cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

میکده مولانا

اشعار حضرت مولانا و شمس«تاریخ ایران»

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
192
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

«چون مرغکی بی بال و پر تنهای تنها در سینه ی سرد فراموشی رها شد آخر دلم، پژمرده شد افسرده شد چون شاخه ای افتاده در دامان آتش در شعله ی سوزنده ی غم ها فنا شد دیوانه بود این دل چرا دیوانه تر شد؟» ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
@Bahmanbeksh_دیوانه_بود_این_دل_مهر_پویا.mp34.22 MB
🎙هایده تو رو به دلای عاشقه خسته قسم ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
_تورو_به_دلای_عاشقه_خسته_قسم_دل.mp34.72 MB
00:06
Video unavailableShow in Telegram
الهی : از بنده با حکم ازل چه برآید و بر آنچه ندارد چه باید. کوشش بنده چیست ؟ کار خواست تو دارد، بجهد خویش نجات خویش کی تواند. ✍خواجه عبدالله انصاری ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
3.91 KB
هست هشیاری ز یاد ما مَضی ماضی و مُستقبلت پرده خدا آتش اندر زن به هر دو تا به کی پُر گِره باشی از اين هر دو چو نی تا گِره با نی پُوَد همراز نیست همنشین آن لب و آواز نیستشََ گذشته و آینده را بسوزان, در بند ماضی و مستقبل نباش, اینها مثل گره‌هایی هستند که در نی می‌افتد و و مانع عبور نًفَس و برآمدن صدا می‌شوند. مهم‌ترین تصویر مولوی از انسان, تصور «نی» بود. او خود را نیز مانند نی‌ای می‌دید که بر لبان خداوند نشسته است و خداوند آن را هرگونه که می‌خواهد. می‌نوازد: دو دهان داریم گویا همچو نی یک دهان پنهائست در لب‌های وی با لب دمساز خود گر جُفتَمی همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی دم که مَردِ نایی اندر نای کرد درخور نای است نه درخوردِ مرد باری، نوشدن و نو گفتن خصوصیت مولوی بود، چرا که او به دریا متصل بود.بعضی افراد چند کلمه ای می دانند و وقتی که آنها را می گویند خالی می شوند.شاید بسیاری از ما چنین تجربه ای داشته باشیم که وقتی سخن می گوییم، خالی می شویم و باید درپی اندیشه های نو برویم و گاهی همین مسئله ما را ملول و بد خُو می کند. امّا کسی که به دریا وصل می شود و به خزانه ای پایان ناپذیر دسترسی می یابد، همیشه سخنان تازه دارد و هیچگاه از جوشش مشتریان و خریداران ملول نمی گردد و از تهی شدن ذخائر خوو هراسناک نمی شود. 📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا_ صفحه ۱۹ و ۲۰ ✍ دکتر عبدالکریم سروش ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
میکده مولانا

اشعار حضرت مولانا و شمس«تاریخ ایران»

