cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

فاطمه اصغری (ستاره‌ها که ببارند)

"خانه‌ی من قلب توست" "تو نشانم بده راه" "لالایی برای خواب‌های پریشان" نشر علی "سایه‌های مست"نشر علی "قصه‌ی لیلا" نشر علی "ستاره‌ها که ببارند"... *عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران* 🚫کپی و بازنشر پارت‌ها، حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.🚫

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
7 301
المشتركون
-2124 ساعات
-3287 أيام
-1830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
_ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟ نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد: _ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه.  مهراب داد زد: _ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم. پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت: _ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی.  _ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت... سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت: _ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار. از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد: _ باشه. دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت: _ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری. سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت: _ اینو بگیر. چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود. آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟ مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد. https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 #پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍رمان التیام  که نزدیک۷۰۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده❌️ https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8
إظهار الكل...
Repost from N/a
-دوست داری بگی داخلِ اون نامه چی نوشته بود؟ زد به خال.. درست به موضوعی اشاره شد که عذاب روزها و شب های همه این سال هاش شده. -آرزو واسه خاطرِ یه حیوونِ بیشرف که تو اصفهان باهاش آشنا شده بود، حق زندگی رو از خودش گرفت.. واسه خاطرِ اینکه اون لاشخورِ حرومزاده، تو مدتی که باهاش بود، بدترین شکنجه رو روش پیاده کرد.. بعدش هم با تهدیدِ اینکه فیلم ها و عکس هاش رو پخش میکنه، مدام ازش باج میگرفت و شکنجه‌اش میکرد. شکنجه‌های جسمی و روحی! https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk لیوان دوم آب رو هم سر میکشه بلکه عطشش کم بشه تا بتونه از صحنه هایی که روح و روان و غیرتِ مردونه‌ش رو اسیر طوفان کرده بعد از چندین سال حرف بزنه. -تو اتاقش، درست زیر لباس‌هاش گوشیش‌و پیدا کردم. شروع کردم به کنکاش. هرچی که باید می‌فهمیدم اون‌تو بود. و بالاخره، چیزهایی رو دیدم- که نباید! صداش گرفته تر و خش دارتر میشه، ولی ادامه میده: -از یکی به اسم فرزاد، چندین عکس و فیلم واسش ارسال شده بود. فیلم‌هایی که صحنه‌هاش، سراسر دست درازی و تجاوزِ وحشیانه بود روی تن و بدنِ مثلِ برفِ خواهرم! رو به جلو خم میشه و با همون نگاهِ تُهی و صدای گرفته از غیرت گیر کرده تو وجودش، با خونسردیه عجیب و غریبی که تناقض بدی با خشم نگاهش داره، ادامه میده: -صدای ضجه‌های خواهرم هنوز تو گوشمه.. اما اون بی ناموس ثانیه به ثانیه بدتر میتاخت رو بدنش و با لبخندِ کریهی فیلمش‌و تکمیل میکرد. درست از همون روز و ساعت، شکستم و کمرم خورد شد.. میفهمی دکتر! خورد. اون بی‌شرف روح و جسم عزیزتر از جونم رو به تاراج برد و منه بی‌غیرت نتونستم از پاره تنم مراقبت کنم. دکتر که تا الان در سکوت و آرامش به حرف هاش گوش میکرد، نفسی میگیره و از مقابلش بلند میشه و پشتِ میزش جا میگیره. -چی شد که بعد از این همه مدت برای مشاوره گرفتن اقدام کردین؟ کلافه دستی به صورتش میکشه. -دردهای عصبی آزارم میده. از خواب که بلند میشم انگار یه دل سیر کتکم زدن. مسکن و آرامبخش‌های مختلف تا یهجایی جواب می‌داد اما روز به روز اون‌ها هم بی‌تأثیر شد. راه‌های مختلفی رو امتحان کردم و در نهایت به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد به شما مراجعه کنم. کابوس هام زیاد شده.. خواب درستی هم که ندارم! دکتر که خوب میدونه این مرد چی تو سرش میگذره، عینکش‌و روی میز میذاره و لب به سخن باز میکنه: -به انتقام فکر میکنی. اینطور نیست؟ آران، از روی صندلی بلند میشه و همونجور که دستاش و قفلِ جیب هاش میکنه سمتِ پنجره مطب میره. -نباید فکر کنم؟ - فکر میکنی آروم میشی اینجوری؟ یا زنده میشه خواهرت؟ شاید هم فکر میکنی با انتقام گرفتن، دیگه تن و بدن هیچ دختری تو این شهر دریده نمیشه و گول عشق‌های اشتباهی رو نمیخورن. کدومش؟ بالاخره صدای آران به شِکوه بلند میشه و از اون تُهی بودنِ عجیب بیرون میاد. نزدیک میزِ دکتر میشه، دستاش و دو طرفِ میز میذاره و با همه ی خشم کنترل شده ای که صورتش و تیره تر از همیشه کرده، جواب دکتر رو میده: -آره. من یکی آروم میشم. همه وجودم آروم می‌گیره. یه نفر باید این تابو رو بشکنه یا نه! به سینه‌اش میکوبه و ادامه میده: -این آتیشِ لعنتی فقط با انتقام از اون پس فطرت خاموش میشه.. آرزو زنده نمیشه نه؛ اما من میخوام غیرت باد کرده ی همه این سال ها رو  خفه کنم.. دکتر.. اصلاً شما میفهمین وقتی خواهرت و حلق آویز ببینی که به خاطرِ یه بی ناموسِ لاشخور خودش و کشت تا آفتاب فرداش و نبینه یعنی چی !؟ میفهمین مادرت یکسال بعد از مرگِ فجیعِ خواهرت دق کنه و بمیره یعنی چی !؟ https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
إظهار الكل...
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟ تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمی‌کرد که این کارا رو نمی‌کردن!** - بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن! خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم: -نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمی‌زاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟ مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج می‌کنی؟ خان روستای پایین می‌خوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمی‌کنیا لج نکن مادر اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو می‌خوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو‌ دستون موندم مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو می‌بره گریم گرفته بود: - چرا دارید زور می‌کنید سر سفره ی عقد میگم نه نمی‌خوا... حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟ - تو بیجا می‌کنی نمی‌خوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری می‌ندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات می‌کنه؟ هم دست خورده میشی هم از خونه رونده با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار می‌کردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟ https://t.me/+8BaGUm72dz84ZmY8 تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم می‌کاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه لبامو‌ گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد: - گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم... https://t.me/+8BaGUm72dz84ZmY8
إظهار الكل...
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

