cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمان عشق لندنی

☆بنام حق☆ عشق لندی #آنلاین رمانی هیجانی از نویسنده مرد عاشق #جناب پویا علی بخشی 😍😍

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
3 755
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

دوره‌ای کارآمد برای آموزش صفر تا صد نویسندگی. محیط برگذاری کارگاه در پلتفرم تلگرام یا واتساپ(به انتخاب اعضا) در قالب گروه می‌باشد. هفته‌ای یک جلسه کلاس آموزشی دو ساعته و کارگاه‌های عملی، که غالبا به صورت فردی و گاها به صورت گروهی( در بعضی تاپیک‌ها مثل دیالوگ) برگذار میشود. کلاس‌ها هم به صورت افلاین می‌باشند هم انلاین؛ زیرا ویس‌ها در گروه باقی میماند و هنرجو بارها میتواند به آنها رجوع کند. هزینه‌ی کلاس ۲۰۰ تومان میباشد که تا آخر امشب ۱۵۰ تومان محاسبه میگردد. و پس از واریز لینک گروه تقدیم میگردد🔅 تذکر: علاوه بر نکات بالا بسته‌ی رایگان آموزش ویرستاری و علایم نگارشی هم ارائه میشود. برای اطلاعات بیشتر به این ایدی مراجعه کنید: @melika_kamanii
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #پارت_۱۶۱ آرتور رو به دایان لب زد: -چرا سوپ ایتالیایی تون رو میل نمی‌کنید؟نکنه به خوبیه سوپ های خودتون نیست؟ آلبرتو جواب داد: -من که به شخصه علاقه دارم غذا های جدید رو تجربه کنیم، چون می تونیم سوپ ایتالیایی رو هر وقت خواستیم بخوریم. دایان قاشقش را در سوپ ایتالیایی رو به رویش فرو برد و کمی از سوپ را مزه مزه کرد. دایان چشمانش درشت شد و رو به آلبرتو لب زد: -بسیار خوشمزه شده عزیزم بهتر تو هم امتحانش کنی. آلبرتو با لبخندی گرم جواب داد: -خب ظاهراً که سوپ های ایتالیایی تون هم انگلیسی درست کردید که خیلی خوب شده. آلبرتو از سوپ خودش چشید و با چهره ای مملو از حیرت لب زد: -برایان حق داشت که از ریخته شدن سوپ اینقدر ناراحت بشه. دنی که رو به روی من نشسته بود به من اشاره کرد که حرف‌ها را برایش ترجمه کنم. من هم با یک لبخند دوستانه جواب دادم: -فعلا که راجب سوپ دارن صحبت می‌کنن. دنی با تعجب پرسید: -پس کی می‌خواید راجب ازدواج صحبت کنید؟ همه به جز آلبرتو و دایان خندیدند. شام به پایان رسید و همه سر جاهایمان نشسته بودیم. دایان با یک تشکر از میزبان حرفش را آغاز کرد: -جناب ویلسون! مشخصه که شما از خانواده های سرشناس انگلیس هستید و این رو می‌دونید که ویلیام بروان پسر حقیقی ما نیست... آلبرتو وسط حرف دایان پرید و گفت: - البته که خانواده ی ما ویلیام رو مثل پسر خودش می‌دونه. -عزیزم لطفا اجازه بده حرفم تموم بشه. خب ما هم مثل شما شناخت کافی روی این پسر نداریم و من حدس می‌زنم دختر شما بهترین تصمیم رو می‌تونه برای زندگیش بگیره پس بهتره ما توی این تصمیم بزرگ دخالتی نکنیم. آرتور نفس عمیقی کشید و جواب داد: -حرف شما درسته اما اجازه بدید با شما موافق نباشم، این وظیفه ی منه که به عنوان پدر داماد آیندم رو به دخترم معرفی کنم. آلبرتو با حالت طنز جواب داد: -داماد اینجاست و شما می تونید اونو امتحان کنید. آرتور نگاهی به من انداخت و بعد دستی بر سیبیلش کشید. قلبم مثل یک پرنده ی کوچک در سینه می‌تپید. .
