cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

هیس هستم

@Rahbar_62

إظهار المزيد
إيران105 320Farsi98 567الفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
1 436
المشتركون
+124 ساعات
+17 أيام
-1230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سهراب سپهری توی یکی از نامه‌هاش به احمدرضا احمدی نوشته: "احمدرضای عزیز چقدر دیر فهمیدیم که انسان یعنی عجالتاً."
إظهار الكل...
27👍 8🥰 3💋 2
رو به دریا نشسته بودیم. پاهامان توی ماسه فرو رفته بودند.آفتاب تا روی شانه‌مان پایین آمده بود. مسلم به دورها نگاه می‌کرد. انتهای آسمان به رنگ نارنجی می‌زد. چند پرنده سمت خورشید پرواز می‌کردند. گفتیم: بنال نکبت. چی خواب دیدی؟ مسلم خواب دیده بود ماهی شده است. یک ماهی خیلی بزرگ،با پولک‌های ریز و باله‌های طلایی. ما گفتیم: یه زردِ پر. بعد خندیدیم که حالا فصل زردِپر نیست. به سمت‌مان برگشت. نیمی از صورتش زیر آفتاب نارنجی شده بود. پوست لبش ترک ترک شده بود. با نوک زبان کف سفید گوشه‌ای لبش را لیسید. گفت: از دیشب هرچی آب می‌خورم باز تشنه‌ام میشه. به دریا خیره شدیم.روی کولِ موج‌ها هزار مروارید می‌لغزید و پیش می‌‌آمد. مسلم بلند شد و سمت دریا رفت. گفتیم: آب دریا تشنه‌ترت می‌کند بدبخت. نشنیده گرفت و پیش رفت. آب تا زانوهاش رسیده بود، آفتاب هم. سمت‌مان گردن چرخاند . با انگشت کاکایی‌ها اشاره کرد. گفت: نذارید خیلی زود منو بخورن. ما توی ساحل دنبال کاکایی‌ها دویدیم. شال‌هایمان را بالای سر تکان دادیم. داد زدیم: هوووی از دریا دور بشید یالا. وقتی از دویدن ایستادیم. آفتاب رفته بود، کاکایی‌ها و مسلم هم.
إظهار الكل...
💔 16👍 13 5😢 5💋 2💊 1
. شاید هرجای دیگر جز اینجا بودم، عکس من و قیصی تا مدت‌ها روی صفحات روزنامه کثیرالانتشار آن کشور چاپ میشد. بالایش هم یک تیتر می‌زدند:"زنی که برای نجات دادن پرنده‌اش، جانش را به‌خطر انداخت." بعد هر روز از خبرگزاری‌های مهم با من تماس می‌گرفتند و التماس پشت التماس که تو را خدا با جزییات کامل،شرح این فداکاری را بگوید. من هم دست جلوی دهانم می‌گذاشتم،می‌گفتم:"شما خیلی این مسله را بزرگ کردید،باور کنید کاری نکردم.هر انسان دیگری بود این کار را می‌کرد. قیصی جزیی از خانواده ما شده و.." نه همه را دروغ گفتم. عمرا من اینقدر متواضع باشم. من نجات دادن قیصی از دهان گربه را برای تنها کسی که تعریف نکردم، پدر خدابیامرزم است. آن هم چون خیلی وقت است سرخاکش نرفته‌ام. اینکه با کمر عمل کرده و زانوهای ناقص و ورم کرده‌ات، همراه نافی که انگار به مویی بند است و هرروز خدا در حال افتادن،از ارتفاع یک متر و نیمی بپری تا پرنده‌ات را از حلق یک گربه بکشی بیرون، خیلی هم تعریف کردنی است. صحبت از عشق و دوست‌داشتن،همیشه قسمت قشنگ زندگی بوده و هست. البته نه برای هرکسی. مثلا سین.دال که شنید گفت:خب؟مدال بدم بهت؟ مسئولیتشو به عهده گرفتی بایدم نجاتش می‌دادی. میم.الف که شنید دو‌دستی زد توی سرم که: ما میگیم بیا بیرون دوقدم برداریم،تمام دردومرض‌های عالم رو ردیف می‌کنی. بعد واسه یه پرنده داشتی خودتو علیل می‌کردی؟فلج میشدی قیصی ازت نگهداری میکرد بدبخت؟ برای آدم‌هایی مثل میم.الف نباید چیزی تعریف کرد. مخصوصا چیزهایی که به وابستگی و علاقه‌مندی غیرمعمول اشاره دارد. کلا باید دو دسته دوست داشت. دسته‌ای برای گفتن‌ها، دسته‌ای برای نگفتن‌ها. اینکه کسانی باشند تا یادت بیاندازند چه چیزهایی را نباید بگویی، ارزش و عزت دسته دیگر را بالاتر می‌برد. تو را قدردان بودن‌شان می‌کند. لذت نجات قیصی از دهان شکارچی، دواودرمان کردنش، حتی اشک ریختن برای بی‌حالی‌اش، قسمت قشنگی از ماجرا بود، اما تایید کردن این‌کار قسمت خیلی قشنگ‌ترش بود. اصلا همین که سین.دال گفت وظیفه‌ام بوده،ماجرا را خوشمزه‌ترش کرد. اصلا باید یک دوست‌هایی باشند که جوری بی‌منطق‌ترین کارهایت را منطقی بدانند که سنگینی مدال را دور گردنت حس کنی.. همه‌ی اینها را گفتم تا بگویمم منتظر دریافت مدال هستم:)
إظهار الكل...
