ماتیک💄 استاد دانشجویی
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
إظهار المزيد72 929
المشتركون
-10524 ساعات
-8097 أيام
-1 33930 أيام
توزيع وقت النشر
جاري تحميل البيانات...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تحليل النشر
المشاركات | المشاهدات | الأسهم | ديناميات المشاهدات |
01 دوستان لطفا پشت سرهم درخواست نزنید
اگر عضو نشدید یعنی با اکانتتون بیش از ۱۰ تا ویپ داشتید | 1 651 | 0 | Loading... |
02 ✅ درخواستنامه کانال vip ✅
در صورتی که عضو کمتر از 10 کانال vip هستید میتوانید با ارسال درخواست در قرعهکشی دریافت رایگان کانال vip دلخواهتون شرکت کنید.
(برای شرکت کافیه که روی گزینه درخواست عضویت کلیک کنید)
💠 ارسال درخواست عضویت
تنها در صورت پذیرفته شدن کانال براتون باز میشه | 1 776 | 1 | Loading... |
03 Media files | 2 538 | 0 | Loading... |
04 ما چند وقت پیش اطلاعیه درخواست vip گذاشته بودیم
چند صد نفر چک شدن اد شدن تو vip
از همون روز پی وی منفجر شده
مثل اینکه خیلیها مدرسه و سرکار بودن نتونستن درخواست بزنن
اگر الان همه هستید چنددقیقه بذارم | 2 294 | 0 | Loading... |
05 🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه.
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
•° @Proxy
•° @Proxy | 334 | 0 | Loading... |
06 Media files | 1 379 | 1 | Loading... |
07 _خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟
منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند..
_البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟
چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد..
مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد.
بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد.
_هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه!
لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند.
_از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم.
چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟
با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن.
_نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره...
حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود.
_خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟
از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها میکند و گوشهی حیاط به گریه و سرو سینه زنان مینشیند..
کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم.
نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما میدوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد.
_چه خبره اینجا!؟
_بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمیدادم.
طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون...
دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و ..
نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند..
_خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن.
_بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه...
نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور میکند فاتحه خود را میخوانم.
_به خدا نکردم...
_میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟
چشمه اشکم دیگر بند نمیآید..
_لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم.
قدم هایش را شمرده برمیدارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و...
تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم مینشیند گز گز میکند.
_ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام...
بخدا که لرزش مردمکش را میبینم و گلویی که بغضش را نمیتواند قورت دهد..
_نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار.
اولین ضربه که روی پوست کمرم مینشیند صدای پاره شدن لباسم را میشنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی میرود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم..
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿 | 1 802 | 3 | Loading... |
08 بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8 | 1 392 | 4 | Loading... |
09 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk | 2 827 | 13 | Loading... |
10 از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk | 1 080 | 5 | Loading... |
11 بچهها این ربات برای تلگرامه
اگر دوست داشتید یکم بازی کنید
بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه
فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه | 3 124 | 4 | Loading... |
12 https://t.me/hamster_koMbat_bot/start?startapp=kentId464235432 | 2 716 | 12 | Loading... |
13 Media files | 1 315 | 0 | Loading... |
14 بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8 | 1 111 | 2 | Loading... |
15 - دختره کم رید تو زندگی داداشم؟ حالا لقمهش گرفتین برا من؟ اون اگه زندگیکن بود که داداشمو نمیفرستاد اون دنیا! د آخه این لکاته…
از توی آشپزخانه صدای فریادهایش را میشنید، بردارشوهری که قرار بود قسمت اول اسمش حذف شود، بشود شوهر! چه زشت که با قدای بلند او را نمیخواست، دخترک نجیب روستایی را!
مادرش دخالت کرد:
- عماد تمومش کن! دختره دستخوردهی خودمونه، دست خودمونم میمونه! همین فردا عقدش میکنی!
عصبی خندید:
- الان جدیای مادر؟! دست دختره رو گرفتین از تو دهکوره برداشتین آوردینش شهر، آدم حسابش کردین، دوزار خرجش کردین، یه رخت و لباس و زندگیای به هم زد اما تهش همون دهاتی پاپتی بود! همین دیروز سر یخچال وایساده بود یهجوری هرچی دستش میرسیدو میچپوند تو دهنش که انگار هیچی نخوردهست! حالمو به هم زد با اون خوردنش احمق دوزاری!