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #پارت_۱۶۰ برایان مقابل بنر سرخش ایستاده بود و به خورشت ایتالیایی که مرکز بنر ریخته شده بود نگاه می‌کرد. لیندا با فاصله ی کمی از برایان ایستاده بود و در گوشش نجوا می‌کرد. می‌توانستم حدس بزنم که سعی دارد او را آروم کند. آرتور با کمترین توجهی صندلی‌اش را عقب کشید و کنارش ایستاد. آلبرتو و دایان به میز نگاه می‌کردند و به دنبال جای مناسبی می‌گشتن. برایان چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. آرتور که حال برایان را خوب درک کرده بود صندلی خودش را به او داد چرا که صندلی بالای میز، پشت به بنر بود و شاید ندیدن بنر کثیف حال برایان را از چیزی که بود خراب تر نکند. لیندا نشست و صندلی سمت راست خودش را به پدرش تعارف کرد. دنی به سرعت جایی که در نظر داشتم را تصاحب کرد و کنار لیندا نشست. حال فقط می‌بایست در طرف دیگر میز، کنار آلبرتو بنشینم. آرتور بی مقدمه شروع به تعارف کرد و آلفرد هر یک از غذا‌ها را برای ما جلو می‌آورد. البته که من هر آنچه که لازم داشتم را خودم برمی‌داشتم. همه مشغول غذا خوردن شدند بجز برایان و من که مدام به او نگاه می‌کردم. چون می‌دانستم برایان روی این بنر حساسیت زیادی دارد و شاید چوب خط های اولگا در نظر برایان پر شده است. آلبرتو رو به برایان کرد و گفت: -توی غذا چیزی ریخیتید که نمی خورید؟ برایان که متوجه زبان ایتالیایی آلبرتو نمی‌شد به پنجره‌های بزرگ سالن غذا خوری خیره ماند. آرتور از حرف آلبرتو خندید و به ایتالیایی جواب داد: -خوبه که پسرم ایتالیایی بلد نیست وگرنه ایده‌های شما، همه ی مارو به کشتن می‌داد. برایان ناگهان بلند شد و لب زد: -از شما زبون نفهم ها متنفرم. برایان با صورتی سرخ، مشت‌های گره شده و قدم های بسیار تند از سالن خارج شد. آلبرتو پرسید: -پسرتون ناراحت شد؟ آرتور هوشمندانه جواب داد: -برایان عذرخواهی کرد فکر کنم سیر بود. نگاه زیر چشمی آرتور به من فهماند که برای خودم هم که شده باید حرفش را تایید کنم. گونه‌های سفید لیندا از شدت خجالت سرخ شده بود مانند لکه ی سرخ خونی که روی برف می‌ریزد. لحظه ای که سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، با یک لبخند سعی کردم استرسش را کم کنم. لیندا به لبخند من تکیه کرد و با ناز تمام به غذا خوردن ادامه داد. .
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #پارت_۱۵۹ بوی لذیذ یک اردک سوخاری فضای خانه را پر می‌کرد. ترکیب ترش و شیرین بوی غذا‌ها سمفونی خوشمزه ای ساخته بود که شکم گرسنه ی مرا خالی تر و گرسنه تر می‌کرد. پارکر از سالن غذا خوری خارج شد و به جای رفتن به آشپز خانه به سمت درب راهرو رفت که این یعنی دیگر چیزی برای بردن به سالن غذاخوری وجود ندارد. اولگا آخرین ظرف را هم به سالن غذا خوری برد. آرتور با لبخند لب زد: -ظاهرا آشپز بی‌نظیرمون امشب هم ترتیب یک شام خوش مزه رو برامون دیده. آلبرتو جواب داد: -این اولین شام خانوادگی ما خواهد بود و چه شبی بهتر از امشب؟ -درسته منم احساس می‌کنم امشب، یک شب عالیه. ناگهان در همین لحظه اولگا با رنگ پریده و چشمان اشک آلود از سالن بیرون آمد و از مقابل همه با سرعت رد شد. اشتهایم به یک باره کور شد و قلبم به شدت تپید. «نه هیچی نشده، ویلیام امیدوار باش» آرتور با تعجب شانه‌هایش را بالا داد و به شوخی گفت: -امیدوارم بلایی سر غذای خوشمزه‌ی ما نیومده باشه. آلبرتو هم به ایتالیایی لب زد: -اون همه غذا که شما تدارک دیدید رو فقط یک بمب می‌تونه از بین ببره.منم که صدای انفجار نشنیدم. به سختی لبخند زدم و نفر آخر وارد سالن غذا خوری شدم. اصلا علاقه ای به دیدن این فاجعه بزرگ نداشتم. .
إظهار الكل...
پوزش بابت نبودن این چند وقته اومدم جبران کنم 💚🌹
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #دایان #مادر_خوانده #دیالوگ دایان سوردی: هیچ ثروتی بالا تر از عشق نیست و هیچ سرمایه گذاری ای هم پر ریسک تر از عشق نیست.
