cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ިܩߊ‌ܔ ܣߊ‌ܨ ܟܿߊ‌ص😍

به کانال رمان های عاشقانه داستان های واقعی از زندگی خوش امدین ❤🌹

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
313
المشتركون
-324 ساعات
-57 أيام
-1530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.14 KB
5
#عابر_بی_سایه_20 بغض داشت. _ دلی اینا رو تو نمیشناسی میکشنت به خدا میکشنت. _ مملکت قانون داره پام برسه تهران قسم میخورم همه این شهر رو نابود کنم. _ نمیزارن پات برسه اگرم بری اون ور دنیا اصلا بشی یه نقطه تو خاور دور پیدات میکنن دلی به خانوادت رحم کن آتیش کینه اینا دامن اونا رو هم میگیره. آراز مداخله کرد. _ بس کن سوشا تو حالت هنوز بده هذیون میگی. سوشا فریاد زد. _ خودت میدونی هذیون نیست. به صورت عجیبی يك دفعه آرام شد روی زمین در مقابل پای آراز زانو زد التماس میکرد سوشا به آراز التماس میکرد!!! _ التماست میکنم باهاش ازدواج کن تو بزرگترین خان اینجایی زن تو حکم ناموس همشون رو داره این جوری تو امنیته. این قدر التماس کرد و ضجه زد که از حال رفت!!! قصه سوشا را شاینا ی همیشه ساکت برایم گفت چه قدر درد کشیده بود چه قدر تحقیر شده بود! سوشا بیمار بود مدت طولانی پروسه درمانش را رها کرده بود! با شنیدن چند بار اقدام به خودکشی اش دلم برایش به درد آمد کاش زودتر میفهمیدم و کمکش میکردم کاش اجازه نمیدادم حالش وخیم تر شود لعنت به من که مجبورش کردم به اين شهر لعنتی بیاید من به اجبار اینجا نگهش داشته بودم... حق با سوشا بود آن شب حتی نتوانستیم از شهر خارج شویم تمام شهر بوی کینه و انتقام میداد آراز کلافه بود و نمیتوانست شکستش را بپذیرد مادرم مدام تماس میگرفت و من با هزار دروغ رنگارنگ او را برای بیشتر ماندنم قانع میکردم سوشا حالش مصاعد نبود چند بار تشنج کرده بود و با كمك تزریق آرام بخش میخوابید همهمه و آتش بزرگی در شهر به پا شده بود خانه غرق تشویش و ماتم بود تب شدید داشت قبل از اينکه آرام بخش اثر کند و بخواب برود دستم را گرفت و نالید؟ _دلی منو میبخشی؟ اینقدر رنجور و قابل ترحم شده بود که همه وجودم برایش منقلب شده بود سوشا بیمار بود درست مثل يك بیمار سرطانی که از درد به در و دیوار خود را میزند و ناله سر میدهد او هم روحش دچار يك سرطان حاد شده بود مهجوریت او به قدری بود که اگر کسی را هم میکشت بعد از چند ساعت حتی نمیتوانست کارش را به یاد بیاورد. نمیدانم آن لحظات چرا حس کردم هنوز ته قلبم جایی برای دوست داشتنش باقی مانده است. _ تو حالت خوب نیست سوشا آروم باش همه چی درست ميشه. _ بهم قول بده مواظب خودت هستی تو باید زن آراز شی دلی من عاشقتم نمیخوام خار کف پات بره، عاشقتم فقط باور کن عاشقتم. باور کردم و سوشا دوباره به خواب رفت.... سکوت خوفناکی خانه را فراگرفته بود از در اتاق ماندن کلافه شده بودم این روزها مدام حس میکردم ریه هایم خالی از اکسیژن است حس خفقان هم پایان ناپذیرنبود گوشه ایوان نشستم و زانوهایم را بغل کردم چند دقیقه بعد هم شاینا به من پیوست او هم حال خوشی نداشت به دیوار تکیه زد سیگاری روشن کرد که بوی عجیبی داشت مدام بینی اش را بالا میکشید همین طور که به رو به رو خیره شده بود گفت: _سوشا خیلی دوستت داره. زهر خندی زدم. _ این دوست داشتن چی واسم داشت؟! شانه بالا انداخت و پك عمیقی به سیگارش زد و انگار با تمام وجود دود را بلعید. _ هیچ کس تا حالا منو دوست نداشته. دلم برایش قدری سوخت. _ چی تو سیگارته؟ خیلی راحت گفت: _علف. با تعجب گفتم: _نه... خندید و بعد بغض کرد. _ درد میکنه . _ کجات؟ _ زندگیم، هميشه درد میکرد این طوری دردش آروم ميشه. این خواهر و برادر نابود شده بودند هر کدام به نوعی... _شاینا این راهش نیست انگار حرف هایم را نمیشنید و تنها حرف خودش را میزد. _ سوشا رو میکشن میدونی چه طوری؟ _ خواهش میکنم اینو نگو. _ سوشا رو با نابود کردن تو میکشن اول به قول خودشون بی ناموست میکنن بعد میکشنت. الان شنیدم جاسوس های داییم خبر آوردن نقششون اینه ! اصلا دنبال سوشا نیستن میخوان کاری کنن که خود کشی کنه. وحشت در جای جای وجودم رسوخ کرد حس میکردم در جزیره آدم خوارها گرفتار شده ام! بدون هیچ حرفی از جایم بلند شدم و سمت سالن اصلی خانه که جلسه بر پا بود دویدم بدون در زدن در را گشودم . ادامه دارد...
