cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

منتقل شد❌❌❌❌❌

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 188
المشتركون
-524 ساعات
-307 أيام
-12930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Photo unavailable
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰👨‍⚖ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 👁 آموزش چشم سوم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🚪 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما 💍  انگشترهای  موکل دار تضمینی ❤️ تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧜‍♂ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog 🔴ظرفیت محدوده 🔴
إظهار الكل...
دوستان پارت اول و واقعی رمان جذاب و طنزی که خوندنش حالتون رو خوب میکنه با پارتگذاری منظم و کلی پارت آماده که توی کانال هست https://t.me/+7M1FnQJmaNNjYmM0 https://t.me/+7M1FnQJmaNNjYmM0
إظهار الكل...
#پارت_1 #خانم‌ریزه‌میزه‌من  وارد کوچه باغی شدم که دو طرف دیوارهای کاهگلی قدیمی به چشم می‌خورد و سقفش با شاخ‌وبال درخت اناری که نوبرانه‌های سرخش رو به رخ می‌کشید، پوشیده شده بود‌. صدای آبی که جوب سمت راست باغ به گوش می‌رسید رو دنبال کردم تا به در آهنی انتهای اون رسیدم که روش نقش‌و‌نگار تخت جمشید خودنمایی می‌کرد. لبم رو با زبون تر کردم و دستم رو به سمت زنگ سفید رنگ کنار دستم بردم. صدای آب میون بلبلی‌های زنگ گم شده بود. با صدای تیکی که از در بلند شد، دستم رو از روی زنگ برداشتم؛ هل آرومی به در دادم و از لای اون به داخل سرک کشیدم‌. درخت‌‌های میوه دورتادور حیاط بزرگ رو احاطه کرده و رزهای انگور روی دیوارهای کاهگلی خونه باغ هم رو بغل گرفته بودند. آهسته وارد شدم و نگاهم رو با کنجکاوی دورم چرخوندم. یه تاب خانواده‌ی سفید رنگ گوشه‌ای از اون و زیر سایه‌ی درخت‌های پرتقال جا خوش کرده بود. بی‌حواس خواستم سمتش قدم بردارم که با جسم سختی برخورد کردم و سرم داغون شد. دستم رو به فرق سرم گرفتم و نگاه شاکیم رو بالا کشید‌م. با دیدن پسر جوون و خوش قیافه‌ای که جلوم ایستاده بود، با خودم گفتم که نکنه فرشته می‌بینم؟ - حواست کجاست؟ صدای جدیش من رو از رویاهای شیرینم بیرون آورد و اخم‌هام توی هم گره خورد‌. - مرده‌شورتو ببرن به فکر من هم حسودی میکنی! تو حواست کجاست مثل برج ایفل این وسط ایستادی؟ پسر چشم‌هاش رو درشت کرد و دستش رو جلوم تاب داد‌. - بدهکارم شدیم؟ اصلا شما کی هستی؟ دستم رو از روی سرم برداشتم و راست ایستادم. - من آگهی روزنامه رو دیدم؛ زنگ زدم آدرس اینجا رو بهم دادن‌. شما؟ با چشم‌های آبی رنگش سر تا پام رو برانداز کرد و دست به سینه ایستاد. - با اجازه‌ی شما، صاحب‌خونه. چشم‌هام درشت شد و انگشت اشاره‌ام رو سمتش گرفتم. - من... من باید برای تو... با نگاهی که بهم کرد، حرفم رو قورت دادم؛ انگشتم رو پایین انداختم و جمله‌ام رو اصلاح کردم‌. - باید برای شما کار کنم؟ بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه، با چونه‌اش به پشت سرم اشاره کرد. - دوست نداری به سلامت. دندون روی هم سابیدم و زیر لب غر زدم: - نه خیلی دوست دارم جون عمه‌ات. صدای جدیش باز بلند شد: - چیزی گفتی؟ سرم رو تند تکون دادم و نه آرومی گفتم که خودش رو عقب کشید. - برو تو بی‌بی همه چیز رو برات توضیح می‌ده. بند کیفم رو توی مشتم فشار دادم و بی‌اختیار پرسیدم: - شما کجا می‌ری؟ ابروهاش رو بالا داد و سر کج کرد. - باید به شما توضیح بدم؟ پشت چشمی براش نازک کردم و به جلو قدم برداشتم. - نخیر لازم نیست. همینطوری که به طرف خونه‌ی ویلایی می‌رفتم، گفتم: - دراز، زردنبو، دکل‌برق، برج ایفل. مرتیکه فکر می‌کنه کی هست. - مشکلی پیش اومده؟ با شنیدن صداش سیخ ایستادم. https://t.me/+7M1FnQJmaNNjYmM0 https://t.me/+7M1FnQJmaNNjYmM0
إظهار الكل...
خانم ریزه میزه من | آتناامانی

