cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مــآهیــرآ🌙|ســآرا‌شمــس🥂

إظهار المزيد
إيران123 709لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
1 112
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#مآهیرا🌙 #به‌قلم‌سارا‌شمس 🌙⚜🌙⚜🌙⚜🌙⚜🌙⚜🌙⚜🌙 پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد هنوزم با همون نگاهی که توش تمسخر موج میزد انالیزم کرد. قدمی به جلو برداشت و توی چشمام خیره شد و لب زد. - ببین دخترجون بعد از سه سال قراره مسابقه برگزارشه شانس بهت رو کرده و تو باید با علیرضا مسابقه بدی! میدونی که علیرضا کیه؟ رقیبیت همونی که اگه نجنبی، میشه قرمان! جایگاهی که حق تو هست رو تصاحب می کنه! دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و شونه‌م رو فشار داد که لبم رو گاز گرفتم و کلاه رو توی دستم فشردم تهدید وار ادامه داد: - پس خوب حواست باشه! شل مغز هم نباش. دلم می خواست لبخندی بزنم و انگشت فاکم رو بهش نشون بدم و بگم به کتفم! ولی مگه چنین چیزی می‌شد! از توی آیینه نگاهی به سر و ضعم می کنم خوبه همینه! مثل همیشه همین که به سمت پیست رالی رفتم با دیدن جمعیت زیادی که انتظار می کشیدن واسه مسابقه هیجان زده میشم و قلبم با بیقراری شروع کرد به تپیدن! بهرامی با همون ابهت و اخمی که جز لاینفک صورتش بود روی صندلی نشسته بود داشت چیزی یاداشت می کرد. دستگیره ماشین رو می کشم و توی ماشین نشستم. نگاهی ب بازیکنا می کنم با استرسی که ناشی از هیجانم بود فرمون رو میگیرم و سعی می کنم تمرکزم روی مسابقه باشه.
إظهار الكل...
دوستان عزیزم لفت ندید که قراره ماهیرا در همین چنل پارت گذاری شه❤ لطفا توی کانال ناشناس هم جوین شید https://t.me/joinchat/SgYzUZbfUjzj_bT0 چنل وانشات😈 #افراد‌بالای‌۱۸‌سال https://t.me/joinchat/Okhd7AOnEX1mYjJk
إظهار الكل...
#مــآهیــرآ🌙 #به‌قلم‌‌سـآرا‌شمس🥂 " سورمــه" از تاکسی پیاده شدم و کوله‌ام رو روی شونه‌هام گذاشتم، موهام رو توی شالم می‌کنم. افراد زیادی جلوی در‌ بودن. سرم رو انداختم پایین تا چهره‌م شناخته نشه و با هر بدبختی خودمو توی رختکن انداختم. فکرم درگیر مسابقه امشب بود. من باید هر طور می‌شد برنده می‌شدیم تا از پیش ستاره برم. مشغول پوشیدن لباسام بودم، کلاه کاسکت رو روی سرم گذاشتم و توی آیینه خیره شدیم. همون لحظه تقه‌ای به درب خورد و برگشتم و گفتم: - بفرمائید. با دیدن بهرامی نفس راحتی کشیدم. با اخم نگاهی سرتاپام کرد و گفت: - روشن فکر آماده‌ای؟ سدی تکون دادم که عصبی لب زد. - برای من مث بز سر تکون نده. با انگشت اشاره‌ش به من اشاره کرد و تهدید وار گفت: - روشن فکر این مسابقه حساسیه! می‌تونه تو رو مشهور کنه! پس لطفا مث فامیلت باش. حرصی شدم و گفتم: - نگران نباشین، من به خودم مطمئنم آقای بهرامی!
إظهار الكل...
