cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

نسترن اکبریان | رمان مخمور شب

رمان مخمور شب نویسنده: @n_akbariyan_25 ژانر: عاشقانه، اجتماعی دیگر آثار نویسنده: رمان بارش آفتاب(چاپ) رمان استیصال(چاپ) مجموعه داستان معوقه(چاپ) رمان باجه موذی گری رمان مشکلات تلخ بدون میم درحال تایپ: رمان مشترک تجسد رمان تیر مدیر کل سایت نودهشتیا

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 651
المشتركون
+124 ساعات
-197 أيام
-6330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#پارت_269 #رمان_مخمور_شب صبح پرکاری را شروع کرده بودم، آخرین بخیه را به شکم سگ زدم و با پشت دست، ریز موهای چسبیده به عرق پیشانی ام را رد کردم، گرما داشت کلافه ام می‌کرد! با تندی خطاب به مهدیار که سگ های آماده را درون کارتن میچید گفتم: - بابا لاقعل یه پنکه وصل کن تو این اتاق کوفتی بوی گند سگا و خون و عرق و دم هوا نفسمو گرفت! - میگم بچه ها حلش کنن. چیزی لازم نداری خودت؟ گفته بودم دخالت نمیکنم اما اختیار زبانم طبق معمول دست خودم نبود. - من که نه اما ساناز کشت خودشو، دیروز به پام افتاده بود میگفت بگم جوابشو بدی، گفتم به من ربط نداره ولی بدونی بهتره شرشو از سر من باز کنید دیگه! پاکت سیگارش را از جیب درآورد و حینی که با کام گرفتن، سیگار لب فندک را روشن می‌کرد گفت: - سرویس کرده! هم اون، هم طرفِ تو! دستکش های لاتکس را از دستم خارج و پیشبند را باز کردم. یک لنگه آبرویم را بالا انداخته و با تعجب پرسیدم: - طرف من؟! اشغال سیگارش را روی سرامیک ها تکاند و گفت: - یارو شوهرت... ولش کن حالا همچین اهمیت ندارن، حلشون میکنم خودم تو کاریت نباشه.
إظهار الكل...
13
#پارت_268 #رمان_مخمور_شب بهار به سلیقه خودش برایم چند دست لباس خریده بود. مقابل آرایشی بهداشتی ایستادم. بهار به تبعیت از من ایستاد و رد نگاهم را گرفت. انگار برایش خنده دار بود. - لوازم آرایش میخوای؟ هر چیزی مرا یاد او می انداخت... مثلا آن شبی که غلیط آرایش کرده بودم تا به چشمش بیایم... یا آن قربان صدقه های دروغی که نمیخواستم حتی مرورش کنم! تصور لحظات خوشمان مانند به شکنجه بود. چطور دلش آمده بود؟ چطور آنقدر راحت فراموش کرد! بی اختیار وارد مغازه شدم و چند قلمی خرید کردم... از همان رنگ رژ قرمزی که دوستش داشت... با آنکه برای خودمم مسخره به نظر میرسید اما نتوانستم مانع از حس درونی ام شوم. از آنکه دوباره به یادش دلم تنگ شده بود از خودم کلافه بودم! اعصابم بند موی باریکی بود به نام امیر! - برگردیم گلخونه لطفا بهار بسه هرچی خریدم. بی حرف مرا به گلخانه رساند و از بابت ساناز معذرت خواست. حتی خواست به مهدیار نگویم و بین خودمان بماند! به گفته خودش فقط میخواست شر ساناز را از سر خودش باز کند... به کانکس ک برگشتم، با دیدن شلوغی ها انگار تازه به خودم آمدم. لوازم ارایشی و لباس ها را گوشه ای پرت کردم و با تمسخر خودم را خطاب گرفتم: - حسابی خودتو گم کردیا باز! حواست باشه احساسی نشی! حواست باشه که دیگه جا نداری برا زخم خوردن...
إظهار الكل...
