| پنهان ترین نیمهی شهر | سارا.پ
⚜️کانال رسمی «سارا.پ»⚜️ نویسنده رمان های: امیدی دوباره(کامل شده) پنهان ترین نیمهی شهر(پارتگذاری هر روز) روند پارت گذاری: هرشب بین ساعت 21 تا 23 بغیراز جمعه ها و ایام تعطیل رسمی. آیدی نویسنده: @Sspiii
إظهار المزيد19 314
المشتركون
+4624 ساعات
-2897 أيام
-69330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
- حالا که ماندانا نمیتونه بچهدار بشه، تکلیف پاشا چیه آقا بزرگ؟!
سؤالی که زنعمو از آقابزرگ میپرسد خردههای شکستهی قلبم را دوباره میشکند، اما گوش هایم را تیز می کنم تا حرفهایشان را بشنوم.
بعد از تصادف، پاشا نه به بیمارستان آمده است و نه به خانه! حتی پیامی هم برایم نفرستاده است!
- تکلیف پاشا مشخصه! با ماندانا ازدواج میکنه!
زنعمو با بغض میگوید: گناه پاشا چیه؟! مگه اون تو این اتفاق مقصره؟! اگه با ماندانا ازدواج کنه، هیچوقت نمیتونه پدر بشه!
به زنعمو حق میدهم نگران آيندهی پسرش باشد، اما انتظار دارم آقابزرگ پشتم را خالی نکند! آقابزرگی که خودش اسم پاشا را روی من گذاشته بود!
- میگی چیکار کنم راضیه؟! خودم هم موندم، اما رسم خانوادگی ما اینه! اسم این دو تا جوون رو همه! مردم چی میگن؟!
زنعمو دماغش را بالا میکشد.
- من که نمیگم رسم رو زیر پا بذاریم آقابزرگ! فقط ازم نخواین که اجازه بدم پاشا هیچوقت پدر نشه!
با دستم به ملافه چنگ میزنم. زنعمو چه خوابی برایم دیده بود؟!
آقا بزرگ میپرسد: منظورت چیه؟!
و زنعمو که انگار خیلی وقت است فکر همه جا را کرده است، شروع به حرف زدن میکند. دیگر خبری از بغض و صدای گرفتهاش هم نیست!
- ماندانا و پاشا با هم ازدواج کنن... بعدا برای پاشا یه زن خوب پیدا کنیم تا براش بچه بیاره! اینجوری نه سیخ میسوزه، نه کباب! از طرفی آقابزرگ، باید یکی باشه که اسم و رسم شما رو نگه داره!
احساس میکنم نفسم بالا نمیآید.
زنعمو با آخرین جملهای که گفت دست روی بزرگترین نقطه ضعف آقابزرگ گذاشته است!
اینکه بخاطر یک تصادف نمیتوانستم مادر شوم یک درد بود، اما اینکه همسرم مقابل چشمانم با زن دیگری ازدواج کند هزار درد بود!
تنها یک فکر به سرم میرسد. قبول کردن پیشنهاد رئیسم، فرزام آسایش، همان روباه مکار که با من تصادف کرد و این بلا را بر سرم آورد.
گوشیام را برمیدارم و پیامش را میخوانم.
"بابت اتفاقی که افتاده واقعا متأسفم، اما بدون که من حاضرم برای جبران هر کاری کنم. اگه قبول کنی که با هم ازدواج کنیم، دنیا رو به پات میریزم."
برایش مینویسم "بیا خواستگاری"!
https://t.me/+7v7Gb_v1QxwzZTdk
https://t.me/+7v7Gb_v1QxwzZTdk
https://t.me/+7v7Gb_v1QxwzZTdk
16500
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
42400
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی
1.10 MB
14000
حق پرداخت رمان امیدی دوباره(کامل شده): 38000تومان
حق عضویت ویآیپی رمان پنهان ترین نیمهی شهر: 40000تومان
اگر هر دو رمان رو خریداری کنید قیمت با تخفیف:
70000تومان
برای دریافت شماره کارت به آیدی زیر مراجعه کنید👇
@Sspiii
عزیزانم لطفا برای پاسخ گویی صبور باشید❤️
💢💢💢
❗️رمان پنهان ترین نیمهی شهر در کانال VIP به پایان رسید❗️
فایل عیار سنج رمان امیدی دوباره داخل کانال عمومی موجوده🌹
عزیزانم لطفا زمانی که پیام میدید اسم رمانی که مد نظرتونه رو هم بگید.