Photo unavailableShow in Telegram
  از درد چو جان تو به فریاد آید آنگه ز خدای عالمت یاد آید والله که اگر داد کنی داد آید ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید   ✍ مولانا_ رباعی شماره 518 ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
دانته پس از رسیدن به شهود الهی چنان می بیند که اوراق پراکنده عالم همه جمع می شوند و به صورت یک کتاب که روی آن کلمه عشق نوشته است در می ایند و از این دریافت چنان مست می شود که زبانش از بیان باز می‌ایستد. بدین نگاه، شاعر کسی است که به قدر جام وجود و بر حسب مرتبه کمال خویش و به اندازه خبری که از آن شهود فرخنده یافته است. ضمن بیان احساسات و احوال درون ، مردمان را به عشق و پیوند و دوستی و همدردی و راستی و درستی که همه از جنس وحدتند فرا می‌خواند و می کوشد جهانی بهتر از آنچه هست بسازد. و به تعبیر حافظ از نو عالمی بنا کند و از نو آدمی. بی گمان آغاز این نوافرینی خودِ شاعر است، تا او ادمی نو و عالمی نو نشود نمی تواند دیگران رااز عالم کهنه کثرت و نفس پرستی که مایه فرسودگی و افسردگی است به جهان نوین وحدت و خداپرستی که جایگاه جوانی و شادی و مستی است فراخواند: بخت جوان دارد آنکه با تو قرین است پیر نگردد که در بهشت برین است (سعدی) اين ساغر الست یا بادء عشق یا جام محبت يا دُرد درد که سر ماية اصلی شعر است دارای مراتب و درجاتی بسیار متفاوت است و شاعران اصیل هر یک بر حسب مرتبه خویش به درجه‌ای از آن شراب بهره برده اند: یکی از رنگ صافش ناقل آمد یکی ار بوی ذردش عاعل امد یکی با جرعه‌اي گردیده صادق یکی با یک صراحی گشته عاشق یکی دیگر فرو برده به یکیار می و میخانه و صافی و خمار کشیده جمله مانده دهن باز زهی دریا دل رند سرافر از حکایت کنند فقیری به دکان می‌فروشی آمد و گمت این درهم سیاه بستان و یک صراحی از آن شراب سرخ کرم کن، گفت آن به دینار زر دهند از دِرَم قلب چه آید؟ گفت اگر توانی داد، به ساغری بسنده کنم. گفت آن نیز نشود. گفت: جرعه ای ده تاخمار بشکنم. گفت: نیم جرعه نیز نشود.گفت: اینقدر شود که پنبه ای از صراحی تر کنی تا من به زیربینی خود گیرم. گفت آخر تو را از آن چه فایده. گفت تو همین بویی به مشام من برسان. بدمستی و عربده آن با من. 📗 مقالات _ صفحه ۱۷۴ ✍ دکتر حسین الهی قمشه‌ای ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
میکده مولانا

اشعار حضرت مولانا و شمس«تاریخ ایران»

تو می‌گویی يا می‌شنوی ؟ ای خواجه! مرا عادت این است که کسی آمد برِ من، می پرسم که : ای خواجه! تو می گویی یا می شنوی! اگر بگوید «می‌گویم.» سه شبان‌روز من می‌شنوم پیاپی -مگر که او بگریزد و مرا رها کند. و اگر گوید که: «من می‌شنوم» من بگویم. از عهدِ خُردَکیِ این داعی را واقعه‌یی عَجّب افتاده بود. کس از حالِ داعی واقف نی، پدرِ من از من واقِف نی. می‌گفت: «تو اوّلاً دیوانه نیستی. نمی‌دانم چه روش داری. تربیتِ ریاضت هم نیست و فلان نیست.» گفتم: «یک سخن از من بشنو! توبامن چنانی که تخمِ بَط را زیرِ مرغ خانگی نهادند، پرورد و بَط بچگان برون آورد. بَط بچگان کَلان تَرَک شدند با مادر به لب جو آمدند, در اب در آمدند. مادرشان مرغِْ خانگی‌ست. لبِ جو می‌رود. امکانِ در آمدن در آب نی. اکنون، ای پدر، من دریا می‌بینم مَرکَبِ من شده است و وطن و حالِ من این است. اگر تو از منی یامن از توام، درآ در این دریا و اگر نه، برو برِ مرغانِ خانگی، و اين تو را آویختن است.. گفت: «با دوست چنین کنی, با دشمن چه کنی؟» این سخن بود که به خُردَکی اشتهایِ مرا برده بود، سه چهار روز می‌گذرد ،چیزی نمی خورم. نه از سخنِ خلق. بل که از سخنِ حقّ بی چون و بی چه گون. پدر می‌گفت: «وای وَر پسرِ من! گفت که چیزی نمی‌خورم.» گفتم: «آخر. ضعیف نمی‌شوم.قُوّتم چنان که اگر بخواهی, چون مرغ از روزن بیرون بپرم. هر چهار روزی, اندک نُعاس غالب شدی یک دم و رفت. لقمه فرو نمی‌رفت. «تو راجه شد؟» «مرا هیج نشد. دیوانه‌ام؟ کسی را جامه دریدم؟ در تو افتادم؟ جامه‌ی تو دریدم؟» «چیزی نمی‌خوری؟» امروز: نخو رم. فردا؛ پس فردا، روزِ دیگر. همشهری چه باشد؟ پدراز من خبر نداشت. من در شهرِ حود غریب. پدر از من بیگانه. دلم از او می‌رمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف سخن می‌گفت. پنداشتم که مرا می‌زند. از خانه بیرون می‌کند. می‌گفتم اگر معنیِ من از معنیِ او زابید. پس بایستی که این نتیجه‌ی آن بودی, به آن اُنس یافتی و مُکَمّل شدی. جَذم - آن پیله بابا .و اتابک بویکر که یک تیرِ بَر تاو گِرد بسر گرد او سلاحداران بود و او درمیان تنها راندی( علامت او آن بودی: یک گردن از همه بلندتر) بر خاک نشسته. گفت : فرزند فلان را نگه دارید_ که ای کاشکی من بزرگ بودمی و جوان، تا به خدمتِ او عمر گذاشتَمی.! 📗مقالات شمس تبریزی _ دفتر اول صفحه ۱۲ و ۱۳ ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
میکده مولانا

