cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

«گریز از تو» مریم نیک فطرت

«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
40 615
المشتركون
+20424 ساعات
+2687 أيام
+56130 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
7430Loading...
02
Media files
2580Loading...
03
عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻 #پست۶۲ - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. - غم شما قابل جبران نیست... این را سبحان آهسته‌تر و نرم‌تر می‎گوید و ادامه می‎دهد: - می‎دونم که هیچ‎وقت هیچ‎جوره نمی‎شه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر می‎کنید که من یا خانواده تو هر امری می‎تونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غم‌‎هاتون برداریم، رو ما حساب کنید! دانه‎ی کوچک اشک رایحه بر گونه‌اش می‎افتد و راه می‎گیرد. سبحان می‎گوید: - من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلی‎وقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 💚 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است گیسو‌ی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
2870Loading...
04
- بابا چطور راضی میشی دخترت بشه هَوو یه زن دیگه؟ دیگه چشمام از اشک تار می‌دید اما می‌دونستم مرغ بابا مثل تمام یک هفته‌ی گذشته یک پا داره و امکان نداره نظرش عوض بشه. ناامیدانه التماس کردم: - نکن! به من رحمت نمیاد به اون زن بدبختش رحم کن. کلافه الله اکبری گفت و غرید: - تو مو میبینی و من پیچش مو بچه جون! من صلاح و مصلحت تو رو می‌خوام. این مردی که می‌خوای بشی زن دومش، یه تهرون جلوش خم و راست می‌شه! مکثی کرد و با لحن نرمی ادامه داد: - بعدش هم بابا جان..جرم که نکرده! می‌خواد دوتا زن بگیره. خدا وپیغمبرش هم حلال کردن. تو می گی حرومه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم از این همه تبعیض و تفکر مرد سالاری جیغ کشیدم: - این مرتیکه اگه شاه هم بود من باز زن دوم نمی‌شدم بابا!نمی‌خوام زن دوم کسی بشم. اونم کسی که تاحالا یه بار هم ندیدمش چرا متوجه.. حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و از شدت ضربه‌ی بابا روی زمین افتادم. داد کشید: - مگه دست توی بی آبروعه؟ چمدونت رو می‌بندی راننده‌ی هامین خان میاد دنبالت تو هم مثل آدم میری خونه‌ی.. - سلام. با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، بابا توی همون حالت خشک شد و حرف توی دهنش ماسید. سر من هم سمت صدا چرخید. با دیدن مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار مارک و بوی عطری که از صد فرسخی قیمت میلیون دلاریش رو داد می‌زد وبا اخم غلیظی به من خیره شده بود،دهنم باز موند. بابا با لکنت، دستشو روی سینه‌ش گذاشت و با احترام مضاعف گفت: - سلام هامین خان! چه..چه بی‌خبر اومدید..فکر کردم که راننده‌تون رو می‌فرستید پس هامین خان معروف این بود نیم نگاهی به پدرم انداخت با لحنی که غرور و تحکمش رو فریاد می‌زد گفت - در حیاط باز بود صدای جر و بحث تا سر کوچه میومد فکر کردم اتفاقی افتاده بابا شرمنده سر پایین انداخت و خواست ماست مالی کنه که هامین بی توجه به بابا با همون نگاه برزخی اومد سمت من خم شد و بازومو گرفت کشید جوری که یک ضرب ایستادم کنارش و بوی عطرش بیشتر و غلیظ‌تر توی بینیم‌ پیچید نگاه خیره و مرموزش روی گونه‌م سنگینی کرد و من نمی‌دونم چرا از لحظه‌ای که دیدمش خفه خون گرفته بودم با لحن جدی‌ای گفت: - زدیش؟ به اجازه کی؟به چه حقی؟ بابا ترسیده خواست حرفی بزنه که هامین دستشو به معنی سکوت بالاآورد - توضیح اضافه نمی‌خوام شاهرخ در حالی که نگاهش رو به من دوخت دستوری خطاب به بابا ادامه داد - می‌برمش همین امروز خونه خودم شنبه واسه عقدمون توی محضرباش با این حرفش من تازه موقعیتمودرک کردم شروع کردم به تقلا تا دستمو آزاد کنم و در همون حال نالیدم - ولم کن!از همه‌تون بدم میاد!من اینجا عروسک خیمه شب بازی شما هستم یا ملک جنابعالی که داری سرم معامله می‌کنی بدون اینکه نظرمو بپرسی؟زن داری تو!حالیته؟ گوله گوله اشک می‌ریختم واون بدون این که ولم کنه خیره تو صورتم با بی رحمی لب زد - دختر جون کلاهتو هم بنداز بالا که بخوای زن من بشی! فکرکردی بمونی تو خونه این بابای طماعت عاقبتت چی می‌شه؟فکر کردی دختر شاه پریونی آخه؟ می‌دونی با چند میلیون طاقت زده؟ من برم در بهترین حالت می‌دتت به یه پیرمرد زن مرده! مات تو صورتش موندم که ادامه داد: - آره زن دارم منکر این نمی‌شم که قراره بشی زن دومم ولی مطمئن باش، هم هووی عزیزت از ماجرا خبر داره هم واسه کارم دلیل دارم الان هم اگه نمی‌خوای که بابات پول منو پس میده و تو هم میمونه متتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدت! دستمو ول کرد و سمت خروجی رفت. برای یه لحظه کل آرزو هام از جلو چشمم رد شد. بابا منو به پول فروخته بود؟ اشکم روی صورتم شدت گرفت‌. تو افکارم بودم که بابام جلوش رفت با التماس آستین کتشو کشید: - آقا تورو خدا این بچه‌س خره نمی‌فهمه! شما یکم صبوری کنید من خودم راضیش میکنم قبل از اینکه هامین حرفی بزنه، با صدایی خفه‌ای لب زدم - قبوله یک ماه می‌گذشت و بالاخره بهش اجازه داده بودم بهم دست بزنه توی تخت بودیم و از استرس بدنم لرزش داشت ویخ زده بودم روی تنم خیمه زد لب زد - هیش اذیتت نمی‌کنم که باشه قشنگم؟ نلرز اینطوری با بغض تو چشماش که میلی متری صورتم بود خیره شدم - درد داره؟زنت اذیت شد؟ یعنی اولین باری که باهاش خب یعنی اونم دختر بوده و.. از استرس چرت وپرت می‌گفتم وسط حرفام پرید - اون اولین بارش بامن نبود مات زده تو صورتش موندم که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم - به اون فکر نکن اون نمی‌تونست حامله بشه خودش پیشنهادداد تورو برای بارداری بگیرم من و اون زن هیچ حسی بهم نداریم ازدواج ما بیشتر واسه معامله بودتا از سر احساس الان هم فقط به این لحظه وخودمون فکر کن نه چیز دیگه قطره اشکی رو صورتم سر خورد که با دستش پاکش کرد بوسه ای به پیشونیم زد و پچ زد - باهام راه بیا و من چاره ای جز قبول کردن شرایط نداشتم و.. https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0
4555Loading...