10👍 3
#پارت_267 #رمان_مخمور_شب سوار شدم و بهار به نشانه آنکه دیگر کاری از دستش بر نمیامد شانه هایش را در جواب نگاه اشک آلود ساناز بالا انداخت. سنگ دلی ام در آن موقعیت برایم جدید می آمد... با دیدن حال خراب ساناز، ناراحت نشده بودم هیچ حس خوشایندی دلم را مالش میداد. انگار غم هایم عقده شده بود و دیدن غم دیگران خوشحالم میکرد! بهار سوار شد و قبل از باز شدن دهان من به اعتراض گفت: - بخدا خیلی التماس کرد فکر میکنه تو حرف بزنی داداشم برمیگرده بهش خواستم از توام ناامید بشه ول کنه یقه منو. الان میبرمت یه مرکز خرید خفن از سرت بپره. آن روز، اولین روزی بود که پس از چندین ماه منزوی بودن خودم را میدیدم... حس غریبی داشتم. حسی که مدت ها درونم مرده بود.... اسمش را نمیدانستم اما مشابه به همان حسی که موقع مالیدن رژ لب بنفش به هنگام دور زدن مدرسه به مقصد دیدار اکیپ همیشه خندان قدیم ها داشتم. خودم را در شیشه مغازه ها میدیدم و نظاره گر نابودی ظاهرم بودم. چه دورانی بود! چه دوستی های خاله خرسه ای که حتی یک نفرش هم برایم نمانده بود...
إظهار الكل...
5👍 1
#پارت_266 #رمان_مخمور_شب با صدایی که ناشی از ضعف اعصاب بالا و پایین میشد خطابش گرفتم: - تو کسی بودی که من بهش پناه بردم! تو دیدی حال خراب منو! دیدی چند بار خودکشی کردم دیدی روانی شده بودم... هیچکسو نداشتم ساناز! هیچکس! توی چاله وحشتناک گیر کرده بودم... هزار بار گفتم من با مهدیار نیستم! گفتم روحم زخمی تر از این حرفاست که دل به یکی دیگه بدم... اما تویی که دوستم بودی از پشت زمینم زدی و اون مهدیاری که فکر میکردم ادم عوضیه دستمو گرفت! میدونی چقدر سخته حتی یه نفرم دوستت نداشته باشه؟ حتی یه نفر! خانواده ای که اسمش روم بود رو هم ازم گرفتی... بدتر از همه میدونی چیه؟ تو منو پیش اونی که خوردم کرده بود خراب کردی... صدایم خش دار و بغضم خیلی وقت بود به اشک تبدیل شده بود. کنار ماشین ساناز سنگر گرفتم و صورتم را با دستانم پنهان کردم. بهار از ماشین پیاده شد. نگاه عابر ها عین خیالم هم نبود... آب به قدری از سرم گذشته بود که آبروداری برایم تمسخر آمیز به نظر میرسید. ساناز چند قدم نزدیکم شد و گفت: - اگه دردت امیره درستش میکنم بخدا میرم میگم زر زدم، درستش میکنم ولی کمکم کن ماهور... من بدون مهدیار نمیتونم زندگی کنم... دیوونه شدم، بدتر از خودت، نگام کن؟ نگام کن تروخدا کم مونده تزریقی بشم از دلتنگیش... نگاهش کردم. خندیدم، بلند! جوری که بهاری ک بالای سرم ایستاده بود نگاهش رنگ ترس گرفت. با خنده و تمسخر گفتم: - بخدا میمونی رو دستم! من چیکار میتونم برات کنم روانی؟ من خودم باخت دادم، چشم دوختی به هزار دوهزاری که مهدیار کف دستم میذاره؟ جای موندن ندارم نفهم! خونه ندارم پول ندارم کار ندارم! حتی هویت ندارم دیگه میفهمی؟ من با جنازه فرقی ندارم چی از جون من میخوای تو دیگه؟ - بهش بگو... تروخدا تو بگی فرق داره، بهارو گوش نمیده، تو براش فرق داری به قول خودت دستتو گرفته حمایتت کرده، حرف تو رو گوش میده بگو تروخدا یه بار باهام حرف بزنه... ماهور، ماهور لطفا... خم شد و دستش را به زانو هایم رساند. حال نزارش نشان از مصرف مخدر میداد... چه حال اسفناکی! اولین بار بود که به آن صراحت از جامعه درگیر اعتیاد حالم بهم میخورد. دست هایش را از پایم پس زدم و درحالی که سوار ماشین میشدم گفتم: - برو یه پاکت شیر بخور از سرت بپره بدبخت رد دادی! عشق و عاشقی عین خیالمم نیست... دیگه سمت راه من نیا برو مشکلتو خودت حل کن از اول ربطی به من نداشت الانم نداره!
إظهار الكل...