اشعار حضرت مولانا و شمس«تاریخ ایران»

شرح روان ابیات مثنوی ، دفتر سوم _جواب طعنه زننده.. (۴۳۰۴) چون شنیدی کاندرین جُو آب هست کور را تقلید باید کار بست تو که شنیده ای که در جویبار عالَم الهی، آب حیات طیّبه وجود دارد، از آنجاکه دید باطنی نداری باید از روشن بینان عارف تقلید کنی. (۴۳۰۵) جو فرو بَر, مَشكِ آب اندیش را تا گران بینی تو مَشکِ خویش را مشك قلب و روحت را که هماره به آب حقیقت می اندیشد، به جویبار اقوال و افعال اولیای خدا فرو کن تا متوجه شوی که اين مشك از آب معانی و اسرار لبریز شده است. (۴۳۰۶) چون گران دیدی، شوی تو مُستَدلِ زست از تقلیدِ خشك، آن‌گاه دل همینکه مشك قلب و روحت را از آب حقایق و اسرار الهی سنگین و لبریز دیدی, زان‌پس قوّه تشخیص ورهیابی در تو شکوفا می‌شود و آنگاه قلبت از دام تقلید خشك و بیروح می رهد. (۴۳۰۷) گر نبیند کور, آبِ جو عیان ليك داند. چون سَبو بیند گران هر چند نابینا نمی تواند آب جویبار را آشکارا مشاهده کند. اماّ وقتی سبویش از آب لبریز شد، سنگینی آن را احساس می کند. (۴۳۰۸) که ز جو اندر سبو آبی برفت کین سبك بود و گران شد ز آب و زَفت نابینا اين را درك می کند که ابتدا سبویش سبك بود, زیرا آبی در آن نبود. و سپس چون از آبِ جویبار لبریزش می کند متوّجه می شود که سبویش از آب سنگین شده است. (۴۳۰۹) ز آنکه هر بادی مرا در می ربود باد می نربایدم، ثِقلم فزود زیرا تا پیش از اين هر پادي که می‌وزید. مرا می‌ربود و با خود می‌بُرد. ما از وقنی که سنگین و وزین شده‌ ام دیگر هیچ بادی نمی تواند مرا تکان دهد. (۴۳۱۰) مر سفیهان را رُباید هر هوا ز آنکه نبردشان گرانّیِ قَوا هر بادی ولو ضمیف می تواند آدم‌های سبك مفز را به اين‌سو و آن‌سو ببرد، زبرا قوای عقلانی و روحی آنان به مرتبه وزانت و سنگینی نرسیده است. (۴۳۱۱)کشتنی بی‌لنگر آمد مردِ شَر که ز بادٍ کژ نیاببد او حذر ‏ آدم بد کار مانند کشتیِ فاقد لنگر است. و مسلّماً کشتیِ بی‌لنگر نمی نواند از گزنِد بادِ مخالف ایمن باشد. (۴۳۱۲) گر عقل‌ست عاقل را امان لنگری دَریوزه کن از عاقلان لنگرِ عقل معاد عاقل را از خطرات و صدمات مختلف در امان نگه می‌دارد، پس باید چنین لنگري را از عاقلان حقیقی بخواهی. . (۴۳۱۳) او مددهایِ خِرَد چون دَر رُبود از خزینهِ دُرّ آن دربای جُود ‏ از آنجا که عاقلِ حقیقی, کمک هایی از عقل خود حاصل می کند. همه آن کمك‌ها را از خزانه دریای بخشش و کرم الهی به دست آورده است. ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
میکده مولانا

