سیگارسوم (راضیه عباسی)
رمان های نویسنده: چشمان زغالی= فایل بوی مه =فایل شکسته تر از انار =در دست چاپ عطرقهوه= درحال تایپ سیگارسوم= درحال تایپ https://www.instagram.com/razia.abbas98 اینستاگرام راضیه عباسی
إظهار المزيد15 911
المشتركون
-2724 ساعات
-757 أيام
-12730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
4200
Repost from N/a
-می برمت حموم دردت ساکت میشه.
سرم را به سختی بالا آورد و با درد پرسیدم:
-چی؟
-نترس و خودتو بسپار بهم.
-نه!
اما فرصت نداد،دست چپش را زیرِ پای راستم که عضله اش گرفته بود انداخت و با دست راست کمرم را گرفت و با یک "یاعلی" مرا از زمین بلند کرد.
بلافاصله جیغ کشیدم و از درد به خودم پیچیدم:
-وای وای،داری چی کار می کنی؟
طبق غریزه،دستانم را دور گردنش قفل کرده بودم اما دردم بیشتر شده بود.
یک گام به سمتِ سرویس که انتهای سالن تی آر ایکس بود برداشت و آرام گفت:
-عضله ات گرفته؛می دونم باید چی کار کنم.
-بذارم زمین،الان هامون می...
-خفه شو و بذار به کارم برسم.
بغض کردم:
-اگه یه خبرنگار بیرون باشه چی؟نمیگن ستاره محبوبشون زنِ یکی دیگه رو بغل...
داد می زند:
-خبرنگارا غلط می کنن!
چرا نمی فهمید؟
او ستاره ملی بود...زیر دوربین بود و ما الان هیچ ربطی به یکدیگر نداشتیم!
زمانی نامزدم بود نه الان!
درِ بازِ حمام را با پایش به عقب فرستاد و منی که از درد به خس خس افتاده بودم را آرام روی چهارپایه کوتاهِ سبزِ پلاستیکی نشاند.
از شدت درد برای لحظه ای نفسم رفت و وقتی سرم را خواستم به ضرب به دیوار بکوبم،به جایِ سردی و زمختی دیوار،سرم به دستانش که به عنوان محافظ پشت سرم قرار داده بود کوبیده شد:
-به خودت آسیب نزن!
قلبِ خودم تیر کشید از دردی که به دستانش هدیه دادم و چشمانم را خیس کرد. همین باعث شد وحشیانه داد بزنم:
-برو،توروخدا برو. بودنتو نمی خوام. برو و بذار به دردم برسم.
و اویی که هیچکس حق فریاد زدن بر سرش را نداشت،فقط خیره نگاهم کرد و گفت:
-تو بلای جونی دختر،تو منو بیچاره کردی که دهنم جلوت هیچ رقمه باز نمیشه!
ناگهانی از جا بلند شد و پشتِ سرم ایستاد و بعد...موهایِ خیس از عرقم را گرفت. تکانی خوردم و با گیجی گفتم:
-چی کار می کنی؟
با کلافگی گفت:
-اتم هوا می کنم،چه غلطی دارم می کنم به نظرت؟
و سرش را کج کرد و به نرمی پرسید:
-اینطوری ببندم؟دوتا گره خوبه؟
چرا باید دوباره دلم ضعف برود.
فین کشیدم:
-آره.
نمی دیدمش اما از حرکاتش متوجه کلافگی اش بودم. دو گره بسیار شل زد و به آرامی گفت:
-شله،ولی بالا بستم تا نچسبه به گردنت و اذیتت نکنه. بیشتر از این بلد نیستم.
رهایم کرد و مقابلم نشست:
-حاضری؟
فقط سر تکان دادم اما وقتی او عضله پایم را بالا گرفت درب حمام باز شد و هامون با بهت به ما نگاه کرد:
-اینجا چه خبره؟زن من با تو تو حموم چه غلطی می کنه؟
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
رسوایی!!!
رسوایی بزرگ بینِ ستاره ملی که محبوب همه دختراست و دختر ورزشکاری که زمانی عشق سابق این مرد بوده و حالا....
از اون عاشقانه های شیرین و خاص که کل کل های زیادی هم دارن😂😭❤️
5120
Repost from N/a
#پارت۱۶۹
_ تبریک میگم. داری بابا میشی داداش! پناه حاملهست!
رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم:
_ چچرا اینجوری نگام میکنی؟
بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکهتیکهت میکنم پناه! فقط به خاطر هلنبانو الان نشستم سر جام.
دلم شکسته بود. انتظار این عکسالعمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود…
چشمهایم ناباور و خیس شد:
_ چچی… میگی؟
بیبی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه میکرد پرسید:
_ اون بچه، آیندهی خاندان ماست. مراقبش باش.
زندایی قرص قلبش را خورد و گفت:
_ اگر بچهی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید:
_ با کدوم حرومزادهای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمیگرده؟
_ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز میخونی، داری تهمت میزنی؟؟
_ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…!
