cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
21 062
المشتركون
-5124 ساعات
+4767 أيام
+12530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

من مرسنام یه دختر که عاشق رنگ صورتیه و همه دنیاش خلاصه میشه تو کافه ی صورتیش که با دوستای دانشگاهش باز کرده و کتاباش و عطره بهارنارنج کوچه پس کوچه های شهر شیراز. دختری که از عشق هیچی نمی دونه و از جنس مخالف به شدت متنفره ولی همیشه اونطوری که ما می خوایم پیش نمیره یه زمانی به خودت میای می بینی عاشق اون شدی که حتی فکرشم نمی کردی! یه پسره مرموز که از قضا مشتری ثابت کافه اته و بدون اینکه بدونی به طور مشکوکی زیر نظر دارتت. تو یک نگاه عاشقش شدم نه عاشق ظاهرش، عاشق رفتارش.شاید عجیب باشه ولی با یه رفتار دل منه سیراب محبت رو برد. منی که برخلاف زندگی به ظاهر قشنگ و دخترونه ام پر از دردم ، اون شد بهترین شونه برای رهایی از این همه درد و غصه.. https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk
إظهار الكل...
sticker.webp0.33 KB
Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم. با این حرف‌های بابا، خودکشی و فرار تنها راه‌هایی بود که به ذهنم می‌رسید. صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت توی‌هم وارد شد. _ پاشو دخترم. دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت. با چشمایی پر اشک گفت: _ تو رو عروس خودم می‌دونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم. اشکاش ریخت و گفت: _ امروز دل من و پسرمم شکسته. با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد: _ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی... همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زده‌ام رو به زمین دوختم. هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبل‌های تک نفره نشسته بودند. زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت. متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو می‌داد. با پلک زدنم اشکم چکید. صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک می‌ریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک می‌کرد. بابا بی‌تحمل رو به عاقد گفت: _ بخون آقا. عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمه‌اش یک  قطره اشک می‌ریختم. برعکس همیشه که توی هپروت می‌رفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز می‌کرد. وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت: _ مهریه نمی‌خواد. صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت: _ داره، هرچی خود آیه بخواد. صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود. توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش. یزدان منتظر نگاهم می‌کرد تا مهریه‌ام رو بگم. من فقط زمزم کردم: _ مهریه نمی‌خوام. یزدان با ناراحتی نگاهم می‌کرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد می‌آورد. توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم می‌اومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست. با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه... ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره .... _آبرومو می‌برید، زنده‌تون نمی‌گذارم.... با بنزین آتیشتون می‌زنم.... https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
