cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

┊دِلـبـــــــانِ هــ🧿ــوتـَـــڪ┊

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° دلبان هوتک به قلم هانی .ب پارت گذاری هرشب http://www.instagram.com/ha.ni.eh.b 🧿😍┊دِلـبـــــــانِ هــــوتـَـــڪ┊😍🧿

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
7 895
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
- بچه‌ی کدوم نره‌خری تو شکمت بوده که الان جشن تولد پنج سالگیشو داری می‌گیری؟ قلبم سقوط کرده از وجود آوینا دستم را به قفسه‌ی سینه رساندم و سعی کردم با چند نفس عمیق خودم را آرام کنم. - بچه من نیست. فراز جلو می‌آید و با ان جذابیت منحصر به فردش سینه به سینه‌ام می‌ایستد. - پس عمه‌ی من بود مامان مامان صدات می‌زد؟ کور بودیم که به لطف تو کر هم شدیم! نه می‌توانستم جلوی تپش‌های قلب عاشقم را بگیرم و نه ترس لانه کرده میان چشمانم را... قلبم یادی کرده بود از پنج سال پیشی که من محرم این مرد بودم! - اون دخترو چون من از بچگی پیشش بودم گاهی منم مامان صدا می‌زنه. پوزخند بلندی زد که ناگاه لرزه به تنم افتاد. - اوکی فقط یه سؤال...بچه‌ی هر کی هست چرا چشماش باید فتوکپی چشمای تو باشه! با حالت طلبکاری گفتم: - تو از کجا می‌دونی چشماش شبیه چشمای منه؟ با چند ثانیه مکث بالاخره لب باز کرد: - من...هر کجای دنیا هم که برم...چشمات هیچوقت...از یادم نمی‌ره! بغضی در گلویم افتاد و من می‌ترسیدم لو دهم که همان بچه‌ی پنج ساله دخترش بود اما او...اگر می‌فهمید دنیا را بهم می‌ریخت. سرش را پایین آورد و با صدای ترسناکی لب زد: - خانم محمدی این حرفارو نزدم که حواست پرت بشه...اگر بفهمم بعدِ من کسی تو زندگیت اومده قول نمی‌دم اون چشمای خوشگلت رو از جا درنیارم و جنازه... دیگر طاقت شنیدن نداشتم... لعنت به او که مدام داغ می‌گذاشت روی زخمم... - زندگی من، به تو ربطی نداره! مگه من می‌گم فلان دختر توو مهمونی چرا چسبیده بود به تو... یک تای ابروی فراز بالا پرید و مشکوک نگاهم کرد. - ولی انگار خیلی دلت میخواسته بپرسی که از یه ماه پیش تا الان یادت مونده کی به من چسبیده بود! برو بابایی نثارش کردم و رو برگرداندم. ماندم عایدی جز رسوایی نداشت انگار. همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد اما آنقدر از لرزش صدایم مطمئن بودم که دلم نمی‌خواست با جواب دادنش، استرسم را بروز دهم. - ما دیگه دو تا غریبه ایم جناب دکتر طلویی! یادت باشه! خواستم به سمت اتاق اوینا بروم که تماس روی پیغام گیر رفت و صدای محدثه در سالن پخش شد: - کجایی آمین؟ ببین فراز می‌خواد بیاد پیشت... راجع به آوینا شک داره...خودت بهش بگو بچه از اونه... پدرشه حق داره بدونه... صدای بهت زده‌ی فراز را شنیدم که ناباور زمزمه می‌کرد: - بچه‌ی منه... https://t.me/+X3WArbwjiCdiMWFk https://t.me/+X3WArbwjiCdiMWFkدکتر فراز طلوعی...کسی که کل بیمارستان چشمش دنبالشه! با این همه دبدبه و کبکه زنی رو که عاشقش بوده از دست داده و دقیقا اونو پنج سال بعد توی بیمارستان دور افتاده‌ای پیدا می‌کنه و باهاش همکار می‌شه😍 حالا بنظرتون چی می‌شه؟ آمینی که سعی می‌کنه دختر پنج ساله‌شو از فراز پنهون کنه و فرازی که دست به هر چیزی می‌زنه تا آمین‌و پیدا کنه اگر بفهمه یه دختر پنج ساله داره چی؟🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