داشت سکته میکرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل میکرد.
_ به خدا داری اشتباه میکنی…
حس میکردم دستم دارد میشکند.
غرید:
_ تا عملِ قلب هلنبانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم میکنی از این خونه میری.
هلنبانو شربت بیدمشکش را هم میزد. به ما مشکوک شده بود. پرسید:
_ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟
گرمای دستش را از دستم کشید.
برخاست و با قدمهای بلند به سمت اتاقمان رفت. همینکه وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت:
_ اون شب با کی بودی؟؟
_ با هیچکس… به روح پدرم قسم، هیچکس.
_ خفهشو دروغ نگو! خفهشو!
خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوریاش را نداشتم. توان اثبات بیگناهیام را نداشتم. همهچیز به فیلمهای پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمیگشت.
ولی این بچه، بچهی خودش بود…
از اتاق رفت و برنگشت.
از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانیاش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه حتی اسمم را صدا زد.
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
چهار روز بعد
باران میبارید. مقابل بیمارستان اشکهایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت:
_ به سلامت!
_ چهجوری میتونی انقدر نامرد باشی امیر؟ هلنبانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم…
عربده کشید:
_ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفهی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله میکنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم.
ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم.
_ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی!
همهی وجودم درد میکرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس میکردم از بغض و خشم دارد میمیرد…
ما عاشق هم بودیم…
ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود…
ولی نمیدانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو یه شب بارونی با بچهای که میگفتن آیندهی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردی… گفت دیگه دوستم نداره و منِ بیحیا رو واگذار میکنه به خدا! مردی که میپرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر میتونست بچهی مریضشو ببینه.
بچهای که به محبت پدرش نیاز داشت...
بعد سالها من و امیر با هم روبهرو شدیم…
رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقهی انگشتش…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
3310
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
5020
Repost from N/a
-می برمت حموم دردت ساکت میشه.
سرم را به سختی بالا آورد و با درد پرسیدم:
-چی؟
-نترس و خودتو بسپار بهم.
-نه!
اما فرصت نداد،دست چپش را زیرِ پای راستم که عضله اش گرفته بود انداخت و با دست راست کمرم را گرفت و با یک "یاعلی" مرا از زمین بلند کرد.
بلافاصله جیغ کشیدم و از درد به خودم پیچیدم:
-وای وای،داری چی کار می کنی؟
طبق غریزه،دستانم را دور گردنش قفل کرده بودم اما دردم بیشتر شده بود.
یک گام به سمتِ سرویس که انتهای سالن تی آر ایکس بود برداشت و آرام گفت:
-عضله ات گرفته؛می دونم باید چی کار کنم.
-بذارم زمین،الان هامون می...
-خفه شو و بذار به کارم برسم.
بغض کردم:
-اگه یه خبرنگار بیرون باشه چی؟نمیگن ستاره محبوبشون زنِ یکی دیگه رو بغل...
داد می زند:
-خبرنگارا غلط می کنن!
چرا نمی فهمید؟
او ستاره ملی بود...زیر دوربین بود و ما الان هیچ ربطی به یکدیگر نداشتیم!
زمانی نامزدم بود نه الان!
درِ بازِ حمام را با پایش به عقب فرستاد و منی که از درد به خس خس افتاده بودم را آرام روی چهارپایه کوتاهِ سبزِ پلاستیکی نشاند.
از شدت درد برای لحظه ای نفسم رفت و وقتی سرم را خواستم به ضرب به دیوار بکوبم،به جایِ سردی و زمختی دیوار،سرم به دستانش که به عنوان محافظ پشت سرم قرار داده بود کوبیده شد:
-به خودت آسیب نزن!
قلبِ خودم تیر کشید از دردی که به دستانش هدیه دادم و چشمانم را خیس کرد. همین باعث شد وحشیانه داد بزنم:
-برو،توروخدا برو. بودنتو نمی خوام. برو و بذار به دردم برسم.
و اویی که هیچکس حق فریاد زدن بر سرش را نداشت،فقط خیره نگاهم کرد و گفت:
-تو بلای جونی دختر،تو منو بیچاره کردی که دهنم جلوت هیچ رقمه باز نمیشه!
ناگهانی از جا بلند شد و پشتِ سرم ایستاد و بعد...موهایِ خیس از عرقم را گرفت. تکانی خوردم و با گیجی گفتم:
-چی کار می کنی؟
با کلافگی گفت:
-اتم هوا می کنم،چه غلطی دارم می کنم به نظرت؟
و سرش را کج کرد و به نرمی پرسید:
-اینطوری ببندم؟دوتا گره خوبه؟
چرا باید دوباره دلم ضعف برود.
فین کشیدم:
-آره.
نمی دیدمش اما از حرکاتش متوجه کلافگی اش بودم. دو گره بسیار شل زد و به آرامی گفت:
-شله،ولی بالا بستم تا نچسبه به گردنت و اذیتت نکنه. بیشتر از این بلد نیستم.