﷽ نویسنده: آتناامانی اثر ها: خانم ریزه میزه من غریبِ غُربت "پارت گذاری منظم"

دوستان پارت واقعی از رمانی که خودمم می‌خونم و به شدت‌ پیگیرشم یه عاشقانه ی ناب با قلم عالی و توانا از دوست خوبم خانم سپیده علیزاده که با چند پارت قرارداد چاپ گرفته https://t.me/+9sb57Cprx6AyMzFk https://t.me/+9sb57Cprx6AyMzFk
إظهار الكل...
#پارت۱۴۸ #از_پیله_تا_پرنا با گفتن یک "ممنون" ساده، به بحث درباره‌ی این موضوع خاتمه دادم. سعی کردم تمرکزم را روی شروع کلاس بگذارم. نیم ساعتی گذشته بود. سرم پایین بود و در حال توضیح نکات گرامری، مشغول یادداشت روی برگه‌ بودم که با حس سنگینی نگاهش روی خودم، به طور آنی سرم را بلند و چشمانش را غافلگیر کردم. عوض اینکه حواسش به برگه و توضیحاتم باشد، به صورتم خیره شده بود! هر دو کمی دستپاچه شده بودیم و اجازه دادیم ثانیه‌ها همینطور به سکوت سپری شوند. حرفی برای گفتن نداشتم. پس سرم را به زیر انداخته و برای این سر و وضعی که برای خود درست کرده بودم، خودم را لعنت کردم. مرده شور، من و پیله‌ام را باهم می‌برد! کلاس درس، چه جای این چیتان‌پیتان بازی‌ها بود! آخر سر هم او بود که به خود آمد: - فکر کنم خوردن یه نسکافه و چند دقیقه استراحت بد نباشه. و بدون اینکه منتظر موافقت من باشد، به طرف آبدارخانه راه افتاد. وقتی همراه نسکافه و کیک برگشت، از اتفاق چند دقیقه‌ی قبل، نه او چیزی به روی خود آورد نه من. زمان کلاس که به پایان رسید و‌ خواستم وسایلم را جمع کنم که گفت: - برنامه‌اتون برای امشب چیه؟! طبق تجربه‌ای که خودمم دارم، می‌دونم که تو اینجور مناسبت‌ها، آدم خیلی بیشتر از همیشه برای ایران و خونه احساس دلتنگی می‌کنه. مگه‌ نه؟ حرف دلم را زده بود. - دقیقا همینطوره که می‌گین. امروز مثل روزهای اولی که اومده بودم اینجا، دلم گرفته بود. https://t.me/+9sb57Cprx6AyMzFk https://t.me/+9sb57Cprx6AyMzFk
إظهار الكل...
میخوام کانال رو پاک کنم جا نمونید👏👏👏👏 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
إظهار الكل...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

میخوام کانال رو پاک کنم جا نمونید👏👏👏👏 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
إظهار الكل...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

میخوام کانال رو پاک کنم جا نمونید👏👏👏👏 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
إظهار الكل...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

میخوام کانال رو پاک کنم جا نمونید👏👏👏👏 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
إظهار الكل...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

