cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

Shahrashoobam

إظهار المزيد
إيران283 743لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
212
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

با علیرضا نوری یک زمان رفیق بودیم. آنهم از نوع گرمابه و گلستانش. شب و روز باهم بودنش. به انجمن های ادبی رفتنش و به مسافرت پرداختن و خرغلت زدن در میان جاده و سرکشی به شاعران و روکم کنی های رایجش در ادبیات که هرخامی و ناپخته ای مرتکب می شود... به هل من مبارز گفتن های شب و روز و نقالی های گاه و بیگاه و ادا درآوردن و به ترنگه گرفتن عالم و آدم. به نقد و نقادی و طنز و خنده و نیش و کنایه. به انجمن های دانشگاه آزاد و انجمن بوعلی و میلاد و بقیه. شب درخانه هم لمیدن و زحمت شام و ناهار خانواده و آن منش روستایی پدر و مادرهامان، به باغ و صحرای سعید جلیلی سفر کردن و خاطره گفتن و دنبال گرگ گذاشتن و تا ساعت چهاروپنج شعرخواندن هایش و دوبار تاشب شعرخواندن هایش علیرضا نوری با فریادناصری و سهندپاک بین و من و سعید جلیلی هنرمند و خنده هایی از اعماق دل. الان نیستیم، یا نمیدانم نیستیم دیگر... طبعا مثل هر دوستی و دوره ای دوران آن به سر آمد و سپری شد. هریک به گوشه ای خزیدند و آسمان جمع مشتاقان پراکنده کرد، فریاد که دارالخلافه نشین شد و ناشر کتاب های حکمت و فلسفه و ادبیات و سعید صاحب موسسه و آموزش شعر و هنر و موسیقی و سهند شاغل در شهرک صنعتی یا نمیدانم کجا. این میان من ماندم و تازه یک پا لب گور برگشته ام به دانشگاه و درس. با فریاد و سهند و سعید رفاقت ادامه دار شد اگرچه به تن مقصرم از دولت ملازمتشان باری کدورتی بر جای نماند. بازی بعد ازین روزگار را نمیدانم. ولی تاالان همان سیاق ادامه داشته باعلیرضا اما سر هیچ و پوچ دعوا کردیم. سر سواستفاده و استفاده. بماند که توضیح آن لازم نیست. دیگر همان شد و همان. علیرضا طبل جدایی نواخت و اطرافش پر شد از رفیقان نو رس. و دورانی دیگر شروع کرد با رفیقانش و کارهایش و شعرهایش. این دوره هم بر او سر می آید و سلسله جنبان تاریخ غربالش را خواهد تکاند و عیار واقعی و ناواقعی را مشخص خواهد کرد. آنکه واقعا ادبیاتی ست با آنکه ادای روشنفکری و دوستی درمی آورد عیان خواهد شد. گیرم که مانباشیم و تقاضامان نباشد. عجالتا این چندخط را نوشتم چون شنیدم علیرضا را به جرم توهین به مقدسات محبوس ساخته اند. از چهره معصوم مادرش متاسفم از چهره غمبار پدرش هم، باری ازآنکه دوست قدیمی وخاطرساز و نان و نمک خورده ما در حبس است در افسوسیم. اما نوشتم تا اگر دوست ما مارا دوست خود نمیداند و اگر دشمن خود فرض می کند مهما امکن دشمن از نوع دانایش باشد. دوستانش را خودش می داند. ولی ما فضیلت و هنر و شعر را فراموش نکرده ایم. نه نان و نمک را نه الطاف مادرش را و مرحمت پدرش را #جای شاعر زندان نیست #جای علیرضا زندان نیست #زندان هم جای شاعر نیست. #فریاد ناصری #سهند پاکبین #سعید جلیلی هنرمند #جواد نوری @sharashoobam
إظهار الكل...
