🌈 مَهرُبا 🌈مهری هاشمی
بهار زندگی من(چاپ شده) عاشقت میکنم( چاپ شده) افسون سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیک تر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَهرُبا (در حال تایپ) گروه نظر و ایده رمان تو یه اتفاق خوبی https://t.me/joinchat/WM73S1lu2OIT2pkS
إظهار المزيد24 401
المشتركون
-4424 ساعات
-3697 أيام
+17830 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش.
دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید.
_بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید.
ستاره نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد.
_آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم.
مرد داد کشید.
_گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش.
دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟
چطور می گفت از پدرِ بچهاش فرار کرده است؟
نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود.
به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند.
_چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟
قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود!
ستاره برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود!
درست است...
اما آن ها هرگز سکس نداشتند!
ستاره باید وارثِ شهاب آریا را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند.
او ستاره را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد.
مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند.
شهاب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهیاش نیاز به یک پسر داشت.
اما ستاره وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند.
پس بدون آن که به شهاب بگوید فرار کرد.
چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید.
لگدی به پهلویش زد.
_نمیتونی اینجا بخوابی.
_اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم.
بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد.
_گمشو عفریته.
_حداقل یه کاپشن برای بچهام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات.
مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد!
ستاره چشم باز کرد و با دیدن شهاب که درست پشت ستاره ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید.
_مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟
به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید.
مرد روی زمین افتاد و شهاب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت.
_بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟
لگد دیگری به مرد زن و ستاره عقب عقب رفت.
شهاب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت!
خودش گفته بود اگر بچهات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم.
آرام عقب عقب رفت که فرار کند، شهاب پشتش به او بود و گویا که ستاره را نشناخته بود.
شهاب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید.
_خانم کجا میری؟ بیا واسه بچهات لباس بخرم.
سرجایش خشک شد.
چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟
چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری، دختر خودت است!
همان نوزادی که گفته بودی خفهاش میکنی اگر پسر نباشد!.
_بیاین خانم، رودروایسی نکنین.
به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد.
چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد.
_ستاره؟
دخترک به او پشت کرد که برود اما شهاب بازویش را گرفت.
_کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید، کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید.
_پرسیدم کدوم گوری بودی تو!
با سکوت ستاره نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد.
برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود.
ستاره با اشک فریاد کشید.
_این بچه ی توئه ! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفهاش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره شهاب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه.
به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد.
_فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچهمون رو بکشی ... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم.
با حیرت به ستاره نگاه کرد و لب زد.
_من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفهاش میکنم، من گه بخورم بخوام بچهام رو خفه کنم، چرت گفتم ستاره، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟
با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت.
_گریه نمیکنه شهاب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده!
شهاب نوزاد را از او گرفت و داد کشید.
_چند وقته هیچی نخورده؟
_چهار روزه، بچم مرد! بچم ... بچممم!
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
62900
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم!
در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره!
اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد:
- هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت
قلبم مثل جوجه به سینم میزد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت میافتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود!
هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد:
- جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم
و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود!
کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد میزدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من میچرخید که غریدم: چشماتو ببند
نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن!
جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام
-بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟
سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد:
-دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی
-صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا
-آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی
و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد:
-میگفتی؟!
آب دهنمو قورت دادم:
-خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره
باشه ببین آدم بدی به نظر نمیرسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری
با پایان جملم اسلحشو آورد پایین:
-پاشو درو قفل کن
سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد:
-در بالکنم ببند
در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش میخواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا
اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت:
-دختر خوبی باش
با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم:
-نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک میکنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه
خیره تو چشمام موند مردونه لب زد:
-نمیخوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم
تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت
قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم
یخ زدم دستشو پس زدم:
-نه نه ترو خدا نه
این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور میکنن اما نمیخوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب
خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد:
-به خدا به کسی چیزی نمیگم
کلافه چشماشو بست: نمیتونم اعتماد کنم
-پس چرا من باید اعتماد کنم؟
آروم غرید: چون مجبوری
و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد:
-جیکت در نمیاد
دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت.
دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید:
- هیشش بابات الان میشنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت میکردم ببین کاریت ندارم
حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد:
-دخترم؟ داری گریه میکنی بابا
دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم:
-چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم میدونی که
-ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمیرم ازینجا
هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم:
-خیلی عوضی
هیچی نگفت کنار تختم نشست:
-پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم
و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
https://t.me/+mcKhvGaMWXQyNWY8
https://t.me/+mcKhvGaMWXQyNWY8
29310
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟
تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمیکرد که این کارا رو نمیکردن!**
- بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن!
خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم:
-نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمیزاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟
مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج میکنی؟ خان روستای پایین میخوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمیکنیا لج نکن مادر
اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو میخوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو دستون موندم
مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو میبره
گریم گرفته بود: - چرا دارید زور میکنید سر سفره ی عقد میگم نه نمیخوا...
حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟
- تو بیجا میکنی نمیخوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری میندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات میکنه؟
هم دست خورده میشی هم از خونه رونده
با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار میکردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟
https://t.me/+QhLfJ6S4mF0yMDNk
تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم میکاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه
لبامو گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد:
- گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم...
https://t.me/+QhLfJ6S4mF0yMDNk
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)
@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده
17200
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟
بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود.
هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود.
- دلت اومد آخه؟
این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟
مادرش حقیقت را میگفت
مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود
مادری کرده بود
همسری کرده بود
اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ...
نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید
- هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته...
از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره!
-زنت؟
سارا مرده پسر...
کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟
زهرخندی میزند
- زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟
من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره
حرف هایش بی رحمانه بود
همانند کتک هایش
مشت و لگد هایش..
هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت...
- نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده...
از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد.
دخترک رفته بود؟
کجا؟
جایی را داشت مگر؟
او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش
اما حالا ...
چند دقیقه ای میگذرد
در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید..
خواهرش سوفی بود
تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد
- داداش مامان چی میگه؟
تو مانلی رو کتک زدی؟
دستشو شکستی؟
کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد
-اون لباس رو من بهش دادم.
من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی...مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده....
چیکار کردی تو داداش؟
چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟
دندان روی هم چفت میکند
- برمیگرده ...
جایی رو نداره بره ...
برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ...
خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود...
دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ...
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
❤ 1
65400
#پارت۴۱۴
#مهربا
#مهری_هاشمی
برق چشمهاش به چلچراغ تبدیل شد.
- همون دختر شیرینه؟
دیدمش مادر عین قند میمونه.
توصیف جذابی بود واسه دختری که همین دیروز کلی کتکم زده بود و من جز خشم و زبون درازی چیزی ازش ندیده بودم، با این حال واسه باور پذیر بودن این ماجرا لبخند زدم و گفتم:
- آره خود قنده.
- خب گفتی بهش؟ حرف زدی؟ اونم تو رو میخواد؟
سینهم رو ماساژ دادم و کلافه چند بار ته ریشم رو لمس کردم.
- نه نگفتم بهش، اول به مامان بگم میشناسیش که اخلاقای خاصی داره بعد به ترنج میگم.
فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت و این خیلی ترسناک بود.
اینکه سکوت کرد زیادی منو به هول و ولا مینداخت.
با عجله دستم رو دور شونهش حلقه کردم و حین فشردنش به خودم گفتم:
- دور سرت بگردم بین خودمون بمونه ها... نری جلو مامان بگی میشناسیش که بفهمه قبل اون به تو گفتم، آتیش میگیره.
- نه خیالت راحت مادر.
- وای پوراندخت تو وقتی میگی خیالت راحت من تنم میلرزه، نفهمه کسی سیمین با خاک یکسانم میکنه ها.
تکونی به تنش داد و با حرص گفت:
- برو اونور ببینم گفتم نمیگم دیگه، پسرِ منم چشم بازارو کور کرده عروس آورده واسم فقط فیسو افادهش مونده برامون.
برو اونور برم یه اسفند واسه هونامم دود کنم.
ازم جدا شد و من فقط نگاهش کردم،
ازم که دور شد دست به کمر پوف بلندی کشیدم، خوب میدونستم این داستان اینجا ختم نمیشد.
❤ 33👍 3
93660
Repost from 🌈 مَهرُبا 🌈مهری هاشمی
پسره از دوست پسر خواهرش، خوشش نمیاد اما چرا؟
وقتی نام هنری را به زبان آورد، تنفر را در نگاهش دید، میدانست چرا اما نمیخواست به دلایل او فکر کند. دلایل یا... علایق نامتعارفش!
-دوسش داری؟
با همان لحنی که دین چند دقیقه پیش به کار برده بود، طعنه زد: مشخص نیست؟
دین لب هایش را بهم فشرد و ادامه داد: اما نباید داشته باشی! فراموش کردی چی بینمون بوده؟ نیمه شب های هیجان انگیز و پرحرارتمون رو چی؟
رنگ از چهرهی دختر پرید. بله فراموش کرده بود، سال هاست که آن خاطره را از ذهنش پاک کرده بود، همه چیز را به جز اذیت و آزارهای کلامی دین!