-سید صدرا شب عروسیش تو اتاق نوعروسش نرفت؟ -نه! گذاشت از خونه رفت پیش آیدا. بین خودمون باشه خواهر ولی میگن خیلی وقته صیغه‌اش کرده. -خاک بر سرم پس این دختره اینجا چیکار می‌کنه؟ دختر حاج فرشچیان بزرگو ول کرد رفت پیش یه زن دیگه؟ -یادتون رفته همین دختر چه گندایی بالا اورد؟ کی اخه با همچین دختری ازدواج میکنه دلت خوشه. بره خداشو شکر کنه صدرا مردونگی کرد و گرفتش وگرنه معلوم نبود می‌خواست تخم حروم تو شکمشو به کی نسبت بده! -تخم حروم؟ المیرا دختر حاجی فرشچیان حامله ست؟ این که مجرده! -ای بابا خواهر... تو هم امروز تو این دنیا نیستیا. مگه فقط زن متاهل حامله میشه؟ دختره یه تنه گند زد به ابرو و اعتبار پدرش. سرشو تو بازار زیر انداخت تا آخر سر مرد بیچاره بخاطر بی آبرویی این دختر سکته کرد و مرد. زن گفت و بقیه تاسف خوردند و من پشت ستون وسط سالن خانه‌ی سید صدرا  با بغضی به قواره یک گردو در گلو خشکم زد و دستم روی شکمم مشت شد. فرزند حلال مرا می‌گفتند حرام؟ چه کسی از فرزند صدرا حلال‌تر؟ -از صدرا که اولاد پیغمبره بعیده. نکاح زن حامله مگه باطل نیست؟ -همون دیشب که تو اتاق گذاشتش و رفت معلوم شد این ازدواج فقط از مردونگیه صدراست وگرنه کدوم مردی دست یه زن دست‌خورده که حامله هم هست میگیره و میاره تو خونه و زندگیش؟ معلوم نیست تخم حروم کدوم آشغالی رو می‌خواد ببنده به اسم صدرا! اشک به چشمم دوید. چطور دلشان می‌آمد در مورد من و بچه‌ای که در شکمم بود چنین حرفی بزنند. آب دهانم را بلعیدم تا بغضم را همراهش قورت دهم. حق داشتند. وقتی صدرا مرا #باور نمی‌کرد. وقتی او قبول نداشت فرزندش را حامله هستم از دیگران چه انتظاری می‌توانستم داشته باشم؟ جمله‌ی اخر زن همسایه تیر #خلاصی بود برای عاشقی‌ام. -میگن میخواد دخترعموش رو عقد کنه. همون دختر خوشگله که هزارتا خواستگار داره. میگن دختره از خداشم هست. الله وکیلی کی ایدا با اون همه کمالات رو ول میکنه بیاد همچین دختری رو بگیره؟ چشمم کف پاش انگار از خود بهشت افتاده وسط زمین. و من... با همان جمله مردم. به‌خدا که مردن قلب عاشقم را به چشم دیدم. آیدا؟ همان دختری که صدرا می‌گفت عشق بچگی‌اش بوده؟ پس به خاطر او مرا ول کرده بود؟ کاش می‌مردم اما این خبر را نمی‌شنیدم. دستم را روی شکمم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم. -دیگه جای منو تو اینجا نیست مامانی. * چند ساعت بعد. دکتر برگه را مقابل صدرا گرفت. -المیرا فرشچیان از شما حامله‌س آقای صفاریان‌. این ازمایش ثابتش می‌کنه. صدرا با بهت به دکتر نگاه‌ کرد. المیرا از او حامله بود و او با تمام بی‌رحمی دیشب میان آن همه ادم سنگ روی یخش کرده بود؟ سوار ماشینش شد و تخته گاز با پشیمانی‌ای که بیخ گلویش را گرفته بود به سمت خانه راند اما... در اتاق را که باز کرد دیگر نه خبری از المیرا بود و نه وسایلش. تنها از او و بچه‌اش یک یادداشت جا مانده بود. "خوشبختیت آرزومه صدرا. میرم تا تو حالت خوب باشه. قول میدم بچه‌مون رو خوب بزرگ کنم." صدرا روی زمین اوار شد و تا چند سال بعد..... https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk دختره رو به خاطر اینکه فکر میکنه خیانت کرده و از کس دیگه‌ای بارداره ول میکنه و وقتی میفهمه که دیر شده. چند سال بعد وقتی اونا رو میبینه که....
إظهار الكل...
Repost from N/a
_مهمترین مدرکی که میخوام برگه ی عدم سوء پیشینه اس. با حرفی که می‌زند انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی می‌کنند. خوب می‌داند روی کدام زخم دست بگذارد و فشار دهد تا دردت بیاید، اما من باکی ندارم، بگذار هرچه می‌خواهد بگوید. من‌ با علم به این که با کار در این محیط بیشتر از اینها خواهم شنید خود را همچون یک سرباز آماده ی نبرد در این میدان کردم. لب‌هایش را جمع می‌کند و با نگاهی به برگه میگوید: _وضعیت تاهل هم که.... مکثی می‌کند و با نگاهی به من تیر خلاص را می‌زند: _حیف دو گزینه داره وگرنه باید میزدی مطلقه. زخم بزن پسرعمو، عقده گشایی کن. اگر دلت آرام میگیرد بگو، عیبی ندارد.