قوزک پای زخمیاش پیچیده بود. دلش میخواست زار زار گریه کند. کمی بدن نحیفش را جلو کشید و دست به تنهی تنومند درخت کشید. ایستاد و به نفس نفس افتاد. جلوی چشمانش گاهی تیره میشد و گاهی انگار سوزن میرفت توی مردمکهای خیسش. جان نداشت بیشتر از این راه برود. سرش را کمی بالا گرفت و نگاهش رفت تا روی ابری که چیزی به
ترکیدن بغض سیاهش نمانده بود.
@my_novels32گلهای پیراهنت.pdf1.42 MB
🩸eshghe shahvati🩸
#part363
زبونم گرفته بود و انگار دست زمختی رو جلوی دهنم قرار داده بودن تا لال شم
دلم نمیخواس به زبون بیارمش
که کیانم رو تخت بیمارستانه و دل این بچه هم بشکنه
به خاطر همین لبخند تصنعی زدم و دست زیر چشمام کشیدم.
_عمو کیان....عمو کیان رفته واست هدیه بگیره.
لباش کش اومد و خندون شروع به بپر بپر کرد.
_اخ جوون هدیه.
_اره هدیه.
موهای نرمشو بوییدم و با انگشتم اشارم موهای ریخته شده روی صورتشو کنار زدم.
_خوب
الان میتونی بری پیش مامان تا من و عمو ارسلان با هم حرف بزنیم؟
_اما من میخوام پیشت باشم.
حق داشت
بچه بود و بهونه گیر
منم بهش واقعا حق میدادم دلتنگی کنه
بلاخره چند وقت بود اینجا و تو این خونه با دوتا ادم بزرگ تر از خودش زندگی میکرد و بابا به خاطر اوضاعی که من ایجاد کرده بودم فک نکنم باهاش بازی کرده باشه!
_خوب ببین یه کاری میکنیم...
_خاله هیلدا بعد حرف زدنمون میاد پیشت و تا شب میتونین کلی باهم بازی کنین عمو جون!
با حرف بابا لبمو گزیدم و ادامه حرفم قطع شد
تا شب؟!
یعنی میخواس بمونم اینجا؟
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.