7👍 1
#پارت_265 #رمان_مخمور_شب دستانش را به نشانه صلح بالا برد: - آروم باش. نیمدم دعوا کنم میخوام حرف بزنیم... پوزخند صدا داری زدم. انسان ها وقتی محتاج میشدند دیوار فراموشی را بلند فرض کرده و دنده های پرروی را پر میکردند! - گمشو بابا من چه حرفی با تو دارم؟ کم بود گوهایی که پشت سرم خوردی چی میخوای بگی؟ برو تا کار ندادم دستت میدونی روانم سالم نیست. برو پی کارت دیگه سر راه من نیا! پشت کردم و خواستم سوار ماشین شوم که صدای پر بغضش باعث شد متوقف شوم. - نمیتونم بخوابم شبا... ماهور دوستش دارم! تو بهتر از هرکسی میفهمی منو... با قرص میخوابم... قرصی شدم میخوام فراموشش کنم نمیتونم... اومدم التماست کنم حتی اگه باهاش رابطه داری بدش به من، بخدا هیچکس قدر من دوستش نداره... وقتی به خاطر تو منو بیرون کرد رد دادم... جوابمو نمیده، میرم جلوش رد میشه... هق هقش بالا گرفت و بغض گلوی مرا بست. چه حس آشنایی بود دلتنگی! چه حس دردناکی بود ترد شدن... و خیانت، مزه زهرمارش روح را میکشت... سمتش برگشتم، قسم خورده بودم درد دلم را فاش نکنم، قسم خورده بودم با آنهایی که در حقم بد کرده بودند همکلام نشوم اما تاریخ ثابت کرده بود نمیتوانستم پایبند قسم هایم باشم.
إظهار الكل...
5👍 1
#پارت_264 #رمان_مخمور_شب اخم هایم درهم شد. به ثانیه اعصابم خورد و زبانم تیز شد: - از همینجا دور بزن برگرد. من کسیو ندارم که دلم بخواد ببینمش. - بابا یه دیقه وایسا نگفتم که سگ نشی. کم مونده... نگاه سر اون کوچه وایساده... مسیر نگاهش را گرفتم و با دیدن سانازی که دستش را سایه بان آفتاب کرده بود، تن صدایم را بالا بردم: - منو چرا آوردی پیش این؟ هدفت چیه بهار میخوای دیوونه کنی منو؟ میدونی تعادل درست حسابی ندارم درگیری میشه دور بزن واینستا! اما او بی توجه به من مقابل پای او ترمز کرد! دیدن چهره اش برایم منفور بود. او باعث شده بود کوچک ترین روزنه های حمایت خانواده ام هم از من قطع شود! او همانی بود که چاقو را از پشت به کمرم خنجر کرد و با مظلوم نمایی باعث شد اوردن اسم مرا در خانواده گناه بدانند. دروغ ها و تهمت هایش را پیش مادرم برده بود، پدر و حتی پدربزرگ! سخت ترش آن بود که من به او از دست امیر پناه برده بودم... او شاهد مرگ روان من به دست او بود و به همدستی با امیر قدم برداشت و حتی گوش او را هم پر کرد که من از ابتدا با مهدیار رابطه داشتم! خیلی سنگین بود که مقابل کسی که به من خیانت کرده بود و من در تمام لحظات بودنش عاشقانه میپرستیدمش خائن دیده شدم... ساناز چند ضربه به شیشه زد. نیم نگاهی به بهار انداختم و گفتم: - هرچی بشه گردن توعه! از ماشین پیاده شدم و با اخم، ضربه ای تخت سینه اش زدم تا کمی فاصله بگیرد. - چی میخوای؟
إظهار الكل...
5👍 1
#پارت_263 #رمان_مخمور_شب مرور دو مسیر هوا را تاریک کرده بود. با پاهایی که از پیاده روی زیاد ذوق میزد راهی کانکس محقرم شدم. بهار برایم قرمه سبزی از خانه اورده بود. خواهر برادری با آنکه زبان تیزی داشتند اما تنها موجوداتی بودند که مرا مراقبت میکردند و هوایم را داشتند. حتی بیشتر از مادرم! *** - پولت رو زدم به حسابتا. اگه میخوای برو دو دس لباس بخر انگار رخت مرده تنته یک ماهه! به مهدیار که تا دم کانکس همراهی ام کرده بود نگاه کردم و گفتم: - نه خوبه. دستت درد نکنه. - نه خوبه چیه. عین جنازه شدی یه ماهه چرک شدی اصن، گفتم بهار بیاد دنبالت باهم برید بیرون برو اماده شو میشناسیش زود به خودش میگیره. درد و غم خودم برایم کافی نبود بهار و مهدیار که مهرشان به من افتاده بود هم شده بودند قوز بالای قوز! آماده شدم و با بهار راهی شدم. کوله پشتی را چسبیده بودم و نمیدانستم کجا میرفت. حرف هم نمیزد. بی طاقت پرسیدم: - بهار کجا میری؟ میشه زود برگردیم حوصله ندارم اصن. از پشت فرمان نگاهم کرد. به قدری به کانکس کوچک و گلخانه مهدیار خو گرفته بودم که انگار پس از سالها از پیله تنهایی ام بیرون آمده و مات و گنگ بودم. دنیا و بزرگی اش در چشمم سنگینی میکرد. - میریم دیدن یکی. ولی عصبی نشی جون من خیلی اصرار کرد بهم. حالا ببینش گفت حرف داره باهات.
