رمانهای زینب رستمی🌸💕
﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پریزاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال: https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk اینستاگرام: https://www.instagram.com/zeinab__rostami
إظهار المزيد73 100
المشتركون
-17524 ساعات
-5467 أيام
-93630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
ارسیهای عزیزم، عکس و فیلمهای پناه و امیر و برسام رو تو مهمترین بخشهای قصه، در هایلایت «ارس و پریزاد» و «شیّاد و شاپرک» ببینید🥰👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami
1 61700
برای خوندن رمان عاشقانهی «شیادوشاپرک» (جلد۲ ارس) پیام ریپلایشده رو مطالعه کنید.
1 53500
Repost from N/a
- آقا؟
صاحب این صدا را عجیب میشناخت. بارها در حیاط دانشکده از دور نگاهش کرده بود؛ به راه رفتنش، خندیدنش و جسارتی که آن سالها در کمتر دختری دیده میشد. سرش را که بالا آورد، دختر جزوهای که دستش بود را به طرف او گرفت و با صدای پر شر و شورش گفت: میشه این جزوه رو کپی کنید؟
میتوانست بگوید، نه؟ دیرم شده؟ همین حالا هم بیشتر از یک ساعت اضافه ماندهام؟ جزوه را گرفت و گفت: نیم ساعت دیگه خوبه؟
دختر خواست تشکر کند که دوستش با سقلمهای به پهلوی او مانع شد. نگاهی به دوستش انداخت. بعد با حالتی با نمک گفت: نه... یعنی ما یه کم دیرمون شده، باید زود بریم خونه. میشه فردا بیایم بگیریم؟
کاش میتوانست بگوید، بیا! خودت بیا. خودت تنها. بدون همراهی چشمان غریبهای که نمیگذاشتند آن جوری که میخواهم نگاهت کنم. گفت: باشه. فقط همین ساعتا بیاین که خودم باشم. اسمتون؟
تکه کاغذی برداشت و وانمود کرد که اگر اسم او را ننویسد تا چند دقیقهی دیگر یادش میرود. لبهای دختر از هم گشوده شد و بدون مکث گفت: مهربان اوسیوند.
به خودش که آمد نه دختر مقابلش بود و نه دوستش. لبهایش تکان خورد و بیصدا اسم او را نجوا کرد.
مهربان! قشنگ نبود؟ زیادی به او نمیآمد؟ روی آن صورت مثل ماه بیش از اندازه نمینشست؟
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
1 11000
Repost from N/a
#پارت_665
_من اندازه تار موهای تو دوست دختر داشتم.
چشمهای یاسمین گرد شد و چند ثانیه مکث و حیرتش ارسلان را به خنده انداخت. دخترک که به خودش آمد، برس را برداشت تا سمت او پرت کند که اینبار ارسلان تعجب کرد؛
_چیکار میکنی دیوونه؟
یاسمین یک قدم جلو رفت: که اندازه موهای من دوست دختر داشتی؟
ارسلان با تعجب و خنده دست هایش را بالا گرفت؛
_اول اونو بذار زمین، منطقی با هم حرف میزنیم.
یاسمین از شدت حرص دندان هایش را بهم فشرد. جلوتر رفت و برس را توی دستش چرخاند...
_که موهاشونم میبافتی؟
ارسلان لب هایش را روی هم فشرد: یاسمین؟ بچه نشو دخترم...
_به من نگو دخترم. بخدا یه بار دیگه بگی واقعا این برس و پرت میکنم تو سرت!
چهره ی او که در هم رفت دخترک برس را کناری انداخت و به حالت قهر رو چرخاند.
_بازم میخوای قهر کنی؟ تو چرا یکم بزرگ نمیشی یاسمین؟
دخترک لب هایش را کج کرد: چیه؟ دوست دخترات قهر نمیکردن؟
ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: اونا اگه قهرم میکردن اهمیتی نداشت.
_والا منم اینجور که مشخصه برات اهمیت چندانی ندارم.
ارسلان عصبی شد. جلو رفت و لحاف را از دست او کشید...
_تو چرا انقدر بچه ای و یکم جنبه شوخی نداری؟
_تو که انقدر بزرگی و جنبه داری، دوست داری من بشینم برات از دوست پسرام حرف بزنم؟
ارسلان درجا ساکت شد. اخم هایش که بهم پیچید دخترک با استرس نگاه ازش دزدید...