#پارت_اول #مغزاستخوان اشک هاش رو پاک کرد به عکس پدربزرگش خیره شد، یادش میومد سه سال پیش چطور اون گوشه ی قطعه برای رفتنش شیون کرده بود و خودش رو کتک زده بود، سه سال از اون روز کزایی می گذشت و اون هنوز آدم سابق که نشده بود هیچ حتی مشاورها و روانپزشک ها نتونسته بودن برای روحش درمان یا آرامشی سطحی پیدا کنند؛ شاید اگر بخاطر مادرش نبود ثانیه ای از این زندگی رو هم تحمل نمی کرد، یادش بود اون شب یک سال پیش وقتی با گریه خوابیده بود خوابشون رو دیده بود، خواب دیده بود تو دالون های بازار میدان نقش جهان گم شده و شمع به دست میدوئه، به دنبال راهی میپیچه و به میزی برخورده بود... میزی پر از غذا و عزیز و باباحاجی نازنینش رو پشت میز دیده بود، عزیزش مثل سال ها پیش جوون و مهربون به روش لبخند زده بود و گفته بود: _ بیا مادر، بیا بشین خسته شدی...برات کتلت که دوست داری درست کردم. و پسرش مثل همیشه خندیده بود و گفته بود: _ می خوای با من بیای مامان خانم؟ اگر انقدر داره بهت سخت می گذره بیا بریم. عزیزش با غیظ بانمک و عاشقانه همیشگی مخالفتش رو نشون داده بود: _ حاج آقا؟! دلش می خواست، به خنده ها نگاه کرده بود، به نور شمع نگاه کرده بود، ترس در دلش در خواب هم از بین رفته بود و دلش می خواست بره...بره و به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکنه اما، مادرش چی؟ به عزیزش نگاه کرده بود: _ آخه من بیام مامانم دق می کنه عزیز مثل قدیم لب هاش رو جمع کرده بود: _ الآنم تو داری دق می کنی مادر، من از راهه دور دلم برات ریشه و جیگرم خون وای به حال مادرت! _: خانم شما خیلی زندگی رو سخت گرفتی، رها کن رها نکنی میمیری تو زندگیت، بخند، موهات چرا زرد نیست؟ مروارید سر سبد ما که نباید غصه بخوره! خندیده بود توی خواب بعد از سال ها خندیده بود: _ نه عزیز خانم ایشون هنوز نامه نانوشته زیاد داره، با من و شما بیا نیست ما الکی برای این خانم رخت سیاه تنمون کردیم. عزیزش خندیده بود و از خواب پریده بود، گریه کرده بود از اینکه نرفته، پشیمون شده بود از نرفتنش، از موندنش، برای مادرش خیلی زندگی کرده بود، خیلی تحمل کرده بود و از همه بدتر خیلی قوی شده بود که محکم ایستاده بود. دستی به سنگ کشید و آب دهنش رو به سختی از گلوی هم اومده اش پایین داد که موبایلش زنگ خورد " آرون " عکس آرون خودنمایی می کرد روی گوشیش، مردی که برایش مونده بود تا با دنیا مبارزه بکنه، سختی کشیده بود برای دلش، برای حالش، از دست داده بود تا که آرون رو به دست آوورده بود: _ جانم؟ _: سلام علیکوم! _:سلام _: معلومه کجایی؟ صدای گرفته اش رو هر کس می شنید از هزار فرسخی هم می فهمید کجاست اما " ویان " عادت کرده بود که آرون غد و مغرور باشه در عین حال مهربون: _ بهشت زهرام _: عجب! اشکش رو پاک کرد: _ دلم گرفته بود. _: آدم خبر میده. https://t.me/+KZCloZGOHTQ3MDZk https://t.me/+KZCloZGOHTQ3MDZk
إظهار الكل...
🪴بیتا شکری🦢

نویسنده🖋️ رمان آنلاین در حال حاضر: مغزاستخوان رمان تمام و فایل شده📚: پنجره ای رو به اتوبان در حال تایپ💻: آیین، دیوی از تبار دلبر، اقیانوس بی قایق، گل های یاس دامنت، ویزا و…