cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کانال ستاره شجاعی مهر

پارت گذاری هفته ای چهار بار فصل پرنیان(انتشارات آئی سا) شهرگناه(نشر یوپا) سنگاش(نشرعلی) ماهورا(انتشارات آئی سا) و چند رمان دیگر در دست چاپ

إظهار المزيد
إيران206 040لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
463
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

🎉 پیش فروش کتاب جدید 📚 کتاب آغوش حسرت ✍️ نویسنده: پریسا یاسایی 💶قیمت: 80,000 تومان 💴با تخفیف: 64,000 تومان ☄️20 درصد تخفیف ویژه فقط تا پایان پیش فروش 💥به مدت یک هفته 📦ارسال پستی رایگان به سراسر کشور 💠ثبت سفارش: 🆔 @Books_shop1 🌐 @AeeisaShop
إظهار الكل...
دوستانی که مایلند رمان بهاره جان رو عضو بشن 🌺
إظهار الكل...
ـ اسمش مرسده زرینه؛ اما همه بهش می‌گن ملکه. کافیه یه اشاره‌ی کوچیک کنه؛ فقط یه اشاره. هرچی که بخواد، همون می‌شه. ایمان، اون واقعاً یه ملکه است. ایمان از دور نگاهی به ملکه انداخت. با آن کفش‌های پاشنه‌بلند نقره‌ای، کشیده‌تر به نظر می‌رسید. هیکلش توپر بود، اما همچنان ظرافتی زنانه و جذاب داشت. ایمان خیره‌ی او بود که فرید سرش را به‌سمت گوش او متمایل کرد. ـ تا حالا چندتا زندانی رو استخدام کرده. ناامید نباش. امکان داره تو هم استخدام بشی. رمان به صورت وی‌آی‌پی و آنلاین می‌باشد. حق عضویت (۱۵ تومان) را به شماره کارت 6037 9973 4009 7840 واریز کنید شارت رسید را به آی‌دی زیر بفرستید تا لینک را دریافت کنید. @bghofrani70
إظهار الكل...
با رفتنشان تلفن خانه ی نقلی کوچکشان که به تازگی سورنا ان را رهن کرده است زنگ می خورد اما دیگر کسی نیست که جواب بدهد. بعد از بوق آخر تلفن روی پیغام گیر می رود. صدای دکتر حنا از پشت خط در فضا می پیچد: _الو؟ حنا جان...نیستی؟ عزیزم هروقت پیغامم رو گرفتی باهام تماس بگیر...یه خبر خوش برات دارم.‌..قلب پیوندی مناسب تو پیدا شده...حتما بهم زنگ بزن پایان  ۱۸دی ۱۳۹۷
إظهار الكل...
پارت_۱۳۰ می رود. اما او تا همیشه برای حنا دوست داشتنی ست و مثل یک مادر به وجودش نیاز دارد. به آیناز نگاه می کند و به برق حلقه ای که در انگشتش خودنمایی می کند. حنا پیش خودش اعتراف می کند او و کاوه واقعا بهم می آیند. پرستارها تخت گردان را به طرف اتاق عمل تکان می دهند که صدای قدم های دویدن شخصی به گوش حنا می رسد.‌ چشم می چرخاند و سورنا را می بیند که با عجله و به همراه کاوه سمت او می آید. از دیدن سورنا و اینکه دیگر آزاد است چشمانش برق می زند. _بالاخره اومدی. سورنا با لبخند جلوتر می رود و به پیشانی حنا بوسه می زند.  _من همینجا منتظرتم...خب؟ حنا تلاش می کند اشکش بیرون نیاید اما زیاد هم موفق نمی شود. _فقط منتظر من؟ سورنا دستش را محکم می گیرد. _منتظر جفتتون اما تو مهم تری. وجود حنا گرم می شود به داشتن مردی که مدت هاست به این باور رسیده که از تمام دنیا بیشتر می خواهدش. حنا را به اتاق عمل می برند و همه بیرون و پشت در بسته، انتظار می کشند تا این دقایق کشدار و پر استرس تمام شود. سورنا بی تاب طول راهرو را قدم برمی دارد و گاهی به ساعت روی دیوار چشم می دوزد که عقربه هایش انگار روی دور کند افتاده اند. در دلش آشوب است. فکر اینکه قلب حنا زیر عمل تاب نیاورد او را تا مرز جنون می کشاند. گاهی پیشانی اش را به دیوار تکیه می دهد و گاهی با پا به زمین ضرب می کوبد. حرف های امیدوار کننده