05
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
730Loading...
06
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk
2381Loading...
07
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 4750Loading...
08
Media files
1 0360Loading...
09
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩 فقط #چندساعت‌کوتاه فرصت عضویت دارید❌ #پست_۲۱ - برو بیرون! امیرعلی با نیشخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده، می‎گوید: - هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری! سوگند هوفی می‎کند و خاکستر سیگارش را در کاسه‎ی توالت می‎تکاند. در حال کشیدن سیفون، این‌بار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به ته‎سیگار میان انگشتانش می‌‏زند و قدم به سمت امیرعلی برمی‎دارد. وقتی روبه‎رویش می‏ایستد دود سیگارش را از میان لب‎های سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت می‎کند. چنان حرفه‎ای که انگار سال‎هاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب می‎زند: - به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...! نگاه برمی‎گیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یک‌قدم نرفته که او از پشت سر بازویش را می‎کشد. دخترک قدمی به عقب می‎آید و امیرعلی بی‎رحمانه بازوی او را میان انگشتان خود می‎فشارد: - فکرِ حال داداشتم که نمی‎رم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب می‎دونستم این زبونِ نیم‌متری رو چه‌جوری... حرفش در گلو خفه می‎شود، وقتی دخترک به‌ناگهان برمی‌گردد و ته‎سیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او می‎فشارد و لگدی هم محکم به پایش می‌کوبد! صدای ناله‎ی خفه‎ی امیرعلی بالا می‎رود! سرخ می‎شود، چشمانش از درد به‌خون می‎زند و دستش مشت می‎شود و دخترک را با درد به عقب هل می‎دهد... سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خنده‎ی بی‎صدایی می‎کند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش می‎گوید: - فکرِ حال داداشمم که نمی‎رم بذارم کف دستش بگم اون‎شب چه‎طوری جای غزل‌جونش منو بوسیدی...! از چشمان امیرعلی خشم و خون می‎بارد و همان‎طور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب می‎زند: - خفه‌شو... سوگند می‎خندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل می‎گوید: - بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو می‎گم! عشق‌جونت... https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 💜 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
7581Loading...
10
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
2981Loading...
11
-این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده می‌خواد بدتت به من ادبت کنم. ۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید. بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم: -آقاجون منو نده هامین اذیتم می‌کنه. نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید: -هامین؟! ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب می‌برد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم: -قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین. -هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره... سر آوردم بالا: -نه همش اذیتم می‌کنه. خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت: -آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت می‌کنن. هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاج‌آقای کنارش گفت: -حاجی خیلی بچه‌ن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد می‌خواید بدینش به پسر سرایدارتون؟ آقاجون نگاهش رو به حاج‌آقا داد: -استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم دختر که می‌دونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش... دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد: -می‌دونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه. شنونده بودم هیچی نمی‌فهمیدم که ادامه داد: -حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم می‌شناسمش خاکش جنسش خوبه می‌خوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست. با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون: - جونم حاجی... -پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت این دختر از تمام اون دارایی‌هایی که دارم بهت میدم با ارزش‌تره. هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم: -اقاجون نده منو بهش می‌خوام پیشت بمونم. آقا جون خندید: -من تا وقتی زندم پیش من می‌مونی فرفری... و این بار صدای هامین بلند شد: -قول میدم آقا‌جون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست. آقا جون سری تکون داد: -اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن. -چشم و آقا جون دوباره رو کرد به حاج‌آقا و ادامه داد: -بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون. https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk (ده سال بعد...) -یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمی‌رسه هیچی به نام خودش نبود؟ وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد: -هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید. نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث! یکی از عمو ها داد زد: - پس به نام کیه؟ حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد: - به نام من.... نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست. مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود.‌.. عمو اخماش پیچید بهم: -شما؟! وارد دفتر شد: -هامین افروز به جا آوردین؟ و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم. اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!! مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوه‌ی من... https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
6847Loading...
12
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
3620Loading...
13
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 3840Loading...
14
Media files
1 2080Loading...
15
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
2936Loading...
16
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 https://t.me/+jAJAzFmZsYszNTQ0 پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
4130Loading...
17
امروز رمان جدید #زهراقاسم‌زاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه... مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk https://t.me/+F7EiqLvMExJlMmVk 📌عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....
6471Loading...