‌ قلب چاک خورده ی من جا برای زخم زدن دارد. اما بدان چوب خدا صدا دارد، حداقل برای من که داشت. نگاهم را در اتاق میچرخانم تا بغضی که می‌خواهد به جای جای گلویم چنگ بزند و خود را از قفس چشمانم رها سازد را مهار کنم. گویی خودش هم به نیش و زخم کلام و زشتی حرفش پی می‌برد که کلافه عینک را از روی موهایش بر میدارد و روی میز پرت می‌کند. دستی روی صورتش می‌کشد، از روی صندلی بلند می‌شود و پشت من رو به پنجره میگوید: _از فردا بیا کارتو شروع کن. انگار یک وزنه ی چند تنی روی شانه هایم گذاشته اند که نیروی پرقدرتی برای راست شدن قامتم نیاز دارد.‌میدانم اگر حرفی بزنم بغضم همچون کمانِ در چله، آماده پرتاب است و مرا رسوا می‌ سازد. بلند میشوم و راه خروج را در پیش میگیرم اما بر میگردم و حرفی را که نوک زبانم است و اگر نگویم قرار نمیگیرم و گویی آتیه نیستم را به زبان میاورم: _من‌از گذشته ام‌ پشیمون نیستم. https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا... https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk #تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ بهم گفتن یا غیابی طلاقش می‌دی، یا جناز‌ه‌ش رو برات می‌فرستیم! قلبش داشت از جا درمی‌آمد و گلویش از شدت بغض گرفته بود. سرهنگ شانه‌اش را فشرد و گفت: _نگران نباش سرگرد! قبل از اینکه بخوان کاری کنن، دستگیرشون می‌کنیم. _ زن من دست یه مشت کفتاره! چطور نگران نباشم حاجی؟ در آن لحظه برایش اهمیت نداشت مقابل مافوقش ایستاده بود. حاضر بود به‌خاطر حنا همه‌ی درجه‌هایش را دور بریزد... فقط او برگردد و دوباره شب‌ها کنارش بخوابد. مثل همیشه از گردنش آویزان شود و با شیطنت بگوید: "شوهر جذاب من چطوره؟" _ خودتو کنترل کن. به جای این کارا کمک کن ردشون رو بزنیم. ناسلامتی خودت مرد قانونی. خوددار باش امیر! _ جونم به جونش بنده، حاجی! زنِ من‌و برگردون پیشم... چیزی نمانده بود به گریه بیفتد. سرهنگ که حالش را دید، به سمت تلفن رفت و گفت: _ نیروهای اعزام شده رو دوبرابر می‌کنم. بهت قول می‌دم، زیر سنگم باشه، زنت رو پیدا می‌کنم و میارمش برات! قبل از اینکه او تلفن را بردارد، درِ اتاق باز شد و سربازی داخل آمد و با اشاره به جعبه‌ای که در دست داشت، گفت: _ این بسته برای شما اومده جناب سرگرد! امیرمهدی جعبه را گرفت و روی میز گذاشت. با دلشوره بازش کرد که همان لحظه، نفسش بند آمد. عرق سرد به تنش نشست و قلبش سقوط کرد. داخل جعبه انگشت انسان قرار داشت. انگشت یک دختر... انگشتی شبیه انگشت حنا... با همان حلقه‌ی جواهرنشانِ ازدواجشان! اشک‌هایش جاری شد و ریخت روی نوشته‌ی کنار جعبه. تازه آن دست خط را دید. روی در جعبه نوشته شده بود: "اگه می‌خوای زنده بمونه، طلاقش بده. حنا دیگه مال منه... از امشب قراره تو بغلم بخوابه!" دنیا جلوی چشم‌هایش تار شد. دخترک همین چندشب پیش توی آغوش او وول خورده و گفته بود: "من فقط مال توئم!" اما امشب قرار بود به بسترِ دیگری برود؟ قرار بود مالِ دیگری شود؟ خون درون رگ‌هایش یخ بست. از جا پرید و با خشم غرید: _ زن من باید امشب پیش خودم بخوابه! این حرف آخرمه! سرهنگ از چشم‌های سرخ و خون‌آلودش ترسید. یک‌دفعه... https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 من سرگرد خبره‌‌ی نیروی پلیس بودم، تا وقتی که اون دختر تبدیل نشده بود به نقطه ضعفم! وقتی اومد تو زندگیم، جونم وصل شد به جونش... همه فهمیدن نقطه ضعفِ سرگردی که رعشه به تنِ خلافکارا میندازه چیه و همین شد که دست گذاشتن رو #زنم! قسم خوردم نفس همه‌شون رو ببرم اما وقتی به زنم رسیدم که...❌❌ https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
إظهار الكل...