.. - عمو جانی؟ جان خنده‌ای بر لب نشاند. - جانی نگو حنانه، بگو جان. - چلا، من به بابا می‌گم بابایی، به فاطمه می‌گم فاطی، به عسل می‌گم عسلی، خب دوست دالم به تو هم بگم عمو جانی. کوروش نگاهی به جان انداخت. - بچه‌هم می‌فهمه چیکاره‌ای. جان پر خنده کاغذ مچاله شده را به سمت کوروش پرت کرد. - ببند کوروش. سابقه‌ی خودت از من درخشان‌تره، فکر کنم یادت رفته. جان که می‌دانست بحث با این وروجک بی فایده‌ست چیزی نگفت و به پرونده‌ها رسیدگی کرد. حنانه از نقاشی کردن دست کشید و به سمت میز او رفت و دوباره او را صدا زد. - عمو جانی؟ جان در دلش پدرسوخته‌ای نثار حنانه کرد و شلیک خنده‌ی کوروش اتاق مدیریت را در بر گرفت. جان تیز او را نگریست و بعد پاسخ حنانه را با مهربانی داد: - جانم عمو. حنانه غمگین پرسید: - مامان من الان توجاست؟ به یکباره صدای خنده‌های کوروش خاموش شد. حنانه سوالی که این روزها به کرات از او پرسیده بود را این‌بار از جان می‌پرسید. جان نگاهی به کوروش وارفته و سپس به حنانه‌ی مشتاق انداخت. - یه جای دور. حنانه لب برچید. - چقدر دور؟ کوروش این‌بار با اخمی ریز پاسخ داد: - خیلی دور. با گذشت این سال‌ها هنوز هم که هنوز بود برای فرار حنا از صبح فردایی که مدت صیغه‌‌شان به اتمام رسیده بود دلیلی موجه پیدا نکرده بود قرار بود باز هم صیغه‌ی محرمیت میانشان جاری شود ولی بعد آن شب حنا را ندید، چندین ماه بعد، نوزادی را به همراه نامه‌ای پشت در واحدش گذاشته بودند که در آن نامه نوشته شده بود حنانه دختر توست. - دلش بلام تنگ نمی‌شه بابایی؟ کوروش عصبی دستی بین موهایش فرو برد. نمی‌دانست چه بگوید. جان برای این‌که بحث را عوض کند رو به حنانه با خنده گفت: - امروز قراره عمو مایکل با نامزدش بیان شرکت. عروسی داریم. مایکل برادرِ جان بود، برادری که در فرنگ زندگی می‌کرد و چند ماهی می‌شد که برگشته بود و شرکت کشتی رانی خصوصی خودش را دست و پا کرده بود. - آخ جون من عروسی دوست دارم. می‌خوام لباس عروس بخلم. در همین حین در اتاق به یکباره باز و قامت همیشه بشاش مایکل میانه‌ی در نمایان شد. - های رفقا؟ چشماتون رو ببندین، می‌خوام با عروسم آشناتون کنم. کوروش و جان هر کدام ناسزایی حواله‌ی مایکل خندان کردند. - آخ جون عروس اومده. حنانه با اشتیاق شوخی مایکل را جدی گرفت و چشمانش را بست. مایکل دستش را به سمت یارش دراز کرد. - بفرما خانوم. جان با دهانی باز به نامزد برادرش خیره ماند. کوروش برای لحظه‌ای قلبش از تپش ایستاد. عروسِ جشن عروسی که هفته‌ی بعد به آن دعوت بود حنای خودش بود. حنای فرار کرده‌اش. حنا، مادر دخترکش. حنا با دیدن کوروش قالب تهی کرد، توقع دیدن دوباره‌ی کوروش در شهر دیگر برایش دور از انتظار بود... - عمو مایچل چشام لو باز تونم؟ مایکل بی خبر از همه جا با خرسندی حنا را نزدیک خودش کرد و دست دور شانه‌ی حنا انداخت و بند دل کوروش با دیدن این صحنه پاره شد. - آره عمو باز کن. حنا نگاهش سمت حنانه معطوف شد، او دخترکش بود، همانی که به ناچار مجبور شده بود آن را به کوروش بدهد. حنانه با دیدنش با هیجان رو به کوروشی که از عصبانیت صورتش به سرخی می‌زد کرد: - بابایی عروسِ عمو مایکل هم مثل من موهاش حنایی هستش! https://t.me/+3PsaU1AFjCc5NTlk https://t.me/+3PsaU1AFjCc5NTlk https://t.me/+3PsaU1AFjCc5NTlk یه حنانه داریم با عمو جانیش دهن همه رو صاف کرده😭😭😭😭😢😢😢😢
إظهار الكل...
