cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

﮼⊱ ˛".•عُشّاقٌ الشَهـٰادَة﮼⊱ ˛".•

#شـــهــــادت شربتـــی از جنـــس کوثــــر دنیـــاست نوشــــیدن آن برای عشـــــــاق تمــــناست خوشا بحال آنانی که به این مقام نائل گشتند چون انصاری بعد خدمت به شهیدان پیوستند اللهم الرزفنا شهادت فی سبیلک واجعل موت فی بلد رسولک‌ ✍️ #مجاهده_طالبة_الشهادت🥀

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
515
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

اگه کسی به دلت نشست ، حتما در باطنش یه چیزی هست که صدات کرده یا صداش کردی ! اون چیز از جنس توئه و تو انگار ، سالهاست که میشناسیش ... #خالد https://t.me/oshag_shahadat
إظهار الكل...
با دل‌داری به خودم، قوّت قلب گرفتم و اشک‌ها را پاک کردم. مادر که خوب هوشیار شده بود دست‌هایش را گرفتم. اشک‌ها به پهنای صورتش، از زیر چانه‌اش می‌چکیدند. _ «مادرجان، خواهش می‌کنم قوی و صبور باش. ما خودمون این راه رو خواستیم. فکر این روزها رو هم می‌کردیم. الآن باید فقط صبور باشیم. باشه عزیزم؟!» مادر سرش را به نشان تایید تکان داد. بی‌صدا اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم چه کاری باید انجام دهم. سرگردان بودم. شمارهٔ مجاهدم را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت. با بغض پرسیدم: _ «فدایی، جنازه پدر و برادرم کجاست؟! چطوری شهید شدن؟!» اشک‌ها لجوجانه از چشم‌هایم فرو افتادند.  عثمان هم در غم ما شریک بود؛ پدرم را مثل پدر خودش می‌دانست. منصور هم حُکم برادرش را داشت. تعریف‌ آن صحنه و شرح‌‌دادنش، سخت بود. از پدر گفت که برای رفتن چه‌قدر تعجیل داشته و مشتاق دیدار بوده است. آن‌لحظه نمی‌دانست منظورش چه است! بعد از دقایقی پی‌ می‌برد؛ گویا شوق شهادت او را چنین بی‌تاب کرده بود و در بهشت به انتظارش نشسته‌ بودند. ادامه داد: «تا اذان صبح به همراه شهداء اونجا می‌رسیم.» احسان سراسیمه وارد خیمه شد. چشم‌هایش متورم و صورتش کبود بود. با آه و صدای گرفته نالید: «خواهر با خبر شدی که یتیم شدیم؟!... برادرم  زودتر از من جامِ شهادت‌و نوشید.. ما رو با فراق خودشون تنها گذاشتن...» زانو زد و مردانه گریست. دستش را فشردم: _ «گریه نکن عزیزِ خواهر، تو رو خدا گریه نکن. این راه رو خودمون انتخاب کرده بودیم. باید منتظر این روزها می‌بودیم. صبر داشته باش، ما هم به آرزومون می‌رسیم. منتظر باش احسان‌جان.» مادرم کنار ما نشست. دست‌هایش را باز کرد و ما را تنگ در آغوش فشرد. هر سه گریه می‌کردیم. سیاهی شب رفته‌رفته به سوی روشنی می‌رفت. کاش غم‌های ما را با خود می‌برد و روحی تازه‌ در ما می‌دمید. قبل از اذان تن‌های متلاشی‌شده‌ی دو شهید نازنین را آوردند. بدون دیدن و وداع از آن‌ها، به دل خاک سپرده شدند. از میان ما، سعادت خداحافظی آخر فقط نصیب احسان شده بود؛ رایحه‌ی خوشِ آن‌ دو را بوئید. بوی مدهوش‌کننده شهادت را برای همیشه به ذهنش سپرد. ان‌شاءالله ادامه دارد...
إظهار الكل...