همی یادم آید ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم شنیدم که روزی سحرگاه عید یکی قطره باران ز ابری چکید زگرمابه آمد برون بایزید خجل شد چو پهنای دریا بدید یکی دختری داشت خاتون چوماه اگر ماه دارد دو زلف سیاه زگرمابه آمد برون بایزید دوتاچشم خود دوخت بر وی شدید نگه کرد و شد مست از آن حوروش سپس کرد از عشق آن حور غش و چون کار زشتی نفرموده بود دوباره به حمام برگشت زود و تن زد به آب و سپس غسل کرد زحمام آمد برون مثل مرد یکی طشت خاکسترش بی‌خبر فرو ریختند از سرایی به سر همی گفت شولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی که ای نفس من در خور آتشم ز خاکستری روی درهم کشم؟ تنش غرق خاکستر و بوی نفت دوباره به حمام برگشت و رفت یکی را خری در گل افتاده بود ز سوداش خون در دل افتاده بود کنار خر خویش با آه و داد سقط گفت و نفرین و دشنام داد نه دشمن برست از زبانش نه دوست نه سلطان که این مملکت زآن اوست شنیدم همانجا سحرگاه عید زگرمابه آمد برون بایزید نگه کرد و بر وی فقط بنگریست که سودای این بر من از بهر چیست؟ یکی گفت آقا به تیغش بزن که نگذاشت کس را نه دختر نه زن ولی بایزید این سخن نشنوید ز دم خر او گرفت و کشید کمک کرد و از گل برون شد خرش ولی غرق گل شد خودش آخرش بخود فحش داد از شش و پنج و هفت دوباره به حمام برگشت و رفت چه خوش گفت فرودسی پاکزاد که رحمت برآن تربت پاک باد که درمهنه بودم پی بوسعید ز گرمابه آمد برون بایزید یکی روبهی دید بی دست و پای فروماند درلطف و صنع خدای که آن روبه زار شش هفته بود که در لانه مرغ ها رفته بود به نزدیک روباه شد آن جناب نوازش نمود و غذا داد و آب بغل کرد و روبه از آنجا ببرد رها کرد و برگشت وروباه مرد ندانم که کی رفت و برگشت کی دوباره به حمام برگشت وی شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه باشمع گفت: رئیس دهی با پسر در رهی گذشتند بر قلب شاهنشهی پسر چاوشان دید و تیغ و تبر قباهای اطلس، کمرهای زر یلان کماندار نخجیر زن غلامان ترکش کش تیرزن درآن حیص وبیص سحرگاه عید ز گرمابه آمد برون بایزید و از ترس لشگر بخورد او زمین سرو پای وی شد دوباره گلین نول او در افتاد در روی فاز جنابش به حمام برگشت باز یکی گربه در خانهٔ زال بود که برگشته ایام و بد حال بود دوان شد به مهمان سرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر چکان خونش از استخوان، می‌دوید ز گرمابه آمد برون بایزید بغل کرد آن گربه فی الفور و چست به حمام برد و تنش را بشست چنان شست آن گربه از خون و گند که از باد و باران نیابد گزند بشست و همی گربه گفتا ز درد اگر جستم از دست این پیرمرد نخواهم زدن بر کبابی دهن من وموش و ویرانهٔ پیرزن بسی برنیامد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده‌پی یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند ستاره بران بچه آشفته دید زگرمابه آمد برون بایزید تهمتن بیامد به نزدیک شاه ببوسید خاک از در پیشگاه به گرزگران دست برد اشکبوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس تهمتن بدو گفت نام تو چیست سر بی تنت را که خواهد گریست؟ یکی گفت ما و یکی گفت من یکی گفت جان و یکی گفت تن بدانسان درافتاد غوغا و شور که سگ صاحبش را شناسد به زور ز ایران و توران برآمد غریو برآمد فرشته چو در رفت دیو شقی شد سعید و سعیدی شقید(1) ز گرمابه آمد برون بایزید دقیقا سر بیت پنجاه و هفت درآمد ز حمام و دیگر نرفت 1)یعنی شقی شد.