سمیرا حسن‌زاده 🚢 پایلوت⚓️

#می‌نویسم_از_عاشقانه‌_های_پاک #آذربایجان_قیزی #سمیرا_حسن‌زاده نویسنده‌ی رمان‌ چاپی #مجنونت_ماندم📚 در دست چاپ👇 #دلتنگی‌هایم_ابدیست #سئوگیلیم #ساچلی #من_آیه_طوفانم کانال رمان دوممون #آنالی👇

https://t.me/+6baEdtONgcw0YmVk

Repost from N/a
⁠ – فقط مونده پوشکت کنن، دردونهٔ حسن کبابی! خندید و ماگ قهوه را در دست چرخاند. _ حسود نبودی آیلار! بعدم اون که دردونه‌ست تویی نه من. به نرده تکیه می دهم، ان پایین مهمانی‌ست، این بالا من و او قایمکی حرف می‌زنیم. _ آره اروا شکمت، دردونه‌م که ننه‌ت چشم دیدنم‌و نداره... ایضاً عمه‌ها و عمو هامون. هودی گشادم را محکم به تن می‌چسبانم. آرنج به نرده چسبانده خم میشود. _ من که دوست دارم. و خندید اما دل من گرفت، نمی‌داند با همین جمله چگونه حالم را بد می‌کند، دوست داشتن او و عاشق بودن من هیچ شبیه نیست. _ از کدوم دوست داشتنا؟ نیم‌نگاهی به منِ داخل تاریکی می‌اندازد. دلم می‌گوید از اتاق او برو، یک‌راست به اتاقک ته باغ، پتو را روی سرت بکش و یادت برود تمام نخواستن‌ها را. _ تو کدوم دوست داشتن و می‌خوای؟ پرسیدن داشت؟ لبخند کجی می‌زنم. خوش‌قیافه بود، سرمایه‌دار و همه‌چیز تمام. سهم من فقط دخترعمو بودن می‌شد. _ بیخیال، می‌رم تو غار خودم، برو الان ننجونت دنبالت می گرده نکنه دختر یتیم آق‌اویلی قاپت... قلبم درد می‌کرد، امروز درخواست انتقالی دادم، به یک روستا، آن سر که کسی دنبالم نیاید. _ چرند نگو دختر! چته اصلا؟ خودت میدونی؟ میدانستم، هم من هم تمام آن آدم‌های پایین، اما کسی به روی خودش نمی‌آورد که من این مرد را می‌خواهم، خودش هم می‌دانست. _ می‌خوام برم، دورهٔ طرحمو می‌رم منطقهٔ محروم... صدای شکسته شدن می آید، ماگ از دستش رها می‌شود. _ عقلت رو از دست دادی؟ چه مرگته؟ داده بودم، در این خانه، با عزیز و اقاجان، با تنهایی یک بچهٔ بی پدر و مادر... _عاشق شدم پسرعمو... بهت‌زده نگاهم می‌کند، حتی نمی‌پرسد عاشق کی، چطور و کجا.... بغض ته گلویم را چنگ می‌زند. _ هیچ عشقی ارزشش رو نداره که از خانواده دور بشی. انگار چکش قاضی کوبیده شود، حکم صادر کند. لبخند می‌زنم. _ صدای ترانه میاد، صدات می‌کنه... برو پایین الان کل عمارت رو شخم میزنن... میان تاریکی اتاقش محو می‌شوم. امروز شنیدم که عزیز می‌گفت ترانه را برای ایاز بگیریم. از راهروی اضطراری پایین می‌روم، حداقل کسی را نمی‌بینم. از پشت اتاقها می‌گذرد. صدای عمه می‌آید که می‌خندد و صدای ترانه که باز ایاز را صدا می‌زند... حالا اگر من بودم... _ بقیه می‌دونن؟ صدایش در راهرو می‌پیچد، پشت‌سر من است. نگران بقیه است، انگار فرقی هم دارد. _ برو بگو خوشحال بشن... نزدیک می‌آید، آنقدر که باید سر عقب ببرم. _ عاشق کی شدی زرزرو؟ دست می‌آورد و موهایم را پشت گوش می‌برد. سر عقب می کشم... _ عاشق تو شدم، خوبه؟ عصبانی می‌گویم و بغض کم‌کم دارد اشک می‌شود و او فقط خیره به چشمانم است... _ واقعا؟ لبهایم می‌لرزد. کلافه دستی به پس سرش می کشد و باز صدای ترانه و مادرش می‌آید... _ بگم اره فرقی داره...؟ https://t.me/+sPvoZHBuicA2ZmM8 https://t.me/+sPvoZHBuicA2ZmM8 https://t.me/+sPvoZHBuicA2ZmM8 https://t.me/+sPvoZHBuicA2ZmM8
إظهار الكل...