دین... برادرش بود!
👍 1
29220
Repost from N/a
.
-کدوم بی شعوری فردای شب حجلهش میاد مدرسه آخه!؟
دخترک از شدت درد رسما به گریه افتاده بود.
-من !
لادن پوفی کشید.
-وا کن در و ببینم. نمیری اون تو! خونریزیت زیاده؟
به سیل خون زیر پایش نگاهی انداخت.
-خیلی زیاد. نواربهداشتی میخوام یه عالم لادن!
لادن بیتوجه غر زد.
-شوهرت چه طوری گذاشت بیای از خونه بیرون با این وضعیت؟ الانم مثل شمر نشسته تو ماشین جلوی در.
-خبر نداشت اومدم. زنگ زدم گفتم حالم بده باورش نمیشد. به خدا زنده زنده پوستم و میکنه .
لادن صدایش را پایینتر آورد.
ولی شوهرت چه ماشینه باکلاسی داره، مهان! گفتی چیکارهست؟
با صورت از درد جمع شده جواب داد.
-وکیله !
-شوهرت خرپوله، مهان؟
صورتش را به در سرویس بهداشتی مدرسه چسباند.
_خفه خون بگیر لادن! بذار همه فکر کنن بابامه!
-چرا؟ میترسی اخراجت کنن؟ آخه شوهر به این باکلاسی و خرپولی درس و میخوای چیکار دیوونه! برو عشق و حال...
دخترک از درد روی شکم خم شد .
-آی من دارم میمیرم چی میگی تو!
لادن بیمقدمه در سرویس را تا انتها گشود و با دیدن حجم خون روی زمین هینی کشید.
-خاک بر سرم. زن شدن این همه خون و خونریزی داره؟ من بمیرمم شوهر نمیکنم.
با غصه به صورت تنها رفیق و همرازش نگاه کرد.
-دارم از درد میمیرم، لادن.
دخترک با حس چندش داخل رفت و در حالی که سعی میکرد پایش را روی خون نگذارد غر غر کرد.
-خاک بر سرت! کی فردای شبی که زن شده پا میشه میاد مدرسه؟
-امتحان داشتیم ! من باید درس بخونم برم دانشگاه. امیر حسین وکیله اونوقت من که زنشم هنوز دیپلمم ندارم.
-چند تا نوار بهداشتی میذاشتی مانتوت کثیف نشه .
در حالی که تکیهاش را به لادن میداد نالید:
-همبنم با بدبختی از دفتر گرفتم
-الان با این حالت چطوری میخوای از جلوی دفتر رد شی ؟ ایمانی تیزه...نگات کنه میفهمه این رنگ و روی پریده از پریود ...
حرف لادن به پایان نرسیده صدای ناظم بد عنق مدرسه آه از نهاد هر دو نفرشان درآورد.
-اینجا چه خبره، دخترا!؟
دخترک مثل برق سرش را بالا گرفت.
-پریود شدم خانم ایمانی. اومدن دنبالم.
لادن بدتر از خودش هول شده بود.
-باباش اومده دنبالش به خدا. جلوی در تو ماشینه!
چپ چپ نگاه کردنش به لادن فایدهای نداشت. کار از کار گذشته بود.
-توالت و به گند کشیدی. این همه خونریزی تو هر ماه داری صداقت؟ پس چطور هرماه حالت بد نمیشد.
گفت و جلو آمد و از بازوی دخترک چسبید و با سر به لادن اشاره کرد.
-برو بگو بابای صداقت بیاد داخل ببینم دخترش و دکتر برده برای این مشکلش یا نه؟
لادن ناچار دوان دوان بیرون دوید.
-خانم ایمانی توروخدا. از بابام خجالت میکشم خانم. میشه هیچی بهش نگید؟
-بیا حرف نباشه. اینجوری که نمیشه. این یه مسالهی طبیعیه.
التماس فایده نداشت. کمی بعد امیر حسین کت شلوار پوش با اخمهای در هم کشیده مقابل در دفتر با چشمهایش خط و نشان میکشید. امروز دادگاه داشت.
-آقای صداقت مهان رو دکتر بردید برای این مشکل؟
نگاه هاج و واج امیر حسین هنوز به مهان رنگ پریدهای بود که با نگاهش التماس میکرد.
-مشکات هستم سرکار خانم.
دخترک مثل یخ وسط چلهی تابستان وا رفت. حتما اخراجش میکردند آن وقت خانه نشین میشد و مادر امیر حسین به آرزویش میرسید.
ایمانی با بهت به مهان نگاه کرد:
-مگه نگفتی پدرت اومده دنبالت؟
امیر حسین هیستریک خندید.