#ماهیرا #part4 - لزومی نمی‌بینم بهت جواب بدم. عقب گرد کردم که برم دستی رو شونه‌م نشست . چونه‌م رو گرفت و زیر لب غرید. - مهدا دیگه شورش رو در آوردی! فکر نکن من میزارم مثل این ولگرد‌ها بگردی ! و عمه هات منو مسخره کنن! پس یادت باشه کار خلافی نکنی من حواسم به تو هست. پوزخندی گوشه لبم جاخوش گرفت. - اوه کی حرف از ولگرد بودن میزنه نگران نباش! هرکاری کنم هرزه نیستم. اشاره‌ای به خودش کردم که با شوهر خواهرش همخواب شده بود. لب باز کردم و گفتم : - چه خبر از آقا جهان دیگه اینجا نمیاد؟! چیزی شده ؟ با حرص چشماش رو روی هم فشرد. تاره‌ای از موهای ویو شده‌ش رو لمس کردم و گفتم: - ۱ماه که خاله نبود، بالاخره تو شیفت بودی و جای خواهرت رو کار بودی! خنده ای میکنم و ادامه میدم . با سوزش لبم با نفرت توی چشماش خیره میشم و زیر لب فریاد زدم . - از تو متنفرم. درب رو باز می کنم. از خونه بیرون میام. کنار خیابون ایستادم و دستی تکون دادم و منتظر تاکسی شدم تا به مسابقه برم. باد پاییزی سرمای طاقت فرسایی داشت. بالاخره بعد از دقایقی سمند زرد رنگی جلوم ایستاد . سوار تاکسی شدم و راننده حرکت کرد. نگاهی به خیابان می کنم و ذهنم درگیر مسابقه میشه . " ستاره " با عصبانیت به طرف اتاقم بر می‌گردم. نگاهی به ملیکا می‌کنم و اشاره ای می‌کنم بیرون بره. روبه روی آیینه قدی اتاق می‌ایستم زن ۳۸ سال بیوه ای بودم . ولی چهره‌م سن واقعیم رو نشون نمیداد. حوله رو از دور بدنم باز می‌کنم. بدن سفیدم حتی از بدن یه دختر باکره هم وسوسه کننده بود. آره مهدا درست می‌گفت زندگی من خلاصه شده بود توی رابطه با جهان.
إظهار الكل...
"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیــــم" مقدمه: آخرش یک نفر از راه می‌رسد که بودنش جبرانِ تمامِ نبودن‌هاست جبرانِ تمامِ بی انصافی‌ها و شکستن‌ها … یکی که با جادویِ حضورش دنیایِ تو را متحول می‌کند … جوری تو را می‌بیند که هیچ کس ندیده … جوری تو را می‌شنود که هیچ کس نشِنیده … و جوری روحِ خسته‌ تو را از عشق و محبت اشباع می‌کند ◆━━━━━━◆❃◆━━━━━━◆ خلاصه : سورمه معروف به سورنا دختری که در آستانه ۱۸ سالگی هست زندگیش خلاصه شده توی مسابقات غیر قانونی رالی کسی همیشه نفر اول قهرمان مسابقات رالی هست، با فوت پدرش مادرش با شوهر خواهرش رابطه برقرار می‌کنه و وصیت نامه پدرش برای سهم الارث سورمه این بوده که هیجده سالش بشه و ... ژانر‌رمان: معمایی‌ و اروتیک. نحوه‌پارت‌گذاری: روزانه‌ یک پارت طولانی، به جز جمعه ها و تعطیلات رسمی📚 🚫این رمان دارای صحنه های باز است🔞 به‌قلم: سآرا
إظهار الكل...
چشمان تو همان دَرَنده ای است، که ته مانده وجودم را می بلعد! "ارس آرامی" #سورمه(سورنا) #مآهیرا
إظهار الكل...
#مــآهیــرآ🌙 #part7 نگاهی به آیینه می کنم لباس دکلته مشکیم که با بالاتنه ای براق و پوست سفیدم خیره کننده بود. پابندی به مچ پام بستم و کفش پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم . شورت لامبادایی که پوشیده بودم، باسنم رو برجسته کرده بود. به طرف میز آرایش رفتم و با ادوکلن دوش گرفتم. نگاهی به موهای شینیون شدم می کنم. با اینکه ۳۸ سالم بود ولی صورتم به سی ساله بودن می خورد. به ساعت نگاه می کنم ساعت شش بود و هنوز سورمه خونه نیومده بود. الان بود که مهمونا برسن. در اتاق رو باز می کنم و آروم به سمت راهرو رفتم صدای پاشنه کفشام سکوت مطلق سالن رو در هم شکست. صدای موزیک لایتی که پخش می‌شد فضا رو رمانتیک می کرد. از پله ها که پایین اومدم با دیدن سهیلا که روی مبل کنار جهان نشسته بود لبخندی می‌زنم و گوشه لباس بلندم رو می گیرم و خرامان و با ناز به سمت شون میرم. نگاه خیره جهان قفل بالا‌تنه‌م بود... جام شرابش رو نزدیک دهنش کرد و نگاه خیره ای به من کرد و لب زد: - به سلامتی تو...