Repost from N/a
-:تو اگه این دخترو نمیخواییش حله!چه بهتر!بده من می‌برم برای خودم توهم دیگه لازم نیست بیشتر از این وقت و هزینه‌ات و صرف این کینه‌ی کهنه کنی! با تنی لرزان گوشه‌ی دیوار نشسته بودم و به دو مرد بلند قامتی که سر منِ بی نوا معامله می کردند،با بغضی خفه نگاه می کردم. جابر بس نبود،که حالا پسرعموی چشم دریده‌اش دنبال بر زدنم بود و می‌خواست مرا با خود ببرد به جهنمی دیگر؟ -:صبر ندارم عامر! جمع کن برو! چشمان وحشی و سیاهش را به سمتم سوق داد و با ابروهای پر و مردانه ای که حال غلیظ تر از همیشه درهم رفته بودند،نگاهش را روی تن و صورت رنگ پریده ام جا به جا کرد و بی انعطاف تشر زد: اینجا چرا نشستی!برو اتاقت! 🔻عرب‌زاده‌ی پرنفوذ و قدرتی که از کینه‌ای بزرگ،دست بر ناموس و دخترک کم و سال طایفه‌ی دیگر می‌گذارد و او را به اسارت خود در می آورد،غافل از اینکه... درک نمی کردم حالش را! نه آن غیظ و ابروهای درهم تنیده را،نه آن مشت های درهم و نگاه کلافه را! قاتل تمام لحظه های شیرینم...همان مرد رعنایی که برخلاف ظاهر دیوانه کننده و مردانه اش،بی‌رحم ترین جلاد روح و جان بود...حالا از پیشنهاد پسرعمویش ناراحت شده بود؟ شاید هنوز آنقدری که باید،کینه و زور بازویش را روی من بی‌گناه خالی نکرده بود که حالا این چنین اوقات تلخی می کرد! ساده بودم که یک لحظه به رویاهای دخترانه ام پرو بال دادم! آخر اوی بی قلب و وجدان را چه به تعصب و غیرت برای دختربچه‌ی بی‌پناهی که جز گریه کار دیگری از دستش بر نمی امد؟! -:عسل پاشو،با من میایی! نگاه خیسم را از او برداشتم و به عامری که کاملن جدی مرا مخاطب قرار داده بود،دوختم. او دیگر چه مرگش بود؟ مرا برای چه قصد و نیتی می‌خواست که این‌گونه راسخ قد علم کرده بود مقابل جابر و مشت های درهم رفته و زوردارش؟ -:بس کن عامر!نشنیدی چی گفتم؟!بیرون! -:چه مرگته تو؟ تا دیروز که میخواستی چهارتا گردن کلفت بیاری دخل دختررو تو یه لحظه بیارن! گفتم بسپارش به من!فکر نکنم بلای دیگه ای مونده باشه که بخوایی سرش بیاری! خدای من..چه می شنیدم!!...او می خواست..او می خواست مرا نابود کند؟!...چهار مرد گردن کلفت؟... هقی زدم و ناباور لب زدم؛ -:جابر... نگاه وحشی و عاصی اش را از چشمان خیسم گرفت و با فکی منقبض شده غرید:گمشو بیرون عامر!!! -:تا این دختر نیاد من از اینجا جم نمی خورم! تا اونجایی که یادمه حتی زن عقدیتم نیست که بخوایی مالکیت و اجازه‌ای روش داشته باشی! با خودم میبرمش که حداقل دست یکی بچرخه نه چهار... با مشت محکمی که بر دهانش خورد،حرفش نصفه ماند و صدای فریاد جابر تمام عمارت را به لرزه انداخت -:از خونه‌ی من گمشو بیرون حرومزاده‌ی بی‌شرف!!! نگاه ناباورم به رگ برآمده شقیقه و رنگ برافروخته اش بود،که با مشتی دیگر عامر را به سمت در پرت کرد و غرید: از یک قدمی این دختر و این خونه حتی سایه‌ت بخواد رد بشه عامر!!! گلدان گران قیمت را جایی درست کنار پای او،که با نیشخند داشت خون دهانش را پاک می کرد،پرت کرد و بل گرفته تر ادامه داد:جنازه‌ت و توی حیاط همین عمارت چال می کنم!!!شیرفهم شدی حرومزاده؟!! نگاه وق زده و خیسم به مردی بود که هیچ‌گاه تا به این حد عصبانی ندیده بودمش!برای چه به او برخورده بود؟ مگر...مگر نمی خواست با چهار مرد گردن کلفت...مرا نابودتر از حالایم کند و با دستان خودش قبرم را بکند؟ پس حالا رگ برآمده‌ی گردن و شقیقه اش چه می گفتند دیگر؟ برای من این‌گونه دیوانه شده بود که حتی پسرعموی محبوبش را تهدید به قتل می کرد؟ -:من میرم عسل!ولی برمی‌گردم با خودم میبرمت دختر،منتظرم باش! https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0 https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0 https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0 https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
