ماه دلبر|مهلا
طُـ فَـقَــط مــاهِـ دِلــبَــرِ مَـنــی🌙 پایان خوش🌿 Hi @durov This group does not go against the law. And it has no porno ناشناسم⬇️ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-171715-GjjiCtq
إظهار المزيدلم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
1 463
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
بابا ول کن دیگه، غصه چیو می خوری آخه؟ نمی دونستی چیکار کنی و انجامش دادی؛ چون بهترین تصمیمی بود که وسط اون موقعیت می تونستی بگیری و بهترین کاری بود که می تونستی انجامش بدی؛ مگه زندگی چندمته که توقع داری اشتباه نکنی؟ رها کن بره.
Join👉🏻@rozhhava
21220
Repost from N/a
آنی را که دوست داری، نیمِ دیگر تو نیست؛ این تویی، اما جایی دیگر.
-جبران خليل جبران
Join👉🏻@rozhhava
12110
Repost from N/a
هر که را عشق نباشد نتوان زنده شمرد
و آنکه جانش زِ محبت اثری یافت نَمُرد
#ملک_الشعرای_بهار
Join👉🏻@rozhhava
4100
ماه دلبر
#پارت292
دکمه های پیراهنشو باز کردم و اروم از تنش درش اوردم
کمربندشو باز کردم و انداختم پایینه تخت که صداش به گوشم رسید
+فردا شب...
سرمو بلند کردم که ادامه داد
+اتاش میاد خواستگاری ملینا
با بهت لبخندی زدم و با ذوق جیغی کشیدم
آراز با دیدنه ذوق بچه گونم ابرویی بالا انداخت و لباش به یه طرف کش اومد
_جدی میگی؟
+هوم
_یعنی فردا شب میاد اینجا خواستگاری ملینا؟
+اهوم
_خیلی..خیلی خوشحالم که به کسی که دوسش داره رسید
دیگه چیزی نگفت و منم بی حرف لباساشو در اوردم
_الان ببرمت حموم؟
+خودم میرم
_نوچ نمیشه خودم باید بیام که به باندت آب نخوره
سری تکون داد و از جاش بلند شد
+خیلی خب بیا
پشت سرش راه افتادم و با ورودمون به حموم دمای آبو تنظیم کردم و صندلی سرامیکی رو زیره دوش گذاشتم طوری که اگه اراز روش نشست به دستش آب نخوره...
برای اطمینان رو دستشو پلاستیک کشیدم و اون تمامه مدت بی حرف نگاهم میکرد
به صندلی اشاره کردم
+بشین
رو صندلی نشست که شامپوش رو گرفتم و کف دستم ریختم
**
💃رمان تو vip به اتمام رسید
برای عضویت رو لینک زیر کلیک کنید⬇️
https://t.me/c/1464848156/7929
61460
ماه دلبر
#پارت291
ماه بانو با نگرانی به سمتم اومد
+خوش اومدین خانوم جان اونطوری گذاشتین رفتین دلم هزار راه رفت آقا اتاش تعریف کرد چه اتفاقی افتاده، ایشالا که خدا به آقا سلامتی بده
سری تکون دادم و اونقدر خسته بودم که نای جواب دادن بهش رو نداشتم
از پله ها بالا رفتم و لباسمو عوض کردم
وقتی دیدم ارازو اتاش هنوز نیومدن از پنجره به بیرون نگاه کردم
چقدر حرفاشون طولانی بود که هنوز تو ماشین بودن؟
پوفه کلافه ای کشیدم و به سمته گوشیم رفتمو پیامی که از شماره ی ناشناس واسم فرستاده بودنو دوباره مرور کردم...
اینکه شمارمو از کجا پیدا کرده بود تنها چیزی بود که میدونستم
آراز آدمه معمولی ای نبود و مطمعنا دشمنای معمولی ای هم نداشت پس پیدا کردن شماره براشون مثله آب خوردن بود
فقط امیدوار بودم مشکلای دیگه ای براش به وجود نیاره
با شنیدنه صدای آراز و اتاش فورا گوشیو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم
بالای پله ها وایستادم که از پله ها بالا اومدن...
لبخنده عجیبی رو صورته اتاش بود
نمیخواستم سوالی بپرسم
خب...
شاید اصلا بهم مربوط نبود که اگه بود خوده اراز میگفت قضیه از چه قراره
اتاش به اراز کمک کرد که رو تخت بخوابه
+اگه کمکش کنی که دوش بگیره خیلی خوبه
سری تکون دادم
خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد که به سمته آراز رفتم
**
چیگفت بش؟😃
رمان تو vip به اتمام رسید🧡
برای عضویت رو لینک زیر کلیک کنید⬇️
https://t.me/c/1464848156/7929
41230
Repost from N/a
سعی کردند ما را دفن کنند
غافل از اینکه ما
بذر بودیم...
Join>@rozhhava
12100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.