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_19 به سینه اش کوبیدم فریاد میزدم از اتاق خارج شود تمام حرصم را با مشت به سینه اش میکوبیدم ایستاده بود و فقط میگریست . _ دلی باور کن مست بودم باور کن دیگه دوسش ندارم دلی منو ببخش من کثافت رو ببخش. سمتم که آمد ناخداگاه فریاد كمك كمك سر دادم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که آراز و چند تن از مردهایش وارد اتاق شدند میلرزیدم و پشت ستون اتاق پناه گرفته بودم آراز فریاد زد. _ مگه نگفتم اینجا نیا دیگه پسر برو آماده شو باید بری کم کم. سوشا مظلومانه در حالی که به من مینگریست گفت: _ هیچ جا نمیرم راه فراری نیست اونا همه جا الان آدم گذاشتند. دل آرام امنیت نداره اونا تاوان ناموس رو با ناموس میگیرن . روی زانو به زمین افتاد و سرش را میان دستانش فشرد با گریه همه دردش را هجی کرد. _ رژین مرد من باید تاوان بدم نه دل آرام. آراز کنارش روی زمین زانو زد و به مردانش دستور داد اتاق را ترك کنند دست روی شانه سوشا گذاشت. _ بلند شو دایی بلند شو و نزار باز احساساتت واست تصمیم اشتباه بگیره باید جون خودت و نامزدت رو نجات بدی مثل کوه خودم پشتتم. از این لحن و برخورد حیرت زده بودم!!! سوشا هنوز اشك هایش تمام نشده بود. _ دل آرام رو نجات بده فقط همین. _ نجاتش میدم صحیح و سالم میسپارمش دست پدر مادرش. _ من خیلی حیووونم خیلی . _نه تو فقط حالت خوب نیست خیلی ساله نمیخوای این حال ناخوشت رو درمون کنی پسر. _ تو واسه خاطر من از رژین گذشتی؟ _من عاشقش نبودم دایی. سوشا صدایش عصبی شده بود. _ ولی اون بودا! چون تو نایب خان بودی چون تو بهتر بودی چون همه چیزهای خوب مال تو بود حتی رژین. _ بزار کنار این قصه تلخ و کهنه رو. _ چرا شب عروسی نیومدی؟ _ چند بار بگم من عاشق رژین نبودم!! _ پا پس کشیدی که مال من بشه ؟ که باز فداکاریت رو به رخم بکشی؟ _ حقش بود با مردی باشه که عاشقشه ولی من رو نخواست!! اگه تو ولش نکرده بودی نمیدادنش به يك پیرمرد دم مرگ. آراز کلافه بود دستش را روی شقیقه اش گذاشت و پوفی کشید. _ اون تمام خواسته اش این بود که زن خان باشه واسش فرق نداشت اون خان من باشم یا یه پیرمرد ۸۰ ساله محض رضای خدا اینبار اینو تو کله ات فرو کن اون دختر خودش خواست زن اون بشه بیشتر از این خودتو نابود نکن. سوشا به سختی از جایش بلند شد نگاه پر از حسرتی به من انداخت انگار در حال به خاك سپردن همه رویاها و آرزوهایش بود به من مینگریست و آراز را مخاطب قرار داده بود. _ تو به خاطر من با رژین ازدواج نکردی این بار هم به خاطر من با دل آرام ازدواج کن. من و آراز هم زمان چشم هایمان پر از خشم و تحیر شد فریاد کشیدم . _ منو قاطی کثافت کاریا خودت و این شهر آشغالت نکن. ادامه دارد...
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_17 پشت هر کلمه اش دیوار محکمی از صلابت و رنگ صداقت بود... در اتاق كوچك این قدر راه رفتم و ساعت را نگاه کردم که سرگیجه گرفتم از نگاه کردن به پنجره و انتظار بی حاصل خسته شده بودم هميشه در مواقع استرس دهانم به شدت خشك میشد در تمام زندگی ام هیچ وقت بحران خاصی را تجربه نکرده بودم من يك دختر معمولی از هر لحاظ ! با خانواده و زندگی و سطح اجتماعی کاملا نرمال بودم حتی هیجانات و اتفاق های درون قلبم هم کاملا يك روند و معمولی بود نه اهل به شدت شاد شدن بودم نه اسیر غم وغصه شدن من واقعا دل آرام بودم! اما آن شب همه وجودم گواه يك رخداد فرای همه سالهای زندگی ام را میداد... روی تخت نشستم و بالش کوچك را بغل کردم چشمانم را بستم: ( خدایا اتفاق بدی واسه سوشا نیوفته) صدای چند ضربه آرام به در مرا خوشحال میکند در را باز میکنم چهره خسته و نفس نفس زدنش مرا میترساند!!! _ خواب بودی؟ _نه نه» چی شد؟ _ پیداش کردم فقط یکم زیادی خورده حالش خوب نیست تقریبا بیهوشه. _وای یعنی چی اين؟ کلافه سر تکان داد. _یعنی اين که مسته خانوم و شما باید مواظبش باشی شب خوش. راهش را گرفتن و رفتن انگار تنها هنر این مرد بود هول شدم چند قدم که رفت هراسان گفتم: _وایسا. در جایش ایستاد ولی بر نگشت: _ ازت ممنونم... دستش را بالا آورد و تکان داد معنی اش خواهش میکنم بود یا خفه شو ؟! هرچه بود او رفت و من هم سمت اتاق سوشا دویدم رقت انگیز بود! بوی الکل و عرق تن مردانه ترکیبت منفوری ساخته بود سوشا با ظاهری داغون و پریشان روی تخت شبیه مرده ها افتاده بود کنارش نشستم کفش هایش را در آوردم و دکمه های پیراهن خیسش را به سختی گشودم چند قطره خون روی پیراهنش توجهم را جلب کرد چراغ اصلی اتاق را روشن کردم روی ساق دست ها و سینه اش خراش هایی شبیه چنگ بود به گردنش که نزديك شدم غلتی زد و دستم را محکم گرفت و ناله کرد؛ دهان آغشته از بوی الکلش با هجی آن نام چنان نفرتی در دلم کاشت که دلم آکنده از نخواستنش شدا!! -رژین، رژینِ من. دستم را کشیدم حسادت های زنانه قلبم را به درد آورده بود!! فکرش هم محال بود! سوشا دربست مال من بود! حق من بود! کسی که همه این مدت با خیال اینکه همیشه و تا ابد فقط مرا میخواهد سرافراز بودم سوشا همه غرور زنانه من بود نه ! حتما این نام زاییده ذهن مست و مدهوشش است!! اما چرا؟! چرا تا این حد نوشیده است؟ حتما از غم قهر من... و ما زن ها گاه چه قدر احمق میشویم و چه قدر ماهرانه خودمان را فریب میدهیم!! حالا که نام يك زن دیگر را آورده بود چه قدر نسبت به داشتنش با همه نخواستنم مصمم شده بودم! میخواستمش ! دلخور بودم اما سوشا مال من بود شش دانگ مال خودم کنارش دراز کشیدم اشك هایم از عشق است یا ترس پیدا شدن رقیب؟ بوسیدمش بغلش کردم. _ سوشا تو فقط عاشق منی مگه نه؟ جواب نداد غرق خواب بود؛ همین که کنارم است فعلا کافی است پلکهایم سنگین شده است سرزمین خواب مرا محصور میکند... با صدای گلوله و فریاد از خواب میپرم میدانم که چند ساعتی حداقل خواب بوده ام اما سوشا هنوز شبیه مرده هاست!! هراسان سمت پنجره رفتم چند مرد با لباس محلی در وسط باغ مسلح ایستاده اند یکی از یکی وحشتناك تر... یکی از آن ها مدام اسم سردار خان را فریاد میزند وحشت قدرت تلکم را از من گرفته است. _ هی سردار خان! بیا ناموسمونو پس بده. چند دقیقه ای طول نمیکشد که همه اهل خانه به حیاط می آیند سردار خان با نگرانی فریاد میزند: ادامه دارد...
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_18 _ ها چیه بوژان ؟؟؟ قشون کشی واسه چیه؟یادت رفته خان توی این خانه است مرد؟ مرد محکم بر سرش کوبید. _ ای خاك به غیرت من و خانی که توی خونش دزد ناموس رو زنده نگه میداره. _ د بیاریدش خونش حلاله بعد خون خارُم کشتمش با همین دستهای خودم کشتم خارِ بی گنامو . مرد بر سرش میکوبید و های های گریه سر میداد اینبار نوبت نطق مرد دیگر بود! _ سردار خان کجا قایمش کردین؟ ناموس پدرم رو لکه دار کرد امانت و زن بوآم بود نمیگذرم از این رسوایی همین جا خونش رو میریزم . اینبار صدای گلوله ای دیگر تنم را لرزاند! صدا از ایوان آراز بود سرم را چرخاندم تفنگ به دست جلوی ایوان ایستاده بود تیر هوایی در این شهر معنای فلسفی مفصلی داشت! خدایا اینجا کجاست؟ تگزاس ؟ در قرن ۲۱ باور وجود همچین جایی شاید برای من و خیلی ها محال بود!!! همه سکوت کرده بودند بالاخره خشم در وجود ریلکس وبی تفاوت آراز دیده شد!! _ خیلی شیر شدی بوژان؟ تو خونه من اسلحه کشیدی؟ جمشید تو چه زری نشخوار کردی؟ هر دو سر به زیر انداخته بودند بوژان میان گریه مرئیه سر داد: _ آقا کشتم خارمو کشتم دیشب بالاخره خواهر زادت زهر شو به ما زد سیاه پوشمون کرد. جمشید سر تاسف تکان داد . _ زن بوآی خدا بیامرزم رو بی ناموس کرد این خواهر زاده بی غیرتت خان. پاهایم سست شده بود تنم میلرزید با شنیدن آن جملات !!! صدای آراز محکم تر از قبل است. _ یادتون رفته این قبیله قانون داره و من خود قانونم ؟ فرقی نداره کی قانون بشکنه چه شما چه خواهر زادم ولی اول باید همه چی ثابت شه بوژان تو غلط کردی سر خود خون ریختی اگه سوشا دست درازی کرده گناه اون دختر چی بود؟ غلط بعدیتون با اسلحه توی خونه من اومدنه گورتونو گم کنین با بزرگ های شهر شورا میزاریم و حکم صادر میکنیم . دیگر هیچ برایم مهم نبود و ادامه حرفهایشان را نشنیدم روی زانو به زمین افتادم بغض راه نفسم را بسته بود به سوشای غرق خواب خیره ماندم نه محال است ! يك سو تفاهم است ! سوشای من و این حرفها؟!!! ولی خدایا؟! نام رژینی که مدام تکرار میکرد خون روی پیراهنش ؟! جای چنگهای يك زن روی تنش، جهنم کجاست؟! جایی که همه باورت در عرض يك شب به لجن کشیده میشود؟!! در عرض يك شب فهمیدم دریای عشق و اقبالی که خودم را در آن غرق میدیدم سرابی بیش نبود! سوشا به حال و هوش آمده است باور آنچه که در مستی مرتکب شده است برای خودش محال است سر بر دیوار میکوبد عربده میکشد من چون مجسمه ای صامت و بی حرکت با چشمان کاسه خون فقط به او خیره شده ام... همه اهل خانه شماتتش میکنند. سردار خان آب دهانش را به علامت لعنت روی زمین انداخت مادر بزرگ به سینه میکوبد حلیمه زهر خند میزند و کنایه بار میکند یاشار سرزنشی نمانده که به زبان نیاورده باشد! اما آراز به دیوار تکیه زده است و در میان این جمع تنها کسی است که متوجه درد و بدبختی من شده است نگاهش مملو از ترحم و نگرانی است ... سوشا مرا نمیبیند! نمیبیند که چنین در سوگ کشته شدن رژینش بر سر میکوبد وهق هق سر میدهد! قاتل تو دیشب هم زمان دو زن بیگناه را کشتی من هم مرده بودم! از زنده بودن در مقابل خودم هم شرم داشتم! من تمام غرورم را باخته بودم ... باید میرفتم باید آخرین جرعه های غرورم را سر میکشیدم و نجات میدادم! به زانوان سستم حکم ایستایی دادم کسی مرا نمیدید! برای کسی مهم نبودم...