32200
#پنهان_ترین_نیمهی_شهر
#پارت_766
_از اون جایی که چارهی دیگهای جز اعتماد بهش ندارم! چون دستام بستهس و اون بهم قول داده هرجور شده جلوی خسرو رو بگیره…! تو اون ویدیو های لعنتی رو دیدی! میدونم که طناز بهت نشون داده! کیارش من میترسم میفهمی؟ من از اینکه اون آدم بهت آسیب بزنه میترسم…! تو هرچقدرم که بخوای منو دور نگه داری چون پای تو وسطه من نمیتونم عقب وایسم…! چون عاشقتم! چون تنها چیزی که منو تو این مدت زنده نگه داشته فکرِ رسیدن به تو بوده!
نفهمیدم کِی به گریه افتادم و صورتم از اشک خیس شد…انگشتان او هنوز زیر چانهام بود و صورت غرق در اخمش را تار میدیدم…
دستش از روی چانهام پایین آمد و بازویم را گرفت و بازهم تنم را در آغوش کشید…هق آرامی زدم و خودم را در بغلش جا کردم…
_تو این دنیا هر کاری رو از من بخوان انجام میدم…هرکاری! اما نمیتونم تورو زیادی دوست نداشته باشم…نمیتونم ریسک از دست دادنت رو به جون بخرم…
کنار شقیقهام را بوسید و حس داغی لب هایش٫ انگار که هرچه درد و صدا در سرم بود را بیرون کشید…
_باشه…دیگه بسه هرچی جلو چشمام اشک ریختی و من هیچ غلطی نتونستم بکنم…!
سعی کردم نفسی عمیق بکشم تا از سنگینی روی سینهام کم شود و سپس لب زدم:
_همینکه کنارم باشی برام کافیه…
مرا از خودش جدا کرد و با انگشت شستش و به آرامی اشک هایم را پاک کرد…
_به جز من٫ تو این لحظه چی خوشحالت میکنه؟
نگاهم را بین چشمانش حرکت دادم و فکر کردم…دلم میخواست بگویم آزادی…رفتن از این جهنم…راحت شدن از شرّ خسرو…! اما میدانستم درحال حاضر هیچکدام از اینها ممکن نیست و نمیخواستم کیارش را بیشتراز این غمگین و درمانده کنم…
لب هایم بی اختیار کش آمد و سرم را کج کردم…
_دلم میخواست الان دوتا لیوان چایی داغ اینجا بود٫ با یه عالمه شیرینی…!
سر برگرداندم و به بالای تخت اشاره کردم…
_تو اونجا میشستی٫ منم سرم رو روی شونهت میذاشتم و باهم چایی میخوردیم…به هیچی هم فکر نمیکردیم…فقط به همدیگه فکر میکردیم…به اینکه چقدر همو دوست داریم…چقدر قراره تو آینده…باهم خوشبخت بشیم…!
❤ 1
30500
Repost from N/a
.
-ولم کنین،ولم کنین آشغالا....سورن تورو خدا بگو ولم کنن
جیغ هایش در سالن طویل و بی روح اکو میشد و وحشت را به جانشان تزریق میکرد
ناخن های بلندش را بند دیوار کرده بود و برای نرفتن به آن اتاق نفرین شده به هر ریسمانی چنگ میزد
-بترس سورن!بترس از روزی که از این سگ دونی بیام بیرون ....روزگارت سیاه میکنم سورن
بهار دست سورن را فشرد و در خودش جمع شد . برخلاف سورن که با چشمانی بی تفاوت به دخترکی که بازوانش اسیر دست پرستار ها بود و پاهایش روی زمین کشیده میشد میترسید از دختر مقابلش
-ولم کنین میگم....من دیوونه نیستم....به خدا من دیوونه نیستم...دروغ میگن
دختر وزن زیادی نداشت ولی آنقدر خودش را منقبض کرده بود که برای بردنش نیاز به کمک بیشتری داشتند و دو پرستار حریف دخترک به ظاهر دیوانه نبودند
مهتا حتی فکرش را هم نمیکرد که سورن و بهار اینچنین به او خیانت کنند و او را روانه دارلمجانین کنند
بهترین دوستش با دوست پسرش تبانی کرده بود و تمام دارایی اش را به تاراج برده بودن و در این میان دلی بود که مهتا آن را هم باخته بود.