-گفتی پدرتم!؟
پرسید و جلو آمد و بازوی دخترک را کشید. نمیدانست دخترک احمق چه در آبمیوهی دیشبش ریخته که بعد از خوردنش نتوانسته بود مانع حس مردانهاش باشد و وقتی به خودش آمده بود که کار از کار دخترک گذشته بود.
-نیستید؟
امیر حسین بیتوجه به دخترک تشر زد.
-غلط خودت و کردی فرار کردی اومدی مدرسه معرکه گرفتی؟فکر کردی دیگه دستم بهت نمیرسه بیشعور؟
دخترک ترسیده و آرام ناله میکرد:
-غلط کردم، امیر حسین.
امیر حسین بیتوجه بازویش را فشرد و خطاب به ناظم پرسید.
-مشکلش چیه، خانم؟
لادن بلبل زبانی کرد:
-خب از دیشب خونریزی داره، آقا وکیل! خیلی درد کشیده. شمام انگار نه انگار.
دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را در خودش بکشد. نمیدانست کجا گناه کرده بود که حالا باید به عنوان تاوان وسط دبیرستان دخترانه داستان همبستری ناخواستهاش با زن کم سن و سال احمقش را از زبان یک دختر بچه میشنید.
-برسیم خونه روزگارت و سیاه میکنم، مهان! یه کار میکنم از سایهی شوهرت هم بترسی به جای اینکه واسه بغلش خوابیدن گند و گه تو غذاش بریزی و گیجش کنی!
ایمانی ناباورانه بازوی لادن را کشید:
-این آقا چه نسبتی با صداقت داره مگه؟
امیر حسین در حالی که مهان رنگ پریده را سمت در میکشید زودتر از لادن جواب ایمانی را فریاد کشید.
-شوهرشم! خانم صداقت هم از فردا دیگه مدرسه نمیاد! خودم میام پروندهش و میگیرم.
https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk
https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk
پارت واقعی رمان. کپی ممنوع❌
27410
Repost from N/a
_ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید
صف بکشید لطفا
نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم
مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه
دخترک وحشت زده هق زد
درد شکمش کم بود که ماما هم میترساندش
یکی از دانشجوهای مامایی پرسید
_ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟
_ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه
چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینهی بیمارستان سزارین انجام نمیدن
ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت
_ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟
بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه
اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه
آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد
شوهرش؟
شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود!
بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران
حالا او کجا بود؟
در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران
بی توجه میانِ گریه التماس کرد
_ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم
ماما وارد اتاق شد
با اخم و بی حوصله
_ چه بی حسی دخترجون؟
باید جون داشته باشی زور بزنی
حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟
آذین بی جان پچ زد
_ کمرم داره میشکنه
_ چندسالته؟
_ شونزده
انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد
_ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش
این بچهست تحمل نداره
آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد
_ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای
دخترک با درد هق زد
_ خیلی درد داره
_ زور بزن گل دختر
یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین
ریز هق زد
ناز و عشوه؟
هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک
_ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم
آذین با غم گریه کرد
_ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام
کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد
زن از حرف هایش هیچی نمیفهمید
آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد
_ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم
آذین ترسیده هق زد
_ منو میکشه
_ زنگ نزنی از خونریزی میمیری!
😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما.......
پارتش کامل موجوده تو کانال🔞
دو پارت بعد👇
با خشم رو به منشی دستور داد
_ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن
اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده
با خودم تماس بگیرن
من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت
منشی مضطرب جواب داد
_ چشم رئیس
هم زمان موبایلش به صدا درآمد
به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد
دخترکِ مزاحم
تماس را وصل کرد
_ چی میگی آذی؟
نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟!
اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم!
صدای زن غریبه بود
_ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم
پیمان اخم کرد
بیمارستان چرا؟
باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟
با پوزخند سمتِ آسانسور رفت
_ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه
خودشو به موش مردگی نزنه
زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد
_ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟
امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم
اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیکتر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم
تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرامبخش بگیر ، امشب و دووم بیاری!
درس خوبی داده بود
دلش نمیخواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید
خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید
_ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم
خانمتون دارن وضع حمل میکنن
لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه
اگر بودجهاشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره
پیمان پوزخند زد
بودجه؟
او نمیدانست بودجهی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین میشود؟
با خباثت پچ زد
_ بودجهاشو ندارم خانم ، بذارید بمیره!
هم خودش ، هم تولهی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد!
آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد
نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه میشود!
که پزشکِ زنان دلش میسوزد و به هزینهی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل میکند ، مادر و فرزند زنده میمانند و بعد از سه سال ورق برمیگردد!!
که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش میرسید
آذین برمیگردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچهاش!
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
👍 1
15910
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.