18
-این قدر دختر بدی بودی که آقا جون از دست خسته شده می‌خواد بدتت به من ادبت کنم. ۹ سالم بود و صدای گریم بیشتر شد و خرسی رو بیشتر به خودم فشردم و هامین پسر سرایدارمون که برای آقاجون عزیز بود با بدجنسی تمام صدای خندش تو خونه پیچید. بدو بدو سمت آقاجون که با حاج آقا درحال صبحت بود دویدم: -آقاجون منو نده هامین اذیتم می‌کنه. نگاهش به من نه ساله نشست و الله اکبری گفت و سر خم کرد سمت هامین که هنوز درحال خنده بود و توپید: -هامین؟! ساکت شد، ۲۱ سالش بود و هنوز از آقا جون حساب می‌برد، چسبیدم به آقاجون و ادامه دادم: -قول میدم دختر خوبی بشم منو نده هامین. -هامین پسر خوبیه بابا جون هواتو داره... سر آوردم بالا: -نه همش اذیتم می‌کنه. خیلی آروم طوری که هامین نشنوه گفت: -آدما اکثرشون کسیو که دوست دارنو اذیت می‌کنن. هیچی نگفتم چون اون موقع نفهمیدم منظورشو و حاج‌آقای کنارش گفت: -حاجی خیلی بچه‌ن ها مطمئنی؟! نوه ی دختریتون حتی فکر کنم نیز نشده هنوز، بعد می‌خواید بدینش به پسر سرایدارتون؟ آقاجون نگاهش رو به حاج‌آقا داد: -استغفرالله قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته که حاجی... من پنج تا پسر و یه دختر دارم دختر که می‌دونی مونس آدمه دروغ چرا بیشتر از همه دوستش داشتم اما تویه تصادف با شوهرش عمرشو داد به شما موند این یادگاریش... دستی لای موهای فرم که شبیه مادرم بود کشید و با لبخند بهم نگاه کرد: -می‌دونم بمیرم پسرام یادشون میره بچه خواهرشونو فقط به فکر مال و منالن یادگاری دخترم آواره کوچه خیابون میشه. شنونده بودم هیچی نمی‌فهمیدم که ادامه داد: -حاجی همین پسر درسته پسر سرایداره اما من بزرگش کردم می‌شناسمش خاکش جنسش خوبه می‌خوام این همه مالو بدم به اون جای اون پسرای پول پرست. با پایان جملش هامین رو صدا زد که دست به سینه اومد. سمت آقا جون: - جونم حاجی... -پسرم روی تمام این اموالی که دارم میزنم به نامت این دخترم میزنم به نامت این دختر از تمام اون دارایی‌هایی که دارم بهت میدم با ارزش‌تره. هامین نگاهش روم نشست و لبخندی زد که با اخم رو گرفتم و باز بغض کردم: -اقاجون نده منو بهش می‌خوام پیشت بمونم. آقا جون خندید: -من تا وقتی زندم پیش من می‌مونی فرفری... و این بار صدای هامین بلند شد: -قول میدم آقا‌جون مثل چشمام حواسم بهش باشه البته تا وقتی سایه شما بالا سرش باشه که به من نیازی نیست. آقا جون سری تکون داد: -اگه روزی بمیرم و خار تو پاش بره هامین روحم میاد تا شب آروم برات نذاره باور کن. -چشم و آقا جون دوباره رو کرد به حاج‌آقا و ادامه داد: -بخون حاجی صیغه عقد و بینشون بخون. https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk (ده سال بعد...) -یعنی چی هیچ ارثی بهتون نمی‌رسه هیچی به نام خودش نبود؟ وکیل آقاجون سری به چپ و راست تکون داد: -هیچی به نام خودشون نبود که الان بعد مرگشون شما ارثیه بخواید. نیشخندی زدم، هنوز خاک آقا جون خشک نشده بود که اومده بودن دنبال ارث! یکی از عمو ها داد زد: - پس به نام کیه؟ حرفش تموم نشده بود که در دفتر باز شد: - به نام من.... نگاه همه، حتی من روی درگاه در نشست. مردی قد بلند، چهار شونه و چشم مشکی با ظاهری به شدت آراسته... چقدر آشنا بود.‌.. عمو اخماش پیچید بهم: -شما؟! وارد دفتر شد: -هامین افروز به جا آوردین؟ و با پایان جملش به من خیره شد و من بدنم یخ بست از مرور خاطرات، انگار ترس و تو چشمام دید که لبخند ملایمی بهم زد اما من با اخم نگاه ازش گرفتم. اون الان شوهرم بود، شوهری که بعد از همون عقد که تو اوج بچگیم بینمون خونده شد دیگه ندیده بودمش تا الان...!! مردی که آقا جون تمام داراییشو بهش داده بود به علاوه‌ی من... https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk https://t.me/+UjaA6f4KLMMyZWVk
1 04817Loading...
19
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
3 7252Loading...
20
Media files
3 6460Loading...
21
ما عشق بچگی هم بودیم. توی هجده سالگیم،من یه دخترِ شادِ انسولینی بودم که سخت برای آرزوهاش می جنگید و اون یه فوتبالیستِ ناآشنا یه عشق کاملا سنتی و از این قصه های رنگی رنگی که قند توی دلت آب می کرد. اون مردی بود که همه فامیل می خواستنش و اون فقط منو میخواست و منو می دید. مریض که می شدم بیشتر از من درد می کشید. ولی پایان قصه امون شبیه رمانای عاشقانه نبود و اون عشقِ شیرین تبدیل به زهر شد. ولم کرد و رفت. حالا چند سال از اون عشق دیرینه گذشته‌. اون الان کاپیتانِ تیم ملیه. معروفه،هزار تا فن پیج داره و چهره اش پخته تر و بدنش خیلی جذاب تر شده. منم عوض شدم،الان صاحبِ بزرگترین باشگاه کراسفیتِ بانوان توی تهرانم. هنوز دوسش دارم و وقتی من به عنوان مربیِ بدنسازیِ تیم ملّی فوتبال استخدام شدم و با اون بعد از سالها رو به رو شدم. اونی که توی اوّلین دیدار،بخاطر لگِ تنگ و سیاهم غیرتی شد و منو به زور از باشگاه جلوی همه فوتبالیستا بیرون برد و سرم داد زد"واسه چی با این لباس تنگ اومدی وسط یه عالمه مرد؟" https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk اگه به ژانر انمیز تو لاورز علاقه دارید از دستش ندید که هم کلی می خندید و هم قلبتون اکلیلی میشه.
2 0755Loading...
22
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
3 2067Loading...