إظهار الكل...
6👍 1
#پارت_262 #رمان_مخمور_شب خاطره بازی آدم را دلتنگ میکرد، نبش قبر احساساتی که خاکش کرده بودی، دود میشد و اشک چشم را خونابه میساخت. حافظه انسان تیغ دو لبه برنده ای بود که میتوانست زیبا ترین سناریو ها را آنچنان دردناک مرور کند که تیزی اش مستقیم قلب را نشانه رود. مثالش روز های اولی که امیر را زیر نور ماهی که برق انعکاسش در حوض چشمم را گرفته بود نظاره میکردم. همان روز هایی که با سادگی دلباخته بودم. در آن وحله از زندگی اقرار میکردم که خام بودم، بچه بودم و بچگی کردنم طناب جوانی ام را سوزاند. دلتنگ که میشدم، بی منطق عمل میکردم. البته که منطق در چند سال اخیر زندگی من نقشی نداشت. از جا بلند شدم و سرسری آماده شدم. کوله پشتی کهنه خاکی ام را به شانه انداختم و پس از قفل و کلید کردن در های گلخانه، مقصد نامشخصم را دنبال کردم. خود را به ندانستن میزدم اما پاهایم همیشه مرا به بلوار رو به روی خانه قدیمیمان میکشید. ساعت های طولانی لب بلوار مینشستم و خیره به ساختمانمان که حال پدر اجاره اش داده بود نگاه میکردم. رفت و امد خانواده جدید را زیر نظر میگرفتم، رفت و امد مردم را نگاه میکردم و هر از چندی عمدا به مکالمه هایشان گوش میدادم. گاهی آنقدر دلتنگ داشتن یک زندگی نرمال و روتین میشدم که در عمق دلتنگی ها عقل کم می اوردم و راهی مقصد دوم میشدم. قبرستان! دلم به صحبت با زنده ها گرم نمیشد و گوش همیشه شنوای من، قبر های سرد و خاک گرفته بودند که حین صحبت تمیزشان میکردم و فاتحه ای به روحشان میفرستادم.
إظهار الكل...
5👍 2
Photo unavailable
سلام بچه ها:) اگر کسی کتاب استیصال رو خواست از نمایشگاه تهیه کنه آدرس : تهران، مصلی امام خميني، شبستان، ناشران عمومی، راهروی 2 غرفه 23 انتشارات اییسا خودم هم بعد از ظهر ها اکثرا حضور دارم خوشحال میشم از نزدیک ببینمتون و شکایت هاتونو حضوری بیارید 😄❤️
إظهار الكل...
2😁 2
#پارت261 #رمان_مخمور_شب احمقانه به نظر می‌رسید که با آنکه در حقم بد کرده بود باز هم دلم به حالش رحم آمده بود. مشتی به پیشانی ام کوبیدم و سعی کردم به ادامه اش فکر نکنم. خودآزاری محض بود. آنکه بعد از آن اتفاقات باز هم بخشیدمش... گول قسم و آیه هایش را خورده بودم. عذاب وجدان خرم را چسبيده بود. وجدان، فقط وسیله ای بود که مار گزیده را باز هم به چاله مار ها بر می‌گرداند. بخشش اما برای آنی که دست و دلش به هنگام خطا نلرزیده بود، فرصت مجددی برای تکرار خطا به حساب می آمد. آن روزی که باز حال نزار و خراب به ساناز پناه برده بودم هیچ وقت از خاطرم کنار نمی‌رفت، اما از آن روز، امیر را هم دیگر به خاطر نمی آوردم... روز های خوبمان را هم به خاطر نمی آوردم و از ان روز حتی زندگی کردن را به خاطر نمی آوردم... همانجور که با خود کلنجار میرفتم و میخواستم اشک ها را کنترل کنم، چنین وار روی زمین جمع شدم و به خواب عمیق پر کابوسی فرو رفتم...
إظهار الكل...
8🥴 5👍 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.