cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

زمانی برای مستی اسب‌ها

غریزه‌نویسی‌هایی از زندگی. کانال موسیقی: @raaghse_raanj

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 297
المشتركون
+524 ساعات
+207 أيام
+2130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

اگرچه گفتنش بی‌حاصله. بیهوده است. و برای کسی مهم نیست. ولی انگار ناخودآگاه من می‌خواد فریاد بزنه که دوست داره نباشه. اینجا و هرجای دیگه. شاید تا فردا. شاید تا هفته بعد. شاید تا ماه یا ماه‌های بعد و ... .
إظهار الكل...
🤝 39
امروز دیدم جا هست، شلوار و پیراهنم هم که باید شسته شود، پس چارزانو نشستم کف قطار. چه کیفی دارد این نشستن. خیلی‌ها بدشان می‌آید به‌نظر خودم از دور قشنگ نیست ولی خب، در مواجهه با خستگی، تنها کاری که تسلی‌بخش است نشستن و خوابیدن است. کم‌کم دارم نسبت به آن صندلی آن سیستم، آن مموری و دوربین، احساس تعلق می‌کنم. دارم در آن فضا حل می‌شوم. گاردهای آدم‌ها کمتر شده و از واحدهای دیگر که می‌آیند اتاق ما می‌پرسند شما اسمتون چی بود؟! من هم منعطفم. و شبیه محیط می‌شوم. همکاران هر روزه و نزدیکم هرسه مثل خودم دیوانه و بی ادعا هستند. پس شوخی می‌کنم؟ بله زیاد. وقتی من شوخی کردن را شروع کنم و یخ‌ام باز شود همه‌چیز تمام شده. حداقل برای مدتی. امروز ناهار دیروزم را خوردم. گوجه پلو با سالاد کاهو. بعد از دو روز هم خوب و خوشمزه بود. ولی هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌دانم برای فردا چی درست کنم؟! یک سوال سخت بی‌جواب.
إظهار الكل...
36
وقتی در راه آخرین ایستگاه که نزدیک خانه من است می‌رسیم قطار خالی می‌شود. شاید ده نفر باشیم. چهره‌هایی آشنا و همیشگی و خسته‌. وقتی هر روز و در یک زمان آدم‌ها را ببینی پیوندی دیداری برقرار می‌شود و در مواجهه بعدی، لبخند کمرنگی شکل می‌گیرد. لبخند کمرنگی به نشانه‌ی عه بازم تو.
إظهار الكل...
🤝 28
بی‌ربط‌ترین موسیقی را با صدای بلند می‌شنوم. بین دو نفر در قطار نشسته‌ام. یعنی جایم دادند. کتاب لاغر یوسا توی دستم است. برای اولین حداقل من می‌خوانم که نویسنده‌ای درباره‌ی بیماری نفخ صحبت می‌کند. نام کتاب بادها است. نفخ اما در حاشیه است. او درباره‌ی چیزهایی حرف می‌زند که ارزش خواندن دارند و لذتبخش است. اما کتاب را بستم و طوری که گوشم کر شود موسیقی می‌شنوم و به این فکر می‌کنم که کجا زندگی می‌کنم. چه جای عجیبی. چه آدم‌های عجیبی. چند وقتی است که یک گروه پسر بی‌تربیت دم واگن زن‌ها هو می‌کشند، بی دلیل و پی در پی صلوات می‌فرستند به قصد مسخره و آزار، و بهرحال آلودگی صوتی ایجاد می‌کنند. هیچ‌کس هیچ مدیری هم جلوی این انکرالاصوات را نمی‌گیرد. افسوس می‌خورم. یک قلپ آب می‌خورم. و هندزفری را توی گوشم جابجا می‌کنم. کمی از صدای هو را می‌شنوم. کاش می‌توانستم یک چک جانانه به این پسرها بزنم. و با لگد در نواحی اورولوژی از قطار پرتشان کنم. وقتی زن‌ها می‌گویند خفه، یا مرض، بدتر می‌کنند. ازشان متنفرم. و خب، خبر آخر اینکه گمانم به طور رسمی استخدام شدم. و حقوقم هم اضافه نشد. بین مادرم و خودم، خودم را انتخاب کردم. پشیمان نشو سمیرا. کاری از تو و حضورت ساخته نبود. به خودم می‌گویم‌.
إظهار الكل...
38
نیلوفر امرایی دختر اسد امرایی فوت کرده است. اسدالله امرایی را می‌شناختم. از وقتی آمدم اینجا بیشتر. دخترانش را ولی تا دیروز نمی‌شناختم. از دیروز هم اسم نیلوفر اینجا زیاد شنیده می‌شود. هم هشتاد درصد کسانی که دنبال می‌کنم چه تلگرام چه اینستاگرام او را می‌شناختند و با او دوست بوده‌اند. اینجا _محل کارم_ تازه از سر خاک دختر برگشته‌اند. جوان بوده، مهربان و محبوب، رفیق، دختر کوچکه خانواده. طبیعی است که مجلس ختمش سنگین باشد. همان اندازه که گورستان خلوت خوب است و تسلی‌بخش، از گورستان شلوغ و پر از آدم _حتی لحظات پر از دردی که آدم‌ها پس از مواجهه با آن روایت می‌کنند_ استرس‌زا و مشوش‌کننده است. یک چیزهایی شنیدم و یک چیزهایی ناخودآگاه برایم مرور شد. به جز آن تسلیت گفتن امری بیهوده است. برای من هم تسلیت گفتن سخت است و هم تسلیت شنیدن. گفتنش که گفتم، به‌نظرم بیهوده است. و شنیدنش، دوست دارم در آن لحظات که کسی از کسانم را از دست داده‌ام، از آن خودم باشم فقط. حتی لازم نباشد لب از دهان باز کنم. از کجا که دیگران هم همین نیاز را نداشته باشند؟