23
_زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟ امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد! اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه. دختر بچه جلو اومد. _ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین. به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ. _و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟ امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت: _سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون... چشمای دختر از حدقه بیرون زد. _چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم. پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد. _تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون... دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید. _میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد! دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد. _مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم... امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید... محکم بهش چسبید و غرید: _چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی... عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد . _با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی. دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد. امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید. _میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین. با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد. _خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید. دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید! هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ... https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❤️‍🔥❌️ https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
9401Loading...
24
-من به زن شُوهر دار دست نمیزنم حتی تو مستی...حتی اگر خواستنش واسه دل لاکردارم تموم نشده باشه..! نفس نفس می‌زند.چقدر پس زده شدن بد بود آن هم از طرف او...لباس‌ زیبا پوشیده بودم عطر یاس به موهایم زده‌بودم و چشم‌هایم را همان‌طور که دوست داشت سُرمه کشیده‌‌بودم ولی او دیگر مرا نمی‌خواست. بغض می‌کنم: -میخوای من‌و بهش ببخشی..!میخوای زنت‌و بهش ببخشی خُوش غیرت ! عضلات صورتش منقبض می‌شود و فَکش از خشم می‌لرزد. -تو خیلی وقته خودت‌و تَنت‌و بهش بخشیدی قبل از اینکه زن من بشی ! سرتاپایم را نگاه می‌کند و پوزخند می‌زند. -همون‌ وقتی که اسم من‌ رُوت بود شبش رفتی خونه مرد غریبه توقع داشتی ازت نگذرم.‌..! داغم می‌کند با حرف‌هایش...چانه‌ام و لب‌هایم می‌لرزد‌ ولی او بِی‌رحمانه‌تر ادامه می‌دهد: -فکر کردی همه مثل منن...به شب نرسیده می‌رسوندمت خونه که نکنه هَوات‌و تو دلم بیفته به شب عروسی نرسه...آخه واسم خودت.‌‌..تنت حُرمت داشتی...! بغضم آب می‌شود و اشک‌هایم صورتم را خیس می‌کند.صدای هق‌هق‌ام بالا می‌رود: -بیا درستش کنیم...اگر تو من‌و بخوای ازش شکایت می‌کنم بعدش باهم میریم سر خونه زندگیمون‌‌‌...بعد مردم یادشون میره... حرفم را قطع می‌کند؛صدایش می‌لرزد و بیشتر غِیرتش که فریاد می‌کشد : -مردم یادشون بره من یادم می‌ره بلایی که سرت اومده...هربار که ببوسمت یاد اون بی‌ناموس می‌افتم...لمست کنم دست های کثیف اون نامرد تو تَنت‌ تَجسم می‌کنم و جُون می‌دم میفهمی...؟! یقه لباسم را از سرشانه پایین می‌دهم.مرد بود باید دوباره دلش را بدست می‌آوردم.گُرگرفته و غَمگین می‌گویم: -من مگه اولین نفریم که بهش تَجاوز شده لعنتی...این شهر پُر از دخترا و زنایی که تنشون زیر دست دوس پسراشون به تاراج رفته... دکمه‌ بالای پیراهنم را که باز می‌کنم؛سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد: -یادته روز اول آشنایمون چی بهت گفتم...؟! یادم بود.مگر می‌شد یادم برود وقتی گُل به موهایم چسانده بود و قلدرانه زیر گوشم پچ زده‌بود: -یادت باشه من رو همه‌چی تو حساسم...اولین و آخرین مرد زندگیت منم....! انگار او هم داشت با لبخند غمگینی گذشته را مرور می‌کرد‌.این بار که نگاهم کرد سیبک گلویش لرزید: -تو شبیه یه سیب دندون زده‌ای...شبیه یه جنس استوک تانکورا.‌..منم نمی‌تونم به چیزی دست بزنم که دلم رغبت نمی‌کنه....! شکستم.به معنای واقعی...صدای شکستن قلبم را شنیدم.او مرا مثل یه کالای بی‌ارزش دید...قرص برنج را که کف دستم مخفی کرده‌بودم فشار دادم.باید تمام می‌کردم... باید داغ می‌گذاشتم روی دل عزیزکرده قلبم... باید دانیار مشرقی را تا ابد داغ می‌کردم.... ❌❌❌ https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk زیر گوشم پچ زده‌بود "اول و آخر مال خودمی حالا هی فرار کن " با خنده و ناز به سینه‌اش کوبیده‌بودم: -تبت زیادی تنده می‌ترسم که...! https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
1 4811Loading...
25
#گریز_از_تو #پارت_913 یاسمین میان حیرت و ناباوری با گلویی خشک شده و چشمانی گشاد، زل زده بود به لب های او تا بیشتر بشنود. _اون روزی که فرستادنش پیشم، فکر کردم مثل خیلیای دیگه بیفته تو کثاف کاری ولی... تا همین الان میتونم قسم بخورم که اجازه نداده هیچ مردی بهش نزدیک بشه. یاسمین آب دهانش را سخت قورت داد؛ _خب... خب رفتارش با تو چطور بود؟ _منو که دید فهمید کاریش ندارم ولی تا روز اخر اجازه نداد نوک انگشتم بهش بخوره. حتی حین تمرینات! یاسمین لب گزید و با تاسف چشمانش را بست. _خیلی ناراحت شدم. _ناراحت نشو... چون مهشید از هر سه نفری که سرش این بلا رو آوردن انتقام گرفت و به خاک سیاه نشوندشون. الانم چند تا مرد و حریفه. روح سالمی نداره، خودتم متوجه رفتارای غیر عادیش شدی اما محکمه... تو شرایط خطرناک بهترین عکس العمل و نشون میده و خودش و مدیریت می‌کنه. حجم اطلاعات نزدیک بود مغزش را بپوکاند. با همان حجم از ناباوری و حیرت زبانش را تکان داد؛ _من اگه بودم بازم خودکشی میکردم ارسلان. شایدم قلبم درجا وامیستاد. _بله برای تویی که تو ناز و نعمت بزرگ شدی داستان فرق می‌کنه. نگاه یاسمین مات شد‌. _یعنی چی؟ من سختی نکشیدم؟ خوبه خودت... مکث کرد و با نگاه معنادار او روی صورتش، دلخور گفت؛ _قطعا به اندازه اون دختر که نه، ولی من خیلی بدبختی کشیدم. هر کی جام بود حتما یا فرار میکرد یا یه بلایی سر خودش می‌آورد. ارسلان دستش را زیر چانه گذاشت و همانطور زل زل نگاهش کرد. یاسمین خجالت زده سرش را پایین انداخت. _همه که یه فرشته نجات مثل تو ندارن که تو اوج بدبختی کمکشون کنه و عاشقشون کنه. _عادت کردی بعد از بیخود حرف زدن، خودت و لوس کنی؟ _واسه تویی که پر مگس و میگیری و منتظری تا دعوام کنی، نباید خودمو لوس کنم؟ نگاه ارسلان نرم شد اما نخندید تا او پررو تر نشود. شاید اگر سکوت نمی‌کرد، اخر امروز را میان بحث و جدل میگذراندند. گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to
6 40328Loading...
