cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

آهو

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 675
المشتركون
-1324 ساعات
-957 أيام
-14430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد حق عضویت اصلی برای عضویت 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉 هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇 6037 9971 9791 6647 بنام خدنگ_ بانک ملی و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰 @azamnik1358 این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم جا نمونید عشقااا❤️
إظهار الكل...
Repost from N/a
♥️♥️♥️ #کینه‌وعشق - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
إظهار الكل...
📚 سَدَم/روزهای بی‌تو بودن 📚

﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست 💢 شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏

Repost from N/a
#۵۳۴ -با امید می‌ری حموم و قبل از اینکه بخوابونیش ، سیرش می‌کنی! و دخترک بی‌خبر از اینکه او حتی در حمام خانه دوربین کار گذاشته است، آهسته لب زد: -چشم! نگاهش بین عنبیه‌های دختر دوید. باید دوربین را در ماشین روشن می‌کرد و حرکاتش را زیر نظر می‌گرفت. آشنا بود برایش و باید می‌فهمید او کیست که برای پرستاری تنها فرزندش، این همه خطر را به جان خریده است. -همونطور که دیدی ، من آدم نرمالی نیستم. کل خونه سیستم امنیتیه که نمی‌تونی یه متر از حیطه‌ی تحت اختیارت دور بشی! دخترک آب دهانش را قورت داد و تن نرم کودک را به خودش فشرد مانند یک مادر -می‌دونم...جایی نمی‌رم آقا. امید همسترش را دید و خودش را به طرف زمین کشاند میخواست پایین برود و نفس این اجازه را به او داد -منو نگاه کن! دستور داد و دخترک با پوستی سرخ سر بالا گرفت -قیافه ت خیلی آشناست...قبلا دیدمت؟ رنگ از رخ دخترک پرید ، اما خیلی زود خودش را پیدا کرد: -نه... راسخ و صریح گفت و همین سلیم را به شک انداخت. تا قدم پیش بگذارد و از بالا به چشمان آشنایش نگاه کند: -می‌دونی مادر این بچه کجاست؟ سیب گلوی نفس تکان خورد اگر سلیم می‌فهمید او کیست اگر متوجه هویتش می‌شد ، با یک گلوله خلاصش می‌کرد -وقت خواب امیده. باید زودتر ببرمش حموم دست سلیم زیر چانه اش چنگ شد تا وقتی با او حرف می‌زند میان کلامش نپرد -زیر خاک‌....چرا؟ چون من‌و دور زد ! لرزی بر تن دخترک نشست عاشق بود عاشق همین مرد وحشی و خطرناک -اگر تنت بخاره...اگر هوس دور زدن به سرت بزنه ، یه گلوله حرومت می‌کنم انگشتش را تا لب پایینی دخترک پیش کشید و چیزی از درون وجودش را تکان داد گویی بارها این دختر ناشناس را لمس کرده و خودش نمیداند -دوست پسر که نداری؟ -ندارم! سر سلیم رو به صورتش زاویه می‌گرفت و امیدکوچولو به دنبال همسترش چهاردست و پا به طرف مبل رفت -شوهر؟ -ندارم! فشار انگشت سلیم بیشتر شد میشد مطمئن بود کنجکاوی اش برای باز کردن دوربین حمام ، فقط به خاطر نگرانی برای امید است؟ -امید دوست داره تو حموم آب بازی کنه...رقص هم دوست داره... چرا این دختر با شنیدن لحن سلیم هر لحظه سرخ تر میشد؟ -لباس و حوله هم اگر نداری میتونی بری تو اتاق من و از کشوی من برداری خون بیشتری زیر پوست نفس آمد و انگشت های مرد می‌خواستند با تمام قوایشان آن دو لب را بفشارند. روزی بدون اجازه تیشرت‌هایش را برمی‌داشت و با پاهای برهنه مقابل سلیم رژه می‌رفت اشک در چشمان دخترک جمع‌شده و همین سبب تکان خوردن لنز در چشم هایش شد -می‌تونم برم؟ -وایسا...تو لنز می‌زنی؟ قلب نفس از حرکت ایستاد و سلیم با حیرت نگاهش می‌کرد -ن..نه اینا... در کسری از ثانیه دست سلیم پشت سرش و دست دیگر در چشمش فرو رفت جراحی پلاستیک کرده بود تمام اجزای چهره‌اش را تغییر داده بود اما قطع به یقین، می‌دانست اگر سلیم رنگ چشمانش را ببیند ، جا به جا او را شناسایی می‌کند -ششش...وای به حالت...وای به حالت اگر سر سوزنی دروغ گفته باشی! نفس دخترک رفت و لنز با حالتی خشونت بار از چشمش برداشته شد حالا مردمک های خشک سلیم بودند که رنگ آبی آن دو چشم را می‌دیدند چشمان زنی که یک سال از مرگش می‌گذشت... https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg
إظهار الكل...
زئـــوس | آرزو نامداری