چمدانم را بسته و طول راهرو را به قصد خروج طی میکردم . صدای خاص و خش دارش در گوشم طنین انداز میشود. _ کجا خانوم؟ توان جواب دادن ندارم راهم را میگیرم و میروم. _ جایی نمیتونی بری! به محض اینکه پاتو از اینجا بیرون بزاری تقاص کار سوشا رو با خون تو میدن. سعی میکنم مشت های گره شده ام قدری از خشمم را بکاهد! _ اینجا چه جهنمیه؟ شماها همه حیوونید... عصبی نمیشود چند قدم به من نزديك میشود عطرش تند است رو بر میگردانم صدای نفس های تندش آزارم میدهد . _آره درست فهمیدی خانوم اینجا قانونش قانون جنگله جون انسان ها از يك سنت و رسم کهنه صد سال پیش هم بی ارزش تره توامانتی اگه سوشا امانت دار خوبی نیست من نمیتونم فردا به خانوادت پاسخ گوی دلیل مرگت باشم دووم بیار توی این جهنم جفتتون رو تا شب راهی میکنم ،سوشا از مرز میره اونور دنیا تو هم میری سر خونه زندگیت ولی تا شب صبر کن. اصلا آن زمان دلیل این که بی چون و چرا حرفها و قول هایش را باور داشتم را نمیدانستم، نمیدانستم؟! بی صدا به اتاقم برگشتم ته مانده شخصیت پایمال شده ام اجازه بار دیگر گریه سرایی نمیداد سوشا به سراغم آمد جیغ کشیدم به سینه اش کوبیدم فریاد میزدم از اتاق خارج شود تمام حرصم را با مشت به سینه اش میکوبیدم ایستاده بود و فقط میگریست . ادامه دارد...
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_16 هوا گرگ و میش است صدای پارس سگ ها يك لحظه ام قطع نمیشود آرام امشب چه قدر نا آرام است. کم کم به این نتیجه رسیدم انتظار و دست روی دست گذاشتن بی فایده است اما همه اهل خانه خواب بودند و من باید به چه کسی درد امشبم را میگفتم؟! دلم نمی آمد پدر بزرگ و مادر بزرگ تازه داغدیده را نگران کنم شالم را برداشتم و روی شانه ام انداختم هوای آخر تابستان با پاییز گاهی فرقی ندارد به حیاط رفتم حتی نگهبان ها و خدمه هم خواب بودند سمت یکی از اتاق های نگهبانی رفتم و چند ضربه به در زدم کسی جواب نداد همین که برگشتم سگ گنده و سیاهی جلوی پایم دوید و پارس کرد جای شکرش باقی بود که غلاده داشت ونمیتوانست جلو تر بیاید جیغ کوتاهی کشیدم عقب رفتم از ترس کم مانده بود سکته کنم سریع سمت ساختمان برگشتم نور کمرنگ همان ایوان توجهم را جلب کرد ؛ سرم را که بالا آوردم متوجه شدم در ایوان روی صندلی نشسته است و سیگار میکشد. باور اينکه از دیدنش خوشحال شدم برای خودم هم عجیب بودا! شاید تنها بیدارِ این خانه غرق خواب بتواند کمکم کند!! چه اهمیت دارد که اين بیدار آراز و کسی که سوشا از او متنفر است باشد! متوجه حضورم شده بود نزديك تر که رفتم و دست تکان دادم باز همان صدا و لحن بی تفاوت: _سگه هاره نصف شب حوصله ت سر رفته دنبال تفریحی بهتر از بازی با سگ ها. باش لبخند اجباری زدم و گفتم: _ میشه بیاید پایین؟ يك پك عمیق به سیگارش زد و بی تفاوت تر گفت: _ واسه چی باید بیام؟ ( خدا لعنتت کنه سوشا که منو مجبور به التماس به این آدم میکنی) _باید باهاتون حرف بزنم. _ تو کارم داری پس بیا بالا ( اوه چه قدر خود برتربین ) به خاطر سوشا باید کوتاه می آمدم از پله ها بالا رفتم و به ایوانش رسیدم سیگار برگ هیولایش حالا حالاها قصد تمام شدن نداشت!! همان طور بی تفاوت نشسته بود . _به کمکتون احتیاج دارم. باز هم برای هم صحبتی سربر نگرداند. _ چه کمکی ؟ کمی نزديك تر شدم. _ الان همه خوابند فقط چون شما بیداری مزاحم شدم . _ ميشه طفره نری خانوم؟ رك بود ،رك و ریلکس! _ سوشا نیومده از عصری گم شده بالاخره برگشت سریع و با نگاهی نگران . _ گم شده؟! _ بله متاسفانه. از جایش بلند شد و بالاخره از سیگارش دل کند و زیر پا لهش کرد. _ ولی عصر به راننده گفته میره تا شهر کاری داره و فردا صبح میاد. _ به من اینو نگفته! با نگرانی پرسید: _زنگ زدی بهش؟ _آره هزار بار اما جواب نمیده. با سر انگشت شقیقه هایش را فشرد و چشمانش را محکم بست نگران تر شده بودم و با دلهره پرسیدم: _یعنی اتفاقی براش افتاده؟ _ کاش امروز تنهاش نمیزاشتی. منظورش را نمیفهمیدم ! به او حق نمیدادم چرا که او شاهد بود سوشا در حال کشتن من بود. _کجا ميشه پیداش کنیم؟ _ شما برو اتاقت و منتظر بمون من پیداش میکنم. _ منم باهاتون میام. _ من خودمم نمیدونم کجا میخوام برم دنبالش. _ خوب هرجا رفتین منم میام. _ ميشه الان بری تا بتونم فکر کنم؟ قول میدم پیداش کنم. قول داد! نمیدانم چرا تا این حد قول این مرد برایم حجت بود؟! نشناخته به حرفهایش ایمان داشتم! ادامه دارد...