26
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 0970Loading...
27
Media files
1 1260Loading...
28
- تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر. پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم. همه ی تنم از درد ناله میکرد. - وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه. بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود. - گناه داره. - از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟ - از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش. بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد. - دوست ندارم زنم درس بخونه. - ول کن این بحثو‌. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه. اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود. دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم. - زن هامون بودن این کارارم داره. باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق. با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم. دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد. شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو. سریع چندتا زردآلو خوردم که... - گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی. ترسیده برگشتم. - خورشت امادست فقط برنج... - برنج نپختی ابرومو ببری؟ مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟ نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد‌. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم. - کی..‌کیسه ابم. ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد : - چرا...چرا خون میاد. بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و.... https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
7441Loading...
29
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ "۸یا۹ ساله بودم که دریکی از روزهای خنک بهاری با ذوق فراوان پیراهن سفید رنگ آستین پفی با دامن‌چین دار که عمه زیبا و عاطفه به مدد کلاسهای خیاطی برایم دوخته بودند را پوشیدم و درحیاط همین خانه به تنهایی مشغول لی لی بازی شدم. درحال بازی ناگهان متوجه حضور آرام و بی صدایش شدم‌ ، که تکیه زده به دیوار کنار در حیاط دست در جیب با لبخند تماشایم می‌کرد ، با شوقی کودکانه به سویش دویدم و با گرفتن دستش خواستم که همبازیم شود ، اما او تنها دست در جیب کرد و سنجاق زیبا و درخشان‌ پروانه ای شکل که آبی رنگ بود را بیرون کشید و نشانم‌ داد. ذوق زده گفتم: _چقدر قشنگه! با لبخند گفت: _آره، ولی نه مثل تو، دوسش داری؟ _آره، خیلی! _برای تو گرفتمش. ذوقی وصف ناپذیر وجودم را فرا میگیرد و بالا و پایین میپرم و میگویم: _ راست میگی؟‌آخ جون! _ اما به شرطی که بذاری خودم بزنم به موهات. قبول میکنم و او با آرامش سنجاق را میان موهای سمت راستم وصل می‌کند. با کمی خم شدن خود را با من هم قد‌ می‌کند و میگوید: _کاش منم مثل این‌پروانه میشستم رو موهات! خنده ای شیرین سر می دهم ، به کف دستش نگاه‌ میکنم و میگویم: _پس این یکی چی؟ _این می مونه پیش من. سمت چپ موهایم را نشان می‌دهد و میگوید: _تا هروقت که پروانه ی قلب منو تو قلبت راه دادی اونوقت میدم بهت بزن اینور موهات. _یعنی کی؟ _یعنی هر وقت بزرگ شدی. _چقدر بزرگ؟ _اونقدر که‌ بتونی حرف چشامو بخونی. ومن ناتوان از درک حرفهایش ذوق زده از هدیه ای که گرفته ام‌ ، بوسه ای روی گونه اش می کارم و میگویم: _خیلی دوست دارم!... https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk آتیه دختریه که یه روز دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه ونقاب از چهره ی خیلیا میفته ،اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد و خاکستر عشقی قدیمی رو شعله ور کنه امااااا... #تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤ https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
1 4647Loading...
30
#نعره زد: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمی‌داد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمی‌کرد. چند ضربه‌ای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم می‌دادم، هر چه التماسش می‌کردم، حرفهایم را نمی‌شنید. یک‌باره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد: -تو می‌دونستی... می‌دونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟ به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک می‌ریختم دست‌ بزرگش را نوازش کردم. گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بی‌پناه سر روی شانه‌ام گذاشت و های‌وهای گریست. ناواضح نالید: -با این رسوایی چی‌کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟ https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 بنر گوشه‌ای از داستان اما کلیت داستان نیست پیشنهاد می‌کنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید.
7471Loading...
31
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
1 2510Loading...
32
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 2330Loading...
33
Media files
7920Loading...
34
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
6700Loading...
35
- تو زن زائو داری درست نیست مهمون دعوت کنی مادر. پشت دیوار پناه گرفتم تا حرفاشون رو بشنوم. همه ی تنم از درد ناله میکرد. - وقتی باهام ازدواج کرد بهش گفتم خونم شلوغه باید به مهمون برسه. بی بی با دست زد روی زانوش. برام غصه میخورد ولی پسرش خیلی با من بد بود. - گناه داره. - از کی تاحالا دلت برای نغمه میسوزه مامان؟ - از وقتی روز کنکورش نبردیش سر جلسه دلم خون شد براش. بغض کردم. روز کنکور، روزی که چند ماه براش خوندم نذاشت برم. چون سه ماه حامله بودم برگه ی امتحانم رو اتیش زد. - دوست ندارم زنم درس بخونه. - ول کن این بحثو‌. مادر بگو مهمونا نیان از صبح سرپاست هنوز نتونسته برنج بار بذاره سختشه. اروم تنمو روی زمین گذاشتم. برنج بار گذاشتن برای ۴۰ نفر خیلی سختم بود. دیگ توی حیاط خلوت بود نمیتونستم بپزم. - زن هامون بودن این کارارم داره. باید کارشو انجام بده وگرنه طلاق. با بغض و خستگی دیگ رو کشیدم توی حیاط خلوت. گونی برنج رو توش خالی کردم. دیگه نایی نداشتم و بچه از گرسنگی لگد میزد. شیر آب رو توی دیگ گذاشتم و رفتم تو. سریع چندتا زردآلو خوردم که... - گرفتمت. پس همش درحال خوردنی و اشپزی نکردی. ترسیده برگشتم. - خورشت امادست فقط برنج... - برنج نپختی ابرومو ببری؟ مثل دوسال پیش که جلو چشمم با داداشم رقصیدی؟ نفسم با حرفش رفت که اروم هلم داد ولی من حالم بد شد‌. ناگهان خیسی زیر پام حس کردم. - کی..‌کیسه ابم. ولی چشمای هامون گرد شد ، وحشت زده لب زد : - چرا...چرا خون میاد. بچم...بچم...با هق هق سریع روی زمین نشستم که بلندم کرد و.... https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0 https://t.me/+VtIuD8gaZGxmYTU0
2670Loading...