نویسنده:آرزو نامداری(A_N) خالق رمان های: 🍁تژگاه 🍁زهـــــار 🍁‌شـــوگار زئـــــوس(فرمانروا) 🍁زهار(حق‌عضویتی) 🍁نَسَـ♚ـبـــ پارتگذاری روزانه و منظم کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است...❌ ادمین تبلیغات: nazinovel@

Repost from N/a
_ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچه‌ست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت _ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
إظهار الكل...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
00:04
Video unavailable
#آرمان البرز، مهندس اخمو و جذابی که تموم عمرش منزوی بوده... تاحالا با زنی نبوده و لب هاش فقط گونه ی مادر بزرگش رو #بوسیده‌. مردی خوش چهره و پر جذبه ای که فقط دیدنش دل دخترارو میبره... مغرور...#سرد و جدی، در نظرش دخترا عروسک های مسخره‌ی متحرکی هستن که...🙊 ولی با ورود دختر خنگی به #زندگیش همه چی عوض میشه. دختر #خنگی که از لحظه ی ورودش شایعه‌ها رو با خودش کشوند و کاری کرد همه فکر کنن آرمان #معشوقشه😈 با هم خونه شدنش با آرمان و شروع کل کل هاشون تقدیر عوض شد. ولی چی میشه وقتی آرمان میفهمه که آرام صیغه‌ی پسر عموشه و فرار کرده تا… #عاشقانه #معمایی #کل‌کلی #طنز😈❤️‍🔥 https://t.me/+lhtnipEm9PIxOWNk https://t.me/+lhtnipEm9PIxOWNk https://t.me/+lhtnipEm9PIxOWNk با #۶۵۰پارت آماده🔥
إظهار الكل...
#گلگون #پارت_۴۵ رفتار سعید از نظر بابا عادی بود. اونم خودش همین کارو با مامان می کرد. وحید نگاهش تو صورتم چرخید و دستش اومد جلو . شوکه سرم و عقب بردم که وحید موهای بیرون ازچارقدم رو فرستاد داخل و گفت. - تو خیلی خوشگلی مروارید ... مخصوصا لب هات و رنگ گلی گونه هات چشم هام گرد شد. قبلا هم شده بود بهم بگن خوشگلی! اما هیچ وقت یه مرد نگفته بود. و هیچوقت با این لحن و تمرکز نگفته بود. وحید نفس عمیقی کشید و بدون کلامی حرفی رفت. تا شب کارم دعا بود. یعنی می شه بابا حرف وحید و گوش کنه! هی بغض می کردم و اشکم می ریخت. آمنه دمق بود. دم غروب بود که هق هقش بلند شد. رفتم کتف شو مالیدم و گفتم. - گریه نکن آمنه برا بچه خوب نیست اما بیشتر گریه کرد و با تو هق هق گفت. - بچه می خوام چکار. الان این بچه بیاد هم خودش بدبخت می شه هم من . مروارید ... برو یه دوایی چیزی بگیر بچه رو بندازم. شوکه نگاهش کردم. - آمنه ... گناهه این حرفو نزن. تو دوباره شوهر می کنی، همه چی درست می شه.
إظهار الكل...
هیجان وی آی پی و بیشتر از 700 پارت کامل نگم براتون از جاوید و زبون بازیاش 😍 رمان جدید نویسنده مون #گلگون استارت خورد پارت دوشنبه کمی بالاتر 🌺
إظهار الكل...
Repost from آهو
Repost from N/a