کاوه هم نمی تواند ارامش کند. در اتاق عمل که باز می شود احساس می کند قلبش ایستاده است. همه سمت در هجوم می برند جز خودش. اشک های انسی را می بیند و نبضش کند می شود اما به همان سرعت هم لبخند عاطفه دلش را قرص می کند. پاهایش سمت در اتاق عمل شتاب می گیرد. نوزاد آبی پوش را که در آغوش پرستار می بیند قلبش یکی در میان شروع به کوبش می کند. جلو می رود و در حالی که نگاهش به کودک خودش و حنا می چسبد او را از اغوش پرستار می گیرد. همه دور سورنا حلقه می زند و هرکدام قربان صدقه ی نوزاد تازه متولد شده می روند. سورنا فوری سر می چرخاند و رو به پرستار می کند. _خا...خانمم چطوره؟ پرستار لبخند می زند. _مادرشم خوبه. قدمش مبارک باشه. سورنا آسوده چشم می بندد و حس زندگی دوباره ای را میان دست هایش لمس می کند. *** پرده کنار می رود و آفتاب اواسط خرداد به اتاق می تپد. سورنا اولین نفری ست که چشمانش را باز می کند و به پهلو می چرخد. نگاهی به صورت غرق در خواب حنا می اندازد و موهای پخش شده روی پیشانی اش را کنار می زند. با تماس دست او، حنا پلک هایش را باز می کند. با دیدن سورنا با لبخندی لب هایش انحنا پیدا می کنند. _صبح بخیر سورنا سرش را جلو می برد و لب هایش را می بوسد. _صبح بخیر خانمم. خوبی؟ حنا به نور افتابی که از لای پنجره به خلوت دو نفره ی ان ها سرک کشیده است زل می زند. _همین که امروزم چشمام باز شد و تو رو دوباره می بینم خوبم. _حنا...دیگه حرفای ناامید کننده نزن باشه؟ حنا سری به علامت تایید تکان می دهد. سورنا دستش را می گیرد و بلندش می کند. خودش بلند می شود و برس را از روی میز ارایش برمی دارد و پشت او می نشیند. با عشق موهای حنا را شانه می زند. _امروزم می خوای برات ببافمش؟ _اره شانه را به ارامی روی موهایش بازی می دهد و با بردن بینی اش تن دخترک  عطری را که از شب قبل به لباسش زده است می بوید. _امروز جمعه ستا خانمی. _می دونم شانه را کنار می گذارد و موهای حنا را سه قسمت می کند. _امروز کجا بریم؟ حنا فکر می کند. _خونه مامان انسی سورنا اولین گره را به موهایش می زند. _خب بعد از اون شانه هایش را بالا می اندازد. _نمی دونم. بافتن موهای حنا تمام می شود و سورنا پایینش را با سنجاق گره می زند. _من بگم... با صدای گریه ی رادین از اتاق بغلی سورنا به خنده می افتد. _پسرمون باز نذاشت من حرف بزنم. سورنا از اتاق بیرون می رود و کمی بعد با پسرش که او را در آغوش گرفته است برمی گردد. _ببین خانم. پسرم مامان خوشگلشو می خواد. حنا لبخند زنان دستانش را برای آغوش کشیدن رادین باز می کند.  سورنا پسرش را به بغل حنا می دهد و می گوید: _من برم صبحونه آماده کنم. بالاخره جمعه ها نوبت منه... بعد از یه هفته کار کردن پیش کاوه خان. حنا به حرفش می خندد و دست کودکش را می بوسد و صورتش را ناز می دهد. بعد از خوردن صبحانه حاضر می شوند تا به خانه ی انسی بروند و بعد از ان به خواست سورنا برای گردش و تفریح رادین را پارک و شهربازی ببرند هرچند حنا اعتراض می کند. _رادین که الان حالیش نمیشه سورنا اما او گوشش بدهکار نیست. _پسر منو دست کم‌ نگیر خانم...پسرم مثل باباش باهوشه.  حنا چشمانش را باریک می کند. _مثل باباش...هان؟ سورنا می خندد. _اره تازه قوی هم هست. میخواد ورزشکار بشه حنا پشت چشم‌ نازک می کند و کیفش را برمی دارد. _اهان سورنا جلوتر تر از او راه می افتد و حنا پشت سرش می رود و در را می بندد. 