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۸۶۱ سرم را به دیوار تکیه داده بودم و منتظر تا مامان از اتاق بیرون بیاید. خیلی طول کشیده بود و واقعا نگرانش شده بودم! چه‌گناهی کرده بود که زن کسی شده بود که نمیشناختش؟ ربط خانوادگی هم جرم بود؟ پلکم بسته بود و داشتم به سوال های احتمالا سختی که قرار بود از من بپرسند فکر میکردم که سایه‌ای رویم افتاد. چشم باز کردم. خودش بود. با قیافه‌ای خسته تر و چشمانی سرخ‌تر! _خوبی؟ چیزی نگفتم. اما سرم ناخودآگاه به تایید تکان خورد. نفس عمیقی کشید و اطراف را نگاه کرد. _کسی که چیزی نگفت بهت؟ مریم را فاکتور بگیریم ، نه! باز هم سرم تکان خورد ، اینبار به معنای خیر! زبانم را به سختی تکان دادم ، او الان تنها کسی بود که میتوانستم سوال هایم را بپرسم: کِی نوبتم میشه؟ دستی در موهایش برد و گفت : نمیدونم... احتمالا بیاد بیرون کم‌کم! _حواستون نبود که اون تازه از درمونگاه اومده؟ قصد کشتنشو دارید؟ مستقیم نگاهم کرد و گفت: یه چیزایی اصلا دست من نیست.... که اگه بود.... شماها این وقت شب اینجا نبودید! مکثی کرد و خواست چیز دیگری بگوید که با دیدن مرد کت و شلواری که سمتمان می‌آمد، منصرف شد از گفتن. به ما که رسید ، آقای پلیس، با لحن خوشایندی گفت: فکر نمیکردم ببینیمتون! مرد دستش را جلو آورد و با احترام با او دست داد و گفت: مگه میشه پدر بزرگوارتون از من چیزی بخوان و من بگم نه! با چهره بازتری از لحظاتی قبل ، سری برای احترام تکان داد و سپس رو به من گفت : ایشون آقای نوری هستن ، وکیلت! وکیلم؟ من کِی وکیل گرفته بودم که خودم خبر نداشتم؟ خیره خیره نگاهشان کردم که مرد پیشقدم شد و گفت: پس شما غزل خانمید؟ مشتاق دیدار. هنوز قیافه‌ام سوالی بود. اما برای رفع معذب بودنم ایستادم . هیچ نگفتم و منتظر بودم اوضاع را درک کنم. گرچه با شنیدن حرف های ابتدایی‌شان‌‌.‌... درکش سخت نبود. آقای نوری سکوت مرا پای اضطرابم گذاشت و گفت: وقتی داخل اتاق شدیم....لازم نیست به همه سوالات پاسخ بدید.... من باهاتون میام داخل....هر جا لازم شد خودم جواب میدم.... نگران نباشید.
إظهار الكل...
23👍 8
پسره از دوست پسر خواهرش، خوشش نمیاد اما چرا؟ وقتی نام هنری را به زبان آورد، تنفر را در نگاهش دید، می‌دانست چرا اما نمی‌خواست به دلایل او فکر کند. دلایل یا... علایق نامتعارفش! -دوسش داری؟ با همان لحنی که دین چند دقیقه پیش به کار برده بود، طعنه زد: مشخص نیست؟ دین لب هایش را بهم فشرد و ادامه داد: اما نباید داشته باشی! فراموش کردی چی بینمون بوده؟ نیمه شب های هیجان انگیز و پرحرارتمون رو چی؟ رنگ از چهره‌ی دختر پرید. بله فراموش کرده بود، سال هاست که آن خاطره را از ذهنش پاک کرده بود، همه چیز را به جز اذیت و آزارهای کلامی دین! دین... برادرش بود!
إظهار الكل...
sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
جواب #سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدش بشه اما...💔👇🏻 -چی پوشیدی؟ با صدای زنگ پیام هیجان زده جواب داد: -همون پیراهن عروسکی سفیده که شاین داره و  یه پاپیون بزرگ سفید پشتش خورده... طولی نکشید که جواب کتایون دوستش آمد،وویسش را باز کرد: -جووون، یه عکس بده ببینم ،موهاتو چیکار کردی؟ به سرعت تایپ کرد: -الان نمیشه عکس بدم برق ها رو خاموش کردم منتظرم شاهو بیاد،ولی همه ی موهام رو فر کردم قشنگ شده ...!یعنی امیدوارم!! چند ثانیه پس از دیده شدن پیامش تلفنش زنگ خورد،با دیدن نام کتایون سریع پاسخ داد. هیجانش به حدی بالا بود که ناخودآگاه خندید : -کتی چرا زنگ زدی دیوونه الان شاهو میرسه ... -کوفتِ کتی،دختر تو نمیگی این همه به خودت رسیدی زیادی خوش به حال شاهو خان، استاد عزیزمون میشه؟ هیجان زده سعی کرد خودش را توجیه کند: -ای بابا کاری نکردم که،به نظرت زیاده رویه ؟بعد هم تولدشه خب..نمیشد که با پیژامه بیام...