بغض به گلویش نیشتر زد، دیروز حجم کارهای خانه زیاد بود، از خستگی و گرسنگی و ضعف هرچه دستش میرسید میخورد تا مبادا غش کند و جنازهاش دست این قومالظالمین بیفتد!
- حال منم بد میکنه مادر، فکر کردی برا من راحته که قاتل بچهم جلو چشمم باشه؟ دوصباحی تو این خونه باشه و اسم تو روش تا بعدا بدیمش دست یکی بره!
عماد دیگر بحث را ادامه نداد و سمت اتاقش رفت، اتاقی که چندثانیهی پیش دخترک با چشم گریان واردش شده بود!
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
- پاشو برو گمشو بیرون آبغورهتو بگیر من حوصلهتو ندارم پتیاره! اگر هم پر و پاچهتو انداختی بیرون که من ببینم و بیفتم به جونت که زکی! من عقلم تو ک*رم و گوهی مثل تو هم سلیقهم نیست!
پاشو جمع کن خودتو!
فینفینی کرد و برخاست:
- چش…شم… فقط تو رو خدا… امشب که مادرتون نیستن… م…من نزدیک شما بخوابم… آخه… آخه میترسم…
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
دخترمون کنارش میخوابه، ولی عماد به غلط کردن میفته فکر کنم، وگرنه که تو دوتا پارت بعدش چرا خیمه زده رو دختره داره لباشو از جا میکَنه؟🌚🦦 | 916 | 2 | Loading... |
16 از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk | 887 | 3 | Loading... |
17 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk | 2 244 | 11 | Loading... |
18 _ دختره رو ببوسم سیبیلاش میاد تو دهنم
حالا میگی نگهش دار حاجی؟
خودت دلت میکشه تو صورتش نگاه کنی که من مجبور شم هر شب تو تخت ببینمش؟
بیرحمانه میگفت و نمیدانست دخترک صدایش را میشنود
حاجی تسبیحش را محکم فشرد و زیرلب غرید
_ استغفرالله ، شرم کن پسر
آلپارسلان باز هم بهانه آورد
دخترک را با آن ابروهای پیوسته وسر همیشه پایین افتاده نمیخواست
آبروریزی بود!
پسرِ حاج ملکشاهان بزرگ ، یکی از اصیل ترین خانواده های تهران و حجرهدار فرشی که همه میشناسنش کجا و دخترک یتیم کجا؟
_ خودت شرمت نمیشه حاجی؟
دو روز دیگه میخوای بگی عروسِ ملکشاهانا یتیمه؟
_ پدر و مادرش فوت شدن ، تقصیر اون زبون بستهاست؟
یتیمه ، عقدش کنی ثواب کردی
کم گناهکاری؟
من پدرتم .. هزارتا گند کاری داشتی ارسلان
دختره بی کسه بگیرش زیر پر و بالت تا خدا ازت راضی باشه
ارسلان هرکاری میکرد تا نظر پدرش برگردد
_ باباش دو سال پیش مرد ، تو این دو سال از کجا میخورد اصلا؟
سه تا خواهر برادر قد و نیمقد داره
از خودت پرسیدی حاجی چطور شکمشونو سیر میکرد؟
شک ندارم پاشو کج گذاشته وگرنه پولشون کجا بود بعد ورشکستگیِ باباش؟
حاجی عصبی جوابش را داد
_ بس کن پسر بس کن که خجالت کشیدم از تربیتم!
اون طفل معصوم سرش همیشه تا یقهاش پایینه
اونو چه به این حرفا؟
نمیخوای بگو نمیخوام!
ارسلان پوزخند زد
_ نمیخوام حاجی نمیخوام!
اون دختره لاغرمردنی با صورت پر پشم رو نمیخوام
جز سلام تا حالا ازش چیزی شنیدی؟
گیرم عروسی گرفتیم
جز سلام نمیتونه جلوی فامیل حرف بزنه
اصلا کس و کاری نداره دعوت کنه
آبروریزیه حاجی دست بکش ازین دختر خودم چاکرتم هستم!
حاجی دلشکسته سری تکان داد
_ دیگه اسمشو تو دهنت نچرخون
برای هومن میرم خاستگاریش!
ناموسِ داداشت به تو ربطی نداره
دیگه نشنوم از صورتشو کس و کارش بگی فهمیدی؟
لیاقت نداشتی آلپارسلان لایق نبودی...