إظهار الكل...
روبهی قالب پنیری دید به دهان برگرفت و زود دوید رفت و رفت و رسید در باغی که در آن لانه داشت یک زاغی زاغ، آن پرفریب حیلت کار رفت زیر درخت، دیگر بار گفت به‌به! چقدر زیبایی وه چه گوشی! عجب سر و پایی! وه عجب سینه‌ای! عجب رانی! چقدر خوشگلی! چه مامانی! کِی عمل کرده‌ای دماغت را که بدین حد شُدَست سربالا؟ وقت اگر داری ای رفیق الان اندکی از برای بنده بخوان قصهٔ زاغ چونکه آخر شد دل ز کف داد روبه و خر شد به زمین برنهاد قطعه پنیر چشم خود بست تا بخواند سیر زاغک قصه آن پنیر ربود دید روبه که چون پنیر نبود (گفت نفرین بر چشمی که بیهوده بسته شود) سمت پایین کنار یک دیوار خر پیری نشسته بود، نزار شامه‌اش چون شنید بوی پنیر عینهو برق رفت سوی پنیر گفت: به‌به چقدر زیبایی وه چه گوشی عجب سر و پایی من زنم روی گونه‌های تو بوس زاغ هستی عزیز یا طاووس؟ تو بدین خوشگلی ببین حالا مادرت چیست آه! واویلا؟ کرده‌ای در تنت لباسی تنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ تن خود شسته‌ای به «مشکین‌تاژ» طفل احساس میکنی؟ کورتاژ! ای فدای تو بهر بنده بخوان اندکی از برای خنده بخوان (زاغ گفت احمق این کلکها دیگه قدیمی شده برو پی کارت) گفت این را ولی پنیر افتاد از هوا آن پنیر زیر افتاد آن پنیر ازمیان ره برداشت فکرهای زیاد، در سر داشت شیری انجا نشسته بود، درشت سخن از تازیانه گفتی و مشت صحنه را چونکه دید شد در کف (=کف کرد) رفت نزدیک خر به شور و شعف گفت به‌به! الاغ! زیبایی وه چه گوشی عجب سر و پایی خوشگلِ ماهرو! به بنده بگو تو الاغی عزیز یا آهو؟ خوش صدایی و داریوش منی تو حمیرایی وگوگوش منی دشمنی را از این به بعد، ولش عرعری نیز پیش بنده بکش قصهٔ شیر هم، چو آخر شد حرف پایان گرفت و خر، خر شد (البته خر که از اول خر بود ولی خرتر شد و شروع کرد به خواندن، پنیرم از دهنش افتاد شیر برداشت و فرار کرد) در دهانش پنیر بود آن شیر شیر میرفت و در دهان، پنیر زان کیاست بخویش می‌بالید به خود از پشت و پیش می‌بالید با خری رفته در هماغوشی به خودش داده بود «سردوشی» اندکی گرچه بود پول‌گرا منطقی بود و سخت «اصول‌گرا» در مسیری که راه می‌پیمود با خودش اختلاط می‌فرمود بود خرگوشِ کوچکی در راه بسکه شیر افکنیده بود به چاه چاه را پر نموده بود از شیر زان عمل هیچگه نمیشد سیر شیر ما چون بر او هویدا شد هیجانش دوباره بالا شد گفت با خود که جانمی جان! شیر شیری اندر دهان خویش پنیر گفت با شیر: ای امیر ای شاه شیری آنجا نشسته در بُنِ چاه در ته چاه رفته زشت سرشت فحش میداد خواهرت را زشت داد میزد امیر خلق منم خواستم بر دهان او بزنم گفتم اول بِهِت بگم بعدن حالیا گفتم این وظیفه من چیز آن شیر، زان سخن می‌سوخت غیرتی شد، از آن سخن افروخت شیر میرفت و تیز هوش جوان دم او را گرفت و گفت بمان ای دلیر و امیر جنگل ما خوشگلِ بی نظیرِ جنگلِ ما عاشقم بر