إظهار الكل...
#مــآهیــرآ #part3 با عجله از پله ها پایین میام. که با شنیدن زنگ تلفنم ... نگاهی به تلفنم می کنم و با دیدن اسم پریسا پوفی زیر لب می‌کنم و با کمی تعلل جواب میدم. - بله . انگار محیط شلوغی بود که جواب داد . - امشب پارتی نمیای؟ نگاهی به آشپزخونه می‌کنم، با اینکه مشغول کار بودن ولی حواسشون به من بود! - نه نمیام میرم کلاس. پریسا آهانی گفت و زیر لب گفت: - موفق باشی منم شاید بیام ببینم بازیت رو بهت ایمان دارم که برنده میشی. ممنونی گفتم. تلفن رو قطع می‌کنم و همین می‌خوام درب رو باز کنم. صدایی باعث میشه برگردم. ستاره بود با موهایی شنیون شده از اتاقش بیرون اومد و گفت: - به سلامتی کجا؟ سکوت کردم و قصدی نداشتم حرفی بزنم.
إظهار الكل...
#مـآهیــرآ #part2 و ثروتی که قرار بود ۱۸ سالگیم به من برسه. با تشری که به من زد از فکر بیرون اومدم و مشغول خوردن نهار شدم . امشب چه خبر بود که خدمتکارا جنب و جوش داشتن . - چه‌خبره؟ چرا خونه شلوغ شده ؟ اخمی به چهره‌ش نشست و گفت : - مهمونی گرفتم دوستام هستن و همسراشون. با خشم از روی صندلی بلند شدم و گفتم : - هنوز سال پدرِ من نشده رفتی مهمونی گرفتی؟ حرفم به مذاقش خوش نیومد که جبهه گرفت . - من مادرِت هستم پس حق نداری صدات رو برای من بالا ببری! خنده هیستریکی کردم . - تو مادرمنی؟ کدوم مادری؟ مادری که بخاطر اینکه خوش‌هیکل باشه نوزاده‌ش رو راضی نشد شیر بده! مادری که مدام پی مهمونی، سفر و گردش با دوستاش بود. مادری که از مادر بودن فقط اسمش رو داشت. ادامه دادم . - تو فقط منو به دنیا آوردی همین !اینم یادت باشه ستاره چیزی به ۱۸ سالگی من نمونده . از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم صدای پچ پچ خدمتکارا شده بود یه معضل! وارد اتاقم میشم، مانتو و شلوار اسپرت مشکیم رو می پوشم شال بنفش رو روی موهام گذاشتم . قدمی به سمت تخت بر می‌دارم و خم شدم، زیر تخت رو نگاه کردم و کیف بزرگ بنفشم رو بر می‌دارم. نگاهی به ساعت مچیم میکنم ساعت ۱۸ مسابقه بود، الآن ساعت ۱۴ بود، ۴ ساعت دیگه مسابقه بود.
إظهار الكل...
#مـآهیـــرآ🌙 #به‌قلم‌سآرا🥂 #part6 با خالی کردن آبش رو کمرم با خستگی روی تخت ولو میشم. روبه جهان که کنارم دراز کشیده بودم گفتم: - دوباره باید برم دوش بگیرم. فشاری به بالا‌تنه و گفت: - باهم بریم. به طرفش برگشتم و گفتم: - نه یه موقع سهیلا میاد. با حالت موذی گفتم: - نباید متوجه بشه. ملحفه رو دور بدنم گرفتم و همین که خواستم وارد حمام بشم با صدای جهان قهقه‌ای زدم. - همین چند دقیقه پیش زیرم بودی! چشمکی زد و گفت: - نقطه به نقطه بدنت رو از حفظم ستاره. وارد حمام شدم و با لوندی همون طور که در باز بود، ملحفه رو گوشه ای انداختم. سنگینی نگاه جهان حتی یک دقیقه هم منو دها نمی کرد. در رو بستم. شیر آب گرم رو توی وان تنظیم کردم. کمی که وان پر شد توی وان نشستم و به روبه روم خیره شدم. پوزخندی زدم. خواهر بیچاره من نمی دونه مدام زیر شوهرش بودم.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.