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_15 خدا میداند که همیشه از تجسس و فطضولی در حریم شخصی يك فرد بیش از حد متنفر بودم ولی نمیدانم چرا به دیوار تکیه دادم و از گوشه شیشه به داخل اتاق سرك کشیدم از شرم نزديك بود من هم فریاد بزنم! زن برهنه بود و روی تخت روی شکم دراز کشیده بود و با عشوه تمام ناله میکرد صدای آراز را میشنیدم اما نسبت به او دید نداشتم سریع به دیوار تکیه دادم و دستم را روی چشمانم گذاشتم وای خدا جونم منو ببخش صدایشان را کامل میشنیدم و حس بدی داشتم زن چنان با عشوه و حالت چندشی نامش را صدا میزد که خنده ام میگرفت من واقعا يك هزارم او هم لوندی بلد نبودم!!! صدای آراز توجهم را به خود جلب کرد انگار کارشان تمام شده بود باز سرك کشیدم اینبار آراز هم در دیدم بود و خدا را شکر لباس زیرش را پوشیده بود و در حال پوشیدن شلوارش بود اندام مردانه و بی نهایت قوی داشت زن هنوز برهنه روی تخت با حرکات زشتی دلبری میکرد زن زیبایی بود موهایش را بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت و معلوم بود دلباخته آراز خان است ولی دریغ از ذره ای توجه و احساس در این مرد! کارش تمام شده بود و دیگر زن را نگاه هم نمیکرد. _ پاشو لباستو بپوش گفتم برسوننت هتل فردا هم بلیطت رو اوکی کردم. زن با ناز و ناراحتی گفت: _ تا رفتنم چرا برم هتل؟ اینجا میمونم. _فعلا یادم نرفته يك روز تاخیر داشتی بیشتر از این رو مخم نرو و مطمئن باش میفهمم این يك روز سرت تو کدوم آخوری گرم بوده . ( پس تلفنی با همین زنه حرف میزد که میگفت دیر کردی!!) زن از جایش بلند شد و هنرمندانه آراز را از پشت بغل کرد. _ جونی من کجا رو دارم آخه تو که آمار ثانیه به ثانیه ام رو بهت میدن. آراز برگشت و انگشتش را به حالت خط و نشان در مقابلش گرفت. _ویدا هرز بپری میندازمت جلو سگ هام تیکه تیکه ات کنن. _ خیلی نامردی ۶ ساله بی هیچ توقعی هر موقع خواستی واست سنگ تموم گذاشتم هرجای دنیا که شده ۶ ساله من جرات نکردم از کنار یه گربه نر حتی رد بشم اینه مزدم؟ _ خفه شو بابا پولشو گرفتی این قدر پات ریختم که واسه یه عمر بسه ولی میدونی تو مدتی که اسم من روته پاتو کج بزاری قلم میکنمشون. واقعا برایم عجیب بود برایم زنی که خودش را راحت میفروشد قابل درك نبود رفتار تحقیر آمیز آراز شایسته اش بود ولی از او هم بدم می آمد از رئیس و خان طایفه خلافکار قاچاقچی از این بیشتر بعید نبود!!! دیگر تاب ماندن نداشتم تا همین جا هم اشتباه کرده بودم کفش هایم را در آوردم و روی انگشت های پا آرام آرام از جلوی پنجره رد شدم مطمئن بودم پشتشان به من است و قطعا دیده نشدم به راهرو که رسیدم نفس راحتی کشیدم و سریع سمت اتاق حرکت کردم که از شانس در سمت راهروی اتاق آراز باز شد و او خارج شد دکمه های پیراهنش تا پایین باز بود و موهایش روی صورتش ريخته بود صدای پر عشوه زن از اتاق آمد. _ آقا ماشین آماده است؟ انگار کمی هول شد و شرم کرد در اتاق که نیمه باز بود را محکم بست من هم که کفش به بغل سر جایم میخکوب شده بودم تن صدا و کلمات انتخابی اش هميشه حق به جانب بود. _ نصف شب عادت داری تو خونه گشت و گذر کنی؟ سعی کردم بر خودم مسلط باشم آب دهانم را قورت دادم. _ نخیر داشتم میرفتم دستشویی . _ يك: دستشویی پایینه این ور نیست _دو: کفشاتو خیلی محکم بغل کردی واسه دستشویی رفتن. این را گفت و باز بی تفاوت از کنارم رد شد و سوت زنان به انتهای راهرو رفت از حرص در حال انفجار بودم دلم میخواست با همان کفش هایم به سرش بکوبم دندان هایم را روی هم فشار دادم و با حرص و زیر لب گفتم: مردك عیاش هوس ران. عقربه های ساعت انگار امشب حرفی برای من دارند دیر شده است! ساعتهاست کنار پنجره دل نگران سوشا منتظر آمدنش هستم... بوق های ممتد و بی جوابی که در گوشی ام میپیچد را دوست دارم که سمفونی دل شوره بنامم ؛ هوا گرگ و میش است صدای پارس سگ ها يك لحظه ام قطع نمیشود آرام امشب چه قدر نا آرام است . ادامه دارد..