_میبینی؟ منم بلدم اذیتت کنم.
_من بی جنبه نیستم ولی بلدم خطرناک باشم.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد. ارسلان سر تکان داد و لحاف را روی تخت انداخت؛
_بیا بگیر بخواب تا باز دعوامون نشده.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 700 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
55410
Repost from N/a
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....!
خیره به چهرهام با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو میزند سیگار میکشد.
-بلده تنتو....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟!
صورتم گُر میگیرد و گونهام سُرخ میشود.بس نمیکرد؛حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد.
-اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلتو تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی....
مگر میشد یادم برود.همان شب که رد دستهایش دوست داشتم تا ابد بماند.
سیبک گلویش سخت میلرزد:
-هنوزم اذیت میشی ؟!
بغض گلویم را پس میزنم و لبهایم بیجان تکان میخورد:
-نه بهتر شدم....!
باز هم بد برداشت میکند که دیوانهوار سر تکان میدهد:
-اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...!
کاش مادرم امشب دعوتم نمیکرد.ما حالا هر دو غریبهایم.سالها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را میگرفت.
-تو از هیچی خبر نداری دانیار !
عمیق و خیره نگاهم میکند و لبخند تصنعی میزند.
-مهم نیست...چیزایی که باید میدیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟
-من و اون....
صدای باز شدن در و صدای سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم میرود:
-مادر جون چی درست کردی واسه داماد همیشه گشنهات...؟!
میبینم چطور دستهایش مشت میشود و چشمهایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمیشنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدمهایش که نزدیک میشود.
-نیلا کجاست مامان....؟
چشمهایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک میشود و بازویم را چنگ میزند.
حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم میزند:
-تو چرا گورتو از زندگی زن من گم نمیکنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟
صدایش را بلند میکند :
-که لاس میزنی با زن من...!
او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.میبینم چطور سیگارش را پرت میکند و روی تنش میخوابد و میزند و مادرم سراسیمه میآید.
چشمهایم سیاهی میرود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی میشود روی آتش دلم:
-کثافت بیهمه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی....
چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر میکنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمیشود:
-شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی....
❌❌❌❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سالها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشتهبود؛جذابتر و کلهخرابتر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)
نیل
1 18340
Repost from N/a
_ زن داشتی ولی چشمت دنبال ناموس یکی دیگه بود!
همه با بهت به او نگاه میکردند و او بی رحمانه حرفش را ادامه داد:
_ تو! توی نامرد، زن داشتی، ولی چشمت دنبال یه دختر دیگه بود، کسی که ناموست بود! تو اصلا حالیته همراه خودت زندگی چند نفرو هم نابود کردی!
خواست حرفی بزند و جواب زن را بدهد که زن دوباره فریاد کشید:
_ خراب کردی! کل گذشته رو... خیانت کردی به زن و بچت... به خانوادهت!
دستان مرد روی سینهاش نشست و محکم لباسش را چنگ زد:
_ من... من... من کاری نکردم...
_ اتفاقا دقیقا خود تو، هر کاری که میشد برای نابودی زندگی چند نفر کردی! چندین سال حق چند نفرو بالا کشیدی و خوردی، تو به بچه هاتم رحم نکردی و حالا پیدات شد و ادعا داری؟!
دستانش مشت و اشک از چشمان زن فرو ریخت!
_ نمیزارم دوباره زندگی دونفر و نابود کنی... نمیزارم بدبختشون کنی!
و مقابل چشمان بهت زدهی همه فریاد زد:
_ بخوای نخوای، خون به پا کنی یا نه خطبهی عقد جاری میشه!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
#عشق_ممنوعه
#دخترروستایی_و_پسرشهری
همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد...
دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر!
هیچ کس نمیدانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
فرصت عضویت محدود و فقط ویژهی امروز❌
رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا!
روایت عشق ممنوعهی پسرشهری و دختری روستایی ❌
قصهای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد!
این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه میکنه!
https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
49400
دوستان عزیزم، برای خوندن رمان عاشقانهی «شیادوشاپرک»، پیام ریپلایشده رو مطالعه کنید.
4 98410
عکس و فیلمهای پناه و امیر و برسام تو مهمترین بخشهای قصه، در هایلایت ارس و شیّاد🥰👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami
6 11520
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.