- آقا نظافتچی جدید خانوم بزرگ براتون فرستاده. پک عمیقی به سیگارش زد. - ردش کن بره. کوکب نزدیک شد. - آقا نمی‌ره، انگار بدجور پول لازمه، می‌گه اگه کار پیدا نکنم باید بره فا.... صدایش اوج گرفت. - مگه من این‌جا بنگاه خیریه باز کردم کوکب، بره، به من چه که چه غلطی می‌خواد بکنه. کوکب در دلش، برای هزارمین بار به سنگدلی مرد پیش رویش ناسزا گفت. - آقا بچه شیر خواره داره، بچه‌اش رو هم با خودش آورده. بچه از بس گشنه مونده یه بند گریه می‌کنه، مادرش شیر نداره، تازه زایمان کرده. فیتله‌ی سیگارش را با خشم درون زیر سیگاری له کرد و صدایش را بالا برد. - کوکب اینجا مهد کودک یا بنگاه خیریه‌ست؟ برو دکش کن... کوکب خواست دوباره التماس کند که قبل از آنکه حرفی بزند کوروش صدایش را بالا برد. - می‌ری اون رو رد کنی، خودت هم تو راه بار و بندیلت رو ببند و پشت سرش برو، به هیچکی من نیاز ندارم. -آقا... فریاد کشید. - کوکب برو ... کوکب اشک چشمانش را با گوشه‌ی چارقدش گرفت و  از اتاق خارج شد. ساک لباس‌هایش را برداشت و از عمارت بیرون زد. در حیاط بود که بدون این‌که به دخترک نشسته در آلاچیق توجه کند غر غر کنان از کنارش رد شد و از عمارت بیرون زد. حنا متعجب به مسیر رفتن او چشم دوخته بود، نمی‌دانست چه کند، نوزاد تازه متولد شده‌اش با ولع سینه‌اش را می‌مکید. اما دریغ از قطره‌ای شیر،  سینه‌هایش را نوزادش از بس مکیده بود زخم شده بود، دخترک چشمانش را از درد بهم فشرد. چشمانش را که باز کرد قامت چهارشانه‌ی مردانه‌ای را دید که سوئیچ به دست به سمت ماشین مدل بالایش می‌رفت. در جایش ایستاد و پر شالش را روی سینه‌اش انداخت و  با درد او را صدا زد. - آقا یه لحظه. کوروش از حرص چشمانش را بست و با توپی پر برگشت و با دیدن دخترک پیش رویش بند دلش پاره شد، باورش نمی‌شد که آهوی گریز پایش خودش با پای خودش به دیدارش آمده باشد. - آقا خدمتکار نیاز ندارين؟ از چیزی که شنیده بود بیشتر از دیدن دوباره‌ی حنا تعجب کرد. - تازه زایمان کردم، شیر ندارم به بچه‌ام بدم، بچه‌ام گشنشه، هر کاری بگین براتون می‌کنم. فقط کمکم کنید. با قدم‌های درمانده به سمت حنا رفت و نزدیکش شد. نگاهش بین نوزاد و حنا در گردش بود. - حنا. دخترک نامی را که شنیده بود را تکرار کرد. - حنا؟ من حنا نیستم. کوروش هاج و واج دلبرک پیش رویش بود، نگاهش به خال روی گردن دخترک معطوف شد، او حنایش بود. - پس کی هستی؟ صدای زنگ ممتد در گوش‌های دخترک پیچید و از درد چشمانش را بست، بعد از آن تصادف چیزی را بخاطر نداشت، حتی خودش را هم نمی‌شناخت. - نمی‌دونم. کوروش نزدیک‌تر شد و با لحنی تحلیل رفته گفت: - تو حنایی، حنای کوروش، عزیز دردونه‌ی من. نگاهش به نوزاد در آغوش دخترک معطوف شد، صدای ملچ ملوچ نوزاد گوش‌هایش را به بازی گرفت. - این بچه؟ دخترک آن را به آغوشش چسباند. - بچه‌امه. جواب دخترک بند دل کوروش را پاره کرد، این بچه بچه‌ی او و حنا بود؟ همانی که در شب سالگرد ازدواجشان حنا خبر بارداری‌اش را داده و سوپرایزش کرده بود. اشک شوق از چشمانش جاری شد. در آن تصادف گفته بودند او مرده اما الان... با صدای زنگ گوشی اش نگاهش سمت صفحه ی گوشی رفت. حنانه پشت خط بود، همسری که یک ماهه باردار بود😭😭 https://t.me/+3PsaU1AFjCc5NTlk https://t.me/+3PsaU1AFjCc5NTlk https://t.me/+3PsaU1AFjCc5NTlk وایییییییی خدا دلم ریش شد که😭👆👆👆 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
إظهار الكل...