بعدم خودش این لباس و برای تولدم خریداگه الان نمیپوشیدمش دیگه موقعیتی پیش نمیومدتاتوتنم ببینه..! کتی که از سادگی دیلا خنده اش گرفته بود گفت: - نه دیوونه شوخی میکنم باهات،امیدوارم امشب بهترین شب زندگیت بشه عزیزم،فقط یکی به خوشگلی تو که لیاقت استاد ملک و داره فقط... مکثی کرده و مردد پرسید: -تو مطمئنی که امشب میخوای اعتراف کنی که دوستش داری؟نمیخوای بیشتر فکر کنی ؟ مضطرب شده از حرف کتایون لبش را گزید: -کتی ما دوسال که داریم با هم.زندگی میکنیم...درسته اون اوایل چیزی جز یه اسم تو شناسنامه ی هم نبودیم ولی الان حس میکنم که توجه های شاهو بهم فرق کرده و اون هم دوستم داره...منم خیلی وقته که واقعا دوستش دارم،با وجود اون همه زن و دختری که دوروبرشه نمیخوام که فرصتم و ازدست بدم البته که به کتی نگفته بود حامله است و بیشتر از این نمی تواند صبر کند! - چی بگم والا،ولی به نظرم باز هم صبر کن اول اون اعتراف... باشنیدن صدای قفل الکترونیک در که خبر از آمدن شاهو میداد،دیگر به حرف های کتی محل نداده و با گفتن " شاهو اومد" تلفن را قطع کرد. با دستانی لرزان شمع ها را روشن کرده و کیک به دست مقابل بادکنک های سفید و طلایی که کف سالن را پر کرده بود ایستاد. قلبش انقدر محکم می کوبید که صدایش داشت گوش هایش را کر میکرد چشمانش را بسته و لرزان نفسش را بیرون فوت کرد. بارها و بارها این صحنه را با خود تمرین کرده بود.چراغ های حسگر با قدم های مرد به سمت سالن نشیمن یکی یکی روشن میشد.با روشن شدن چراغ پذیرایی یکباره چشمانش را باز کرده و لب زد "تولدت..." با دیدن صحنه ی روبه رویش ،صدا درون گلویش گیر کرد.ناباوربه زن و مردی که آنقدری مشغول بوسیدن همدیگر بودند که حتی متوجه حضور او نشده بودند نگاه کرد. بهت زده قدمی عقب برداشت که پاشنه ی تیز کفشش روی بادکنکی رفته و صدای ترکیدن بادکنک باعث شد تا زن ترسیده جیغ کشیده و خودش رابیشتر درآغوش مرد بفشرد همان لحظه شاهو سرش را برگرداند و وامانده به فرشته ای که کیک به دست میان سالن خانه اش تک و تنها ایستاده بود،نگاه کرد. درحالیکه حتی لحظه ای نمیتوانست چشم از دخترک زیبا بگیرد لب زد: -دیلا؟ همزمان با نامیدن دخترک،قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.صدای بغض آلود و لرزانش تن مرد را لرزاند. - تولدت مبارک...! شاهو که با دیدن اشک دیلا مستی از سرش پریده  بود،زنی که درون آغوشش بود را پس زده و حیرت زده قدمی به سمتش برداشت.به سختی نفس زد: -تو اینجا چیکار میکنی؟ دخترک که حس میکرد الان است قلبش از شدت غم منفجر شود لبش را گزید مبادا هق بزند: -خواستم سورپرایزت کنم ولی مثل همیشه تو سورپرایزم کردی.... با اشاره اش به زن لوندی که زیادی چهره اش آشنا بود لبخند تلخی زد مگر میشد معشوقه شوهرش را نشناسد.عشق اول شاهو ملک،هورا عظیمی ...! -سلام استاد... زن بی آنکه کم بیاورد لبخند از خود راضی طعنه زد: -سلام عزیزم ...مرسی از سورپرایز قشنگت حسابی غافلیگیرمون کردی... نگاه تلخی به شاهو،شوهر و  همخانه ی بی معرفتش انداخته و درحالیکه به سختی جلوس سد اشک هایش را میگرفت خم شده و کیک را روی میز گذاشت. هرکار که کرد نتوانست جلوی لرز نشسته در صدای غمگینش را بگیرد. -عذر میخوام که ناخواسته شب تون و بهم زدم ،من دیگه میرم سوئیت خودم بدون نگاهی دیگر به طرف شان عقبگرد کرده و خواست به سرعت بگریزد که مچ دستش اسیر انگشتان مردانه ای شد. - دیلا صبر کن،کجا میری؟ گردنش را چرخانده و قبل از آنکه نگاه مرده اش را به چشمان آبی مرد بدوزد،حسرت زده به دستانشان نگاه کرد. سپس خیره در چشمان مرد،همانطور که به نرمی دستش را آزاد میکرد جوری که فقط خودشون دونفر بشنوند لب زد: -جواب #سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدت بشه اما...دیگه نه من و نه بچه ام به تو احتیاجی داریم و نه تو به ما ...! زنگ بزن به وکیلت هرچی سریع تر کار های #طلاق و بکنه.... https://t.me/+SR3uCmcUNdUxMWI0 https://t.me/+SR3uCmcUNdUxMWI0
إظهار الكل...
👍 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.