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_14 _تو يك راست باید بری بیمارستان روانی من با تو امنیت ندارم. _ غلط کردم من تا حالا بهت دست زده بودم؟! به خدا یهو یاد بدترین خاطرات زندگیم افتادم دلی تو بزرگی ببخش سوشاتو ببخش. دلم برایش میسوخت ولی غرورم آن روزها قوی ترین حس درونم بود التماس کرد قسمم داد صبر کنم بلیط بگیرد و با هم برگردیم با حرص به اتاق برگشتم و با صدای بلند گفتم: _ تا موقع رفتن نمیخوام ببینمت. چند ساعت بعد سوشا پیام داد که اولین پرواز فردا ظهر است و آماده رفتن باشم جوابش را ندادم و خودم را با گوشی ام سرگرم کردم ساعت تازه از ۱۲ شب گذشته بود از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم مادر بزرگ در ایوان نشسته بود و گریه میکرد داغ فرزند برای مادر دیر سرد میشود با وجود اینکه پدر سوشا چند سال از سرطان رنج برده بود و خانوادش آمادگی هر لحظه از دست دادنش را داشتند ولی پیرزن در سوگ فرزند عجیب میسوخت و اين خصلت هر مادری است... تصمیم گرفتم برای هم صحبتی با او به ایوان بروم موقع رفتن در اتاق سوشا که باز بود توجهم را جلب کرد در اتاق نبود! حدس زدم او هم مثل من از در اتاق ماندن کلافه شده است؛ مادر بزرگ از دیدنم خوشحال شد و دعوتم کرد کنارش بنشینم دستم را با مهربانی در دست گرفت و نوازش میکرد. _ عروس خوشگل مواظب یادگار پسرم باشیا سوشا خیلی غریبه . آهی کشیدم . _ چشم سعی میکنم. به زمین چشم دوخت و چند بار پیاپی سرش را با تاسف تکان داد. _ این کینه از داییش منو میترسونه. _ پدرش با وصیتش خیلی سوشا رو تحقیر کرد این کینه این طور بیشتر میشه. _ ای مادر تو تازه واردی آراز خان رو نمیشناسی کسی توی این شهر نیست که عاشقانه بنده اش نباشه خان ماست سالار خدا بیامرز ۱۰ سالی بود خودشو کنار کشید و همه چی رو بهش سپرد مطمئنم واگزار کردن همه اموال به سوشا هم خواسته آراز بود این سوشای طفل معصوم به خاطر آه و ناله های آدا که تو گوشش از بچگی خونده از پدرش کینه داره. _ حق داره پدرش سوشا رو ول کرد و واسه داییش پدری کرد. _ این طور نگو ندونسته دختر! سردار خان و پدر آراز و یاشار دو رفیق و خان اصلی این شهر بودند بعد ازدواج سالار و آدا وقتی توی مرز مامورا ایاز پدر آراز خان رو تیر بارون کردند سالار واسه برادر زنهاش حکم پدر پیدا کرد ولی آدا بی جهت سردار و سالار رو مسبب مرگ پدرش میدونست. کم کم مریض شد آراز خان سنی نداشت ولی همه کار واسه این یکدانه خواهر کرد حتی نزاشت سوشا اسلحه دست گرفتن رو یاد بگیره همه مسئولیت خاندان رو به گردن گرفت تنش پر جای گوله است ‎٩‏ سال به جای سالار رفت زندان سوشا باید این سختی ها رو میکشید . از حرفهای پیرزن بهت زده شده بودم . _ اسلحه؟!!! واسه چی باید سوشا اسلحه دست گرفتن رو اصلا یاد بگیره؟ _ اینجا اسلحه حکم ناموس ما رو داره حتی همه زن ها تیر اندازی بلدن. _ چرا آخه؟! پدربزرگ سوشا چرا تیر بارون شد؟ _ خانواده زنش ترك بودن هم مرز بودیم ۱ بار که محموله میبرد واسه طایفه زنش گیر افتاد و درگیر شد. _محموله؟ پیرزن که متوجه شد من کاملا از همه چی بی اطلاع هستم سریع حرفش را خورد. _ول کن دختر بزار بعد عروسیت همه اینها رو میفهمی. جمله سوشا در ذهنم بار دیگر مرور شد!! "من خانواده و فامیل خوبی ندارم آرام" همه چیز مثل يك پازل در ذهنم با هم جور میشد واردات غیر مجاز دارو برای شرکت خصوصی پدر دوستم که با وساطت سوشا انجام شده بود اطلاعاتش در مورد قاچاق اسلحه و مرزها... همه چیز تقریبا روشن شده بود باید تا آمدن سوشا این خانه را تحمل میکردم ماندنمان میان اين آدم ها جایز نبود حق با سوشا بود این دهکده گرگی بود در لباس میش حق داشت روانی شود باید او را هرچه سریعتر از این محیط دور میکردم... با مادر بزرگ خداحافظی کردم و به سمت اتاق راهی شدم ذهنم درگیر بود يك لحظه به خودم آمدم و متوجه شدم راهرو ایوان را اشتباه طی کرده ام ،اه لعنت به معماری عجیب و کهنه این خونه، خانه تاريك بود و من واقعا گیج شده بودم کلافه برگشتم ولی باز از يك ایوان دیگر سر در آوردم دلم میخواست فریاد بزنم چراغ اتاقی در یکی از ایوان ها روشن بود این ایوان را میشناختم مربوط به قلمرو آراز یا همان آراز خان بود خوشحال شدم چون اتاق او ۳ اتاق بعد از اتاق سوشا بود و قطعا با پیدا کردن اتاقش میتوانستم راه را پیدا کنم پاورچین پاورچین به ایوان رفتم پرده ها توری بود نگران شدم مرا ببیند در پی پیدا کردن راه چاره بودم که صدای جیغ زنی توجهم را جلب کرد. ادامه دارد...