دست سورن دور شانه بهار حلقه شد و بنزینی شد و آتشی به جان مهتا انداخت که با تمام توانش به سمتشان حمله ور شد و این بار پرستاران هم حریفش نشدند که مهتا از میان دستشان گریخت و سمت بهار هجوم برد
-میکشمت هرزه ...به روح بابام میکشمت
بهار با ترس پشت سورن سنگر گرفت و سورن با اخم هایی در هم خودش را سپر بهارش کرد و مانع برخورد مشت های پی در پی مهتا شد
مشت های مهتا اسیر دست سورن شد و همین تماس کوچک هم برای مهار کردن دختر عاشق اما دیوانه کافی بود که سست شده خیره چشمان سورن شود .
-چجوری تونستی سورن؟!
دستان سورن به دور تن مهتا پیچید و سد چشمان مهتا ترک برداشت و قطره اشکی از چشمانش چکید
-چرا اینکار کردی؟..من دوست دا
با فرو رفتن سرنگ در گردنش ادای عاشقانه هایش نیمه کاره ماند و برای لحظه ای دنیا به دور سرش نوسان گرفت و در میان دستان سورن بدنش همان نیمه جانی که برایش مانده بود را هم به حراج گذاشت
تن بی جان دختر را روی تخت انداختن و از لای پلک های نیمه بازش قطره اشک سمجی چکید
-منتظرم باش سورن....داستان من و تو همینجا تموم نمیشه...منتظرم باش برمیگردم
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
-گوشی ات زنگ میزنه سورن
سورن بر روی تن بهارش خیمه زد و موهای مواجش را از روی صورتش کنار زد و سر جلو برد و در یک سانتی صورتش لب زد
-بذار زنگ بزنه، فعلا کار واجب تر دارم
پوست زیر سیبک گلوی بهار را به لب گرفت و پایین و پایین تر رفت و پوست نرم بالای سینه اش را به کام گرفت
صدای زنگ موبایلش لحظه ای قطع نمیشد و کم کم اعصابش را بهم میریخت.
وقتی صدا برای بار پنجم پرده گوشش را لرزاند لعنتی به پشت خطی کنه اش فرستاد و ناراضی از تخت پایین آمد تا صدای گوشی را خفه کند ولی با دیدن نام مرکز روانی بدون هیچ تعللی آیکون سبز را لمس کرد
-بله!
-جناب آریا مهتا....
با شنیدن صدای لرزان زن پلکش پرید و ابرو در هم کشید
-مهتا چی؟!
-فرار کرده...
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
⭕️پارت واقعی رمان⭕️
.
31700
Repost from N/a
- نمیخوای صدای قلب بچهتو بشنوی؟
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بیمعنی بود.
- بچهی من نیست!
خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاویاش پرسید:
- بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟!
بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم:
- کاش میمردم و همچین خبطی رو نمیکردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا...
- حالا نمیتونی از این بچه دل بکنی درسته؟
چیزی نگفتم و فقط سری به نشانهی تایید تکان دادم.
دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت:
- خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم.
پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پیام احساس میکردم.
- مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟
از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمههای مانتوام را دانه دانه میبستم گفتم:
- مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست.
فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و...
حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهرهی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم.
منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت:
- آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازهای وارد اتاق معاینه شدید؟
خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچهای بود که من به شکم میکشیدم.
رو به منشی با ملایمت گفت:
- مشکلی نیست...شما بفرمایید.
منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشستهاش زمزمه کردم:
- آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز..
میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش میکردم که گفت:
- میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت!
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
8300
Repost from N/a
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم:
- خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش
- دخترم؟!
سمت حاجآقا برگشتم، خیره بهم لب زد:
-بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست
دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد
اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود!
نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید:
- این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر میخواد شیر خشک نمیخوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه
سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد:
- دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد
نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ بودم
بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیمرفت آروم شدم...
محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینمرو گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟
نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود
https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0
نوزاد دوماهه محکم میکمیزد و امین هم موهامو نوازش میکرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم:
- بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولمکنید
محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد:
- همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته...
و بوسه ای روی سرم نشوند...
https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0
https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0
https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0
سـردسـته...🥀
•﷽• سردسته نه سردسته اشرار است نه سر دسته اوباش فقط با صدای خدادادیاش سردسته عزاداران میایستد و فریاد میزند: مظلوم حسین... عطشان حسین... بیکس حسین... حسین حسین حسیــــــن...
13200
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.