cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

آفــــت‌جــــان هــــدیــــه‌زنــــد

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
3 868
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سلام همراهای عزیز بابت این مدت نبودنم ازتون خیلی خیلی معذرت میخوام💔 عزیزان بعد از جریانات و اتفاقات اخیر واقعا دل و دماغی برای ادامه ی پارت گذاری نداشتم و بعد هم به خاطر موضوع داستان، ذهنم برای پیشبردش یاریم نکرد 💔 چون بالکل روند داستان تغییر کرده و برای ادامش به زمان نیاز دارم اگه تا اینجای داستان رو دوست داشتید ممنون میشم مدتی هم تحمل کنید که من داستانو به اتمام برسونم و شما عزیزان رو معطل پارت گذاری نکنم و روی نظم براتون پارتارو بذارم🤍 مراقب خوبی‌هاتون باشید دوستدارتون هدیه زند❤️
إظهار الكل...
زیر لب زمزمه وارتر و هزیان وار لب زدم: _ به من دست نزن. هیچ وقت. حال بدم را متوجه شده بود. دستانش را تسلیم وار بالا آورد و با لحنی که لرزش داشت و شدیداً ناآرام بود لب زد: _ خیلی خب. آروم باش... کاریت ندارم. نگاهش که روی لب لرزانم نشست دست جلوی دهانم گرفتم و با زاری به سینه ام چنگ زدم و با تنفر و بهت و هراس گفتم. _ نزدیک من نشو...نشو..هیچ وقت...هی..یچ...وقققتت... آب دهانم در گلویم جهید و به شدت به سرفه افتادم. سرفه ای که بانی خیر شد و سد اشک چشمانم را شکست. آه کشیدم و با چند سرفه ی عمیق و دستی که کَفَش رو به اوستا بود تا نزدیکم نشود کمرم را به دیوار تکیه دادم و با نفس عمیقی سرم را به دیوار کوبیدم و چشمانم را بستم. کل بدنم را سرما فرا گرفته بود. تک تک سلول های بدنم می لرزیدند. باور این حقیقت دردناک کمرم را شکسته بود. منی که معتقد بودم، به حلال و حرام باور داشتم حالا می فهمیدم در ذهن مسموم اوستا نقش دیگری را ایفا می کردم. _ باورم شکست. از میان پلک های نیمه باز و چشمان خمار و اشکیم به اوستایی که به زمین خیره شده بود نگاه کردم. _ باورمو شکوندی. گوشه ی لبش را گزید و من با آهی که جگرم را سوزاند به سختی روی پاهای بی جانم صاف ایستادم. من مثال آدمکِ صافی بودم که از درون خمیده بود. به اتاقم رفتم و بعد از جمع کردن اندک وسایلم به طرف در رفتم. همچنان در جای قبلیش ایستاده بود و نگاه خیره اش زمین را رصد میکرد. با باز کردن در غمگین و فروخورده لب زدم: _ دیگه نمی خوام ببینمت. چرا تکذیب نمی کرد؟ چرا از خودش و حیثیتش دفاع نمی کرد. چرا مرا از اشتباه در نمی آورد؟ چرا آرامم نمی کرد؟ چرا؟ نگاهش زیر افتاده و شانه هایش شل و وا رفته بودند. خدایا این نگاه و این شرم؟! #آفــــت‌جــــان۱۱۲ #هــــدیــــه‌زنــــد
إظهار الكل...