سمیرا حسن‌زاده 🚢 پایلوت⚓️

#می‌نویسم_از_عاشقانه‌_های_پاک #آذربایجان_قیزی #سمیرا_حسن‌زاده نویسنده‌ی رمان‌ چاپی #مجنونت_ماندم📚 در دست چاپ👇 #دلتنگی‌هایم_ابدیست #سئوگیلیم #ساچلی #من_آیه_طوفانم کانال رمان دوممون #آنالی👇

https://t.me/+6baEdtONgcw0YmVk

Repost from N/a
- از کجا می‌دونی تاریخ عادت ماهانه من کیه؟ - پنج سال الکی الکی باهات همخونه نبودم که از حالتای عصبی بودنت نفهمم! حرصی از این روی همسر سابقم دست به کمر شدم. - خودم دست داشتم می‌رفتم بگیرم. خونسرد زمزمه کرد: - بین اینهمه مرد نشسته تو ویلا حتما با پلاستیک مشکی می‌خواستی بیای داخل؟ قانع شده بودم اما قصد عقب نشینی هم نداشتم. نیم ساعتی بود که غیبش زده بود و لعنتی...او که ادعای فراموش کردن مرا داشت پلاستیک در دستش چه می‌کرد؟ - ممنون اما دلم نمی‌خواد تکرار بشه...چون با هم صنمی نداریم که خیلی عادی برای من وسیله می‌گیری! پوزخندی زد. - نکنه دلتو به چیزای دیگه خوش کرده بود؟ نگران نباش فقط به احترام پنج سال کنار هم بودن رفتم اینکارو واست کردم! از حرص و عصبانیت لب بهم فشرد و تا خواستم به سمتش بروم پای چپم به چیزی گیر کرد و با جیغی از درد رو زمین نشستم که تندی به سمتم آمد. - چت شد؟ دستش جلو آمد و با اخمی درهم مچ پایم را در دست گرفت. - همیشه‌ی خدا باید یکی حواسش بهت باشه کار دست خودت ندی...کی به جون خودت اهمیت می‌دادی که الان دومین بارت باشه؟ بغضی از شنیدن غرهای از سر نگرانی‌اش لب باز کردم: - درد می‌کنه خب! پوفی کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. - خون منو توی نیم وجبی تو شیشه می‌کنی. جلو امد و دست گرد تنم انداخته روی دستانش بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم. - فراز چیکار میکنی؟ - میبرمت بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! - جلوی اینهمه مرد؟ سر پایین آورد و بینی به بینی‌ام چسباند. - الان حالِت از جون خودمم مهمتره چه برسه به آدمای اینجا! https://t.me/+X3WArbwjiCdiMWFk https://t.me/+X3WArbwjiCdiMWFkدکتر فراز طلوعی...کسی که کل بیمارستان چشمش دنبالشه! با این همه دبدبه و کبکه زنی رو که عاشقش بوده از دست داده و دقیقا اونو پنج سال بعد توی بیمارستان دور افتاده‌ای پیدا می‌کنه و باهاش همکار می‌شه😍 حالا برای به دست آوردن دوباره‌ش دست به هر کاری می‌زنه اما آمین ازش فرار می‌کنه...یه رازو ازش مخفی می‌کنه...این راز چیه؟ ممکنه پای یه بچه‌ی پنج ساله وسط باشه؟🥺💔 https://t.me/+X3WArbwjiCdiMWFk
إظهار الكل...