رهایم کرد و مقابلم نشست:
-حاضری؟
فقط سر تکان دادم اما وقتی او عضله پایم را بالا گرفت درب حمام باز شد و هامون با بهت به ما نگاه کرد:
-اینجا چه خبره؟زن من با تو تو حموم چه غلطی می کنه؟
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
رسوایی!!!
رسوایی بزرگ بینِ ستاره ملی که محبوب همه دختراست و دختر ورزشکاری که زمانی عشق سابق این مرد بوده و حالا....
از اون عاشقانه های شیرین و خاص که کل کل های زیادی هم دارن😂😭❤️
21310
Repost from N/a
#پارت۱۶۹
_ تبریک میگم. داری بابا میشی داداش! پناه حاملهست!
رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم:
_ چچرا اینجوری نگام میکنی؟
بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکهتیکهت میکنم پناه! فقط به خاطر هلنبانو الان نشستم سر جام.
دلم شکسته بود. انتظار این عکسالعمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود…
چشمهایم ناباور و خیس شد:
_ چچی… میگی؟
بیبی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه میکرد پرسید:
_ اون بچه، آیندهی خاندان ماست. مراقبش باش.
زندایی قرص قلبش را خورد و گفت:
_ اگر بچهی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید:
_ با کدوم حرومزادهای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمیگرده؟
_ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز میخونی، داری تهمت میزنی؟؟
_ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…!
داشت سکته میکرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل میکرد.
_ به خدا داری اشتباه میکنی…
حس میکردم دستم دارد میشکند.
غرید:
_ تا عملِ قلب هلنبانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم میکنی از این خونه میری.
هلنبانو شربت بیدمشکش را هم میزد. به ما مشکوک شده بود. پرسید:
_ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟
گرمای دستش را از دستم کشید.
برخاست و با قدمهای بلند به سمت اتاقمان رفت. همینکه وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت:
_ اون شب با کی بودی؟؟
_ با هیچکس… به روح پدرم قسم، هیچکس.
_ خفهشو دروغ نگو! خفهشو!
خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوریاش را نداشتم. توان اثبات بیگناهیام را نداشتم. همهچیز به فیلمهای پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمیگشت.
ولی این بچه، بچهی خودش بود…
از اتاق رفت و برنگشت.
از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانیاش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه حتی اسمم را صدا زد.
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
چهار روز بعد
باران میبارید. مقابل بیمارستان اشکهایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت:
_ به سلامت!
_ چهجوری میتونی انقدر نامرد باشی امیر؟ هلنبانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم…
عربده کشید:
_ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفهی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله میکنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم.
ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم.
_ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی!
همهی وجودم درد میکرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس میکردم از بغض و خشم دارد میمیرد…
ما عاشق هم بودیم…
ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود…
ولی نمیدانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو یه شب بارونی با بچهای که میگفتن آیندهی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردی… گفت دیگه دوستم نداره و منِ بیحیا رو واگذار میکنه به خدا! مردی که میپرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر میتونست بچهی مریضشو ببینه.
بچهای که به محبت پدرش نیاز داشت...
بعد سالها من و امیر با هم روبهرو شدیم…
رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقهی انگشتش…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
11110
Repost from N/a
من حتی وقتی تو رو یادم نمیاومد عاشق بودم یاسمن
محمد او را نگاه کرد چشمانش چنان آزردگیاش را بابت دروغهایی که میشنید هوار میزد که یاسمن بالاخره کوتاه آمد. مظلومانه گردنش را کج کرد:
-بزار حالت بهتر بشه حرف میزنیم.
محمد فریاد کشید:من حالم خوبه.
دخترک ترسید، دو قدم عقب رفت .
محمد دست آزادش را بالا برد:
- خیلی خوب نترس، ببخشید. هرچی میخوای بگی من به تو آسیب نمیزنم، حتی اگه نشناسمت. حتی اگه از همهی خاطرههام با تو فقط موهات رو یادم باشه. من حتی الان که تو رو یادم نمیاد بازم عاشقتم.
لبخند زد تا دخترک آرام شود:
- بااینکه چیزی ازت تو خاطرم نیست ولی بازم میبینمت قلبم تند میزنه. پس تو رو خدا حرف بزن و بگو ماجرا چیه و تو رو خدا از این حال بدی که چند ماهه گریبانمرو گرفته نجاتم بده یا لااقل کمک کن از این حال مزخرفی که بعد شنیدن حرفهای تو به جونم افتاده خلاص بشم. تو داشتی از نگار حرف میزدی از اینکه زن من نیست. بهم بگو این زنی که توی خونهی من و میگه از من حاملهست کیه؟
کلمات در دهانش شکستند و طوری شکسته و با فاصله از دهانش خارج شدند که یاسمن به زور متوجهشان شد:تو گفتی بچهاش مال من نیست؟
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
19600
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.