صدای بی‌خش تو وان صدا و نوای دلکش تو یعنی اول پنیر را بگذار بعد از آن حمله کن بر آن غَدّار سینه صافید و حنجره سازید چشم خود بست و چهچه آغازید (خوب معلومه که پنیر افتاد دیگه. خرگوش پنیر را برداشت و زد به چاک) گوشخر، آن پنیر را کش رفت (=خرگوش) شیر هم چون پنیر دستش رفت مثل جت، رِنجِری به راه افتاد با غضب اندرون چاه افتاد (خرگوش هم که پنیر را برداشته بود و میدوید) رفت زیر درخت گردویی روی شاخه، خروس پُر رویی تاج بر سر نهاده اما مفت رفت خرگوش پیش او و بگفت وه چه تاجی چه تخت زیبایی تکیه کردی به تخت زیبایی وقت اگر داری ای رفیق الان اندکی از برای بنده بخوان گفت احمق پنیر در کف تست تو بباید بخوانی ای مخ سست گفت خرگوش نیک میدانم تو بخوان بنده نیز میخوانم (خروس در میانهٔ سخن گردن فراز کرده و سوی راه مینگریست. خرگوش گفت چه می‌بینی؟ گفت حیوانی میبینم با گوشهای پهن و دم دراز. روی اما نهاده است و چنان می‌آید که «پرشیا» در خیابان گفت حتماً فیل است و من اصلاً ازش خوشم نمیاد و پنیر را انداخت و فرار کرد. خروس پنیر را برداشت) رفت و رفت و رسید تالابی که نشسته در آن دو مرغابی چشمهاشان ز اشکشان پر بود اشکهاشان ز چشم شُرشُر بود به جلو رفت و زان دوتا پرسید که برای چه زار میگریید؟ آن دو گفتند آب این تالاب خشک گشته‌ست عینهو مرداب نتوانیم اینطرفها زیست ماندن اینجا صلاح ماها نیست آن دو را گفت آن خروس جوان که مرا هم به جان مادرتان ببریدم به هر کجا که روید هر کجایی که میروید برید آن دو گفتند با خروس دهی باید اول کرایه‌اش بدهی آن کرایه پنیر در نوک تست مایلی ردنمای چابک و چست (خروس قبول کرد و پنیر را به آنها داد آنها هم رفتند و چوبی آوردند و بدون اینکه خروس را سوار کنند پرواز کردند از بالای دهی که عبور میکردند مردم هورا میکشیدند آنها هم عصبانی شدند و پنیر را ول کردند) درکنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روییدند سالیان دراز مردم ده آندو را چون دو دوست میدیدند آن پن
إظهار الكل...
یر آمد و به روی یکی اوفتاد این یکی گفت زکی کاج همسایه گفت با سردی این چه نا اهلیست ونامردی؟ زیر شلاق تازیانه باد خم شد و روی دیگری افتاد آن یکی هم کمی تکانی خورد عصبانی شد اینوری افتاد سرسری چون بر او نگاهی کرد روی او نیز سرسری افتاد این بران فحش داد آن بر این وه ندانی چه محشری افتاد این درافتاد روی آن چون چیز گفت ابله ز روی من برخیز ای به روحت اگر تو را روح است روی بنده نخواب مکروه است هر دو تا کاج بر زمین خوردند ریشه‌هاشان برون شد و مردند. مرکز ارتباط دید آنروز انتقال پیام ممکن نیست گشت عازم گروه پی جویی تا ببینند عیب کار از چیست (آمدند و دیدند دوتا کاج افتاده‌اند و سیم‌ها را پاره کرده‌اند آنها هم عصبانی شدند و با تبر آن دو کاج سنگدل را تکه تکه کردند و انتقام دولت را از آنها گرفتند)
إظهار الكل...