ارسلان ابرو درهم کشید
با هومن همیشه سر لج داشت
متنفر بود از پسرِ زنِ صیغهای پدرش
دخترک را گردن میزد اما به هومن نمیداد!
_ چطور حاجی؟
خوشش اومده ازش؟
پیرمرد سر تکان داد
_ چندباری دیدم هومن نگاش میکنه
دلارایِ طفل معصوم همیشه خیرهی زمینه ولی برادرت بدش نمیاد...
آلپارسلان دندان روی هم سایید از خشم
_ سلام حاجی ، سلام پسرحاجی
صدای دخترانه و ظریف دلارای بود
ارسلان ابرو در هم کشید و حاجی با محبت پرسید
_ خوبی دخترم؟
تو خونهی ما چیکار میکردی؟
صدای دلارای از غم و بغض میلرزید
_ حاج خانوم خواستن بیان
گفتن ... گفتن برای خواستگاری آرایشگر بیارن
ولی امشب بهشون میگم کنسل شده
ارسلان سعی کرد صورتش را ببند اما نشد
دختربچه چادر گلگلی را به خودش پیچیده و سرش پایین بود
حاجی شرمنده سر تکان داد
_ چرا کنسل دخترم؟ انشالله برای هومن مزاحمت میشیم
دلارای بغض کرده سر بالا گرفت و آلپارسلان مات ماند
این دختر با این صورت سرخ و سفیدِ ملوس همان دلارایِ قبلی بود؟
لب های سرخش از بغض میلرزید و چشمان میشی رنگش سرخ شده بود
_ احتیاجی به دلسوزی نیست حاجی
من یتیمم ، ولی خودم زندگیمو راه میبرم
لازم نیست به زور منو به پسراتون اجبار کنید
اشکش روی گونه اش چکید
بینی اش کوچک بود و اندامش ظریف
هرچند آلپارسلان میدانست هنوز سوم دبیرستان است
قبل از پدرش با جدیت گفت
_ حرفی از هومن نبوده ، حاج بابا اشتباه متوجه شدن
امشب میایم خواستگاری
برای من!
دلارای دلخور نگاهش کرد
صدایش میلرزید
_ شما دخترِ یتیم و زشت که برای سیر کردن شکم خواهر برادرش هرزگی میکنه رو نمیخواید پسرحاجی...
آلپارسلان مات ماند
حرف هایش را شنیده بود؟
حاجی از خشم و شرمندگی سرخ شد و دلارای آرام هق زد
_ من چند ساله پدرمادرم مردن قبول!
خرج خواهر برادرم گردنمه قبول!
یتیم و بیکس و زشتم قبول!
ولی هرزه نیستم پسرحاجی
آلپارسلان با تمام توان دندان هایش را روی هم فشرد
دخترک مظلومانه به دل دل زدن افتاد
_ میخواید بدونید چیکار میکنم که شکم خواهر برادرامو سیر کنم؟
سبزی میگیرم بعد مدرسه پاک میکنم
زعفرون پاک میکنم ، آجیل بسته بندی میکنم
جمعه هام که مدرسه تعطیله میرم تو کارخونهی شستشوی فرش
شما حجره دار فرشی و میلیاردی سرمایه فرش داری
منم جمعهها کارگری میکنم و همون فرشارو میشورم
حالا مطمئن شدی که در حدتون نیستم پسرحاجی؟
چادرش را جلو کشید و دوان دوان سمت در رفت
ارسلان بهت زده موهای خودش را چنگ زد و حاجی با زجر سر تکان داد
_ خدا مارو ببخشه که دل بندشو اینطور شکستیم
خواست سمت خانه برگردد که آلپارسلان صدا بالا برد
_ حاجی؟
پیرمرد ایستاد
ارسلان دستی به تهریشش کشید
_ قبوله ، میخوامش!
خواستیگاریش کن واسم ، کس و کار نداره نمیتونه نه بیاره
بگو خودم پرستار میگیرم واسه خواهر برادراش و خرجشونو میدم
اینو بگی مجبوره قبول کنه...
