فـــآ
[مینویسم برای ناکامی های زندگی] http://t.me/HidenChat_Bot?start=5881824239 با من اینجا حرف بزن :)
إظهار المزيد240
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-127 أيام
-2430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
دلم می خواد به اون مرحله برسم
که زنگ بزنم بگم دلم تنگ شده ولی
شهریور میام باز.
آره فلان تاریخ میام برای فلان کار
آزادی عمل رو میگم میفهمید؟
بابا لنگ دراز عزیزم
میدونی الان تنها کسی که میدونم به حرفام گوس میده خودتی!
نیاز دارم یکی بهم بگه دارم درست پیش میرم و اصلا لازم نیست نگران اتفاقهایی باشم که افتادن یا نیوفتادنشون دست من نیست.
نیاز دارم بشنوم اصلا مهم نیست چی میشه، من برای خودم تا آخرین لحظه کافیام و همینکه مسیر درستی رو دارم پیش میرم کفایت میکنه. اما مسئله اینه که هر کسی که اطرافمه راجبم سردرگمهو حتی اگه یه کم از داستان من رو بدونه گیج میشه و نمیدونه باید چی بگه.
من گیج شدم و کسی نمیتونه از این درهمریختگی بیرون بیارتم.
زندگیم عین یه کلاف سردرگم شده که نه اولش مشخصه، نه وسطش و نه انتهاش.
هیچ نقطهی قابل لمسی هم نداره که از اونجا بگیرم خرابش کنم تا بتونم همه چیز رو برگردونم سر جای اولش.
این وسط وایسادم.
جایی که نه میتونم تصمیم بگیرم نه میتونم انتخاب کنم.
نه قلبم میذاره جلو برم و نه منطقم اجازه میده به عقب برگردم.
من دوباره وسط درد وایسادم.
همون نقطهی همیشگی.
نمیدونم چطور میشه توضیحش داد، اما دلم میخواد مثل لباس چرکها، بیفتم توی لباسشویی. شسته شم. بچرخم. زنگارهای وجودم، رنجها و خستگیهام کشیده شن از تنم بیرون و روی دور تند، چلونده شم تا نو و تمیز و خشک باشم دوباره.
و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم.
دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی،پوستهای بیش نیستند و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زندهاند.
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.