cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

[خاکسترِعشق]

به نام خالق عشق و معشوق جهانیان🦋 رمان خاڪسترے | مهدیس ظفری ساعت شروع..18:53 تاریخ..۱۳۹۹/۸/۷ مقدمه در دریاے عسلی نگاهت در ژرفاے چشمانت گنجینه اے وجود دارد خالص و پاک همانند روحت و آیا تو ؟ میتوانے طوفان سهمگین چشمانم را رام ڪنے؟

إظهار المزيد
إيران199 650لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
492
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🌸🌸🌸 🌸 🌸 #خاکستری🍂 #part_77🌱 *جانان* _فامیلی اصلی من خرسند نیست با گفتن این حرف شوک بعدی بهم وارد شد _پدر من و سیاوش باهم برادر بودن ساواش پدر من پسر بزرگ خانواده توحیدیا بود +چی؟ چی داری میگی مخت تاب نخورده؟ به لحن شوکم پوزخند زدو گفت _نخیر کاملا سالمم بابات عموی منه نیشخند زد همچنین توی خنگ دختر عمومی مغزم از این حجم اطلاعاتی که بهش وارد شده بود فرصت تحلیل نداشت و عین خودم شوکه شده بود درواقع درک این موضوعات سخت بود امیر با دیدن قیافم خنده تلخی کرد _برو استراحت کن جانان فک نکنم تحمل بقیشو داشته باشی بهتره استراحت کنی بی توجه به حرفش خودمو به سمت کاناپه کشیدم و به دسته دیگش تکیه دادم و با بهت به رو به رو خیره شدم اونقدر همه چی به هم قاطی شده بود که از فکر بغل امیر بیرون اومده بودم سرشو با عقب برد و چشاشو بست اروم با بهت گفتم +ینی الان ... _اره من بچه داداش باباتم یک پسر عموتم دو پدر بزرگ مادربزگامون یکین سه سرشو بلند کرد و بهم خیره شد _میتونی بری به همه پز بدی پسر عمو به این خوشتیپی داری دهنم از اینهمه پروییش باز شد که تک خنده ای کرد و بلند شد _بقیه چیزارو فردا بهت میگم با تغییر ناگهانیش و غمی که توی صداش بود قلبم درد گرفت و در چند ثانیه غیب شد ینی چش بود‌؟
إظهار الكل...
🌸🌸🌸 🌸 🌸 #خاکستری🍂 #part_76🌱 *امیر* _چند وقت پیش از اداره زنگ زدن بهم و گفتن که یه خانومی باهام کار داره خودشو ساره معرفی کرد و گفت که خدمدکار خونه بابات بوده منو هم میشناخت مادرم و مادرت با دیدن تعجب جانان تلخندی کردم _منم با شنیدن حرفاش تعجب کردم که گفت با مادرمو مادرت دوست بوده مثل اینکه مادرت دختر سرایدار خونه توحیدیا بوده و سیاوشم یه دل نه صد دل عاشق مادرت میشه ولی مادرت عاشق دوست سیاوش محمد بوده گفتش که محمدم عاشق ستاره میشه و این وسط عشق سیاوش به نفرت تبدیل میشه و بقیشو فرصت نشد بگه حالش بد شد و بردنش بیمارستان و بعدشم که.. نفس عمیق کشیدم+ از داستان مادرت تا اینجا میدونم جانان با تعجب پرسید +پس... پس چطوری مادرم با سیاوش ازدواج کرده الان جریان چیه مادر تورو از کجا میشناخته مادر تو و مادر من چه نسبتی داشتن اصلا لبخندی زدمو گفتم :اگه اجازه بدی دارم توضیح میدم فقط امیدوارم شکه نشی و اینکه من خودمم هنوز خیلی چیزارو نمیدونم نفس عمیقی کشیدم
إظهار الكل...