Repost from N/a
شما دارین پارت واقعی رمان رو می‌خونین پس بدون تردید عضو بشین.❌ من باید اون گوشی لعنتی رو از کنار اون قاتل برمی‌داشتم. نفسم رو توی سینه حبس کردم و خم شدم اما قبل از اینکه بتونم دست رو سمت تلفن دراز کنم یه دست قوی گلوم رو گرفت و با یه چرخش روی تخت کوبوند. ایندر سریع خودش رو روی تنم کشید که اون نفس عمیقی که کشیده بودم رو نتونستم بیرون بدم.. - اوه ببین چی شکار کردم. مات چشم‌های شرورش به دستش چنگ زدم و نالیدم: - دستتو بردار خفه شدم. اینکه سریع اطاعت کرد باعث تعجبم شد اما با حرکت بعدیش دقیقا پی به کثافت بودنش بردم.دستش رو پایین کشید و سینه‌م رو تو مشتش گرفت وبا نیشخند گفت : - اینجا راحتی؟ میتونم پایین ترم برم مثلا انگشت فاکم و اون تو بچر... شتاب زده تو حرفش پریدم: - بذار برم ولم کن. - نچ نچ نچ، کدوم احمقی وقتی شکار خودش پاش‌رو تو قلمروئش می‌ذاره اجازه میده فرار کنه، اینجا چیکار می‌کنی شیفته؟ مغزم کار نمی‌کرد و نمیتونستم راهی واسه فرار پیدا کنم. از طرفی حرکات لعنتی دستش داشت منو می‌کشت. - دستت و بکش. - مقصد بعدی دستم و بیشتر دوست داری شیفته شک نکن. ترس و شرم قاطی بود که دستی که واسه رفتن سمت پایین تنه‌م در حرکت بود و گرفتم و باز سر جای قبلیش برگردوندم و لب زدم: -بذار همینجا باشه. نیشخندش باعث شد چشم ببندم، خدایا من‌و بکش راحتم کن. - بازی با سینه‌هاتو دوست داری؟ با نفرت فکم رو به هم ساییدم و غریدم: - فقط نمی‌خوام چیز بیشتری از من و لمس کنی. ابروش رو بالا انداخت: - ولی من همه جاتو لمس می‌کنم و این غیر قابل انکاره، اما اول بگو تو اتاق من چی می‌خوای نکنه دنبال همین بودی؟ -از روی... بدنم بلند شو! -کاش حق انتخاب داشتی... ولی وقتی شبونه و با خوش‌خیالی سر از اتاقم درمیاری تا یه‌بار دیگه درحقم خیانت کنی... نمی‌تونم ازت بگذرم. تنش‌و بیشتر بهم فشرد و از درد عضلات سنگینش رو تن لرزونم، ناله کردم: -اون صدای لعنتیت‌و کنترل کن، نمی‌تونی هرچقدر دوست داری آزادشون کنی‌ مشتم‌و به تخت سینه‌ی پهنش کوبیدم که کمرش‌و رو تنم تکون داد. یه چیزی شبیه همون کاری که ازش وحشت داشتم. -کِی... پاشو! پهلوم‌و به چنگ گرفت و سایه‌ی هیکلش‌و کامل رو سرم انداخت. -تو اتاق من چی می‌خوای شیفته؟! -فقط... اون موبایل کوفتیت‌و... لهم کردی عوضی. پاشو... سرم‌و کج کردم و از فشار لعنتیش رو سینه‌م، صورتم به بالشش چسبید و شامه‌م از عطرش پر شد. -موبایلم‌و می‌خواستی که به مادرت و اوت دوس‌پسرت لاشیت زنگ بزنی؟! خبرشون کنی که زنده‌ای؟ یه چیزی تو صداش بود که حس کردم یه ذره دلش به رحم اومده و ممکنه اجازه بده تا این‌کارو بکنم، اما امان از دست پهنش و اون رگ‌های به‌شدت برجسته که مدام زیر انگشت‌هام حسشون می‌کردم. -آره؟! -آره کِی... می‌شه بری عقب؟! فقط می‌خوام یه تلفن بزنم که... تو اون تاریکی و با اون صدای به‌شدت گرفته و خشدار مثل یه شیر غرش‌کرد. -اینکه امید داری اجازه بدم چنین گهی بخوری، خیلی ستودنیه... تو فکر کردی کی هستی خانم کوچولو؟! فکر کردی من به تخممه که نگرانتن؟! رو دست چپش تکیه کرد و با دست راستش، فکم‌و گرفت. بااینکه الان از لمس نشدن سینه‌م خوشحال بودم اما... داشتم خفه می‌شدم. -کِی... ز زخمم... می‌سوزه! به حرفم واکنشی نشون نداد و ته‌ریش کم‌ حجم پشت لبش و چونه‌ش رو پوست نازک گونه‌م چسبید و سوزن سوزن شدم. -پنج‌سال تو یه چهاردیواری یک متر در یک متر... گیرم انداختی تو چه فکری باخودت کردی؟! نکنه فکر می‌کنی اینجا تعطیلاته و قراره عین یه پرنسس خوش و خرم به تفریحاتت برسی؟! مشتش‌و بغل سرم کوبید و با وحشت پلکام‌و بستم. -نهایت تفریحی که می‌تونی داشته باشی، رو تخت منه! خوشحال باش... با وجود هر کثافتی که به زندگیم زدی، می‌تونی تحریکم کنی و این هم یه نشان افتخاره برای لیست گرانبهات. مشتم‌و تو سینه‌ی لختش زدم تا پسش بزنم ولی عملا دربرابرش هیچ زوری نداشتم. -حیوون، دست از سرم بردار -هوم... من حسی جز شهوت بهت ندارم و شاید بهتره بهت ثابتش کنم. پنج‌سال شکنجه شدم و تو اون چهاردیواری لعنتی شب و روزا رو شمردم تا به‌دستت بیارم و الان اینجایی! بغض کرده نالیدم: -فقط خواستم به مامانم زنگ بزنم، ولم کن کِی! -مادر لعنتیت و اون خواهر موفرفری به هیچ‌جام نیستن بیبی‌گرل! دستش که از کمر شلوارم گذشت فاتحه‌ی خودم‌و خوندم. -متوجه مقاومتت نمی‌شم، من هرچقدر هم بزرگ‌تر از مردهای اطرافت باشم... به همون اندازه هم بلدم چطور راهم‌و باز کنم. https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
إظهار الكل...
فــــانــــوئــــل

