𝘢𝘯𝘨𝘳𝘺 𝘮𝘢𝘯 {‍مرد ‍خش‍‌ن}

شروع جدید رمان عطش بوسه در روبیکا

پارت گذاری رمان عطش بوسه شروع شددد رمانی سر تا سر هیجان با 200 پارت آمادههه😍👇🏻 https://rubika.ir/joinc/BCBFDDCB0WJEPSYZDHWVLLRUOVKPRKTN

#بهترین‌چنل‌سال👇 دنبال یه چنلی که از #ماورا فعالیت کنه؟!. یه چنل پر از #تئوری و #فال های خفن و واقعی😱🤩 کلی #داستان ترسناک و معرفی #فیلمای ترسناک😍😈 تازههههه پنج نفر اولی هم که جوین شن از روی تاریخچه ادمین میره پیویشون وبراشون #فال17اتفاق آینده رو میگیره ومیتونید17اتفاق آیندتون وزود تر بفهمید🤩😍😁❤️ اگه توام به ماورا و اینجور چیزا علاقه داری و میخوای جزو اون پنج نفر باشی سریعتر جوین شو😉❤️👇 https://t.me/witchifall

گروه تب قفلی بیا سریع برو بالا 😜👇🏻تازه تاسیس https://t.me/+ZGdBJjRSF6A0YWNk

-تو کی هستی؟ -کمکم کن. صدایش در گوشش اکو میشد کمکم کن کمکم کن کمکم کن وحشت زده از خواب پرید ودستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید!. باز هم همان خواب را دیده بود، خوابی که این روز ها کابوس شب هایش شده بود دختری زیبا روی که هرشب از او کمک میخواست، عجیب بود!. -بیب چیزی شده؟! بالبخند به سمتش برگشت وبوسه ای روی لب های دخترک زد ولب زد-نه قشنگم تو بخواب!... https://t.me/+RQYJfZS_-06Nrb0Y #وهار یه شیطان که روح #رادمان و #تسخیر میکنه وهرشب به خوابش میاد وازش میخواد #کمکش کنه!. و رادمان سعی میکنه کمکش کنه اما....

های🫐✨ بنر زن بلوبری هستم🫐✨ برای چنلای رمان و ماورائی وشاپ بنر میزنم🫐✨ ادیتام شرطی وپولی‌ان وخیلی هم به صرفن🫐✨ بنرام پر جذبن🫐✨ ایدیم: @Blueberry_Baner3🫐✨ نمونه‌هام: @baner_blueberry🫐✨ چنل اطلاعات: @blueberrytb_team🫐✨ #زیرمجموعه‌بلوبری‌تب‌اصلی

های🫐✨ بنر زن بلوبری هستم🫐✨ برای چنلای رمان و ماورائی وشاپ بنر میزنم🫐✨ ادیتام شرطی وپولی‌ان وخیلی هم به صرفن🫐✨ بنرام پر جذبن🫐✨ ایدیم: @Blueberry_Baner3🫐✨ نمونه‌هام: @baner_blueberry🫐✨ چنل اطلاعات: @blueberrytb_team🫐✨ #زیرمجموعه‌بلوبری‌تب‌اصلی

یه رمان ناب براتون آوردم از اون رمانای عاشقانه‌ای که همه دنبالشین🤤 قسمتی از پارت حقیقی اگ نبود لف بده👇🏻 نصف شب صاحبخونه دختره میخواد بیرونش کنه ولی یکی میاد و مانعش میشه یکی که... https://t.me/romanmahrokh ~~~~~~~~~~~~~~~~ چشمهای پراز اشکش #دلم را آزرد .مطمئن بودم با یک #پلک زدن سرازیر میشوند . ازهمانجا گفتم :« وسایلتو #جمع کن» او هم هنوز در #شوک حضور #من دراینجا بود ‌. دوباره #محکم تر و #جدی تر از قبل گفتم :« #ماهی ..برو وسایلتو #جمع کن» صدای #نحسش بلند شد .حرص توی صدایش را میشنیدم . :« #چیکارشی بهش دستور میدی ؟!» :« #همه کارَش ..فرمایش ؟» نزدیک‌ #ماهرخ شدم .هنوز گیج بود و بی حرکت با #کلید دردستش همانجا ایستاده بود ‌. #کلید را ازدستش گرفتم و در را باز کردم . #بازویش راگرفتم به داخل هدایتش کردم ‌. #اشکهایش بی صدا راه #صورتش را درپیش گرفته بودند . یدلم مچاله شد .برای #دختر #تنهای این روزهایم .دلم میخواست به #آغوشش بکشم . راه #اشکهایش را با #بوسه‌ای سد کنم . ولی چند #مانع وجود داشت . یکی از آنها #حضور #نحس آن دکتر بود . :« برو وسایلتو #جمع کن ..وقت برای #گریه زیاده ..تا نیم ساعت دیگه پایین باش»