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 | 427 | 2 | Loading... |
19 https://t.me/hamster_koMbat_bot/start?startapp=kentId464235432 | 2 061 | 13 | Loading... |
20 بچهها این ربات برای تلگرامه
اگر دوست داشتید یکم بازی کنید
بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه
فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه | 2 121 | 5 | Loading... |
21 ⭕⭕فایل سوالات احتمالی فیزیک شنبه پخش شده 🔹
🔽🔽🔽
/ دانلود سوالات با پاسخنامه 📥 | 4 089 | 1 | Loading... |
22 🔴🔴فووورییی سوالات امتحان نهایی هماهنگ پایه دهم و یازدهم لو رفت:
◀️ مشاهده سوالات لو رفته 🔍 | 3 878 | 1 | Loading... |
23 🔴🔴🔴 سوالات امتحانات نهایی لو رفت / دانلود سوالات | 3 849 | 1 | Loading... |
24 Media files | 5 238 | 2 | Loading... |
25 _زور بزن دختر جون... سر بچه گیر کنه همون اون خفه میشه هم خودت سر زا میری...
نفسم بالا نمیومد از بس جیغ کشیده بودم گلوم زخم شده بود.. تمام بند بند وجودم از هم پاشیده بود.
_بچم... آدرس نوشتم دادم پرستار.. ترو خدا... آآآخ خدا مردم..
ماما دلش برام میسوزه اینو تو چشماش میبینم.
_آخه یکی نیست به شماها بگه الان وقت عروسک بازیتونه نه بچه زاییدن.. قحطی شوهر بود عروست کردن!؟
دستش و چنگ زده و التماسش میکنم.
_فقط بچم و نجات بده... من مهم نیستم.. آدرس دادم تحویل باباش بدین.. بگین مادرش سر زا رفت.. بگین رفت زیر خاک.. اون بچه اش رو دوست داره نمیزاره سختی بکشه.
دست های ماهرش روی شکمم میچرخه و غر میزنه ..
_هم خودت میمونی هم بچت عوض حرف زدن زور بزن دختر جون.. این شوهرت هم میاد هر دوتون و سرو مرد گنده تحویلش میدم.
موج درد بعدی نفسم و میبره.. اون نمیاد.. غم وحشتناک نبودش و تنها دلشکستگی که از سمتش نسیبم شده بود جگرم و میسوزونه..
_منو نمیخواد... من فقط حکم بیوه داداشش و داشتم.. یکی دیگه رو دوست داره.
نمیدونم چطور اما تمام غم های عالم روی قلبم میشینه و احساس سنگینی میکنم و با موج درد بعدی یه تیکه ای از وجودم کنده میشه و......
صدای گریه ی نوزاد داخل اتاقک درمانگاهِ بدون تجهیزات نویدِ بهشت و میداد.
_آفرین مامان کوچولو... خب اینم از پسر شاخ شمشادت.. ماشاا... چه قدو بالایی داره.
حتما به باباش کشیده بود... پسرم مثل باباش پهلوون بود.. میشد سوگلی خاندان تهرانی.. میشد نور چشمی باباش.. میشد... میشد...
_هی دختر جون نخواب... باید به بچت شیر بدی...
اما صدایی از دخترک بلند نمیشود حتی یک ناله ریز... آنهمه جیغ های دردناک خاموش شده و قلب بدون ضربان دیگر طاقت درد و رنج ندارد.
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
دو سال بعد...
یکی از مهد کودک های شمال شهر...
_بهار جون مثل اینکه یکی از پدر بچه های مهد میخواد شمارو ببینه..
_باشه عزیزم الان میام..
دخترکی که دامن چین دار صورتی پوشیده را سر جاش میزارم و به دفتر مدیر مهد میرم.
_خانم علیزاده با من کاری داشتین؟
_بهار....!!
متعجب به مردی که کنار ورودی ایستاده نگاه میکنم.
_ببخشید با منین؟
چشم هاش روی صورت و تنم میچرخه و به نظر داره عزیز از دست رفته اش رو میبینه.
_بهار!!.. منو نمیشناسی!!
قلبم سنگین میشه و سرم نبض میزنه...
گریه نوزادی توی گوشم میپیچه و دنیا تیره و تار میشه...
_بهاررررررررر.... اینبار دیگه نه....
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿 | 3 542 | 11 | Loading... |
26 صدای گریه مظلومانش تو مسجد میپیچید
و زیر لب شکایت میکرد:
-دو ماه دارم تو مسجد زندگی میکنم گله ای نیست که جا و مکان ندارم مهمون خونه ی توام اما تو مثل خانوادم منو آواره نکنی خدا
سرش از سجاده برداشته نمیشد و به قیافه ی جوانانش و تتو های ریز پروانه ای روی دستش نمیخورد دختر مذهبی باشد و درگیر احساسات خودش بود که کسی به شانه اش زد!