إظهار الكل...
پارت‌های پایانی🌺
إظهار الكل...
با رفتنشان تلفن خانه ی نقلی کوچکشان که به تازگی سورنا ان را رهن کرده است زنگ می خورد اما دیگر کسی نیست که جواب بدهد. بعد از بوق آخر تلفن روی پیغام گیر می رود. صدای دکتر حنا از پشت خط در فضا می پیچد: _الو؟ حنا جان...نیستی؟ عزیزم هروقت پیغامم رو گرفتی باهام تماس بگیر...یه خبر خوش برات دارم.‌..قلب پیوندی مناسب تو پیدا شده...حتما بهم زنگ بزن پایان  ۱۸دی ۱۳۹۷
إظهار الكل...
پارت_۱۲۹ سورنا چشمانش را روی هم می بندد. دست حنا ارام بین موهای او فرو می رود و طره های افتاده روی پیشانی اش را کنار می زند. * _حنا...حنا بیداری؟ دخترک صدایش را می شنود اما نمی تواند هیچ واکنشی نشان بدهد. _حنا تورو خدا جواب بده با تنی که درد به آن پیچیده است بلند می شود و چند فحش و لعنت به خودش می فرستد. زیر لب می گوید: _مگه هنوز شب نشده؟ پس چه غلطی داری می کنی سامان؟ خم می شود و دوباره شانه ی حنا را تکان می دهد. _حنا...حنا تورو خدا کشان کشان سمت در می رود و چند مشت به ان می کوبد. _این درو باز کنین...عوضیا زنم داره می میره... باز هم‌ مشت می زند. _سیروس خان زنم باید داروشو بخوره. این در لعنتی رو باز کن هیچکس به عکس العمل او واکنش نشان نمی دهد. سورنا با پای خود لگد محکمی به در می زند و سمت حنا می دود. کنارش می نشیند و سرش را بلند می کند. _حنا...حنا جان...چشماتو باز کن... بغض اجازه نمی دهد سورنا حرف بزند. پیشانی دخترک را به لب هایش نزدیک می کند و چند بوسه به آن و روی موهایش می زند. _حنا...من دیگه جز تو کسی رو ندارم. هیچکس رو...حنا منو تنها نذار... سر حنا را به سینه اش می چسباند و محکم فریاد می کشد: _این درو باز کنین...سیروس خان، زنم مریضه در رو باز کن...درو باز کن لعنتی. دستش را روی گونه ی سرد و یخ زده ی حنا می گذارد و برای چند ثانیه وحشتش می گیرد. فکر از دست دادن حنا هم دیوانه اش می کرد. اشک از پایین پلکش روی صورت سفید شده ی حنا می افتد. خش صدایش وجود خودش را هم می ترساند. _من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم...حنا اگه تو هم بری منم دنبالت میام...حنا..حنا خانوم من.  سرش را به چپ و راست تکان می دهد. _تو نمی میری... نمی میری. دوباره سرم خم‌ می کند و موهای حنا را بوسه می زند. _تو فقط خوابیدی مگه نه؟ فقط خوابی... می دونم.  سورنا حرف می زند و باز اشک روی چهره ی زخمی اش را پر می کند. _منم وقتی بچه بودم و می خواستم بخوابم مادرم برام لالایی می خوند. گاهی وقتام سوگند خواهرم که ازم بزرگتر بود می خوند. از مادرم یاد گرفت لالایی خوندن رو...دوسش داشتم. می خواست من فوتبالیست بشم. من بخاطر اون می خواستم بشم. اما نشد دیگه...