"اگر شیطان تورا می‌دید، چشمانت را می‌بوسید و توبه می‌کرد" محمود درویش

دوستانی که مایلند رمان عاشقانه‌ی "تو نشانم بده راه" رو رایگان بخونند، می‌تونن با دانلود اپلیکیشن"دنیای رمان"، قوی‌ترین اپلیکیشن رمان‌خوانی این داستان جذاب رو دنبال کنن. ❤️❤️❤️❤️ https://novelonline.ir/
إظهار الكل...
دانلود رمان | دنیای رمان بزرگترین مرجع دانلود رمان +18 عاشقانه

دانلود رمان,رمان +18,رمان عاشقانه,رمان جدید,رمان ایرانی,داستان کوتاه

https://t.me/+3LVnmJ-xg50xOGVk دوستان این لینک برای افرادیه که از خوندن پارتهای آخر جا موندن. لینک ۲۴ ساعت بعد منقضی می‌شه.
إظهار الكل...
sticker.webp0.29 KB
Repost from N/a
تو راست می‌گفتی که آدم‌ها فقط یک بار عاشق می‌شوند؛ من هم فقط یک بار عاشق شدم. عاشق تو! از پدرم شنیده بودم که ما بد عاشقیم. دل دادن‌مان دست خودمان است و دل کندن‌مان با خدا. ولی حکایت من چیز بیشتری از این‌ها بود. تو انگار خودِ من بودی، یا شاید من خودِ تو! تازه‌وارد محل بودی، ولی انگار من از هزار سال‌ پیش‌تر می‌شناختمت. نه غربت نگاهت به چشمم می‌آمد و نه ته لهجه‌ی غریبه‌ات. انگار سال‌ها در تو زیسته بودم. با چشم‌هایت به آدم‌ها نگاه کرده بودم و بر شاعرانگی شانه‌هایت سر نهاده بودم‌. تمام روزهای بعد از دیدنت با غم‌هایت درد کشیدم و با لبخندت خندیدم. حتی بعدها، وقتی رهایم کردی هم، به جای تو در آتشی که برپا کردی سوختم. https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 - ازت خوشم می‌آد جانا. جانا جوری گفت: چی؟ انگار این بدترین حرفی بود که می‌توانست از او بشنود. می‌خواست دوباره از کنارش بگذرد که این بار با همه‌ی تنش راه او را بست. - پارتنر، دوست پسر، جاست فرند، هر جور که خودت بخوای. تمام صورت جانا از حرص سرخ و ملتهب بود. با کف دست او را به عقب هل دارد و گفت: - فکر کردی با بچه طرفی؟ منو تو اون محله دیدی، فکر کردی بیام خونه زندگی‌تو ببینم، وا می‌دم؟ من اگه این کاره بودم که چندجا کار نمی‌کردم. با عجله قدمی به طرف دیگر  برداشت و تا شهاب به خودش بیاید از کنارش گذشت.  نباید می‌گذاشت همه چیز به همین راحتی خراب شود. یک قدم مانده به در به او رسید. دستش را دور تن باریک او حلقه کرد و به طرف خودش کشید. پیش از اینکه جیغ جانا بلند شود، دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و کنار گوشش گفت: - هیس، کاریت ندارم. جانا تقلا کرد از دستش رها شود. درست مثل تن نرم و لیز ماهی یک لحظه کافی بود تا از میان دستانش سر بخورد و برای همیشه برود. فشار دستش را دور تن او بیشتر کرد و لبش را نزدیک گوش او برد: - من اونی که تو ذهنت ساختی نیستم جانا. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
إظهار الكل...

Repost from N/a
_ فرار کن.... چرا نشستی؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
إظهار الكل...