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_چهاردهم عثمان هنگام شب، خیر را از الله خواسته بودم، همان‌گونه نیز برایم نمایان کرد. صبح بعد از تلاوت، بلند شدم. می‌خواستم تصمیم‌ خود را اعلام کنم. امیر در حال خواندن اوراد بود. کنارش نشستم. متوجه‌ام شد و لبخندی زد. انگشت‌های دستم را به بازی گرفته بودم. با سر پایین و صدای تحلیل رفته گفتم: _ «امیرصاحب، می‌خواستم بگم... بگم که من راضی هستم.» تکانی خورد. برق نگاه‌اش را دیدم. یک‌باره چهره‌اش درخشید. _«پس امشب ان‌شاءالله نکاحتون‌و می‌بندم.»                                   * گوزل _ «مامان، به بابا بگین که من راضی‌ام.» مادر از خوش‌حالی برایم آغوش گشود. _ «چشم عزیز دلم! الهی که خوشبخت بشی.» اشک‌ شوق چشم‌های ما را خیس کرده بود. مادر خیمه را ترک کرد تا پدر را مطلع کند. لحظاتی بعد با چهره‌ایی باز و روحیه‌ای شاد وارد خیمه شد. کنارم نشست. از خوشحالی و خرسندیِ پدر گفت و این‌که امشب عقدم را می‌بندد و مرا با خیالی آسوده به خانه‌ی بخت می‌فرستند. تمام روز را با خیال‌ خوش و دعای خیر مادر به شب رساندم. از سمتی دیگر مادر سعی می‌کرد تا نشان ندهد که از دوری من ناراحت است، اما موفق نمی‌شد. خودش بزرگم کرده بود و اکنون حق داشت غمگین باشد. بعد از نماز عشاء در حضور مجاهدین، ما به عقد هم درآمدیم. برای من افتخار بود که به عقد پسری درآمده‌ام که به‌خاطر الله خانواده و راحتی زندگی‌اش را رها کرد تا به خوشبختی حقیقی برسد. برای این‌که درد مردم را احساس کند و در صف کافرها و افراد دین‌فروش نباشد، سختی‌های جهاد را به جان خرید. با او همسفر و همگام بودن، خود سعادتِ بزرگی بود. زندگی خود را کنار جان‌نثاران بی‌باکِ دینِ اسلام شروع کردیم. در کنار او خوشبخت بودم و دوری از خانواده را احساس نمی‌کردم. عثمان مجاهدی بسیار دلاور بود و اهداف بلندی را در سر می‌پروراند. من نیز چون او به آینده‌ی اسلام امیدوار بودم و سعی می‌کردم مثل او باشم. روزها از پی هم می‌گذشت. فاطمه هم با پسر خاله‌ام ازدواج کرد و به شهر رفت. میان ما را فاصله‌ها و دلتنگی‌ها پر کرد. دوری از او باز مادر را غمگین کرد. خانه‌ی من کمی به آن‌ها نزدیک بود، برای همین سر دو روز به مادر سر می‌زدم تا دوری فاطمه غصه‌دارش نکند. ایامی را که مجاهدم عازم جهاد بود، پیش مادر طی می‌کردم. خالد سه‌ساله بود. من و مادر در حال آستین‌بالازدن برای احسان و منصور بودیم. دختری از میان دخترهای مجاهدین را برای منصور انتخاب کرده بودیم. قرار شد وقتی پدر و برادر از جنگ برگشتند به خواستگاری او برویم.                                * عثمان از عملیاتی که در مرغاب به فضل خداوند با موفقیت انجام شد، در حال بازگشت بودیم. سمت موتور منصور رفتم و خواستم سوار شوم که امیر با خوش‌رویی گفت: _«عثمان‌جان من با منصور میام. باید زودتر به مقصدمون برسیم که همه منتظرِ ما هستند.» سوالی در ذهنم ایجاد شد؛ چه‌کسی منتظرشان است؟! خانواده‌اش؟! حرفش برایم عجیب بود. فرصت سؤال هم نبود. تاکنون او را چنین مشتاق ندیده بودم. امیر دستش را به شانه‌ام زد. با لحنی آمیخته به مهربانی و با نگاهی نافذ گفت: «عثمان ماشاءالله شجاعتت حرف نداره پسر! بعدِ من تو امیرِ مجاهدین منطقه‌مون هستی، خُب؟» _ «ان‌شاءالله همیشه سایه‌‌تون رو سر ما باشه.» باز تبسم کرد: _ «خب دیگه حرکت کنیم.» با سرعت پیش می‌رفتند و از همه‌ی ما جلوتر بودند. وقتی نزدیک‌ منطقه‌ی قیصار رسیدیم ناگهان هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی ظاهر شد. باانفجار مهیب و گوش‌خراشِ بمب توقف کردیم...                                 *** گوزل ساعت‌ ده شب بود که عثمان زنگ زد. صدایش بغض داشت؛ گویا گریه می‌کرد. نگرانی به جانم چنگ انداخت. با هراس گفتم: «مجاهد چیزی شده؟!» _ «گوزل‌جان، پدر و برادرمون به آرزوشون رسیدند... هر دو شهید شدند.»   دنیا دور سرم چرخید. چشم‌هایم تار شد. إنالله‌گویان نشستم. گوشی قطع شده بود. مادر با دیدن حال آشفته‌ام جلو آمد. بادست‌پاچگی گفت: «چی شده دخترم؟! کی بود پشت خط؟! پدرت بود یا فدایی؟! از مجاهدین چه خبر؟» با جان‌کندن توانستم بگویم: «مادرجان پدرم‌و...» _ «بگو گوزل چی شده؟!» _ «آه مادر... پدر و منصور ما رو ترک کردن... یعنی... یعنی شهید شدن...» گریه امانم را بُرید. مادر از شوکه بسیار بیهوش شد. با خودم حرف می‌زدم و روی مادر آب می‌پاشیدم. یالله چگونه غم دوری آن‌ها را تحمل کنم؟ مادر را با آن وضع می‌دیدم و بیشتر می‌گریستم. لحظه‌ای به خود آمدم خود را نهیب زدم که من مجاهدزاده‌ هستم. دردهای بسیار دیدم و چشیدم. من باید قوی باشم. هدف پدر و منصور همین بود؛ این مسیر را با میل خود انتخاب کرده بودند. اکنون ماتم‌گرفتن بی‌فایده است.
إظهار الكل...
00:13
Video unavailableShow in Telegram
🖌چگونه از جان نگذرد... آنکه مي داند بهاي ديدن خالق جان است...🥀 https://t.me/oshag_shahadat
إظهار الكل...
IMG_0089.MOV4.35 MB
00:59
Video unavailableShow in Telegram
#نشید:یا فوزَ مَن‌نآلَ الشهادة :زیر نویس فارسی https://t.me/oshag_shahadat
إظهار الكل...
IMG_9632.MOV8.39 MB
‏فایل صوتی از طرف .مخاطبین برای شـام الـحـبـیـب #قناة_جهادی_نـداء_مـظلومــین https://t.me/JUNDALLA00
إظهار الكل...
AUD-20230101-WA0050.m4a3.61 MB
01:57
Video unavailableShow in Telegram
🎥 شهادت در راه الله سبحانه و تعالے براے إعلاء كلمة الله از بزرگترین توفیقاتے است ڪه مے تواند نصیب یک مجاهد شود 🔶 این خون ها قطعا نهال عزت امت اسلامے را آبیارے خواهد ڪرد و در مقابل الله تعالے بهترین پاداش را به شهداء عنایت خواهد نمود. 🟣 فضایل شهادت از شیخ ناصر علوان حفظه الله https://t.me/oshag_shahadat
إظهار الكل...
3.62 MB
⦅ 🥀🖤 ⦆ • شهادٺـــ یعنے مٺفاوٺـــ بہ آخر رسیدن وگرنہ مرگ پایان همہ قصہ هاسٺـــ..🥀🖤
إظهار الكل...
03:10
Video unavailableShow in Telegram
✍️ از عملیاتِ "رامبوی قدس" چه می دانیم ؟ آنچه خواهید شنید روایتی از یک فیلم هالیودی نیست! بلکه واقعیتی است به بلندای همتِ یک امت زنده . . ▫️ با زیر نویس فارسی https://t.me/oshag_shahadat
إظهار الكل...
15.95 MB
چرا ما چشمانمان را می‌بندیم وقتی: می‌بوسیم بغل می‌کنیم دعا می‌کنیم گریه می‌کنیم رویا می‌بینیم گوش می‌دیم و استشمام می‌کنیم چون که زیباترین چیزها در زندگی، قابل دیدن نیستند! بلکه به وسیله قلب حس می‌شوند!
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.