تو چی حنا؟ تو از اول می خواستی نقاش بشی؟ چشمان بسته ی حنا تاب تحملش را می برد. تیر خلاصش می شود. _حنا تورو خدا باهام حرف بزن دخترک را بیشتر از قبل در آغوشش می فشارد و شانه هایش از غم این سکوت و جواب نگرفتن خم می شود. احساس می کند او را برای همیشه از دست داده است اما کمی بعد که صدای آژیر پلیس را می شنود کابوس هایش را تمام شده می بیند.  * دست روی شکم برآمده اش می گذارد و روی تخت دراز می کشد. دکتر با لبخند بالای سرش می آید و وضعیتش را چک می کند. _خوبی؟ درد که نداری؟ لبخند می زند و سر می جنباند. _خوبم. دکتر نگاهی به سرمی که به او وصل است می اندازد و رو به حنا می کند. _یکم دیگه اماده باش که بری اتاق برای زایمان. حنا متعجب می پرسد: _اینقدر زود ساعت نه شد. دکتر می خندد و دستش را روی دست او می گذارد. _اهان منتظر باباشی. نگاه حنا خجالت زده پایین می افتد. _خب... دکتر دستش را می فشارد. _نگران نباش می رسه. بعد دستش را برمی دارد و کمی جدی تر می گوید: _حنا ارام سمت دکتر سر می چرخاند. _از ته دلم دعا می کنم موقع عمل مجبور نباشم بین تو و بچه یکی رو انتخاب کنم...از روز اول بهت گفتم ریسکه. اما خواستی نگهش داری. منم احترام گذاشتم به خواستت. از اینجا به بعدش به خودت و قوات بستگی داره. پس اگه..اگه یک درصد نشد ازت می خوام خودتو ناراحت نکنی. باشه؟ حنا معنای حرف های دکتر را درک می کند. با امه ی استرسی که به وجودش چنگ می اندازد اما لبخند می زند و سرش را تکان می دهد. _چشم خانم دکتر با رفتن دکتر از اتاق، حنا تنها می شود و لحظه شماری می کند که سورنا خودش را زودتر برساند. کاوه خیلی تلاش کرد که با کمک گرفتن از یک وکیل مجازات سورنا را کمک کند و حالا بعد از هشت ماه و قرار وثیقه او می توانست درست شب تولد پسرش در بیمارستان و کنار حنا باشد. حنا هم به دلیل وضعیت اورژانسی و حساسش سزارین می شد و از قبل به سورنا اطلاع داد و او یکراست بعد از آزادی اش همراه کاوه به بیمارستان می آمد. پرستارها حنا را برای رفتن به اتاق عمل اماده می کنند. تنها کسانی که همراهش به بیمارستان آمدند انسی و آیناز و عاطفه هستند.  عاطفه را این روزها کمی سرحال تر از گذشته می بیند.مخصوصا بعد از خیانت حامی و ان تصادف وحشتناکی که پیش آمد. حالش را درک می کند چون شوهر او هم بعد از خوب شدنش در زندان است تا با عواقب کارهای غیر قانونی اش مواجه شود‌. هنوز هم نمی داند عاطفه منتظر حامی می ماند یا نه. اما همین که تا حالا درخواست طلاق نداده می تواند خوشبین ترش کند. انسی هم بخاطر پسرش و حال حنا دیگر مثل سابق به خودش نمی رسد و کمتر به مهمانی های دوستانه
إظهار الكل...