🌸🌸🌸 🌸 🌸 #خاکستری🍂 #part_75🌱 *دانای کل * دختر سعی داشت صدایش را در گلو خفه کند و در مقابلش پسری در مقابلش در حال جنگ با مغز و احساسش بود از طرفی قلبش با صدای گریه هایش مچاله میشد و از طرفی دیگر فکر انتقام در سرش میچرخید و در اخر احساس بر نفرتش غلبه کرد و دختر را در اغوش فشرد دخترک بیچاره برای بار دیگر بغضش شکست و در اغوش پسر غرق شد *امیر* بی حرکت جانانو تو بغلم گرفته بودم و اون تو بغلم زجه میزد قلبم به مغزم دهن کجی میکرد ینی واقعا من با این دختر ارامش میگرفتم‌؟ توی این چند دقیقه ای که تو بغلم اشک میریخت چرا قلبم درد میکرد؟ کلافه از فکرای توی سرم گفتم +فک میکنی با گریه چیزی درست میشه؟ _هرکیو که دوس دارم همیشه از دست میدم صدای خش دارو ضعیفش روی مخم خط مینداخت از بغلم بیرون اومد و سرشو انداخت پایین _اروم باش چون باید خیلی چیزارو بهت بگم جانان سرشو اروم تکون داد لبخند کم جونی به خجالتش زدمو شروع کردم به حرف زدن
إظهار الكل...
🌸🌸🌸 🌸 🌸 #خاکستری🍂 #part_74🌱 *جانان* عکس زنی زیبا و مردی که چشماش خیلی شبی کسی بود که چندوقتیه فکرمو درگیر خودش کرده نوزاد تپلی بغل زن بود که کلاهش بی اندازه بازه بود _عکس پدر مادرمه بابالا گرفتن سرم و دیدن امیر جا خوردم +کی اومدی _وقتی محو عکس بودی روی زمین نشست و تکیه داد به کاناپه تک نفره ای که من روش جا گرفته بودم یه پاشو دراز کرد و دستشو روی زانوش گذاشت _اکثر کسایی که پدر مادرمو میشناختن میگن بیشتر شبیه پدرمم سرمو به تایید حرفش تکون دادم سرشو به طرفم چرخوندو خیره نگام کرد _توهم خیلی شبیه مادرتی و لبخند کمرنگی زد تو چشاش طوفانی بود که غم توش موج میزد کلافگی بادی شده بود تو نگاهش _میخوام یه چیزایی بهت بگم نمیخواستم فعلا بفهمی ولی جریان طوری شده که باید بدونی با ترس بلند شدمو رو به روش روی زمین نشستم +چیزی شده؟ اروم سرشو تکون داد منتظر نگاهش کردم که نفسشو کلافه بیرون داد و دستشو داخل موهاش برد +میشه بهم بگی چخبره داری میترسونیم _ساره مرده با بهت نگاهش کردم که ادامه داد -درواقع کشتنش شوکه البوم از دستم افتاد دستامو روی زمین تکیه گاه خودم کردم امیر پوزخندی به صورتم زدو گفت :دسته گل جدید پدرته جانان حرفش و پوزخندش تیری شد توی قلبم و بغضی که برای هزارمین بار پیشش شکست کلافه ادامه داد الان وقت ابغوره گرفتن نیست جانان باید خیلی چیزای دیگه هم بهت بگم +چرا من؟ هق زدم چرا بلید اینهمه بدبخت باشم ؟ دیشب .. دیشب اگه نبودی... همین پدری که میگی بدنمو حراج زده بود ... الانم که... دستمو جلو دهنم بردمو اروم هق زدم
إظهار الكل...