🏆 52 24👏 2😢 1🎄 1
اینکه ما انتخاب می‌کنیم چه کسی را دوست داشته باشیم، با چه کسی روابط صمیمانه‌تر برقرار کنیم؛ خیلی قشنگ است. اما قسمت دردناکش اینجاست که با این دوست داشتن خودمان را در معرض انتخاب شدن قرار می‌دهیم. و ممکن هست هیچ‌وقت توسط آن فرد مورد انتخاب قرار نگیریم. متاسفانه کلمه دردناک برای این بخش،خیلی مناسب نیست. بیشتر وحشتناکه.
إظهار الكل...
32👍 8😢 5
یکی می‌گفت: آدم‌های بی‌شعور و احمق دروغ میگن آدم‌های باهوش راست و دروغ رو بهم می‌بافن و متاسفانه گروه دوم خیلی خطرناک‌ترن!
إظهار الكل...
👍 36👏 4
در این روز بارونی، یه سلامی هم به "حضرت غم" داشته باشیم. @lotfansaket "بر تو سلام ای غم ای که جا داری همیشه در دل من"
إظهار الكل...
@Bahmanbekesh-سلام بر غم ویگن.mp33.32 MB
17😢 3🕊 2👍 1
مرا به رویاهایت سنجاق کن! خدمت شما عرض شود که آیا شما می‌دانید چه کسی سنجاق قفلی را ابداع کرد؟اختراع کرد؟ ساخت؟ پیداکرد؟نمی‌دانم کدامش درست است. بی‌زحمت خودتان گزینه درست را پیدا کنید و به من هم اگر بگویید دعا می‌کنم یک که نه، ده سال به بهترین خواسته های‌تان سنجاق شوید!! داشتم فکر می‌کردم در این لحظه در همین ثانیه‌هایی که تندتند دارد می‌رود تا برسد به دقیقه و بعد ساعت..چقدر خوب بود من چندتا سنجاق قفلی داشتم و خودم را وصل می‌کردم به تمام چیزهایی که دوست‌شان دارم و ترس از دست دادن‌شان مثل موریانه خاطرم را می‌جود. اصلا چقدر خوب است سنجاق را بدهم دست یکی و کمی گردنم را کج کنم و با یک لحن مظلومانه (که خدایی همه ما استاد این کاریم!!) بگویم: می‌شود مرا به رویاهایت سنجاق کنی؟! نمی دانم شاید آن کسی که سنجاق قفلی را ابداع کرد..اختراع کرد..ساخت یا پیدا کرد..هم می خواست خودش را به دنیای کسی وصل کند. شاید او هم مثل من از دور شدن،جدا ماندن و نرسیدن به آنچه که دوست داشت می‌ترسید. و در نهایت غمگینم. تمام ابرهای شمالی این وادی، چمباتمه زده‌اند توی گلویم.سایه انداخته‌اند روی تمام واژه هایی که سنجاق‌شان کرده‌ام به روحم، به آن قسمت لطیف وجودم که مبادا روزی از شاعرانه‌گی‌هایم دور بمانم.از من تا دنیا فاصله‌ی زیادی افتاده است. دنیا شده یک نقطه کوچک و سیاه. مثل بادبادکی که نخش گیر دستان درختی شده و گریزی از آن ندارد. می خواهم بدوم تمام فاصله‌ها را، تمام نگشته‌ها را، تمام نرفته‌ها را.. فقط باید حواسم باشد چندتا سنجاق قفلی همراهم داشته باشم که اگر رسیدم به دنیا تمام نگفته‌ها را وصلش کنم. چقدر من این سنجاق قفلی را دوست دارم.وجداناً خیلی بهتر از قیچی و چاقو است. خوبیش در این است که بدجنس نیست،جدا نمی‌کند، فاصله نمی اندازد! در حد توانش وصل می‌کند. نمی‌دانم کسی که این شي جالب، و از نظر من فوق العاده را ساخت چه در سرش می گذشت و دقیقا برای چه کاری درستش کرد. اما من خیلی دلم می خواهد بدهمش دست یکی و گردنم را کج کنم و با لحن مظلومانه بگویم: می‌شود مرا به بهترین رویاهایت، به قشنگ‌ترین قسمت دنیایت سنجاق کنی؟ می‌دانید همیشه توی جیبتان،گوشه‌ی یقه‌تان، توی کیف‌تان یک سنجاق قفلی داشته باشید. این وسیله‌ی زیاد خیلی چیزها یاد آدم می‌دهد. با تمام کوچکی و مهجور ماندنش.