به من نظر داشت؟ به منی که همسر پدر مرحومش بودم؟ کل بدنم را عرق سردی فرا گرفته بود. اکسیژن کم داشتم و نفس کشیدن در این هوا برایم سنگین و طاقت فرسا بود. چشمانم اشکی شدند و قتی نگاهم به چشمان سرخ و اشکی اش نشست، تمام وجودم لرزید. نگاهم می کرد و من درد را میان نی نی نگاهش می دیدم. دردی که روی تن من هم درد نشانده بود. حقیقتی که کثیف بود و آزاردهنده. بوی تعفن می داد. بوی ماندگی و هوس! بوی عرق نشسته به روی تن از روی غریزه. آه کشیدم و دست جلوی دهانم گرفتم. دردناک ترین حقیقت زندگی ام بود بی شک. اینکه پسر همسر مرحومم نگاهش به من آلوده بود و من نمی دانستم. منی که راحت و آزادانه کنارش می خندیدم و لباس پوشیدم، پدرش را می بوسیدم... خدایا به بزرگیت قسم اگر این تصاویر کابوس است مرا از خواب بیدار کن. از رویا رهایم کن. از این زندان مخوف آزادم کن. از پوست نازک دستم نیشگون گرفتم و محکم دندان هایم را در لثه ام فرو کردم. طعم خون در دهانم نشست و درد جسمانی را به وضوح حس کردم. خواب نبودم. کابوس نبود. رویا نبود. حقیقت نحس زندگی دردناک من بود. سرم را با افسوس تکان دادم و بعد از نگاهی به اطراف به طرف در وروردی قدم تند کردم. جای من دیگر اینجا نبود. در نزدیکی مردی که... نگاهم را دید. ترسم را دید و انکار نکرد. دیگر این خانه ی آلوده جای امنی برای من نبود. طاقت و تحمل این قسمت از زندگی را نداشتم. یک قدمی در بودم که بازویم از پشت کشیده شد و من نا خواآگاه و از روی ترس جیغ بلندی کشیدم و دستم را با عصبانیت پس زدم. _ به من دست نزن. خودم را جمع کرده بودم و او مات نگاهم می کرد و دیدم که قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. درد میان چشمانش زیادی خوانا بود. چرا انکار نمی کرد؟ چرا مرا از اشتباه در نمی آورد؟باورم نمی شد حدسیاتم درست است. حقیقت دارد. قلبم درد می کرد. اشک دیگری از گوشه ی چشمش سرازیر شد و او بدون انکه تلاشی برای پنهان کردنش کند نگاهم می کرد. نگاهی پر از حرف... پر از خواهش... این اشک نشانه ی چه بود؟ این سکوت؟ این درد عمیق میان چشمانش؟ این رنگ پاشیده شده میانمان؟ #آفــــت‌جــــان۱۱۱ #هــــدیــــه‌زنــــد
إظهار الكل...
پستای جدید🌻❤️
إظهار الكل...
نکند ... اصلاً آن دفتر خاطرات و محتوایش... به سرعت به اتاق اَوستا رفتم و دفتری را که از روی شیطنت تجسس کرده بودم را از کشوی میز بیرون آوردم. برایم مهم نبود که اَوستا از دیدن این دفتر چه حسی نسبت به من پیدا میکند و حالش چگونه می شود من باید به خودم ثابت می کردم که اشتباه کرده ام. باید ذهنیتم را نسبت به اًوستا بازسازی می کردم. دیگر نباید نسبت به اَوستا بدبین می شدم. بس بود هر چه آزارش داده بودم. هر چه آزارم داده بود. این قصه باید برای خودش پایانی می داشت. نکند شرح دختری بود که نقش اولش را من در حقیقت بازی کرده بودم؟ آب دهانم را که پر درد بود به سختی و مشقت قورت دادم و فکر کردم به سطر به سطر آن دفتر. دستم مشت شده روی میز نشسته بود.تمام تلاشم را کردم تا تک تک لغات و کلمات و توصیفات و جملات را به خاطر آورم. دختر مو مشکی؟ من هم موهایم مشکی بود. چشم های قهوه ای تیره؟ من هم چشمانم قهوه ای تیره بود. قد کوتاه تا نزدیکی شانه های اَوستا؟ نگاهم را به اَوستا دوختم. من هم قدم... کلا از لحاظ ظاهری بیش از اندازه به نوشته های آن دفتر شباهت داشتم. فقط تنها چیز متناقض دیدار اول بود. من اوستا را در این خانه و بعد از عقد و آمدنم از محضر در این خانه دیدم و در آن دفتر اولین دیدار روز اول مهر ماه در کلیدر دانشگاه و در نزدیکی دفتر مدیریت بود. نوشته بود در سکوت به چشمانم نگاه کرده ولی من هیچ از روز اول مهر و تمام استرس هایی که به عنوان دانشجوی ترم اولی در سرم بود، به خاطر نمی آوردم. من اصلاً روز اول مهر هیچ پسر چشم رنگی ندیده بودم؛ چه برسد به رنگ چشمان وحشی اَوستا که رنگ خاص و منحصر به فردی داشت. شاید اشتباه از من بود. شاید توهمات آلوده ی ذهن شکاک من بود. ولی این نگاه؟ این شیفتگی؟ این سکوت؟ این شرمندگی؟ سال ها قبل را به خاطر آوردم. مهربانی عجیب و ناگهانیش. شانه کردن موهایم. بوسیدن گونه هایم. خریدن کادوهای گاه و بی گاه. خرید تاب و شلوارک سرخابی. آب دهانم را سخت قورت دادم و قدمی از اوستا و حتی افکارم فاصله گرفتم. نباید این گونه باشد. نباید بتی که در این مدت از اوستا برای خودم ساخته بودم بشکند. به سر تا پایش نگریستم. من محرمش بودم. محرمی که حرامش بود. نگاه بد به من حرام بود. لمسم به قصد لذت حرام بود. بوییدن عطر تنم از روی لذت حرام بود. منِ راه یار برای اوستا حرام بودم. #آفــــت‌جــــان۱۱۰ #هــــدیــــه‌زنــــد
إظهار الكل...
حالا دلیل پول مهریه را که اوستا به حسابم واریز کرده بود درک میکردم! همان 80 میلیونی که 8 ماه در حسابم خاک خورد و در آخر بعد زلزله ی خانه خراب کن دلم خوش بود به بودنشان؟! لب ها ی پوسته پوسته شده و سوزانم را به هم زدم و پرسیدم: _ چرا؟ چرایم هزاران درد داشت و اَوستا هم متوجهش بود که بی قرار دستی به موهای خاکستری شقیقه اش کشید و مستاصل به من خیره نگاه کرد. زود نبود این رنگ برای مردی به سن و سال اوستا؟ زود بود. به خدا این وضعیت برای هر دوی ما زود بود. این مصیبت های بی صاحب برای ما زود بود. این بارش بدبختی برای ما و روح و روانمان زود بود. برای سنمان زود بود. برای دنیای ویران شده یمان زود بود. به خداوندی خدا زود بود. نالان دوباره پرسیدم. چرایم را به لغت دیگری مزین کردم و پرسیدم تا شاید به جوابی قانع کننده برسم و کمی آرام بگیرم. جوابی مثل وصیت افراسیاب و یا هزاران جواب دیگر به جز آنچه در ذهن من جولان میداد. دلم جواب دیگری جز جواب قرمز رنگ ذهنم می خواست. دلم توجیه می خواست. دلم... استیصالم از تک تک کلمات و لرزش صدایم عیان بود؟! نبود؟ _ چرا اوستا؟ چرا این کارا رو برای من کردی؟ عصبی شده بود یا بی قرار؟ رنگش هم پریده بود و هم سرخ گون؟ تضاد دردناکی بود. خصوصا وقتی مردمک های دو دو زده اش را دیدم تیره ی کمرم لرزید از افکاری که میان ذهنم در حال جولان دادن بود. در حال خوردن روح و روانم بودند و موریانه وار روی مغزم رژه می رفتند. اوستا به من نظر داشت؟! نکند آن بوی عطری که شب ها در کنارم حسش می کردم توهم نبود؟! نکند آن نوازش ها در بیمارستان خیال نبود؟! #آفــــت‌جــــان۱۰۹ #هــــدیــــه‌زنــــد
إظهار الكل...
پارت اول🪴
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.