36
_پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت #شوهرت؟ درست فهمیدم؟ با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد. من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی: _اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.‌ جدی شد: _حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم! _من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمی‌خوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمی‌یایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بی‌تفاوتی و کم‌محلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو #قلبش! با حسرت سری تکان داد: _اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ #زنی حاضر نیست روش سرمایه‌گذاری کنه! چشمانم از دفعه‌ی قبل گردتر شد: _بی‌انصافی نکن... شوهرت خیلی #خوش‌هیکله... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و #خیانت نمی‌کنه.‌ خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد: _پیشکش تو! زل زدم به چشمانش: _منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا می‌مونم و بعدش میرم ردّ کارم. نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن #معامله‌گرایانه‌ای به صدایش داد و گفت: _به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمی‌خوام پیشش بخوابی که این‌جوری نگام می‌کنی... فقط #قاپش رو #بدزد، یه کاری کن #عاشقت بشه.‌ داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن می‌رسی به مرحله #معشوق شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی #طلاقم رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت. https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
4280Loading...
37
_مهمترین مدرکی که میخوام برگه ی عدم سوء پیشینه اس. با حرفی که می‌زند انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی می‌کنند. خوب می‌داند روی کدام زخم دست بگذارد و فشار دهد تا دردت بیاید، اما من باکی ندارم، بگذار هرچه می‌خواهد بگوید. من‌ با علم به این که با کار در این محیط بیشتر از اینها خواهم شنید خود را همچون یک سرباز آماده ی نبرد در این میدان کردم. لب‌هایش را جمع می‌کند و با نگاهی به برگه میگوید: _وضعیت تاهل هم که.... مکثی می‌کند و با نگاهی به من تیر خلاص را می‌زند: _حیف دو گزینه داره وگرنه باید میزدی مطلقه. زخم بزن پسرعمو، عقده گشایی کن. اگر دلت آرام میگیرد بگو، عیبی ندارد.‌ قلب چاک خورده ی من جا برای زخم زدن دارد. اما بدان چوب خدا صدا دارد، حداقل برای من که داشت. نگاهم را در اتاق میچرخانم تا بغضی که می‌خواهد به جای جای گلویم چنگ بزند و خود را از قفس چشمانم رها سازد را مهار کنم. گویی خودش هم به نیش و زخم کلام و زشتی حرفش پی می‌برد که کلافه عینک را از روی موهایش بر میدارد و روی میز پرت می‌کند. دستی روی صورتش می‌کشد، از روی صندلی بلند می‌شود و پشت من رو به پنجره میگوید: _از فردا بیا کارتو شروع کن. انگار یک وزنه ی چند تنی روی شانه هایم گذاشته اند که نیروی پرقدرتی برای راست شدن قامتم نیاز دارد.‌میدانم اگر حرفی بزنم بغضم همچون کمانِ در چله، آماده پرتاب است و مرا رسوا می‌ سازد. بلند میشوم و راه خروج را در پیش میگیرم اما بر میگردم و حرفی را که نوک زبانم است و اگر نگویم قرار نمیگیرم و گویی آتیه نیستم را به زبان میاورم: _من‌از گذشته ام‌ پشیمون نیستم. https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا... https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk #تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤
5732Loading...
38
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
1 8161Loading...
39
Media files
1 6070Loading...
40
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
1 2020Loading...
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
إظهار الكل...
Repost from N/a
عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسم‌زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻 #پست۶۲ - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. - غم شما قابل جبران نیست... این را سبحان آهسته‌تر و نرم‌تر می‎گوید و ادامه می‎دهد: - می‎دونم که هیچ‎وقت هیچ‎جوره نمی‎شه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر می‎کنید که من یا خانواده تو هر امری می‎تونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غم‌‎هاتون برداریم، رو ما حساب کنید! دانه‎ی کوچک اشک رایحه بر گونه‌اش می‎افتد و راه می‎گیرد. سبحان می‎گوید: - من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلی‎وقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 https://t.me/+Cj0l92SDvMUwMDU8 💚 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است
گیسو‌ی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
إظهار الكل...