سید ظهیرالدین سرخسی درهندوستان مداح ملک تاج الدین تهران شاه بود. از بی زنی بتنگ آمد و به شاه قطعه ای فرستاد وخواهش کنیزکی کرد: شاها بذات پاک خداوند انس و جان کز جان و دل مدیح و ثنای تو گفته ام از بهر طبع خویش گهرهای شب چراغ بهر ثنات در صدف دل نهفته ام دانی بزرگوارا از جور روزگار شبها چو بخت تو نفسی می نخفته ام تا درپناه جاه وجلالت نرفته ام گرد محن ز ساحت خاطر نرفته ام دارم طمع ز لطف تو ناسفته گوهری زیرا که بس گهر بمدیح تو سفته ام ملک تاج الدین کنیزی باکره و رشته مرواریدی بشاعر فرستاد و این قطعه را نیز: چو به الماس طبع در سفتی در ناسفته ات فرستادم دهدت قوتی خدای جهان من ز بی قوتی به فریادم اتفاقا بعد از معاشرت کنیزک بمرد . شاه این قطعه به شاعر فرستاد : علوی، کافران هندی را زود از اسلام سیر خواهی کرد پدرت غزو کردی از شمشیر تو غزا را به .... خواهی کرد مجله یغما. شماره سوم سال یازدهم 1337
إظهار الكل...
10.98 MB
VID-20201219-WA0000.mp42.80 MB
در صفحه زمانه فتد نامش از قلم هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت. بخش اول: بیانیه اهالی فرهنگ و هنر و مطالبات اهالی فرهنگ بهار درمورد وضعیت هنرمندان و معیشت آنها: در دو ماه گذشته دو تن از مشاهیر چهره های علمی و ادبی شهر بهار روی در نقاب خاک کشیدند و از دار فنا به به دیار باقی شتافتند. دکتر یوسف فضایی و استاد غلامرضا بهاری. یکی دین پژوه، فرقه شناس و عرفان شناس نامی با انبوهی کتب پژوهشی و تقریبا درنوع خود مرجع و دیگری شاعری نامدار و زحمت کش با سابقه ای چهل ساله در حوزه شعر ترکی، فارسی، پژوهش های ادبی، گردآوری ها و تالیفات منتشر نشده. پس از فوت این دو، هر دو آنها را با شتاب زدگی پس از درگذشتشان بنا به درخواست بستگان و وراث در مکانی مخصوص دفن کردند و همه چیز تمام شد. حالا می ماند پاسخ به این سوال ها که؛ سهم بهار و آینده گان ازین چهره های نامدار فرهنگی چیست؟ دانشمند و هنرمندی که پس از پنج شش دهه فعالیت های علمی و ادبی حتی در دوران حیات خود نیز ناشناخته و کم ارج مانده پس از مرگ چگونه می تواند الگو و نمونه ی نسل های متعدد جامعه واقع شود؟ جامعه ای که در دوران حیات هنرمند توجهی به وجود مفاخر خویش نداشته آیا پس از مرگ واقعا امانت دار خوبی برای تولیدات فرهنگی و علمی فرزندان خود خواهد بود؟؟ براستی چرا اینگونه است و چرا علم و هنر و فرهنگ کم ترین ارج و قرب را دارد؟ هنرمندان و دانشمندان این دیار سالها چراغ دار راه تاریک، پرپیچ و خم فرهنگ و هنر و راهگشای نسل های متعددی ازین سامان بوده اند و ده ها سال بی مزد و منت فعالیت کردند. جامعه، مسئولین و صاحب منصبان در قبال این افراد چه وظایفی برعهده دارند؟ چرا مسئولین مربوطه و پشت میزنشینان امور فرهنگی در زمانی که برنامه های خاص خود را دارند از هنرمند استفاده می کنند و بر رونق محافل خاص خود می افزایند و چون پای نیاز هنرمند به وسط می آید هیچ کس طرفدار هنرمند نیست؟ در این که در این سرزمین اهل فضل و فرهنگ و هنر همیشه کلاهش پس معرکه بوده و مدار چرخ بر میل خواسته های ایشان نچرخیده و فلک زمام مراد و بخت و اقبال را به دست نادان سپرده و فلاکت و ادبار را نصیب هنرمندان کرده شکی نیست. ولی تا کی این سیبل و سیکل معیوب در این اقلیم حضور و وجود خواهد داشت و تا کی این شیوه ی نا مرضیه در میان مردم جریان خواهد داشت؟ شهری مثل بهار چقدر پتانسیل و توانایی در پروراندن مفاخری چون غلامرضا بهاری و دانشمندانی چون دکتر فضایی دارد؟ ( البته باز در این میان دست مریزاد به فعالان فرهنگی و هنری شهر که بدون پشتوانه و با دست خالی میدان را خالی نکرده اند و در دوران حیات هنرمندان و نوابغ علمی و هنری کوشش هایی در تجلیل و بزرگداشت و معرفی این افراد داشته اند ) سالهاست لزوم تفکیک و معرفی قسمتی از آرامستان بهار ویژه مفاخر فرهنگی و هنری را به مسئولین و متولیان امور گوشزد کرده ایم. ولی همچنان راه و روش مسئولین بی توجهی و رفتار خانواده ها کاملا سنتی ست. قصه اینست که یک چهره یا یک هنرمند و عالم و دانشمند متعلق به یک خانواده و طایفه با یک نسل نیستند. آنها عصاره فضائل ادبی، هنری، علمی و فرهنگی زادگاه خویش اند. پس می باید مسئولین مربوطه درصورت بروز اتفاقات اینچنین وارد عمل شوند و تمهیدات لازم را برای تبیین جایگاه واقعی این افراد مهیا کنند. حتی اگر وراث و اولیای ایشان تمایلی نداشته باشند باید نظر ایشان را جلب و افکارایشان را در این مورد روشن کنند و با توجیه مسئله که خواست خانواده اش بوده و ما کاری نمی توانستیم و ... از زیر بار مسئولیت به آسانی خارج نشوند. تفکیک قطعه هنرمندان و مفاخر فرهنگی بهار امری لازم و ضروری ست که باید هرچه سریعتر به انجام برسد تا لااقل هنرمندان این سامان پس از دوران زندگی خود در جایی معین به امانت خاک سپرده شوند تا آینده فرهنگی این شهر همچنان بی در و پیکر نماند و شناسنامه هنری این شهر در محاق نسیان و فراموشی نیفتد. جواد نوری سیدمجتبی هادیی سعید جلیلی هنرمند مهدی طراوتی توانا شهلا شهبازی مهدی علی بلندی مرجان عاکفی سمانه رهنما مرضیه فریدی مجیدی مظفر غفاری علی فضایلی مکرم حبیب گلپور محبوب گرشاسب طاهری خسرو قربانی مهدی نوروزی عمران قربانی مهدی احمدی آزرم
إظهار الكل...
سر تکیه می دهد چو بدستان خالی ام پر می زند پرنده ی غم در حوالی ام شیری که خورده ام همه از دیده می چکد از بس که داده زال زمان گوشمالی ام هرگز به سینه از پی تعظیم کس نرفت این دست ها که شد سبب پایمالی ام استاد غلامرضا بهاری از تخت بند تن آزاد شد. روانش درآرامش باد
إظهار الكل...