پارت_۱۲۸ _من...من باید دارومو بخورم سیروس باقی مانده سیگارش را زیر پایش له می کند و با انگشت اشاره اش بالای ابرویش را می خاراند. _دارو؟ اهان پس مریضی. خوبه اینجوری حتما سورنا میاد برای نجاتت.  حنا با بی حالی و پشت سر هم نفسش را از دهانش خارج می کند. _من نمی دونم اون کجاست...رفته...اون... در اتاق سیروس که باز می شود نگاه تب دار حنا سمت چارچوب می چرخد.  برای چند لحظه زمان برایش می ایستد. باورش نمی شود. چشمانش احتمالا سر شوخی با او گذاشته اند. سورنا داخل می اید و با نگاهش دنبال او می گردد. او را ته اتاق می بیند که با لرز در خودش جمع شده است. خیسی صورت حنا به دل سورنا شلاق می زند. هردو بدون پلک زدن خیره به هم می مانند که ناگهان سورنا از پشت غافلگیر می شود و چند نفر همزمان روی سرش می ریزند و کتکش می زنند. حنا مات و مبهوت به این صحنه زل می زند. سورنا زیر دست و پای ان ها حتی آخ هم نمی گوید‌. سیروس بی اهمیت به کتک خوردن او سیگار دیگری روشن می کند و با لذت به صندلی اش لم می دهد و انگار به تماشای فیلمی نشسته است که خودش کارگردانی می کند. صورت زخمی و خونی سورنا دل حنا را ریش می کند. طاقت ندارد همانطور بشیند و ببیند که او را می زنند و کاری هم نمی تواند بکند.  _بسه با دستور سیروس بقیه دست از کتک زدن سورنا می کشند و با اشاره رئیسشان از اتاق بیرون می روند. سیروس قدم هایش را به طرف سورنا برمی دارد و بالای سرش می رسد. حنا بی صدا اشک می ریزد و به سورنا که بی صدا در خودش می پیچد نگاه می کند. برایش عجیب است که او حتی ناله هم نمی کند. هیچکس به اندازه ی خودش نمی داند که او این کتک خوردن ها را حق خودش می داند. برای حنا بیشتر از این از خودش مایه می گذاشت. می چرخد و به سختی سرش را تکان می دهد. می خواهد باز هم حنا را ببیند و تلافی دلتنگی اش را بیرون بیاورد. سیروس رد نگاهش را می گیرد و پوزخند می زند. سمت پنجره ی اتاق می رود و کمی از لای ان را باز می گذارد. با هوای تازه ای که در فضای اتاق راه می افتد حنا کمی راحت تر می تواند نفسش بکشد اما تمام حواسش به سورناست. _مگه من بهت نگفته بودم از دور زدن خوشم نمیاد؟ مگه نگفتم هرکی بخواد از پشت بهم نارو بزنه زنده نمی مونه. چرا گوش نکردی پسر جون. سورنا جفت کف دستانش را روی زمین می گذارد و بالا تنه اش را بلند می کند. _اشت...اشتباه می کنی سیروس خان صدایش به زحمت شنیده می شود. سیروس از کنار پنجره به طرف او برمی گردد. _اشتباه هان؟ مگه تو برای حامی موحد کار نکردی. امارتو دارم. فکر کردی همینطوری فرستادمت به امان خودت. من از اون مردک و شرکتش و تمام خلاف هایی ریزی و پنهونی که توش می کرد خبر دارم‌. اون و رفیقش بیات یکی از رقیبای ما بودن. از همونا که می گفتن جنس بی سر و صدا وارد می کنن و ککشونم نمی گزه. این خود تو بودی که دو دفعه تا تبریز رفتی برای تحویل گرفتن اون جنسا. سورنا به سختی نفسش را بیرون می فرستد و حنا با غم بزرگی که قلبش را می سوزاند سرش را پایین می اندازد.  _من خبر نداشتم...