-بده ببینم. کی بهت اجازه داد فضولی کنی تو وسیله هام؟ دستم را می‌گیرد و با فشاری که وارد میکند، دستم را از پشت سرم به بیرون می‌کشد و میغرد: -دو روز باهات خوب بودم فک کردی الکیه؟ کشکه؟ شفا پیدا کردم؟ قرص را با حرکت خشنی از دستم بیرون می‌کشد و درون کف دستش مشت میکند. می‌بینم که فکش سفت و سخت شده و به قدری دستانش را مشت کرده که حتی رگ های دستش به وضوح قابل دیدن است. انگشت اشاره اش را بالا آورده و تهدیدوار می‌گوید: -دیگه حق نداری... حق نداری دست به هیچ کدوم از وسیله هام بزنی. فهمیدی؟ انگار دستی گلویم را گرفته و هر لحظه بیشتر فشارش میدهد. چرا انقدر حرف زدن برایم سخت شده؟ به سختی و با جان کندن، خفه میگویم: -قرص میخوری؟ روان گردانه؟ نفس نفس میزند و رنگ صورتش سرخ شده. -هیس... هیس لیلی... هیچی نگو خب؟ فراموش کن اصلا چیزی پیدا کردی. درمانده تر میگوید: -انگار اصلا چیزی پیدا نکردی خب؟ این قرصه هیچی نیست. به حال و روزش نگاه کرده و گیج و منگ زمزمه میکنم: -راست می‌گفت... راست می‌گفت که دیوونه ای نه؟ آرمین راست می‌گفت! چشمانش درشت شده و فریاد می‌کشد: -چی میگی؟ اسم اون حرومزاده لجن رو به زبونت نیار. نیار کثافت... نیار. دست می‌برد و با یک حرکت گلدون روی میز را به زمین پرت کرده و عربده اش تن لرزانم را بیشتر از قبل می‌لرزاند: -من روانی نیستم. تو منو روانی کردی. تو منو دیوونه کردی. از دوست داشتنِ تو به این حال و روز افتادم. مات و ترسیده نگاهش میکنم. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده و نفس نفس میزند: -همینو میخواستی ببینی نه؟ با کارات میخواستی منو به مرز جنون برسونی و این حال و روزمو ببینی؟ مشت محکمش که به در کابینت زده می‌شود، ترسیده هین بلندی از گلویم بیرون می‌آید و با چانه ای که به وضوح از بغض می‌لرزد خودم را به در کابینت می‌چسبانم. و وقتی بالاخره نگاهم می‌کند و چهره ی گریان و وحشت زده ام را می‌بیند، طرز نگاهش تغییر می‌کند. انگار آدم دیگری می‌شود، اوی روانی... که من اسیرِ دستانش شده ام. -ببخشید لیلی... ببخشید جانم. من... نفهمیدم چی شد. گریه نکن خب؟ من غلط کردم. من بازم غلط کردم. گ*وه خوردم اصلا. زیر دلم که بیشتر از قبل تیر می‌کشد، نالان آخی میگویم و وقتی خم میشوم، سراسیمه به سراغم می‌آید: -چی شد؟ چی شد جانم؟ من دیگه لال میشم خب؟ بچه... بچه چیزیش نشه لیلی.. توروخدا نگاهم کن. با چشمانی که دیگر رمقی ندارد، به حال و روز زارش نگاه می‌کنم. او راست می‌گفت... راست می‌گفت که عشقِ نحس من او ‌را به این حال و روز انداخت. از همان هشت سالگی، دوست داشتنم او را طلسم کرد.... https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 سرگذشت عشق آتشینی که کم کم به جنون و رسوایی کشیده میشه... وقتی که به خاطر یک اشتباه، تمام جانم را از خودم گرفتم و من مانده ام و پشیمانی ای که یک عمر به دلم مانده...
إظهار الكل...
بــَــBADــد گـُمـان

ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَدگُمان

https://t.me/c/1635256763/4

ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩

https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI

ادمین VIP👇🏻 @ad_sin