Repost from N/a
-:تو اگه این دخترو نمیخواییش حله!چه بهتر!بده من می‌برم برای خودم توهم دیگه لازم نیست بیشتر از این وقت و هزینه‌ات و صرف این کینه‌ی کهنه کنی! با تنی لرزان گوشه‌ی دیوار نشسته بودم و به دو مرد بلند قامتی که سر منِ بی نوا معامله می کردند،با بغضی خفه نگاه می کردم. جابر بس نبود،که حالا پسرعموی چشم دریده‌اش دنبال بر زدنم بود و می‌خواست مرا با خود ببرد به جهنمی دیگر؟ -:صبر ندارم عامر! جمع کن برو! چشمان وحشی و سیاهش را به سمتم سوق داد و با ابروهای پر و مردانه ای که حال غلیظ تر از همیشه درهم رفته بودند،نگاهش را روی تن و صورت رنگ پریده ام جا به جا کرد و بی انعطاف تشر زد: اینجا چرا نشستی!برو اتاقت! 🔻عرب‌زاده‌ی پرنفوذ و قدرتی که از کینه‌ای بزرگ،دست بر ناموس و دخترک کم و سال طایفه‌ی دیگر می‌گذارد و او را به اسارت خود در می آورد،غافل از اینکه... درک نمی کردم حالش را! نه آن غیظ و ابروهای درهم تنیده را،نه آن مشت های درهم و نگاه کلافه را! قاتل تمام لحظه های شیرینم...همان مرد رعنایی که برخلاف ظاهر دیوانه کننده و مردانه اش،بی‌رحم ترین جلاد روح و جان بود...حالا از پیشنهاد پسرعمویش ناراحت شده بود؟ شاید هنوز آنقدری که باید،کینه و زور بازویش را روی من بی‌گناه خالی نکرده بود که حالا این چنین اوقات تلخی می کرد! ساده بودم که یک لحظه به رویاهای دخترانه ام پرو بال دادم! آخر اوی بی قلب و وجدان را چه به تعصب و غیرت برای دختربچه‌ی بی‌پناهی که جز گریه کار دیگری از دستش بر نمی امد؟! -:عسل پاشو،با من میایی! نگاه خیسم را از او برداشتم و به عامری که کاملن جدی مرا مخاطب قرار داده بود،دوختم. او دیگر چه مرگش بود؟ مرا برای چه قصد و نیتی می‌خواست که این‌گونه راسخ قد علم کرده بود مقابل جابر و مشت های درهم رفته و زوردارش؟ -:بس کن عامر!نشنیدی چی گفتم؟!بیرون! -:چه مرگته تو؟ تا دیروز که میخواستی چهارتا گردن کلفت بیاری دخل دختررو تو یه لحظه بیارن! گفتم بسپارش به من!فکر نکنم بلای دیگه ای مونده باشه که بخوایی سرش بیاری! خدای من..چه می شنیدم!!...او می خواست..او می خواست مرا نابود کند؟!...چهار مرد گردن کلفت؟... هقی زدم و ناباور لب زدم؛ -:جابر... نگاه وحشی و عاصی اش را از چشمان خیسم گرفت و با فکی منقبض شده غرید:گمشو بیرون عامر!!! -:تا این دختر نیاد من از اینجا جم نمی خورم! تا اونجایی که یادمه حتی زن عقدیتم نیست که بخوایی مالکیت و اجازه‌ای روش داشته باشی! با خودم میبرمش که حداقل دست یکی بچرخه نه چهار... با مشت محکمی که بر دهانش خورد،حرفش نصفه ماند و صدای فریاد جابر تمام عمارت را به لرزه انداخت -:از خونه‌ی من گمشو بیرون حرومزاده‌ی بی‌شرف!!! نگاه ناباورم به رگ برآمده شقیقه و رنگ برافروخته اش بود،که با مشتی دیگر عامر را به سمت در پرت کرد و غرید: از یک قدمی این دختر و این خونه حتی سایه‌ت بخواد رد بشه عامر!!! گلدان گران قیمت را جایی درست کنار پای او،که با نیشخند داشت خون دهانش را پاک می کرد،پرت کرد و بل گرفته تر ادامه داد:جنازه‌ت و توی حیاط همین عمارت چال می کنم!!!شیرفهم شدی حرومزاده؟!! نگاه وق زده و خیسم به مردی بود که هیچ‌گاه تا به این حد عصبانی ندیده بودمش!برای چه به او برخورده بود؟ مگر...مگر نمی خواست با چهار مرد گردن کلفت...مرا نابودتر از حالایم کند و با دستان خودش قبرم را بکند؟ پس حالا رگ برآمده‌ی گردن و شقیقه اش چه می گفتند دیگر؟ برای من این‌گونه دیوانه شده بود که حتی پسرعموی محبوبش را تهدید به قتل می کرد؟ -:من میرم عسل!ولی برمی‌گردم با خودم میبرمت دختر،منتظرم باش! https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0 https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0 https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0 https://t.me/+vwRcwrZCbVEwZmE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
⁠ ⁠ _ می‌شه یه‌کم دوسم داشته باشی؟ با بغض به اَیاز نگاه کردم. داشت برای یک مهمانی با دوستانش حاضر می‌شد. _ که چی؟ یهو دوسِت دارم دوسِت دارمت رو شد؟ آخر غم آن نگاه پرکینه من را می‌کشت. کرواتش را مرتب کرد. خوش‌تیپ من! بوی عطرش کل اتاق را گرفته بود. _ من که همیشه گفتم... با غیظ چرخید و من حرف در دهانم ماسید. _ برو پی کارت آیلار! می‌دونی که دستم هرز می‌ره... گند نزن به شبم... نگاهم به کمددیواری میخ شد. پشت درش یک چمدان بود، حاضر برای رفتن. _ نمی‌خوام گند بزنم، فقط...یه‌کم به من محبت کن... ببین! اشک نافرمانی از گوشهٔ چشمم چکید. به گدایی افتاده بودم. به‌سمت در اتاق رفت، حتی نگاهم نکرد. پنج سال شبانه روز می‌آمد و از آقاجانم مرا خواستگاری می‌کرد. _ اَیاز! حداقل امشب نرو... پی او دویدم. کاش می‌گفت کمی دوستت دارم. وقتی آقاجانم بود حداقل دستش دراز نمی‌شد... _ خفه شو... دیگه اون پیر سگم نیست که به هوای اون نزنم لهت نکنم... گم شو... بازویش را گرفتم... بغضم ترکید... رفته بود. می‌دانستم برای عذاب دادن من هم که شده امشب را با زنی خواهد بود... آثارش را برایم هدیه می‌آورد، جای یک رژ، چند تار مو... عطری زنانه و غریب روی تنش... چمدان را برداشتم. چقدر التماسش می‌کردم؟ من را نمی‌خواست! چکار می‌شد کرد؟ خانه‌ام را نگاه کردم... خانه‌اش... با ارث آقاجانم خرید. خودم پول دادم، خودش داشت ولی... صدای گوشی‌ام آمد، پیام بود. «شب نمیام، الکی مزاحم نشو!» و شب نمی‌آمد. حتی یادم نبود آخرین رابطهٔ پر از تحقیرمان کی بود... «کاش هیچ‌وقت التماس آقاجونم نمی‌کردم برای داشتنت، اَیاز. چقدر گفت تو به‌خاطر کینه دنبال منی، ۵ سال شبانه‌روز برای بودن باهات گریه کردم.» برایش فرستادم... انگار روح و روانم قبل از من آن خانه را ترک کرده بود... دستانم می‌لرزید وقتی در ماشین را باز کردم. راننده منتظر بود و من... بریده دل. _ کجا تشریف می برین؟ نگاهم به ساختمان شبیه آخرین نگاه به زندگی بود. حتماً فردا می‌آمد، خسته، تا جمعه‌اش را بگذراند، روی تخت.... وقتی هنوز مستی شب را داشت و بعد سردرد، اما من دیگر نبودم که زیر مشت بگیرد... _ به این آدرس... ماشین که راه افتاد صدای ترمز ماشینی را شنیدم. _ دیوونه... راننده گفت. برگشتم و ماشین خودش بود، با چراغ‌هایی روشن... رها شده... 450 پارت آماده https://t.me/+XE8_GVnQEQo0YjA0 https://t.me/+XE8_GVnQEQo0YjA0 https://t.me/+XE8_GVnQEQo0YjA0 https://t.me/+XE8_GVnQEQo0YjA0
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.