cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

حنای بی‌رنگ (فاطمه سالاری)

می‌نویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بی‌رنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
12 983
المشتركون
-524 ساعات
-987 أيام
-47830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

دختره عاشق پسره میشه اما پسره متاهله❌🥹 سمت در خروجی رفتم که با صدای آرام و ملامیش  صبر کردم _اگر پاتو از اون در بزاری اون یکی دستشم می‌شکنه آن😈 برگشتم و به او نگاهم کردم _تا کجا میخوای ادامه بدی _تا جایی که قبول کنی دوست داشتنمو♥️ سمتم اومد و با لوندی نفسشو  فوت کرد _هرروز یک جاش می‌شکنه و روز سوم میمیر.. با بوسه محکمی که روی لباش نشوندم کلامشو فرو خورد با تمام عصبانیت میبوسیدمش جوری که مزه خون در دهانم پیچیده بود اما او تسلیم دستانش را دور گردنم حلقه کرد https://t.me/+yVp3WdjeqtQyYTBk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت180 _ چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم ها؟ هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من دیگه آره ؟ هی غیرتمو انگولک کن الا خانوم ! دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، نامادری اش یک هو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - شبنم جون به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ هاکان ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ هاکان با خشم می گوید: - شما دخالت نکن ، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. شبنم خانوم بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. شبنم جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - میگم نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ شبنم اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. شبنم جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0 - اخه شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریم منو کشتید. من دلشو ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت هق می زنم و او به سمتم می آید. شبنم جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه بابا ... من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0 https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0 #بدون_سانسور💯 محدودیت سنی رعایت شود 🔞 عاشقانه ای غلیظ که هیچوقت از خوندنش پشیمون نمیشی🤤🍷❤️‍🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_251 صدایی محکم و تهاجمی در گوشی پیچید و او بدون هیچ حرف پیشی دستور را صادر کرد: - کارن مجد رو بیار عمارت! در جواب بله آقای محکمی شنید و سپس تلفن را قطع کرد. خوب می‌دانست آن‌ها تا قبل از صبح فردا کارن را برایش می‌آوردند، پس لبخندش عمق بیشتری یافت و صدایی از میان لبانش آزاد گشت که... - خوشگل شدم؟ به سمت اتاق پرو برگشت، با دیدن محیا در آن لباس‌ها، لبخندی نرم و مهربان روی لبانش نقش بست. تمام افکارش هنگامی که کنار این فنچ کوچک بود، تغییر می‌یافت. - خیلی بهت میاد خانم خانما! حتی لحنش هم تغییر یافته بود، چنان ملایمتی در کلامش می‌درخشید که لبخند را روی لب هر بیننده می‌آورد. با دیدن یکی از کارکنان فروشگاه که مقابل محیا زانو زد، سمتشان رفت و شنید. - خیلی بهت میاد عزیزدلم، بابات خیلی لباسای خوشگلی برات انتخاب کرده خانم قشنگ! در یک آن لبخند از روی لبان محیا رفت و خشمی عجیب در وجودش طنین انداز شد و لب زد: - اون بابام نیست، عمومه! به سرعت کنارش رفت و روی دو زانویش نشست که محیا در حالی که بغض کرده بود، دستانش را دور گردن او حلقه کرد و کنار گوشش گفت: https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berk
إظهار الكل...
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0 https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0 https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0
إظهار الكل...
Repost from N/a
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
إظهار الكل...