Repost from N/a
- بابا چطور راضی میشی دخترت بشه هَوو یه زن دیگه؟ دیگه چشمام از اشک تار می‌دید اما می‌دونستم مرغ بابا مثل تمام یک هفته‌ی گذشته یک پا داره و امکان نداره نظرش عوض بشه. ناامیدانه التماس کردم: - نکن! به من رحمت نمیاد به اون زن بدبختش رحم کن. کلافه الله اکبری گفت و غرید: - تو مو میبینی و من پیچش مو بچه جون! من صلاح و مصلحت تو رو می‌خوام. این مردی که می‌خوای بشی زن دومش، یه تهرون جلوش خم و راست می‌شه! مکثی کرد و با لحن نرمی ادامه داد: - بعدش هم بابا جان..جرم که نکرده! می‌خواد دوتا زن بگیره. خدا وپیغمبرش هم حلال کردن. تو می گی حرومه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم از این همه تبعیض و تفکر مرد سالاری جیغ کشیدم: - این مرتیکه اگه شاه هم بود من باز زن دوم نمی‌شدم بابا!نمی‌خوام زن دوم کسی بشم. اونم کسی که تاحالا یه بار هم ندیدمش چرا متوجه.. حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت و از شدت ضربه‌ی بابا روی زمین افتادم. داد کشید: - مگه دست توی بی آبروعه؟ چمدونت رو می‌بندی راننده‌ی هامین خان میاد دنبالت تو هم مثل آدم میری خونه‌ی.. - سلام. با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، بابا توی همون حالت خشک شد و حرف توی دهنش ماسید. سر من هم سمت صدا چرخید. با دیدن مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار مارک و بوی عطری که از صد فرسخی قیمت میلیون دلاریش رو داد می‌زد وبا اخم غلیظی به من خیره شده بود،دهنم باز موند. بابا با لکنت، دستشو روی سینه‌ش گذاشت و با احترام مضاعف گفت: - سلام هامین خان! چه..چه بی‌خبر اومدید..فکر کردم که راننده‌تون رو می‌فرستید پس هامین خان معروف این بود نیم نگاهی به پدرم انداخت با لحنی که غرور و تحکمش رو فریاد می‌زد گفت - در حیاط باز بود صدای جر و بحث تا سر کوچه میومد فکر کردم اتفاقی افتاده بابا شرمنده سر پایین انداخت و خواست ماست مالی کنه که هامین بی توجه به بابا با همون نگاه برزخی اومد سمت من خم شد و بازومو گرفت کشید جوری که یک ضرب ایستادم کنارش و بوی عطرش بیشتر و غلیظ‌تر توی بینیم‌ پیچید نگاه خیره و مرموزش روی گونه‌م سنگینی کرد و من نمی‌دونم چرا از لحظه‌ای که دیدمش خفه خون گرفته بودم با لحن جدی‌ای گفت: - زدیش؟ به اجازه کی؟به چه حقی؟ بابا ترسیده خواست حرفی بزنه که هامین دستشو به معنی سکوت بالاآورد - توضیح اضافه نمی‌خوام شاهرخ در حالی که نگاهش رو به من دوخت دستوری خطاب به بابا ادامه داد - می‌برمش همین امروز خونه خودم شنبه واسه عقدمون توی محضرباش با این حرفش من تازه موقعیتمودرک کردم شروع کردم به تقلا تا دستمو آزاد کنم و در همون حال نالیدم - ولم کن!از همه‌تون بدم میاد!من اینجا عروسک خیمه شب بازی شما هستم یا ملک جنابعالی که داری سرم معامله می‌کنی بدون اینکه نظرمو بپرسی؟زن داری تو!حالیته؟ گوله گوله اشک می‌ریختم واون بدون این که ولم کنه خیره تو صورتم با بی رحمی لب زد - دختر جون کلاهتو هم بنداز بالا که بخوای زن من بشی! فکرکردی بمونی تو خونه این بابای طماعت عاقبتت چی می‌شه؟فکر کردی دختر شاه پریونی آخه؟ می‌دونی با چند میلیون طاقت زده؟ من برم در بهترین حالت می‌دتت به یه پیرمرد زن مرده! مات تو صورتش موندم که ادامه داد: - آره زن دارم منکر این نمی‌شم که قراره بشی زن دومم ولی مطمئن باش، هم هووی عزیزت از ماجرا خبر داره هم واسه کارم دلیل دارم الان هم اگه نمی‌خوای که بابات پول منو پس میده و تو هم میمونه متتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدت! دستمو ول کرد و سمت خروجی رفت. برای یه لحظه کل آرزو هام از جلو چشمم رد شد. بابا منو به پول فروخته بود؟ اشکم روی صورتم شدت گرفت‌. تو افکارم بودم که بابام جلوش رفت با التماس آستین کتشو کشید: - آقا تورو خدا این بچه‌س خره نمی‌فهمه! شما یکم صبوری کنید من خودم راضیش میکنم قبل از اینکه هامین حرفی بزنه، با صدایی خفه‌ای لب زدم - قبوله یک ماه می‌گذشت و بالاخره بهش اجازه داده بودم بهم دست بزنه توی تخت بودیم و از استرس بدنم لرزش داشت ویخ زده بودم روی تنم خیمه زد لب زد - هیش اذیتت نمی‌کنم که باشه قشنگم؟ نلرز اینطوری با بغض تو چشماش که میلی متری صورتم بود خیره شدم - درد داره؟زنت اذیت شد؟ یعنی اولین باری که باهاش خب یعنی اونم دختر بوده و.. از استرس چرت وپرت می‌گفتم وسط حرفام پرید - اون اولین بارش بامن نبود مات زده تو صورتش موندم که پیشونیش و چسبوند به پیشونیم - به اون فکر نکن اون نمی‌تونست حامله بشه خودش پیشنهادداد تورو برای بارداری بگیرم من و اون زن هیچ حسی بهم نداریم ازدواج ما بیشتر واسه معامله بودتا از سر احساس الان هم فقط به این لحظه وخودمون فکر کن نه چیز دیگه قطره اشکی رو صورتم سر خورد که با دستش پاکش کرد بوسه ای به پیشونیم زد و پچ زد - باهام راه بیا و من چاره ای جز قبول کردن شرایط نداشتم و.. https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0 https://t.me/+LsfSA_tbJXpkMGI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk
إظهار الكل...
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
إظهار الكل...