✅ جوک‌های مردم شوروی، از بهترین جُک‌هایی‌ست که مردم یک کشور علیه حکومت‌های دیکتاتوری کشور خود می‌ساختند. این‌ جوک‌ها را نمیشود جُک‌های عادی به شمار آورد، تا جایی که حتی سازمان CIA در آمریکا، برنامه‌ای برای جمع‌آوری و مکتوب کردن آنها را (در زمان جنگ سرد با شوروی) داشت. نمونه‌هایی از آن جوک‌‌ها؛ ‏🔷 یه نفر رو تو شوروی میندازن زندان. ‏بقیه زندانی‌ها ازش می‌پرسن حُکمت چند ساله؟ ‏زندانی: ۱۰ سال! ‏بقیه زندانی‌ها: مگه چکار کردی؟ ‏زندانی: هیچ کاری نکردم. ‏بقیه زندانی‌ها: اه، دروغ نگو، همه می‌دونن حُکم هیچ کاری نکردن فقط ۷ ساله. 🔶 لئونید برژنف تقریبا در تمام سخنرانی‌ها صحبت از افق‌های روشن در آینده‌ی شوروی میکرد. مردم شوروی به طنز می‌گفتند: شوروی سرزمین افق‌های پیشِ روست، اما مشکل این‌ست که هیچ ساحلی معلوم نیست. ‏تو شوروی یه نفر رفت ماشین ثبت‌نام کنه. بهش گفتن برو ده سال دیگه بیا تحویلت میدیم. ‏طرف گفت: صبحش بیام یا عصر؟ ‏یارو گفت: ١٠ سال دیگه چه فرقی برات میکنه؟ ‏طرف گفت: آخه صبحش قرار گذاشتیم لوله‌کش بیاد. ‏🔷 یکی از معروفترین جوک‌های شوروی این بود: ‏معلم از دانش‌آموزان امتحان ریاضی گرفت ‏+۲ ضرب‌در ۲ چند میشه؟ ‏_هرچی که استالین بگه. ‏دانش‌آموز قبول شد. ‏🔶 یه روزنامه‌ی آمریکایی گزارش داد که پزشکان شوروی موفق شده‌اند که دندان یک بیمار را از راه بینی‌اش بیرون بکشند. روز بعد همه از روزنامه پرسیدند که چگونه امکان‌پذیره؟ ‏روزنامه جواب داد: آنها مجبورند از راه بینی دندان بیمار رو بیرون بکشند، چون در شوروی هیچ‌کس حق ندارد دهانش را باز کند. ‏🔷 سوال: چرا شوروی آدم به ماه نمی‌فرسته؟ ‏پاسخ: چون می‌ترسن دیگه نخواد برگرده. ‏🔶 تو یه جلسه خصوصی از لنین پرسیدن: چه آینده‌ای رو برای انقلاب کمونیستی پیش‌بینی می‌کنی؟ ‏لنین گفت: بالخره در آینده می‌تونیم به مرحله‌ای برسیم، که همه‌چیز تو مغازه‌هامون باشه، درست مثل دوران شاه قبلی. ‏🔷 استالین حین شنا تو یه دریاچه، یهو غرق میشه. یه روستایی که از اون‌جا رد می‌شده، سریع می‌پره تو آب و نجاتش میده. استالین خوشحال می‌شه و بهش می‌گه: تو الان استالین رو نجات دادی قهرمان، چی می‌خوای بهت بدم. ‏روستایی که می‌فهمه کی رو نجات داده: تو رو خدا فقط به هیچکی نگو کی نجاتت داده. ‏🔶 یه مومیایی تو مصر پیدا میشه. برای تعیین هویت می‌برنش شوروی. بعد از نیم ساعت افسر KGB (پلیس مخفی شوروی) از اطاق میاد بیرون و می‌گه: این آمن هوتپ سوم بوده که وقتی زنش بهش خیانت کرد و اینم فهمید، معشوقه زنش اومد و کشتش. ‏مصری‌ها با تعجب میگن: چطوری فهمیدی؟ ‏مامور KGB: خودش اعتراف کرد. 🔷 این زمستون اینقدر سرده، که برای اولین بار دیدم یه کمونیست دست تو جیب خودش کرد.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.