cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

شـکـاف"

•از همانجا که رسد دَرد، همانجاست دَوا •♾🌘 𝐋𝐢𝐧𝐤 𝐏𝐌 𝐧𝐚𝐒𝐡𝐧𝐚𝐬🔻 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-945702-QNV4LbF

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
496
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-57 أيام
-2930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

❤️❤️❤️پارتای جدید❤️❤️❤️
إظهار الكل...
8🔥 2
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت288 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ از حموم بیرون اومدم و دااشتم موهامو خشک میکردم صدای مامان برای بار چندم بلند شد... _پسررمم چاییت یخ کرد بیا دیگه دورت بگردم... بلند گفتم: _اومدم مامااااان جان بعد از اینکه لباسامو پوشیدم سمت گوشیم رفتم و به نوت پیامی که از عاطفه اومده بود خیره شدم... _ممنون بابت دیشب و عذرمیخام بابت رفتار تندم... با لبخند واسش تایپ کردم: _خواهش میکنم وظیفس عروسک...من که چیزی یادم نیس تو یادته؟ سرحال و شاداب همونطور که موهامو خشک میکردم رفتم پیش پایین که صبحونمو بخورم و برم شرکت... وارد آشپزخونه شدم و رو به زهرا خانم گفتم: _زهرا خانم لطفا چمدونمو ببندید واسه شب اماده باشه... میز و واسم چید و چایی سرد شده رو واسم عوض کرد : _چشم اقا _دستت درد نکنه مامان کجا رفت.؟ تست های تو سبدو کنار دستم گذاشت و اروم زمزمه کرد: _اقا صبح خالتون زنگ زد خب... ساکت شد:...... پنیر رو به تست مالیدم و منتظر موندم _خب؟ با من و من گفت: _اقا مامانتون انقدر از عاطفه خانم تعریف کرده که خالتون مشتاق شد ببینتش... الانم واسه ناهار خالتون میاد مامانتون زنگ زده عاطفه خانمم دعوت کرده کم کم پیداشون میشه دیگه....
إظهار الكل...
10👍 1
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت290 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ _این طرز حرف زدن با بزرگترته عماد؟خالت فهمیده تو بعد از چند سال برگشتی داری با ما زندگی میکنی ؛ اومده ببینتت...... بعد من از خوبی و خانم بودن این دختر تعریف کرده بودم پیشش اونم‌کنجکاو شده ببینتش چون میدونه من بیخودی از کسی تعریف نمیکنم ‌کجاش بده؟ سرمو‌تند تکون دادم و زمزمه کردم: _کی اینطور مامان یعنی فقط همینه نه؟ _مگه قراره غیر از این باشه؟ زنگ خونه به صدا دراومد . پاتند کردم سمت داخل و همونطور که میرفتم گفتم: _امیدوارم همین باشه مامان  و خاله نخواد وااااسطه ی چیز دیگه ای بشه... نموندم که چیزی بشنوم و  داخل رفتم ... زهرا دم در اشپزخونه ایستاده بود تا منو دید زود گفت: _اقا صبحونتون رو بیارم اتاقتون؟ _نه میل ندارم ... وارد اتاقم شدم و لباسامو پوشیدم و کتمو تو دستم گرفتم...! تو راه رو قبل از اینکه برم پایین‌دکمه های پیرهنمو بستم... صدای سلام و احوال پرسی میومد ... پلکامو روی هم فشار دادم... و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکارم و سرو سامون بدم... یه روز نشد من به ارومی بگذرونم و ذهنم ازاد باشه و روانم اروم...
إظهار الكل...
9🔥 1
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت289 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ با تعجب به زهرا نگاه میکردم... خاله واسه چی میخاسته عاطفه رو ببینه؟ اصلا مامان واسه چی ازش پیش خاله گفته؟ نکنه....نکنه واسه پسرش؟... اخمی کردم و تست و پرت کردم رو میز و بلند شدم _مامان کجاست زهرا؟ زهرا که از حرکتم ترسیده بود گفت: _توحیاطه داره گلارو اب میدن... سمت در سالن رفتم و بلند صداش زدم: _ماااااامااان؟ماماااان؟مامان کجاااییی؟ از پله ها پایین رفتم صداشو شنیدم که از سمت راست خونه میومد: _چخبرته پسرم؟چیشدده؟چرا صداتو انداختی تو سرت کل خیابون فهمیدن داری صدام میزنی... بی توجه نزدیکش شدم و بی مقدمه گفتم: _خاله واسه چی میخاد عاطفه رو ببینه؟ چرا به من نگفته بودی؟ این کارا یعنی چی؟ شلینگ اب و بست  و خونسرد گفت: _خب؟ اخمم غلیظ تر شد .. خب؟ همین.؟ _خب؟مامان پرسیدم چرا به خاله گفتی بیاد عاطفه رو ببینه جواب سوالم خب نبود... _حالا بعدا متوجه میشی برو لباساتو عوض کن موهاتم خشک کن سرمامیخوردی هوا سرده با بی حوصلگی چنگی به موهام زدم و اروم گفتم: _مامااان محض رضای خدا عصبیم نکن بگو از کی تا حالا تو جیک و پوک زندگیتو واسه خاله میگی؟
إظهار الكل...