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_13 چوب سوخته و لوبان و وانیل بود. _ ببخشید سوشا خیلی زود جوشه ولی باور کنید دست خودش نیست بعدا از کارش پشیمون ميشه.. باز هم نگاهم نکرد. _ احتیاج نیست خواهر زادمو بهم معرفی کنی. شاینا در عدم علاقه به هم صحبتی قطعا به دایی جان ناپلئونش رفته بود حرصم گرفته بود باید جوابش را میدادم اما تلفنش زنگ خورد وجود من هیچ اهمیتی نداشت تلفنش را جواب داد و باز راهش را گرفت و رفت: _بله. _... _ دیر کردی. سوشا يك روز تمام از اتاق بیرون نیامد میدانستم خودش را با آرام بخش و سیگار ساکت نگه داشته است کم کم خانه با همه بزرگی اش برایم کسل کننده شده بود این جا کسی اهل صمیمیت و هم صحبتی نبود زن های خانه که به من و لباس هایم شبیه يك متهم نگاه میکردند و من اصلا به دل نمیگرفتم چرا که میدانستم همه عمر در فرهنگ این دهکده غرق شده اند و هرکس بر خلاف رسم و رسومشان عمل کند را مرتد میدانند, تصمیم را گرفته بودم باید کمی از خانم بیرون میرفتم وگشتی در شهر میزدم سعی کردم لباس پوشیده و سنگین تر بپوشم اما نگاه مردم دهکده دست کمی از نگاه اهل خانه نداشت کمی خرید کردم و با دیدن مغازه لباس محلی تحريك شدم ترکیب رنگ فوق العاده ای داشت و من را وادار به خرید کرد عصر که به خانه برگشتم سوشا هنوز از اتاق بیرون نیامده بود لباس های محلی را پوشیدم و سمت اتاقش رفتم وقتش رسیده بود که او را از این وضعیتش بیرون بکشم. چند ضربه به در زدم و صدایش کردم خودش در را برایم باز کرد چند لحظه خیره نگاهم کرد عجیب بود صورتش سرخ شد انگار دوباره خشم در وجودش شعله ور شد. _ اين چیه پوشیدی؟ سوالش را با فریاد ادا کرد!!! در کمال تحیر فقط توانستم با بغض بار دیگر اسمش را صدا کنم ولی باز فریاد زد و گوشه آستینم را گرفت و طوری کشید که پاره شد وحشت کرده بودم سوشا گاهی به شدت رنگ عوض میکرد حقم این رفتار نبود همه سعي ام را کردم که از خودم دفاع کنم. _ روانی این چه رفتاریه!! این سوشا نبود!!! يك روح شیطانی در وجودش رسوخ کرده بود درست در همان مکان که بوسه آتشین از من گرفت اینبار در حال آتش زدن قلبم بود روسری محلی ام که روی سرم انداخته بودم را از سرم کشید ومن به ناچار هلش دادم فریاد کشید. _ برو این آشغالها رو از تنت در بیار کی یادت داده اینا رو بپوشی ؟ با گریه جوابش را دادم. _ هیچ کی تو مریضی، مریضی ازت متنفرم. این جمله برای دیوانه محض شدن سوشا کافی بود طاقت شنیدن تنفر از زبان من را نداشت !! دستانش دور گردنم حلقه شد از چشمانش خون میبارید این قدر در مقابلش ضعیف بودم که حتی توان حرکت نداشتم چشمانم به سقف خیره مانده بود دستی ناجی من شد! سوشا روی زمین پرت شده بود به سختی نفسم بالا آمد. _ مرتیکه دست روی زن بلند میکنی ؟ این صدای خشن و خش دار برایم آشنا بود حال که نفسم بالا آمده بود عطر تلخش معرف حضورش بود دستش را روی گردنم گذاشت. _ خوبی خانوم؟ لحنش نگران و مهربان بود سوشا روی زمین نفس نفس میزد و حال آشکارا گریه میکرد دلم به حالش سوخت حس میکردم دچار حمله عصبی شده بود ولی اين قدر ناراحت بودم که تحمل هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم آن جا را سریع ترك کردم و سمت اتاق استراحت خودم دویدم. در را که بستم همانجا روی زمین نشستم وهای های گریه سر دادم ؛ دلم به حال خودم و تحقیر شدنم در مقابل غریبه ای چون آراز عجیب میسوخت ولی انصافا اگر به موقع نرسیده بود قطعا مرده بودم! چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که متوجه شدم سوشا پشت در است در میزد و التماس میکرد توجه نکردم سمت چمدانم رفتم و مشغول جمع کردن شدم لباس هایم را هم عوض کردم سوشا بی وقفه معذرت میخواست و التماس میکرد چمدان به دست در را باز کردم صورتش غرق اشك بود با دیدن چمدان وحشت زده شد. _ دلی گوه خوردم به خدا نفهمیدم دست خودم نبود. با خشم نگاهش کردم دسته چمدان را گرفت. _وایسا با هم میریم خواهش میکنم . ادامه دارد..