سر بالا آورد و خانوم میان سالی رو بالا سرش دید که با دیدن او به یک باره گل از کلش شکفت: - وای قربون چشمای سبز قشنگت دخترم چرا این طوری گریه میکنی آدم جیگرش کباب میشه؟!
دستی زیر چشمانش کشید و فقط لبخند تلخی زد و از آوارگیش نگفت اما زن میانسال که انگار زیادی از او خوشش آمده بود ادامه داد:
-ندیدم دختر امروزی این قدر با خدا مسجد برو
با مامان اومدی عزیزم
مارال سر پایین انداخت:- مامان ندارم یعنی کلا من خانواده ندارم حاج خانوم کیس ازدواج نیستم بیخیال شید
لبخند رو لب زن نباشید و همون موقع حاجآقای مسجد با دیدن مصی خانوم خیر محل کنار مارال نزدیک رفت:
-سلام همشیره قبول باشه
مصی چادرش را محکم تر نگه داشت برعکس مارال که چادر گلدارش بی قید روی سرش بود!
-قبول حق حاجی...
-میبینمکه با فرشته ی مسجد ما آشنا شدید، به این دخترم بد آورده حاج خانوم خانوادش خانوادهی صالح و خوبی نبودن خودش زده بیرون از خونه ما هم موقتا جا دادیم بهش تا با چند تا خیر حرف بزنیم
مارال لب بالاش رو گاز گرفت و مصی خیره به مارال که واقعا مثل فرشته ها بود به یاد پسر ناخلفش افتاد و جرقه ای در سرش زده شد!
https://t.me/+TUgwTaEpszdmZDVk
https://t.me/+TUgwTaEpszdmZDVk
https://t.me/+TUgwTaEpszdmZDVk
-بیا دخترم این اتاق مال تو اجالتا... برو حموم دوش بگیر راحت باش حاجی سفره… نیست خونه
مارال خجالت زده به خونه ی بزرگ و قدیمی نگاه میکرد ولی همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد و مصی خیره به مارال گفت:
-پسرم! دخترم تو برو یه دوش بگیر
با پایان حرفش در اتاق رو روی مارال بست و چند لحظه بعد صدای مردی در خانه پیچید:
-چطوری مصی جون؟ شوهرت خونه نیست گفتی بیام نه؟ وگرنه بابا که منو راه نمیده
-دست از کارات بردار راهت بده
صدای نچ مردانه ای آمد و مصی ادامه داد:
-میخوام با یکی آشنات کنم
مارال ترسید، حاجی چرا راحت قبول کرد بود که مارال خونه این زن بیاید؟ صدای مرد آمد:
-وای مامان ول کن باز رفتی دوتا دختر ابرو بر نداشته واسم پیدا کردی بابا بیخیال اه
-نامجو مادر من قید زن گرفتن تورو زدم از طرفیم میدونم تو مردی نیاز داری تبت تنده اما به خدا این که هر دختری بیاد باهات همخواب شه درست نیست بابات راست میگه
-چیکار کنم مادر من دین شما هر چیزو حرام کرده من چیکار کنم؟!
-نه پسرم خدا راه گذاشته واسه بنده هاش بیا یه دختر صیغه کن لااقل من دلم آروم بگیره
نامجو پوفی کشید:
-اون دختری که من بخوام صیغه کنم نه تو قبولش میکنی نه بابا دختریم که تو بخوای صیغه من کنی از الان معلوم چه طالبی گندیده ای ولم کن مامان این حرفا چیه داری میزنی
مارال دیگر در اتاق نیستاد حالا فهمیده بود مصی برای چی آورده بودش و در اتاق و به یک باره با خشم باز کرد و نگاه نامجو روی دختر نشست.
