cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

شُــعّلـِـ🔥ـه

به قلم سار 🪶 جلد اول(پری‌سیاه، تمام شده) جلد دوم(مجنون، روزانه یک پارت، به جز جمعه‌ها) جلد سوم(حوا: قانون دوم، پارتگذاری وی‌ای‌پی) مترجم مجموعه‌ی خارجی موش و گربه بازی (حق عضویتی)

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
14 011
المشتركون
-3024 ساعات
+97 أيام
-62130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت دیشب ک نذاشتمو الان گذاشتم👆🏾
إظهار الكل...
2
-2147483648_-256149.webp4.29 KB
| مجنون(جلد دوم شعله)🩶 | دیٖوٓانِگـٖی هَم عٰآلَمٖـی دآرَد...♠️ #پارت۱۰۷ حرف زدن با ملیح و طوفان فایده نداشت، میبایست فقط با طوفان حرف میزدم. اینطور که معلوم است، طوفان داشت مشروب میخورد و ملیح از این موضوع میترسید... کلافه به سمت تخت رفتم، کامل دراز نکشیده بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. ناچار روی تخت نشستم و موبایل بیرون کشیدم، شماره‌ی لندن بود. کلافه چشم بسته پاسخ دادم: _ بله؟ _ متاسفم بابت یهویی رفتنم، موضوع مهمی بود که باید بهش رسیدگی میکردم... پوزخندی زدم: _ حوا همه‌مون به طرز عجیبی عوض شدیم، من ویروس میفرستم هوا، عاشق قاتل میشم، پاشا میزنه به سرش اخراج میشه، لات و یاغی میشه، تو میری قاطی مافیا...شکنجه میکنی، دستور میدی، تارخ و تارا فقط ادم حسابی بودن این وسط موندن ایران شغلشونو ادامه دادن...چه مرگت بود؟ اون چه حالی بود ازت دیدم؟ آهی که پشت تلفن کشید ظریف و نازک به گوشم اصابت کرد. _ گفتم که...یه کار مهم بود! سری به تاسف تکان دادم: _ میدونم، اونقدر مهم بود که حتی به این اهمیت ندادی آدمات منو نمیشناسن، یا چه‌میدونم...جوزف بهتره که با من آشنا نشه! یه پلیس که تو ایران هم فعالیت داشته؟ تازه، پری‌سیاه هم گرفته و حسابی آوازه‌ی هوشش پیچیده! _ اتفاقا برام دردسر شد...بهرحال، حلش کردم...تو هم نباید سر زده میومدی! روی تخت دراز کشیدم: _ فکر کردم فقط خونه‌ی خودته، شعله میگفت جز دو سه تا نگهبان و میلاد کسی رو اونجا ندیده! پوزخندی زد: _ حدس میزدم اون لو داده باشه جامو... شانه‌ای بالا انداختم، گویی من را میبیند: _ خب میدونی...ثمرات عشقه! مکث کرد، کمی طولانی. در نهایت لب زد: _ چیکار داشتی؟ _ تو فرودگاه به رسول پیامک کردم، بهت نگفت؟ مکثی کرد، سپس شنیدم که رسول را خواند. بعد از مکث دیگری سوالی پرسید: _ رسول زانیار میگه بهت یه پیامک داده، قبل از رفتنشون! مکث طولانی‌تر شد، صدای رسول را نمیشنیدم که بدانم چه در جواب میگوید. ولی چندان طول نکشید که حوا خودش به حرف آمد: _ میگه که خودش حلش کرده و نخواسته تو اون موقعیت ذهن من رو از تمرکز موضوع اصلی خارج کنه...ظاهرا سارین پیدا کرده بودی، آره؟ خیره به سقف ماندم، یک نقطه‌ی قرمز روی سقف بود: _ آره...دنبال سام بودم، ردش رو داشتم میگرفتم اما با اون سارین‌ها برخورد کردم. نمیدونستم چرا و چجوری اونجاست اما خب...چون وقت پرواز داشتم باید میرفتم. اولین کسی که به ذهنم رسید که بتونه جمعش کنه تو بودی! _ چرا به پلیس خبر ندادی؟ پوزخندی زدم و از جا برخاستم، نگاهم همچنان به ان نقطه‌ی قرمز بود: _ سام تونست پلیس ایرانو دور بزنه، و بره لندن، تازه یکیو هم قاچاقی با خودش ببره...توقع داری نتونه برای اون همه کپسول سارین پلیسو بپیچونه؟ لابد یه فکری راجع بهش کرده که انقدر راحت پیداش کردم! تخفیفا یادتون نره، فقط تا ۱۶م: https://t.me/c/1505625385/18270
إظهار الكل...
15
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
إظهار الكل...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

Photo unavailable
خزر دختر کوچولوی دبیرستانی که اعتیاد شدیدی به س.ک.س داره ولی با اومدن پندار رفیق داداشش که سی سال ازش بزرگتره میخواد به هر قیمتی شده بهش سرویس بده و.... https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 🔥 𝙃𝙤𝙩 🍑 𝙃𝙤𝙧𝙣𝙚𝙮 🔞 خزر دختر کوچولوی دبیرستانی که اعتیاد شدیدی به س.ک.س داره ولی با اومدن پندار رفیق داداشش که سی سال ازش بزرگتره میخواد به هر قیمتی شده بهش سرویس بده و.... https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 🔥 𝙃𝙤𝙩 🍑 𝙃𝙤𝙧𝙣𝙚𝙮 🔞 خزر دختر کوچولوی دبیرستانی که اعتیاد شدیدی به س.ک.س داره ولی با اومدن پندار رفیق داداشش که سی سال ازش بزرگتره میخواد به هر قیمتی شده بهش سرویس بده و.... https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 https://t.me/+N6oLb_StwHs3ZDg8 🔥 𝙃𝙤𝙩 🍑 𝙃𝙤𝙧𝙣𝙚𝙮 🔞
إظهار الكل...
#پارت‌واقعی _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! #پارت‌واقعی #پارت‌آینده ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+J6gVtE_fmGdmNzI0 https://t.me/+J6gVtE_fmGdmNzI0 https://t.me/+J6gVtE_fmGdmNzI0 https://t.me/+J6gVtE_fmGdmNzI0
إظهار الكل...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ آفـــْــاق ●آنلاین ●~آفاق‌و‌نامور~ ژیــــــان ●~به‌زودی~ طــــوق ●حق عضویتی ● لینک رمانهای نویسنده:👇🏽 @valinasab_sevda

_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
إظهار الكل...
هورااااا
إظهار الكل...
🔥 8🤣 1
بریم پارت جدید؟
إظهار الكل...
🎉 6 3
00:03
Video unavailable
sticker.webm1.52 KB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.