إظهار الكل...
#عابر_بی_سایه_12 تن صدا و لهجه خشنش را دوست نداشتم هر دو دایی سوشا عجیب بودند و جز سبیل با هم هیچ وجه مشترکی نداشتند هرچند که سبیل آن روزها در مد و فشن اروپا متداول شده بود ولی کلا به صورت فرم نامهربان و خشنی میداد که دوستش نداشتم! بعد از نشستن ما سردار خان به خدمت کار دستور داد که به وکیل خانواده اجازه ورود دهند وکیل بعد از عرض تسلیت و چند خط سخنرانی شروع به قرائت وصیت کرد به محض شروع مادر بزرگ و حلیمه خانم و عمه باز شیون سر دادند که با تشر سردار خان سکوت کردند همه حتی من استرس داشتیم و این در چهره همه مشخص بود اما تنها کسی که خیلی ریلکس تکیه داده بود و پایش را روی هم انداخته بود آراز بود حرکاتش متفاوت بود نه به آن سر به زیر انداختن در راهرو چند دقیقه پیش نه به این بینی آکنده از باد غرور حالایش!!! اصلا سوشا حق داشت از او خوشش نیاید... متن وصیت همه را دوباره جز آراز شوکه کرد همه اموال به سوشا واگزار شده بود البته ارث حلیمه خانوم و شاینا هم مبلغ قابل توجهی بود که رضایتشان را جلب کرده بود آراز اندازه ذره ای از این وصیت ناراحت نبود و علتش را زمانی فهمیدم که بند آخر وصیت خوانده شد تمام اموال مذکور با مدیریت و نظارت دائم آراز به سوشا تعلق میگرفت! و این برای سوشای مملو از نفرت ضربه بدی بود! از جایش بلند شد رگ های گردنش از فرط خشم متورم شده بود سمت آراز یورش برد و فریاد میکشید. _ مالی که زیر سایه تو مالي من باشه آتیشش میزنم. یاشار و و وکیل مانعش شدند و گرفتنش آراز همچنان ساکت و آرام بود با متانت از جایش برخواست چند لحظه خیره نگاهش کرد صدایش در عین زمختی آرامش و جذابیت ویژه ای داشت. _ چرا گرفتینش ؟! ولش کنین. یاشار امتناع کرد اینبار آراز با لحن محکم و جدی دستور داد. _ ولش کنین. ترسیده بودم اما جرات دخالت نداشتم سریع سوشا را رها کردند و به محض رهایی با سر به صورت آراز کوبید از فرط وحشت جیغ کشیدم و نامش را صدا زدم برگشت و با صدای من عقب نشینی کرد خون از بینی آراز جاری شد جالب بود هنوز همان قدر ریلکس و بی تفاوت بود خون بینی اش را با دست پاك کرد و حال دست خونی اش را جلوی چشمانش گرفت و لبخند زد درکش نمیکردم حرکاتش غیر قابل کنکاش بود... سمت سوشا رفتم و بازویش را گرفتم . _این چه کاریه سوشا خوبی؟ حال آراز چند قدم به ما نزديك شد دستش را روی پیشانی سوشا گذاشت: _سرت درد گرفت؟ واقعا در عجب مانده بودم حتی خود سوشا هم متحیر بود. دست آراز را پس زد و با خشم گفت: _حالم از این ژست خرس مهربونت از بچگی بهم میخورد من بابام یا سردار خان نیستم که خام این حرکاتت شم مار چموش. باز هم لبخند زد و اینبار با مسیر نگاهش مرا مخاطب قرار داد. _ یخ بزار روی پیشونیش و مواظبش باش خانم دکتر . بعد راهش را گرفت و از اتاق خارج شد خانم دکتر؟! چرا مرا اینگونه خطاب کرد؟! با سوشا که به اتاقش رفتیم آن قدر عصبی بود که از من خواست ساعتی تنها باشد و سیگار بکشد میدانست در محیط بسته تحمل دود سیگار برایم محال است پذیرفتم و به باغ خانه رفتم زوزه باد هميشه از کودکی مرا میترساند اما دلم قدری هوای آزاد میخواست قطره های خون روی سنگ فرش توجهم را جلب کرد مسیر خون را تعقیب کردم و دیری نپایید که منبعش را پیدا کردم در ایوان بزرگی دستانش را روی نرده های حیاط تکیه گاه کرده بود و سرش پایین بود انگار با صدای پایم متوجه حضورم شده بود اما بی آنکه برگردد و نگاهم کند با همان صداش خش دار گفت: _ چیزی میخوای؟ حس کردم وارد قلمرو شخصی اش شدم و واقعا جوابی برای سوالش نداشتم هول شده بودم. _بینیتون هنوز خون ریزی داره میتونم کمکتون کنم؟ _نه . قاطعانه و کمی گستاخانه جواب منفی داد شاید شرم داشت ! دقایقی پیش نامزدم در مقابل جمع به او چنین حمله کرده بود نگران بودم از اینکه از سوشا کینه به دل بگیرد و قصد تلافی داشته باشد میترسیدم کمی نزديك تر شدم باز همان عطر تلخ مشامم قوی بود عطرش ترکیبی از عطر چوب سوخته و لوبان و وانیل بود. ادامه دارد...
إظهار الكل...