چشم هایش از این همه زیبایی گرد شد و صدای پر خشم مارال بلند شد:
-من میخوام برگردم مسجد مصی خانوم
نامجو گیج به مادرش نگاه کرد و مارال با بغضی که به یک باره شکست گفت:
-فکر کردم میخوای به دادم برسی من بی کسو از مسجد آوردی که پناهم باشی نگو آوردی تخت پسرتو پر کنم نره دختر بازی
مصی مات زده نگاهش کرد و مارال با پایان حرفش سمت در خروجی رفت که نامجو به یک باره جلوی راهش سد شد:
-من... من از طرف مادرم عذرخواهی میکنم خانوم بزارید من برسونمتون مسجد راهش طولانیه
با پایان حرفش به مادرش با خشم نگاهی کرد و مارال خیره به صورت مردونه نامجو ساکت ماند و بالاخره سوار ماشین مدل بالای نامجو باهم سمت مسجد رفتند
صدای گریه مارال تو ماشین قطع نمیشد و نامجو لب زد:
-مادره دیگه، نگران منه به خدا زن بدی نی ناراحت نشو
- بی کسی این طوریه که حتی آدمای خوبم فکر میکنن تو یه دختر خرابی
هق هقی کرد و نامجو غرید:
-مامان من اگه فکر میکرد همچین دختری نمیآوردت که مثلاً حالا صیغه من شی
جلوی مسجد توقف کرد و قبل این مارال پیاده شود به یک باره دستش را گرفت طوری که مارال سمتش برگشت.
-یه پیشنهاد دارم برات...
https://t.me/+TUgwTaEpszdmZDVk
https://t.me/+TUgwTaEpszdmZDVk
https://t.me/+TUgwTaEpszdmZDVk | 2 212 | 14 | Loading... |
27 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk | 4 625 | 17 | Loading... |
28 بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8 | 2 667 | 6 | Loading... |
29 💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 10sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog | 14 035 | 1 | Loading... |
30 Media files | 5 948 | 1 | Loading... |
31 👙 لباس زیر قشنگ بپوش برای همسرت
♥️ انواع ستهاي فانتزي، بادی، کاستوم، بیکنی. ترك و اروپايي
با مناسب ترين قيمت و گارانتی تعویض👇
https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk
https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk
🅾 دلبری کن | 11 864 | 0 | Loading... |
32 Media files | 3 376 | 0 | Loading... |
33 #part573 مــــــ💄ــــــاتیک | 3 892 | 0 | Loading... |
34 قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت
با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد:
-پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات
-مامان چی میگی؟
-اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه
پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا
بغض کرده و ناراحت لب زدم:
-برم با آدمی که زنبازی میکنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟!
مامانم کوبید تو صورتش:
-زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده
از جام پاشدم و جیغ زدم:
- مامان بهم خیانت میکنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده
بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا
وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض میشد اسم من میشد هرزه خراب و جرمم میشد خیانت و سنگسار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟
چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان
سری تکون دادم که تند ادامه داد:
- آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان
دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم:
- مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟
مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم.
سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد:
-چیکار میکنی روانی؟!
به گریه افتادم:
-تو چیکار داری میکنی عوضی آشغال؟!
جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟
قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید:
-خیلی پستی
امیر رو به مادرم کرد:
-حاج خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم
مادرم اسم که طلاق میومد رنگ میباخت:
-طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید
امیر روبه من نیشخندی زد و گفت:
-این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغهای من... هم قانونی هم شرعی
میتونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمیتونیم که طلاق
به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد:
-خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه
حالم ازین شرع بهم میخورد و سرم گیج میرفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای
نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت:
-مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟
به دروغ لب زدم:
-تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد
سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم:
-من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه
نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین!
از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار میکردم...
برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم...
با چشمای بسته و هق هق میدویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم...
درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی...
و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم!
- خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟
و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود...
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk | 4 962 | 19 | Loading... |
35 .
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk | 10 060 | 19 | Loading... |
36 #پارت830vip
- نوک سینهات از زیر لباس معلومه توله سگ!
قلبش در سینه فرو ریخت و گونه هایش رنگ گرفت. شالش را جلوی سینههایش مرتب کرد.
- نمیدونستم پسرعمههاتم هستن...
اردلان سرش را نزدیک او کرد.
- بچه شیر میدی مگه انقدر نوک سینههات برجستهس؟
یگانه بیش از این نمیتوانست نگاههای گاه و بیگاه عمه خانم را تحمل کند. با گونههای گل انداخته آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود جواب داد:
- آره یه خرس گندهی 1متر و 90سانتی رو...