اشعار حضرت مولانا و شمس«تاریخ ایران»

Photo unavailableShow in Telegram
  از تاب تو نی یار و عدو میماند در بزم تو نی رطل سبو میماند جانا گیرم که خونم آشامیدی آخر به لب شهد تو بو میماند ✍ مولانا،رباعی شمارهٔ ۵۱۶ ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
موسی گفت که از من کی باشد عالم‌تر در جهان؟ یوشَع گفت که: «کسی هست در عالَم از تو عالِم‌تر» خشم نگرفت و بر او گرمی نکرد که: «چه سخن است؟» الاّ گفت: «هاها! چه گونه گفتی؟» زیرا که طالب بود. یوشَع هم نَبی بود. الاّ حُکم نمی‌کرد. حُکم در آن وقت، موسی می‌کرد. و این سخن طرفِ خود هم می‌گویم: من نیز اگر مطلوبی بيابم, همچنین کنم و نگاه دارم تا بتوانی تا حجابی در نیاید. اين قصّه‌ی موسی را که گرم بود که از گرمیِ او آسمان می‌سوخت - سرد سرد بگویند. چون بیامد به مَجمَعُ البَحرَین، برقولِ اهلِ ظاهر، نزدیکِ انطاکیه، به اقربِ حَلَب، یا بر کوهی، نماز می‌کرد. بر قولی, بر اسب: خِنگ بر روی دریا می راند. از دور او را بدید. اکنون، یو شَعَ گفت: من نازگیِ کارِ خصر را می دانم. تاو نیاوردم صحبت کردن _ که از این نیز برآیم. توچنان خواهی جدا افتادن که دگر او را هیچ نخواهی دیدن. او باز گشت. اکنون. ماندند ایشان. با هم سخن‌ها می‌گویند. از او چیزها می‌پرسد و می‌گوید که: «چه می‌فرمایی؟» نیاز بین از آنِ کَلیمئ الله به حق رسیده! "بیدار کنم تو را" بیدارکننده‌ی خلایق را می‌گویند "نبی» یعنی بیدارکننده. پس،بیدار بودبه حق. بیدارش می‌کند به حقیقتِ حق. چون دوم بار سوال کرد به غَضَب جوابش داد آن غَضَب نفسانی نباشد. بندگانِ خدا راغَضَبِ نفسانی کِی باشد؟ نَعوذُ بِالله!آن عَُضَبِ خدا باشد از آن حذر باید کرد. خضردَستک زد وازشادی رقصی کرد که: «آخر زود بگو!مراباز رهان! خلاص کن!" گفت: "دو ری‌ست میانِ من و تو" موسی بیدار شد. دید دلبر شده شمع مُرده، ساقی خُفته. خُنُک آن که بند‌ه یی را بافت و قّصّه‌ی موسی و خِضر را پیشِ دل نگاه داشت وامامِ خود ساخت. به حضرَت حق تَضرّع می‌کردم که:«مرابه اوليایِ خود اختلاط ده و همصحبت کن. به خواب دیدم که مرا گفتند که: «تو راب یک ولی همصحبت کنیم » گفتم: «کجاست آن ولی؟» شبِ دیگر، دیدم که گفتند "در روم است." چون بعدٍ چندین مدّت بدیدم گفتند که: "وقت نیست هنوز". 📗 مقالات شمس _ دفتر اول، صفحه ۱۰ و ۱۱ ❤️🌈🌹 https://t.me/Mekdemolana
إظهار الكل...
میکده مولانا

اشعار حضرت مولانا و شمس«تاریخ ایران»

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.