إظهار الكل...
36🕊 3👍 2👏 2
Photo unavailableShow in Telegram
معنی سهلِ ممتنع را که می‌دانید؟ صفتی که بیشتر درباره‌ی اشعار جناب #سعدی به کار می‌رود. یعنی اشعار او ظاهراً ساده و آسان‌خوان است واقعاً پیچیده و پررمز و راز است. در دوره‌ی برخطّ قول غزل سعدی پیچیدگی‌ها و رمز و رازهای غزلیات ایشان را کشف می‌کنیم؛ از کشف‌هایمان لذت می‌بریم و از ذوق و شوق، سر به گردون می‌ساییم! اگر دوست‌دارید در این عیش جانفزای دو ماهه همراه و همسفر ما باشید به این نشانی تلگرام پیام بدهید. سایر نکات هم که در پوستر نوشته شده. گوشم همه روز از انتظارت بر راه و نظر بر آستان است #سعدی‌_خوانی #قول_غزل_سعدی @shooreneveshtan
إظهار الكل...
7
ذکر امشب: قصه‌ها مانده منِ سوخته را با تو! مرو...
إظهار الكل...
💔 28🕊 4😢 2
همه چیز با یک خارش شروع شد. انگارچند مورچه روی پوستم راه بروند و گازم بگیرند. بعد تعداد مورچه‌ها زیاد شد. انگار یکی از مورچه‌ها در ارتفاعات تنم، دچار سانحه شده باشد و کل قبیله‌اش برای نجاتش آمده باشند. روبروی دکتر که نشستم، رد ناخن‌ها روی تن، قرمز و متورم شده بود. گفتم احتمالا قندم زده بالا. ا نگفتم در این چند روز برای هضم بغض حجیمی که دارم، پناه برده‌ام به کیک و شیرینی، نگغتم چند روز است قرص‌هایم را نخورده‌ام، نگفتم بغض‌های قورت داده روی نافم جمع شده‌اند و فشارش می‌دهند. دلتنگی که رفع نشود، بغض که آب نشود، خودشان را به هیبت یک بیماری در می‌آورند مذهبت را به آتش می‌کشند، تا در پناه درد جدید بتوانی ناله کنی، خودت را به درودیوار بکوبی. اینجور وقت‌ها باید ازشان تشکر کرد که آمدند و مددی رسانده‌اند. گفتند روی تخت پنج بخواب. پیرزن تخت چهار گفت پیش پات زنی که اینجا خوابیده بود را بردند سردخانه. زن توی حیاط پشتی خانه‌اش سکته کرده بود، بچه‌هاش تا آوردنش و روی تخت گذاشتنش، زنک چانه آخرش را انداخت. من بین دراز کشیدن و نکشیدن سرگردان بودم که پرستار کنار تختم ایستاد و گفت: بخواب. و من خوابیدم. بوی تازه‌ی مرگ شامه‌ام را پر کرد. بعد فکر کردم حالا زمان خیلی خوبی برای چانه انداختن است. وقت سرد شدن، وقت رفتن به سردخانه. حساب کردم سومم چندشنبه می‌شود. بعد آب‌وهوای انزلی را چک کردم. دوست داشتم ابری باشد، نمِ بارانی هم بزند. تشییع کنندگان یک چشمشان به آسمان باشد و یک چشم‌شان به باقی‌مانده‌ی خاکی که باید روی سنگ لحد پخش می‌شد. خیالبافی لازمه‌ی زندگی است. ولو تلخش. خیال می‌تواند تو را از دنیای دردآلود جسمی دور کند. از دنیای دردآلود روانی‌ هم. تو می‌توانی در پناه خیال چند لحظه‌ی از دردکشیدن غافل شوی. بال باز کنی و دور شوی. زن تخت چهار رفته بود توی باغ همسایه. همسایه گفته بود بفرما توت فرنگی. و پیرزن خیلی فرماییده بود. آنقدر که فشار مشارش زده بود بالا، اسهال مسهالش هم قطع