نمی دونستم اونا... سیروس عصبی وسط حرفش می پرد. _خفه. می دونم باهات چیکار کنم. تا فردا همین جا می مونین. بعد که فرستادمتون به درک درس حسابی میشه برای بقیه که نخوان سر سیروس رو کلاه بذارن لرزی عمیق و استخوان سوز وجود حنا را در بر می گیرد. سیروس پنجره را می بندد. _بذار زنم بره اهمیتی به حرف سورنا نمی دهد. او دوباره اصرار می کند. _سیروس خان بذار زنم بره  سیروس با نیشخندی کوتاه از اتاق بیرون می رود. حنا دست جلوی دهانش می گذارد و هق هق خفه اش را سر می دهد. سورنا خودش را روی زمین می کشد تا سمتش برود. دخترک برای چند لحظه به او و تلاشش نگاه می کند. با همه ی دلخوری و ناراحتی که از سورنا دارد طاقت نمی آورد و به طرفش می رود. کنارش روی زمین می نشیند و سورنا سر بلند می کند. _حنا هق هق دخترک فضای ساکت و تلخ اتاق را پر می کند. سورنا با حس نزدیکی او بهانه ی دیگری برای اینکه احساسش را از حنا بدزدد؛ ندارد.  _منو ببخش حنا...من...نمی خواستم اینطوری بشه... دوسِت دارم.  حنا با صورت خیسش پایین شالش را روی قسمتی از صورت او که خون جاری شده فشار می دهد. _الان چیزی نگو. _حنا مردمک هایش ارام روی نگاه سورنا سر می خورد. _ازدواجمون...دروغ نبود حنا...کلک نبود حنا سر تکان می دهد. _باشه _حنا باز صدایش می کند و دل دخترک را می لرزاند. _چیه؟ نگاه سورنا پایین می رود و آرام دستش را جلو می برد و روی شکم حنا می گذارد. _این...این بچه... چیزی در قلب حنا فرو می ریزد. پس سورنا هم خبر دار شده است. _این بچه، حاصل انتقام نیست...حاصلِ عشقه لبخندی خیلی نامحسوس روی لب های حنا جا خوش می کند. _می دونی؟ _تازه فهمیدم...حامی گفت. _حامی حنا اشکش را با استین مانتویش پاک می کند. _تو...تو واقعا می خواستی از حامی انتقام بگیری؟
إظهار الكل...
پارت_۱۲۷ کاوه دستش را از زیر چانه اش برمی دارد و نفس عمیقی می کشد. _پس بیرون اومدنت از دار و دسته سیروس هم الکی بود.! چرا این کار رو کردی سورنا؟ و با کمی مکث خودش ادامه می دهد. _دلیلش رو البته نمی خوام بدونم اما حتما اینقدر ارزششو داشته این انتقام که بخاطرش هم مادرت رو از دست دادی هم زن و بچتو نادیده گرفتی. سورنا در سکوت چشمانش را می بندد و سامان با لیوان های اب پرتقال، داخل سینی که توی دستش قرار دارد برمی گردد. ان را روی میز می گذارد و بی حرف روی مبل مقابل کاوه و سورنا می نشیند. _حالا می خوای چیکار کنی؟ نمی ری دیدن حنا خانم؟ لااقل برای اون باید توضیح بدی. سورنا ارام سر تکان می دهد و پلک هایش را بلز می کند. زمزمه می کند. _نمی تونم، برام سخته باهاش روبه رو شم. برم بهش چی بگم؟ بگم ازت استفاده کردم تا... کاوه بین حرفش می رود. _یعنی واقعا بهش علاقه نداری؟ پوزخندی تلخ و بی صدایی گوشه ی لب سورنا می نشیند‌. _اون چطوری می تونه دوباره بهم اعتماد کنه کاوه؟ من همه چی رو خراب کردم. ممکنه تا حالا هزارجور در موردم فکر کرده باشه.  گوشی کاوه زنگ می خورد و او با گفتن ببخشیدی آن را از روی میز بغل دستش برمی دارد. شماره ی ایناز را که می بیند کمی نگران شایان می شود. _سلام آیناز خانم صدای لرزان دخترک به نگرانی اش دامن می زند. _آقا کاوه ناخواسته از روی مبل بلند می شود. _چی شده برای شایان... به گریه می افتد و اجازه نمی دهد کاوه سوالش را تا اخر بپرسد. _نه شایان پیش منه، خوبه...شما تونستین سورنا رو پیدا کنین؟ کاوه سر می چرخاند و از بالا نگاهی به سورنا که کلافه است می اندازد. _سورنا الان اینجاست سر سورنا با سرعت سمت کاوه می چرخد‌. _حنا رو بردن و صدای گریه ی آیناز شدیدتر می شود. _بردن...کجا بردن؟ کی؟ سورنا روی پاهایش می ایستد و سوالی نگاهش را به کاوه می دوزد. _نمی دونم. یکی اومد الکی بهش گفت از سورنا خبر داره اونم باهاش رفت. گفت...گفت به سورنا بگم...از طرف...سیروس خان کاوه ناباورانه پلک می زند. _سیروس خان سورنا تحملش تمام می شود و دست آزاد کاوه را محکم می گیرد. _چی شده کاوه؟ گوشی را پایین می اورد. _می گه یکی از طرف سیروس حنا خانم رو با خودش برده سامان ابروهایش را بالا می اندازد و متعجب رو به صورت رنگ پریده ی سورنا می کند. _سورنا صدای آیناز دوباره در گوش کاوه می پیچد: _گفت بهش بگم فقط تا غروب وقت داره بره اونجا و حنا رو نجات بده و گرنه...وگرنه  هق هق آیناز را از پشت تلفن حتی سورنا هم می شنود. معطل نمی کند و سمت در راه می افتد. سامان به دنبالش می دود و از پشت دستش را می گیرد. _کجا سورنا؟ نفس زنان سمت سامان برمی گردد. _مگه نشنیدی؟ _اگه بلایی سرت بیارن چی؟ دستش را بیرون می کشد. _حنا مهم تره. بلایی سرش بیاد خودم رو نمی بخشم. در کلوپ را باز می کند و بیرون می رود. کاوه گوشی اش را قطع می کند و به دنبال ان ها از کلوپ بیرون می زند. _سورنا همینجوری نرو صبر کن منم باهات بیام. اعتنایی به حرف سامان نمی کند. سوییچ اتومبیل را داخل قفل که می کند فکری به ذهنش می رسد. _سامان نفس حبس شده اش را بیرون می فرستد. _اگه تا شب خبری ازم نشد زنگ بزن به پلیس. مقر سیروس رو که بلدی. سامان متعجب می گوید: _پلیس؟ ارام سر تکان می دهد. _اره یک قدم سمت سورنا برمی دارد. _به پلیس بگم پای خودتم گیر میفته. سیروس حتما تو رو هم لو می ده. بغض اخرش را قورت می دهد و سیبک گلویش تکان می خورد. _می دونم _پس... مستقیم به سامان نگاه می کند. _مهم نیست، بخاطر حنا حاضرم تا اخر عمرمم بیفتم زندان. فقط اون چیزیش نشه. اشک در چشمانش حلقه می زند و کاوه کنارش می رود. دستش را روی کتف سورنا می فشارد. _برو. فقط خیلی مراقب خودت باش. سورنا با اطمینان سر تکان می دهد و پشت فرمان ماشینش می نشیند. *** بوی دود سیگار اذیتش می کند. به سرفه که می افتد سیروس می خندد. _چیه ناراحت شدی؟ حس خفگی نفس کشیدن را برایش سخت می کند خودش را از روی صندلی کمی عقب می کشد و از گوشه ی چشمش اشکی پایین می افتد. _ببینم دختر جون، تو می دونی سورنا دقیقا چه طوری با داداشت آشنا شد؟ ببینم جنسا رو از کجا میاوردن؟ کجا می بردن؟ جاسازشون کجا بود؟ اون همکارش بیات، اون کجاست؟ حنا دست زیر گلویش می گذارد و سر تکان می دهد. _نمی دونم جان می دهد تا همین یک کلمه را بگوید و سیروس باز خنده ی تمسخرامیزی تحویلش دهد.  _ببینم فکر کردی من نمی دونم. از هیچی خبر ندارم؟ ببینم شوهرت چقدر خاطرتو می خواد. احتمالا برای نجات جونتم شده میاد. سیروس سیگار بعدی اش را هم روشن می کند. _یه بلایی سرش بیارم که بشه درس عبرت بقیه. تا بفهمن دور زدن سیروس یعنی چی. اشک های دخترک بیشتر می شود. به سختی نفس می گیرد. _من...من هیچی نمی دونم...اقا...اقا حال من خوب نیست. آب بینی اش را بالا می کشد و قفسه ی سینه اش هر لحظه تنگ‌تر میشود
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.