9🔥 1
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت291 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ پله هارو اروم پایین اومدم خواستم پله ی سوم و پایین بیام که با چیزی که خاله گفت گوشامو تیز کردم: _هنوز نیومده اون دختر؟ صدای  مامانم که اروم صحبت میکرد بلند شد: _نه ماهرخ جان ولی حالاحالاها دیگه پیدا..... صدای ایفون بلند شد زهرا بلند گفت: _من باز میکنم خانم جان .... سعی میکردم ریلکس باشم و بی هوا کاری نکنم و حرفی نزنم... اروم پله هارو یکی درمیون پایین رفتم به محض پایین اومدنم چشم خاله به من خورد و تیز سر تا پامو نگاه کرد بعدش یه لبخند مصنوعی رو لباش نشوند... با دیدنش فقط یه چیز از ذهنم گذشت... "اصلا عوض نشده بود" _به به ببین کی اینجاست عمادِ عزیزم میدونی چند وقته خاله ندیدتت بی معرفت.؟ تو دلم پوزخندی به این ابراز محبت دروغین زدم... متنفر بودم از ادمایی که تظاهر میکردند .... خاله هیچوقت از من خوشش نمی اومد.از وقتی هم که قبول نکردم شراکتی با پسرش فرید کار کنم کینه ش از من بیشتر شد .... محترمانه نزدیکش شدم که پیش دستی کرد و منو تو بغلش گرفت ... _سلام خاله جان خوش اومدید... خوشحالم میبینمتون... _ماشالله چه اقایی شدی .. چه قدو بالایی.. مردی شدی واسه خودت ....چشم سود کور... _ممنون خاله لطف دارید شوهر خاله خوب هستن؟بچه هاتون؟ _خوبه اونم بچه ها هم والا فرید هفته پیش از سوئیس اومد فردا شب قراره واسش مهمونی بگیرم... سرمو تکون دادم و خواستم برم که صدای سلام ظریف و اشنایی باعث شد سرمو برگردونم و نگاهم به نگاهش گره بخوره... اروم زمزمه کردم _سلام....
إظهار الكل...
10👍 2🔥 1
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت287 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ با دستمال گوشه ی لبشو پاک کردم... _واست کلی لباس های قشنگ میارم عروسک... سرشو به معنی نه تکون داد.. نمیخاست.؟ با فکر اینکه شاید دلش چیز دیگه میخاست با احتیاط گفتم: _ست لوازم ارایش و عطرای مارک... ابروهاشو بالا انداخت... _سرویس برلیان مارکیز؟ بازم گفت نه... نیشخندی زدم بهش... _پس چی میخایی؟ اها نکنه خودم کادوام؟ _قهوه و بخور میخام متعجب از این‌دختر  بهش نگاه کردم.... کلی چیز هست که دخترا واسش میمیردن و میخاستن داشته باشن... از لباس مارک و عطر و ست لوازم و سرویس گذشت که برسه به این چیزای سطحی.؟ الحق که این دختر با همه فرق داشت.... تک خنده ای متعجب کردم: _حالا بخور و اوکی ولی اخه قهوه چرا؟مگه اینجا نداره؟.... _حبیبی قهوه فقط قهوه عربی دوبای و بخووور به به............. انقد بامزه و با ادا گفت که بدون توجه بلند زدم زیر خنده.... اونم میخندید بین خنده هاش گفت: _میبینی چقد گوله نمکم؟
إظهار الكل...
9👍 2
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت283 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ ابروهاشو بالا انداخت و زمزمه کرد: _پسره ی لوس.. _ همین که هست بخوایی نخای بیخ ریشتم اخرش ... با طنازی یکم از موهاشو داخل مقنعش فرستاد و با عشوه ی ذاتی چشاشو خمار کرد و  گفت: _تا باشه از این بیخ ریش بودنا آقاااا اخم واسش ریز کرد و جدی گفتم: _ چشاتو اون شکلی نکن.. چشماشو واسم گرد کرد و گفت: _چطوری؟ نگاهی به دور و بر انداختم و لب زدم: _چشمات! چشمات  همینجوریشم پدر ادم و در میاره... یهو دیدی صاف راهی بهشت زهرا شدم از دستشونا... _خدا نکنه.! فردا ساعت چند پروازته؟راستی.. با اومدن گارسون حرفش و ناتموم گذاشت و ساکت شد... بعد از این که گارسون رفت سرمو بلند کردم و رو بهش که خیره نگاهم میکرد گفتم: _جانم؟فردا ساعت ۱۲ شب‌ پروازه... میرم سعی میکنم زودتر کارارو اوکی کنم برگردم برای عروسکم سوپرایز دارم.. چیزی نگفت ... انگار یه طوریش بود... _غذاتو بخور گلم یخ میکنه از دهن میوفته... اروم باشه ای زمزمه کرد بی هوا سرشو بلند کرد و با لحن عجیبی اسممو صدا زد اونقدر صداش آوای غریبی داشت که نفسمو تو سینه حبس کردم: _عماد.؟! _جون عماد؟
إظهار الكل...