اردلان جوری لبخند بر لبش آمد که نگو و نپرس. آنقدر تابلو حتی شوهرعمهاش هم فهمید دارند پچ پچ میکنند.
- حالا خوبه بعدش از همین خرس گندهی 1متر و 90سانتی خواهش میکنی بکنتت!
یگانه بیهوا بلند گفت:
- کی من؟
چپ چپ نگاه کردن پدرشوهرش را که دید تازه فهمید همه حواسشان به آنها پرت شده.
لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
-ببخشید جناب دکتر، پس اون کیه که هرشب یواشکی تا اذون صبح آویزون سینههای منه؟
اردلان با حرص گفت:
- مال خودمه به تو چه!
یگانه میخواست خودش را بی تفاوت نشان دهد.
- کاه از خودت نیس کاهدون که از خودته... انقدر مکیدی سر سینههامو که حالا اینقدر برجسته شدن..!
اردلان آرام دستش را از زیر میز روی ران پای یگانه کشید و آهسته آهسته وسط پایش برد.
- گفتی امروز #غسل کردی دیگه؟
یگانه پاهایش را چفت کرد و لبخندی نمایشی زد. اردلان دستش را به لای پای او کشید.
- اُه اُه، بعد از یه هفته رابطه نداشتن، از همین لمس ساده تحریک شدی...
یگانه آب دهانش را قورت داد و الکی گلویش را صاف کرد تا «آه» آمده تا پشت لبش را قورت دهد و آبروریزی نکند.
خوی بدجنس اردلان گل کرد و شروع کرد به مالیدن لای پای یگانه از روی شلوار پارچه ای...
- لباتو رو هم فشار بده صدات درنیاد!
یگانه آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و نتوانست خودش را کنترل کند. آه ریزی از بین لبهایش بیرون جست.
اردلان دندان بر هم سایید و با خشم وسط پای او را فشار داد که آخش درآمد.
- امشب یه جوری جرت میدم با هیچ نخ سوزنی نشه دوختت توله سگ!
ناگهان صدای عمه خانم توجه همه را جلب کرد که با اخم تسبیحش را تکان میداد:
- خجالتم خوب چیزیه! وسط این همه آدم زنتو دستمالی میکنی! اینجا پسر مجرد نشسته اردلان، خیلی دلت میخواد زنتو ببر اتاقت برات آخ و ناله کنه.
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
انّا للّه و انّا الیه راجعون😔🖤😂
وسط مهمونی نامزد بازیش گرفته که یهو عمه خانم میفهمه آبرو نمیذاره واسشون... 😐😂🙊🔥
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 | 4 020 | 8 | Loading... |
37 #part1
- نکن داداش سردار، عماد داره نگاه میکنه!
نگاهش رو سمت عماد میچرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده!
دستش رو بین پام میکشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه..
- خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمیدونه زنش جن.دگی میکنه؟
هق میزنم...
قفسهی سینهم تیر میکشه... انگار نفس ندارم.
- من... با کسی.... نخوابیدم!
لالهی گوشمو زبون میزنه.... طوری که حس میکنم تنم میلرزه...
حرکت ماهرانهی انگشتاش نفرتانگیزانه احساسات زنونهم رو قلقلک داده و من از خودم چندشم میشه...
از این که نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم
هلم میده...
روی زمین میوفتم، روی سرامیکهای سخت و سرد....
عماد همچنان نگاهم میکنه من اما سمتش نمیچرخم...
دلم میخواد همین جا بمیرم.
- تو رو خدا، اون... اون برادرته!
بیتوجه کمربندش رو باز میکنه و نگاهش سمت برادر کوچکش میلغزه
- اون برادر من نی...
با خشم شلوارش رو درمیاره و جملهش ناتمام میمونه با صدای درموندهی من....
- رحم کن... رحم کن سردار....
پاهای چفت شدهم رو از هم باز میکنه و بینپاهام میشینه...
دامن بلند و پلیسهم کنار میره و من درمونده هق میزنم...
- گریه نکن...
- ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی.
دستش رو بند شومیز دکمه دارم میکنه و با یک حرکت تموم دکمههاش رو میکنه.
- من مست نمیشم، کاملا تو حال خودمم.
نگاهش روی قفسهی سینهم میچرخه...
مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناکتره...
با پشت انگشتاش جناق سینهم رو نوازش میکنه و من نفسم بند میاد
- تو ماشین اون لندهور چیکار میکردی؟!