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩 فقط #چندساعت‌کوتاه فرصت عضویت دارید❌ #پست_۲۱ - برو بیرون! امیرعلی با نیشخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده، می‎گوید: - هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری! سوگند هوفی می‎کند و خاکستر سیگارش را در کاسه‎ی توالت می‎تکاند. در حال کشیدن سیفون، این‌بار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به ته‎سیگار میان انگشتانش می‌‏زند و قدم به سمت امیرعلی برمی‎دارد. وقتی روبه‎رویش می‏ایستد دود سیگارش را از میان لب‎های سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت می‎کند. چنان حرفه‎ای که انگار سال‎هاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب می‎زند: - به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...! نگاه برمی‎گیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یک‌قدم نرفته که او از پشت سر بازویش را می‎کشد. دخترک قدمی به عقب می‎آید و امیرعلی بی‎رحمانه بازوی او را میان انگشتان خود می‎فشارد: - فکرِ حال داداشتم که نمی‎رم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب می‎دونستم این زبونِ نیم‌متری رو چه‌جوری... حرفش در گلو خفه می‎شود، وقتی دخترک به‌ناگهان برمی‌گردد و ته‎سیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او می‎فشارد و لگدی هم محکم به پایش می‌کوبد! صدای ناله‎ی خفه‎ی امیرعلی بالا می‎رود! سرخ می‎شود، چشمانش از درد به‌خون می‎زند و دستش مشت می‎شود و دخترک را با درد به عقب هل می‎دهد... سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خنده‎ی بی‎صدایی می‎کند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش می‎گوید: - فکرِ حال داداشمم که نمی‎رم بذارم کف دستش بگم اون‎شب چه‎طوری جای غزل‌جونش منو بوسیدی...! از چشمان امیرعلی خشم و خون می‎بارد و همان‎طور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب می‎زند: - خفه‌شو... سوگند می‎خندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل می‎گوید: - بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو می‎گم! عشق‌جونت... https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 https://t.me/+J1SCY-t6OP0yYTc8 💜 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
إظهار الكل...
Repost from N/a
پلیسم نمی‌تونه منو بگیره بعد اون موقع تو الف بچه چی جوری افتادی دنبال من زاق سیاه منو چوب میزنی آخه؟! صورت مردونش از حرص قرمز شده بود و رگای گردنش از گردنش زده بود بیرون که شونه ای انداختم بالا و گفتم: - خب پلیس اینستاگرام خودتو دوستاتو حتما نداره و از استوریاتون بی خبر! چند لحظه تو فکر رفت، بعد پوزخندی زد: -دیگه تو عمرم این قدر پیگیر ندیده بودم، بچه یه نیگا به تتو های سر و صورت و بدن من بنداز... من آدم نرمالیم به نظرت که عاشق من شدی؟! بیا برو بچگیتو کن بابا کولمو تو بغلم گرفتم: -خب یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد به یک باره کل صورتش توهم رفت انکار که اصلا از حرفم خوشش نیومده بود: -چیو امتحان کنم د مگه غذایی؟ تو زیر من بری چیزی ازت دیگه نمی‌مونه محو میشی با پایان حرفش در باغ و محکم و با حرص خواست ببنده اما من جون کنده بودم تا رسیده بودم به این باغ. سریع دستم و از بی فکری بین در گذاشتم تا مانع شم و نه بلندی گفتم اما این دستم بود که بین در خورد شد و صدای جیغ پر دردم تو محوطه پیچید. هول زده درو باز کرد و با چشمای گرد شده دیوونه ای گفت اما من دستمو که کبود کبود شده بود و پوست روش رفته بود و خون میومد با اون یکی دستم گرفتم و صدای گریم بلند شد البته به همراه صدای داد اون: - احمقی؟ دیوونه ای خری؟ به قرآن دوست دارم بندازم جلو سگام تا بخورنت دختره ی بی عقل و کله خر احمق الاغ صدای گریم از دادش بیشتر شد که کلافه دستی تو صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد: -کم بدبختی دارم.. بیا تو بینم با پایان حرفش کولمو گرفت و کشیدم داخل باغ، درو بست و کشوندم سمت ویلا و برای یک لحظه ترس نشست تو وجودم... یه مرد به این بزرگی با چه عقلی اومده بودم؟ - واستا... سمتم برگشت و ترس و انکار تو چشمام دید که نیشخندی زد:-نترس دختر جون خودت کار دست خودت ندی کسی کار دستت نمیده و من بدون حرف دنبالش رفتم و داخل خونه شدیم کنار شومینه نشوندم و با جعبه کمک های اولیه اومد و خواست بتادین بریز رو دستم که کریم بیشتر شد: -وایسا وایسا میترسم... نگاهش رو به چشمام داد و دست پر تتوشو چسبوند به دهنم:- دردت گرفت گاز بگیر و با پایان حرفش منتظر نموند و بتادین و ریخت رو زخمم و من ضعف رفتم... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 با دقت دستم رو پانسمان می‌کرد و من اشکام هنوز روی صورتم بود که نچی کرد: - بسه دیگه تیر غیب نخوردی که؟ دست منم از جا کندی با اون دندونات با دست سالمم دستی زیر چشمام کشیدم: - همش تقصیر تو فکر کردی من دختر آویزونیم؟ نه به خدا من فقط یهو عاشق تو شدم همین با مکث بدون این که نگاهم کنه گفت: -همیشه از هر کی خوشت میاد بهش تعارف سکس میزنی؟ به هر کی از راه رسید میگی امتحانم کن یه بار ممکن خوشت بیاد؟ چشمام گرد شد از طرز فکرش:-نه به خدا من منظورم اصلا اون یعنی رابطه نبود منظورم دوستی بود سر بالا آورد و تو چشمام خیره شد که بیشتر توضیح دادم:-من اصلا رابطه نداشتم تا حالا لبخند کمرنگی زد:-اگه من ازت رابطه بخوام چی؟ چیکار می‌کنی؟ دستو پامو گم کردم اما جواب دادم: -سر عشق قمار میکنم... هم‌.. همین ابرو انداخت بالا: اگه همین الان بام بخوابی ثابت کنی دختری، دوست داشتن تو نشون بدی قمارتو حماقتتو نشون بدی منم خب ازت بدم نمیاد... سکوت کردم، ترسیدم که تک خنده ای کرد و به پام ضربه ای زد: - پاشو برو خونت دختر جون... از جاش پاشد و رفت انگار میخواست فقط منو بترسونه تا برم اما من واقعا دوستش داشتم و از جام پاشدم: -قبوله! و ایستاد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
إظهار الكل...