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #پارت_۱۵۸ لیندا با شرم و حیا لب زد: -ویلیام! من ایتالیایی بلد نیستم.چطوری با مادر خوندت صحبت کنم؟ با شنیدن نام خودم از زبان لیندا، قلبم به شدت در سینه تپید. با چشمانی که یک لحظه از دیدن لیندا غافل نمی‌شد سریع جواب دادم: -اصلا اشکالی نداره من هر چیزی که می‌خوای بگی رو برای خانوم سوردی ترجمه می‌کنم. -فکر کنم باید بگی «مادر» -اوه! بله بله درسته. دایان به من و لیندا با تعجب نگاه می‌کرد. لیندا با لب‌های نازک پوست پیازی اش گفت: -پس ازشون بپرسید نظرشون راجب این ازدواج چیه؟ اصلا پدر و برادرم راضی می‌شن؟ ترجمه کردم و دایان در جواب گفت: -دخترجون خوب به من نگاه کن، پدر و برادر من هم افراد سختگیری بودن اما در آخر این زندگی مال تو هست و باید انتخاب خودتو بکنی و پای بد و خوب این انتخاب وایسی. لیندا ابرو هایش را بالا داد و با کنجکاوی بیشتر گفت: -لطفا بپرس که از زندگی با آلبرتو چه حسی داره؟ تعجب کردم و گفتم: -چرا همچین سوالی می‌پرسی شاید ناراحت بشه. دایان به من نگاه کرد و گفت: -چی شده پسرم هر سوالی که می خوان می تونن بپرسم، فکر کنم اسم آلبرتو رو آوردن. با خجالت سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم: -ازدواج شما... برای لیندا... سوال بر انگیزه. دایان آرام آرام لب زد تا من با دقت ترجمه کنم: -قبلا من زندگی خوبی داشتم.شوهر مهربون و عاشق حتی یک پسر هم داشتم. اما چرخ گردون همه چیز‌ رو ازم گرفت شوهرمو بچمو برادرمو پدرمو و تنها قدرت خانوادگیم و پول برام باقی موند. بدون اینکه متوجه بشم تبدیل به یک زن ترسناک شدم، دیگه هیچکس منو دوست نداشت و تنها اطاعت کردن هاشون بخاطر ترس و پولی بود که بهشون می‌دادم. هیچ ثروتی بالا تر از عشق نیست و هیچ سرمایه گذاری ای هم پر ریسک تر از عشق نیست. در اون سال های سخت و سیاهِ زندگیم، یکی از شجاع ترین و باهوش ترین آدما اومد سراغم. آلبرتو کسی بود که منو نه برای پول و نه برای قدرتم دوست داره اون به من عشق حقیقی رو هدیه داد چیزی که سال‌ها به دنبالش می‌گشتم. ناگهان باز شدن درب چوبی اتاق فضای احساسی خانه را بر هم زد. آلبرتو میان چهار چوب قرار گرفته بود و لب زد: -اجازه هست؟ دنی که کنارم نشسته بود به طنز گفت: -قهرمان وارد می‌شود. .
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #پارت_۱۵۷ تمام وجودم چشم شد و به زیبا بانویی که تمام قشنگی‌های یک خانوم را در خود جای داده بود، خیره شدم. به پاهایی که با هر قدم که بر می‌دارد ناز و عشوه می‌ریزد. به آبشار عسلی مو‌هایش که مرا در خود غرق کرده. به چشمانی که به درخشندگی ستاره های آسمان است. هر بار که او را می‌بینم زیبا تر از همیشه می‌شود چرا که چشمانم زیبایی‌های بیشتری از او می بیند. برایان سر انگشتان لیندا را گرفت و محترمانه تا سالن پذیرایی همراهی اش کرد. لیندا با سلامی گرم و صمیمانه با زبان ایتالیایی حضور خودش را اعلام کرد. دایان بلافاصله به ایتالیایی پرسید: -شما هم ایتالیایی بلدی؟ مکسِ لیندا و نگاه های پرسشگرش به آرتور جواب دایان را می‌داد. آرتور در جواب دایان گفت: -دخترم زبان ایتالیایی رو خوب بلد نیست اما اینقدر باهوشِ که خیلی زود یاد می‌گیره. لبخند گرمی روی لب‌های دایان نشست. برایان و لیندا روی صندلی‌های خود نشستند. برایان لب زد: -ویلی قراره حرفای مارو تو براشون ترجمه کنی؟ -بله قربان. برایان با لحنی پر از حرص گفت: -پس بهشون بگو که منم خیلی خوشحالم که امشب اینجا تشریف آوردن. ترجمه کردم و آلبرتو لبخند زد. دایان به نشانه احترام سرش را تکان داد. صحبت های معمولی آرتور جو سنگینی که برایان برایم ایجاد کرده بود را بر هم زد. اما چهره ی برایان پر از استرس و حرص بود. این را می توانستم از عرق پیشانیش و نگاه مداومش به ساعت بفهمم. آرتور سیگارش را از جعبه بیرون آورد و بعد جعبه را جلوی البرتو گرفت. البرتو نگاهی مضطرب به دایان انداخت و گوشه لبش خنده ای افتاد. آرتور نگاهش به سمت دایان چرخید و با اخمی که آلبرتو را نشانه گرفته بود رو به رو شد. آلبرتو عقب رفت و گفت: -دایان بخاطر بیماری تنفسی ای که داره نمی‌تونه بوی سیگار رو تحمل کنه. آرتور مودبانه عذر خواهی کرد و گفت: -پس جناب سوردی بهتره منو شما به اتاق بغلی بریم. آلبرتو خوشحال شد و از جایش بلند شد. رو به دایان تا کمر خم شد و گفت: -با اجازه عشقم. آرتور به سمت اتاق رفت و در بزرگ اتاق را باز کرد صدای پاشنه ی در به گوش‌هایمان تلنگر زد. آرتور در چهار چوب در ایستاد و نگاهی به جمع کرد و برایان را نیز صدا کرد. با رفتن برایان. قفل سکوت لیندا شکسته شد. .
إظهار الكل...
#عشق_لندنی #پارت_۱۵۶ برایان به طرز عجیبی کنار پله‌ها ایستاده بود و با دستی که مقابل دهان گرفته بود به فکر فرو رفته بود. هر چند که از صحبت‌های ایتالیایی جمع، چیزی متوجه نمی‌شد. آلبرتو به صحبت‌هایش ادامه داد: -ما در نظر داریم که این ارتباط پیوندی بین دو خانواده باشه و بتونیم مشارکت‌های زیادی در زمینه‌ی تجاری داشته باشیم. آرتور جواب هوشمندانه ای داد و گفت: -باید خدمتتون عرض کنم که بحث دخترم از تجارت کاملا جداست. انتظار من از شما اینه که شرایط خوبی برای دخترم فراهم کنید و پسر خوندتون بتونه دخترم رو خوشبخت کنه. آلبرتو چند تار از مو هایش که جلوی صورتش آمده بود را با دست کنار زد گفت: -بله البته، راستی شما به جواهرات علاقه دارید؟من در ایتالیا جواهرات بسیار زیبایی دارم، داشتم به این فکر می کردم که یکی از بهترینشون رو به عنوان پیشکش تقدیم شما کنم. آرتور کمی ریش‌هایش را خاراند و جواب داد: -جناب سورْدی! از اونجایی که شما تاجر خوبی هستید، نمی‌دونم این هم یک مبادله بود یا واقعا پیشکش؟ آلبرتو با ابرو های در هم رفته جواب داد: -جناب ویلسون! شما دیگه واقعا به من بد بین شدید. لحظه ای سکوت کرد و با بمبی از خنده که هنوز منفجر نشده بود به طنز گفت: -من ی عمه‌ی سر حال و مهربون دارم شما قصد تجدید فراش ندارید؟ هر دو خندیدن آرتور در قه قه هایش لب زد: -از همین حالا به فکر پس گرفتن پیشکشی هستی؟ در گوش دنی زمزمه کردم: -خواهرت قرار نیست به مهمونی بیاد؟ دنی خندید و گفت: -نگران نباش وقتی از جلوی اتاقش رد شدم، درحال پوشیدن لباساش بود؛ راستی فراموش نکنی بعد از تو نوبت منه. با چشمان درشت شده ام به دنی نگاه کردم. دنی عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: -اون شب به حرف تو گوش کردم و توی مهمونی حسابی خود نمایی کردم، باورت نمیشه چه دختر خوبی پیدا کردم. منومن کنان گفتم: -دنی جدی میگی؟ -آره پس چی هر چی باشه من از خانواده ویلسونم. اخمم در هم فرو رفت و با دیدن رنگ سرخم بلافاصله ادامه داد: -شوخی کردم من پسر مهربون و خوش قلبی هستم، پس چرا باید تنها بمونم. با لبخندم طرز فکرش را تایید کردم. دنی با ابرو هایش به من اشاره می کرد اما متوجه نشدم تا لب زد: -بابا لیندا اومد اونطرف و نگاه کن. .
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.