دختره عاشق پسره میشه اما پسره متاهله❌🥹 سمت در خروجی رفتم که با صدای آرام و ملامیش  صبر کردم _اگر پاتو از اون در بزاری اون یکی دستشم می‌شکنه آن😈 برگشتم و به او نگاهم کردم _تا کجا میخوای ادامه بدی _تا جایی که قبول کنی دوست داشتنمو♥️ سمتم اومد و با لوندی نفسشو  فوت کرد _هرروز یک جاش می‌شکنه و روز سوم میمیر.. با بوسه محکمی که روی لباش نشوندم کلامشو فرو خورد با تمام عصبانیت میبوسیدمش جوری که مزه خون در دهانم پیچیده بود اما او تسلیم دستانش را دور گردنم حلقه کرد https://t.me/+yVp3WdjeqtQyYTBk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_1 _مگه نگفتی من عشقتم؟ مگه نگفتی معشوقه ایم به اونا؟ پس چرا نگام نمی کنی؟! بغض کرده سر به زیر انداختم. _شهیار... توروخدا منو ببخش... نعره کشید و به سمت تخت هلم داد. _با کی هرزگی کردی که قالت گذاشت و به دروغ پای منو وسط کشیدی و گفتی با من بودی؟! قطره های اشک از روی گونه ام چکید. _م...من... شهیار درست مثل یه ببر وحشی نزدیکم شد. _امشب میخواستم برم خواستگاری عشقم... اما تا زرایی که تو زدی حرفم و باور نکرد و گذاشت رفت... بخاطر توعه هرزه ترکم کرد... با گریه ببخشیدی گفتم. من خودخواهی بزرگی کرده بودم... با صورتی اشکی چندین بار معذرت خواستم. شهیار با صورتی کبود شده از عصبانیت تو یک قدمیم ایستاد. با نشستن دستش روی بند لباس عروسم، نفس تو سینه ام حبس شد. _چ... چیکار میکنی؟! شهیار بی توجه بند های لباسم و باز کرد و تو کسری از ثانیه لباس از تنم افتاد و لخت رو به روش ایستاده بودم... _ش...شهیار... _وقتی اون بیرون به دورغ گفتی من بکارتت و گرفتم... باید فکر اینجاش و هم می کردی دختر جون..‌. ترسیده قدمی عقب رفتم. اما شهیار تن نحیفم و روی تخت پرت کرد و روی تن عریانم خیمه زد و... https://t.me/+rIXBZYwvuvJkN2U8 https://t.me/+rIXBZYwvuvJkN2U8 https://t.me/+rIXBZYwvuvJkN2U8 من ثمرم... وقتی پدرم و داداشم فهمیدن دوست پسر دارم، من رو به باغ بردن تا بکشن. اونجا مردی رو دیدم و با نامردی تموم تجاوزی که بهم شده بود رو انداختم گردن اون! ولی اون از خونواده ی اصیلی بود و قسم خورد من رو بدبخت کنه و...🔥 #پارت واقعی_رمان تو کانال سرچ کنید واستون میاره 😍🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_203 با صدای گرفته تنها لب زد: - خفه‌شو! و در جوابش صدای پشت خط نالان شد. - رئیس! با حرص نیشخندی زد و سرش را به طرفین تکان داد: - آفرین، خوب این کلمه رو برای خودت تکرار کن تا بفهمی من این موقع‌ها رئیستم نه رفیقت و کاری که بهت میگم، یه دستور نه یه خواهش از طرف رفیقت. سکوت پشت خط که زیاد شد، خواست دایره‌ی قرمز رنگ را لمس کند که صدای پشت خط در حالی که خشمی درونش احساس می‌شد، بلند شد. - بله رئیس حق با‌شماست، من خودم به مسعود رسیدگی می‌کنم، شما خیالتون راحت! و در نهایت سکوت کرد، هیچ کدام از افرادش تلفن را روی او قطع نمی‌کردند، حتی اگر صمیمی‌ترین رفیقش باشد. می‌دانست دلخور شده است از او، ولی الآن وقت آرام کردن او نبود، باید این دلخوری کمی ادامه می‌یافت، پس بحث را تغییر داد. - مهرو اینجاست! یک جمله گفت، انگار می‌خواست از این طریق به جوابی که می‌خواهد برسد و رسید! - بله، بعد از اینکه فرخ از نزدیک آرنجش تا مچش را با چاقو برید، بی‌هوش شد و ساسان و اسی هم رسوندنش پیش دکتر، بعد از اونم آوردنش پیش شما که سلمان تحویل گرفت. انگار آشوب دلش آرام شد که لبخندی کم‌رنگ روی لبانش نقش بست ولی بالافاصله جایش را اخمی گرفت. - خوبه! حواست به مسعود باشه، بعدش بیا اینجا کارت دارم. در جوابش بله رئیسی شنید و خودش گوشی را قطع کرد و به تماس پایان داد. رئیس بزرگترین گروه مافیایی، دنبال خانواده‌ای می‌گرده که میراث گروهش رو دزدیدن و در این بین به دختری بر می‌خوره که برای انتقام نزدیکش شده ولی این مرد دلش می‌خواد این دختر مال خودش باشه، حتی اگه بخاطر انتقام اومده باشه بازم می‌خوادش، باید باشه، چون اون خواسته، حالا اگه بفهمه دختر کیه...😳🥵 #جذابترین_رمان_مافیایی_تلگرام 💣🧨 #عضوگیری_محدود 🫡🫡 https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berk وای چه استرسی داره پارتاش، هیجانش باعث تپش قلب میشه🥵🥵 هر پارتش یه استرسی داره که ادم همش منتظر بقیه‌اشه.😬😬 بیا پارت جدیدشو بخون🤤
إظهار الكل...