10👍 1
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت284 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ اروم باشه ای زمزمه کرد بی هوا سرشو بلند کرد و با لحن عجیبی اسممو صدا زد اونقدر صداش آوای غریبی داشت که نفسمو تو سینه حبس کردم: _عماد.؟! _جون عماد؟ _عماد حس میکنم اتفاقای خوبی قرار نیس بیوفته!!!!حس میکنم دیگه قرار نیس دوباره هموببینیم اصلا یه طوریم! دلم برات تنگ میشه... نمیدونم این احساسات متناقضم از دل تنگیه یا وابستگیه که بهت پیدا کردم یا واقعا قراره دیگه نبینمت... هرچی هست واقعا ازارم میده... نگاهی بهش انداختم... میدونستم اونم نسبت به من احساساتی داره... اینو خیلی خوب فهمیده بودم.. نمیخواستم بهش بگم منم مثل خودشم... یکی به منم میگه که قرار نیس بعد از این سفرم همچی مثل قبل بشه... ولی دوست نداشتم یه شب قبل از رفتنم فضا رو براش متشنج کنم و بزارم این دم اخری نگرون و دل واپسم باشه ...همون مامان که یه هفتس از نگرانی پدر منو دراورده کافی بود... لبخند عمیقی بهش زدم: _قربونت برم من اخه ..مگه قراره اتفاق خاصی بیوفته؟من صد دفعه واس خاطر کارای شرکت رقتم دبی و اومدم این دفعه هم روش... مگه این دفعه فرق داره ؟چیزی عوض شده؟ نگران نباش عزیزم زود میرم و میام که میخام ازت یه بله ی قشنگ بشنومااا... گیج گفت: _یعنی چی؟ _یعنی میخام از بلاتکلیفی دربیام... حاالا شامتو بخور بهت میگم...
إظهار الكل...
11🔥 1
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت286 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ _عماااد میکشمتا!!من دیونم؟ لبم و به دندون گرفتم و زمزمه کردم: _جون... دیونه ی منی تو... صورتشو جمع کرد .. میدونستم از این لفظ بدش میومد ولی باز تکرارش میکردم تا صداشو در بیارم.... _اگه باز اینو گفتی میزنم تو سرت عمادااا ینی چی حس میکنم تو ۱۶سالته منم ۱۴ اومدیم سر قرار بلند خندیدم _مگه نیستیم؟ _اصلا تقصیر منه با تو حرف میزنمممم! _قهر نکن گلِ زندگیم... بدون توجه به من داشت با نق نق سالادشو میخورد و من محو زیباییش بودم... سارا به این زیبایی نبود بود؟ درسته زیبا بود ولی چیزی که درون این دختر داشت رو نداشت... اصلا قابل مقایسه نبودن... ذات این دختر پاک بود و اون.... سرمو تکون دادم و مشغول شنیدین غر زدنش... _نق نزن بچه بگو چی میخای واست بیارم از دبی؟ سرشو از ظرف سالاد بیرون اورد داشت دو لپی سالادمیخورد و گوشه ب لبش سسی شده بود... _چ..چیزی..نامی..خام... به سرو روش اشاره کردم: _اروم بخور خفه نشی حالا...
إظهار الكل...
9👍 2
Repost from N/a
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸 ❀--------------------------------------❀ #پارت285 #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_حرامه⛔️ مشغول غذا خوردنمون بودیم و فضا با خنده های عاطفه و شوخی های من گرم شده بود... خداروشکر کردم بابت این که بالاخره بعد از اون همه عذاب منم تونستم طعم واقعی زندگی کردن و بچشم... بدون‌دغدغه بدون ترس...پر از عشق و لبریز از احساسات کنار هم بودیم و از وجودش لذت میبردم... دوست داشتم این لحظه ها تموم نشن تا من از وجودش ذخیره کنم تا از نگاهش سیر بشم تا بتونم یک ماه دوری از این عروسک چشم قهوه ایم دوووم بیارم... بین صحبتام تو لفافه بهش گفته بودم که تا وقتی که شرعا و قانونا مال من نشده قرار نیس اتفاقی بین من و اون بیوفته... هرچند نه اون اهلش بود نه من ادم سواستفاده کنی...همچیو به تایمش میخاستیم ... فقط میخاستم بهش بفهمونم میتونه بدون ترس کنارم و مدت ها بگذرونه و حس امنیت و با تموم وجودش از من دریافت کنه... بدون هیچ خواسته و منتی... با شنیدن صدای خنده هاش با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _اخییی من پول ندارما! خندشو جمع کرد و پرسید: _برای چی؟ نیشخندی بهش زدم: _برای درمان تو...دیونه شدی رفت...حالا گفتیم ذوق کن چون عاشقت شدم ولی در اون حد که کارت به دیونه خونه بکشه.... حرصی واسم چشم ابرو اومد که ناخوادگاه نیشم شل شد از حرص خوردنش ... _عماااد میکشمتا!!من دیونم؟
إظهار الكل...
10👍 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.