🌸🌸🌸 🌸 🌸 #خاکستری🍂 #part_73🌱 *جانان* +عه عمو شما چرا بیاین بشینین با لبخند سرشو تکون داد و دوباره سر جاش نشست بدو به سمت اشپزخونه رفتم و دوتا لیوان از روی سینک برداشتم و بعد ریختن چایی دوباره به طرف عمو ستار رفتم _اینجارو ببین اینجا امیر تازه رسیده بود به سن بلوغ قشنگ دماغشو نگاه کن با خنده به عکسی که عمو ستار نشون میدادنگاه کردم جوونی لاغر و قد بلند مثل بقیه پسرا که تو سن بلوغشونن باورش سخت بود که این امیر همون امیر خوش قیافس _اگه بفهمه من هنوز این عکسارو دارم مطمعنن خودشو میکشه و اروم خندید اخم مصنوعی کردمو گفتم : خیلیم دلش بخواد که شما عکسای عتیقشو نگه داشتین انگار الان چه تحفه ای شده _امان از دست شما دوتا من که از کاراتون سر در نیاوردم سرشو نزدیک تر کرد و گفت از خواب بیدار میشین همو چک میکنین بعد دوباره خودتونو میزنین به خواب با زدن این حرف دوییدن خونو تو صورتم حس کردم +نه اصلا اینطور..... با باز شدن در و وارد شدن امیر جفتمون به سمتش برگشتیم و باید بگم از حضور به موقعش خوشحال بودم اگرنه امکان داشت که خودمو جلوی این مرد مهربون و صد البته تیز بین لو بدم _سلام پسرم خوش اومدی سری تکون داد و از راه رو گذشت چشام باز شد و ناخوداگاه گفتم +چقد این ادم بیشورههه با این حرفم عمو ستار زد زیر خنده _توپش پر بود بزار استراحت کنه منم برم تو اتاقم و یکم بخوابم سری تکون دادم و بعد رفتن ستار البومو تو دستم گرفتم گرم نگاه کردن البوم بودم که عکسی توجهمو به خودش جلب کرد و خیره مشغول براندازش بودم
إظهار الكل...
قضیه کنکله کسی نمیاد مث اینکه
إظهار الكل...
بعد از ظهر ساعت ۳ یه ویس چت میزنم هرکس مایل بود میتونه نظراتشو بگه یا جدا از بحث رمان سوالی چیزی بود❤🚶🏼‍♀️🌱
إظهار الكل...
بچه ها بیاین تو ویس چت حرفی سخنی کاری باری یکم اختلاط کنیم 😐😂
إظهار الكل...
🌸🌸🌸 🌸 🌸 #خاکستری🍂 #part_72🌱 *امیر* با حال اشفته از عمارت کوفتی زدم بیرون عصبی بودم و توی اون برزخ بزور خودمو کنترل کرده بودم لعنت بهت توحیدی لعنت بهت یاد مکالماتمون افتادم (یه خدمتکار داشتم ع زارو زندگی منو جانان خبر داشت تازگیا پیداش کردم یکی از ادمام رو فرستادم پیشش تا هلاکش کنه +واسه چی مگه کار اشتباهی کرده؟ کار اشتباهش دور زدن من بود اگه زنده باشه حرفایی که نباید رو به جانان میگه ) با زنگ خوردن گوشیم از فکرو خیال اومدم بیرون و تلفنو به ماشین وصل کردم _ببخشید سرگرد متاسفانه ساره رو کشتن چشامو بستم و تماسو قط کردم لعنت به هر چی ادمه لعنت به همشون عصبی با مشت رو فرمون کوبیدم اخ جانان اخ جانان تو چقدر بدبختی که پدر داریو نداشتنش ع شرف داره به سگ با ورودم به اداره با همون لباسا وارد اتاقم شدم و لباسای رسمیمو پوشیدم سرمو با دست گرفتم تا یکم از دردش کم شه بی حرف راه اتاق سرهنگو طی کردم و بعد از اجازه وارد شدم
إظهار الكل...
خب بچه ها ایشالله ع فردا پارت گزاری به صورت منظم انجام میشه منو نزنین😂❤
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.