نمیشد. پیرزن نتوانسته بود به عروسش بگوید، چون از شماتت شدن می‌ترسید. برای همین تک‌وتنها آمده بود بیمارستان. گفتم حق دارد. گفتم شماتت شدن و سرکوفت شنیدن آنهم زمانی که حالت خوب نیست، خیلی قلب آدم را فوسوجان می‌کند. یک طایفه مورچه روی پوستم راه می‌رفتند. پرستار گفت آزمایش خونت می‌گوید قندت بالاست. چند ساعتی باید بمانی، چند واحد انسولین بگیری. تخت سرد بود. به سردی تنِ زن نیم ساعت پیش. چندتا مورچه رفته بودند لای انگشت پایم. تشخیص اینکه لای کدام‌شان وول می‌خورند سخت بود. چندتا مورچه به چشمم رسیده بودند. داخل چشمم می‌خارید. جایی که هیچ دسترسی به خاراندنش نبود. آنها راه می‌رفتند، گاز می‌گرفتند، هی توی چشم‌وچالم می‌چرخیدند. و من به حرف‌های زن تخت چهار گوش می‌دادم. به عروسش که مثل مار بود. به ماجرای نیش خوردن‌هاش گوش می‌دادم. به اینکه می‌خواست هرجور شده عروسش را سرجاش بنشاند. منتظر روزی بود که گردن لاغر و خاشش را توی دستاش بگیرد و هی بپیچد هی بپیچاند تا تقاص نیش خوردن‌هاش را دربیاورد. پرسیدم بیجار کار بلدی؟ بلد بود. قبل اینکه رماتیسم استخوان‌هاش را بجود، پاش توی گِل و چَل بیجار فرو می‌رفت. گفتم پس خیلی برایش پیش آمده زالویی به پاهاش بچسبد و خونش را بمکد. خیلی پیش آمده زواله‌های تابستان، وقتی سر مرز بیجار نشسته تا آبی بخورد، سر یک مار لاغرمردنی را کنار پاش یا پشت‌سرش حس کرده باشد. زن تخت چهار تمام اینها را تجربه کرده بود. حتی تازه عروس که بود، اگر دیر جنبیده بود مار دندان‌هاش را کف‌پایش فرو کرده بود. گفتم اگر مار نیشش می‌زد، دنبالش می‌دوید دربه‌در لای خیسِ‌والش‌ها دنبالش می‌گشت تا پیدایش کند و او را به سزای عملش برساند؟ زن گفت اینجور وقت‌ها آدم آنقدر می‌ترسد، آنقدر دست‌وپاش را گم می‌کند، آنقدر ترس مردن توی جانش می‌لولد که آن مار پدرسگ را فراموش می‌کند. گفتم ما هم باید فراموش کنیم. نیش خوردن را، زخمی شدن را. باید فکر نجات خودمان باشیم. کندن کله‌ی مار باعث نمی‌شود سم توی وجودت پخش نشود. فرو کردن چاقو توی قلب کسی که زخمی‌ات کرده، باعث نمی‌شود زخم خودمان زود جوش بخورد. گفتم وا بده مادر من. تمام کسانی که اذیتت می‌کنند را بگذار کنار. به فکر خودت باش. به فکر درمان خودت باش. زن لبخند زد. جاهای خالی دندان‌هاش هم لبخند زدند. چشمانم را بستم. هزارتا مورچه پشت پلک‌هام جمع شدند. یکی‌شان گفت: فقط لب و دهنی فاطمه. فقط بلدی حرف‌های قشنگ بزنی و عمل نکنی. فقط مُردی برای آرام کردن دیگران، اما عرضه نداری برای خودت کاری کنی. شماتت شنیدن وقتی حالت خوب نیست؛ خیلی دردناک است. از نیش مار سمی‌تر است. لعنتی مستقیم وارد قلبت می‌شود. اشک‌هام سرخوردند. مورچه‌های توی چشمم را آب برد..
إظهار الكل...
42😢 19👍 9🤝 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.