إظهار الكل...
42
در راه خانه هستم. تاکسی از جایی رد شد که بوی کباب مشامم را پر کرد. دوست داشتم بگویم نگه دارید پیاده می‌شوم. و بعد همین گوشه جاده، کباب بزنم. بعدش دنیا تمام شود. پیاده نشدم. ولی انگار کن حوالی همین جاده و در همین بیابان‌ها رها شده‌ام. تکلیف هیچ چیزم معلوم نیست. معلوم که هست. ولی خودم توکل نمی‌کنم. که ماندن را انتخاب کنم. دلم می‌جوشد. شما نمی‌دانید و هیچ‌کس نمی‌داند که به‌جا می‌جوشد و هر راهی انتخاب کنم، یک جور باخت است. این هفته، هفته آخر دوره آزمایشی در محل کارم است. سه هفته رفته‌ام. یک هفته مانده. برای آن سه هفته هشت تومان برایم ریخته‌اند. تو بگو آب پاکی. چه می‌دانم لابد بقیه‌اش را با نتیجه حضورم در آن‌جا می‌ریزند. چند روز پیش با همکارم که گرافیست جوانی است و دانشجوی برق است صحبت کردم. گفتم چطور فکر می‌کنی؟ گفت پشت سرت که خیلی تعریفت را می‌کنند. می‌گویند باهوش و با دیسیپلین است. کارت هم که خوب است. به جز یک نفر که هیچ‌کس را دوست ندارد بقیه با بودنت اوکی‌اند. گفتم بروو. پس چرا رفتارشان چیز دیگری می‌گوید؟ گفت: «ادا». که مثلاً همین اول کار خیلی تحویل نگیرند. حالا هنوز هم معلوم نیست همکارم درست فکر کرده باشد. من هم معلوم نیست این رفت و آمد فرساینده را به جان بخرم. حتی مثل قبل از پذیرفته نشدن هم دردم نمی‌آید. چون مثل همیشه به خانه و خانواده برگشته‌ام و کوله‌باری از دردهای تازه با خودم دارم که مثلاً درد اینکه اینجا بگویند تو را نمی‌خواهیم، توی کوزه است.
إظهار الكل...
39
بات خراب شده. نمی‌ذاره جواب بدم.
إظهار الكل...
إظهار الكل...
نسبت من به با سالخوردگی همراه با اضطراب شدیدی است. احتمالاً برادرم اگر این سطرها را می‌خواند می‌گفت تو فکر می‌کنی از همه عاقل‌تری. از من بیشتر می‌فهمی. ولی این برمی‌گردد به همان نسبتی که با پیری دارم. وقتی پیرمردی را دیدم که در مترو سرگردان بود، نابود شدم. از نوع نگاهش از حرف‌های پس و پیشش و از زبان بسیار خشکش می‌شد فهمید آلزایمر دارد. چند قدمی با او رفتم. نه می‌دانستم کیست و نه می‌دانستم کجا می‌رود. دست آخر با یک بطری آب رهایش کردم. خودم می‌فهمم در یک چیزهایی افراط می‌کنم. حتی در مراقبت از مادرم یا میزان مسئولیتی که در قبالش حس می‌کنم. این افراط فقط در من نیست، در وجود برادرم هم هست. که زور من کمتر است. خیلی مهم است آدم چه گذشته‌ای داشته باشد. تمام آنچه هستیم و خواهیم بود وابسته به شرایط‌مان بوده. ما هیچ چیز به جز تجربه زیسته‌مان نیستیم. هرکس گفته گذشته‌ها گذشته به فکر آینده باش خوشحال و سرزنده باش، بیخود گفته.
إظهار الكل...
33
شاید روزی به این نتیجه برسم که امروز اشتباه می‌کنم. ولی بزرگترین اشتباهم رفتن به تهران بود. انقدر‌‌ که همه در گوشم خواندند تا کی می‌خواهی خانه‌نشین باشی. حالا در خانه‌نشین نبودنم چیز زیادی عایدم نشده. مادرم که تنها شد، درآمدم کمتر شد و صبح به صبح در شهری که پر از خفقان است از کنار مأموران سیاهپوش رد می‌شوم روسری‌ام را می‌کشم جلو. از سرکار که برمی‌گردم هیچ کس هیچ جا منتظرم نیست. در تنهایی مطلق و بی‌پولی روزگار می‌گذرانم. چه پیشرفت شگرفی. فقط و فقط و فقط به مادرم فکر می‌کنم و دوست دارم به عقب برگردم. من مسئول بودم. در برابرش. از اضطراب می‌خواهم بالا بیاورم. مدام. هرچند که زندگی من همیشه از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، بوده است. پیام ندهید دوستانم.
إظهار الكل...
58