با هق هق التماسش میکنم
- میگم داداش، به خدا میگم...
مشتش رو محکم روی سرامیکها میکوبه و نعرهش وحشت زدهم میکنه
- به من نگو داداش!
مشتش رو توی دستم میگیرم...
- خیل خب... نمیگم. نمیگم داداش... التماست میکنم ولم کن.
هیچ توجهی نشان نمیده...
سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا میزنه و نگاه خیرهاش بند سینهم میشه...
- نگران نباش، لذت میبری...
انگشتش روی ن.وک سینهام سر میخوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته میشه...
حس میکنم دارم میمیرم
- ببین... زنداداش ش.هوتی من!
سرش رو جلوتر میاره و دندونهای من قفل میشن وقتی اون روی سینهم خم میشه...
مغزم گر میگیره و حس میکنم دارم منفجر میشم
- زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه...
هلم میده و کمر لختم با سرامیکهای سرد برخورد میکنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم میشوه...
- سردار...
- جوون! الآن میکنـ.مت... چقدر داغی!
هق میزنم و اون خودش رو بین پاهام جا میکنه
- نکن... من باکرهم.
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk | 6 825 | 11 | Loading... |
38 به راحتی از پروژه هایی که تیک آبی گرفتن نگذرید، تلگرام به این راحتیا تیک آبی نمیده، حتی پروژه همستر که خیلی وایرال شده و تیم خوبی هم پشتشه هنوز نتونسته تیک آبی بگیره ولی tapswap خیلی زود تیک آبی زو گرفته و نگاییدمطور داره جلو میره، بنظر من که نباید از دستش داد.
(در ضمن پاول هم توش شرکت کرده)
@tapswap_bot ✅ | 2 876 | 3 | Loading... |
39 پروژه جدید «ناتکوین» با اسم tapswap که تیک آبی تلگرام رو گرفته و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :||
به هیچوجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه
@tapswap_bot ✅ | 2 182 | 2 | Loading... |
40 Media files | 1 301 | 1 | Loading... |
دوستان لطفا پشت سرهم درخواست نزنید
اگر عضو نشدید یعنی با اکانتتون بیش از ۱۰ تا ویپ داشتید
1 65100
✅ درخواستنامه کانال vip ✅
در صورتی که عضو کمتر از 10 کانال vip هستید میتوانید با ارسال درخواست در قرعهکشی دریافت رایگان کانال vip دلخواهتون شرکت کنید.
(برای شرکت کافیه که روی گزینه درخواست عضویت کلیک کنید)
💠 ارسال درخواست عضویت
تنها در صورت پذیرفته شدن کانال براتون باز میشه
1 77610
ما چند وقت پیش اطلاعیه درخواست vip گذاشته بودیم
چند صد نفر چک شدن اد شدن تو vip
از همون روز پی وی منفجر شده
مثل اینکه خیلیها مدرسه و سرکار بودن نتونستن درخواست بزنن
اگر الان همه هستید چنددقیقه بذارم
2 29400
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه.
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
•° @Proxy
•° @Proxy
33400
Repost from N/a
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟
منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند..
_البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟
چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد..
مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد.
بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد.
_هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه!
لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند.
_از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم.
چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟
با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن.
_نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره...
حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود.
_خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟
از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها میکند و گوشهی حیاط به گریه و سرو سینه زنان مینشیند..
کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم.
نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما میدوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد.
_چه خبره اینجا!؟
_بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمیدادم.
طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون...
دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و ..
نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند..
_خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن.
_بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه...
نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور میکند فاتحه خود را میخوانم.
_به خدا نکردم...
_میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟
چشمه اشکم دیگر بند نمیآید..
_لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم.
قدم هایش را شمرده برمیدارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و...
تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم مینشیند گز گز میکند.
_ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام...
بخدا که لرزش مردمکش را میبینم و گلویی که بغضش را نمیتواند قورت دهد..
_نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار.
اولین ضربه که روی پوست کمرم مینشیند صدای پاره شدن لباسم را میشنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی میرود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم..
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿
1 80230
Repost from N/a
بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
https://t.me/+D0H5YGHK1wo5MTM8
1 39240
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
https://t.me/+N9T-uS4SisY0NTlk
کرانههای آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها✍️ #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️
2 827130
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
1 08050