عادَتシبی،قَراری✍︎︎
<<به نام خدا >> مینویسم با چشمانی ک خوب دیده ... گوش هایی ک خوب شنیده هرچی ک میخونید کاملا واقعی هست༼ つ ◕◡◕ ༽つ
إظهار المزيد499
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
کدوم یک از شخصیت های پسر رمانو دوست دارین؟😁✨Anonymous voting
- آریا😍
- مهرداد😜
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عاشق_رمان_های_طنزی_میگردی_ولی_پیدانمیکنی_بیاببین_چی_پیداکردم😈💦
دخترهه توی #کون #استادش #خیار میکنه😨🤣#وایییییی💦 استاد #بیچارههه گیر این دختر #دیونه افتادهه واییی یکی بیاد استاده #بیچاره رو #نجات بدههه
اوهه #خیار نصف شب #وسط کوه کرده توی #کون استادش #استادش هم مثل دخترا جیغ زده رفته #بغل پسرااا خوابیده🤣🤣🤣🤣
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
https://t.me/joinchat/AAAAAElkhwqaLZTJQF-Tww
تّارج دلِ روزهآئِ بّئ کسئ
#دختری که لباس تور میپوشه میادپیشتو#دلبری میکنه چهارصدمیبره #اصن باید همونجا بگیری خشن#بکنیش تا صاف بشهه بدهیش🥀 400طلب!!!!!!!!!!!
#هوسشیطان
#part10
دستی دور کمرم حلقه شد، با ترس از جا پریدم.
-هیس، آروم عروسک منم
باصدای سیاوش آروم سرجام ایستادم.
-کِی بیدار شدی؟
-الان، بدون من رفتی حموم؟
سعی کردم از آغوشش دربیام، لب زدم.
-آره تنها رفتم.
حلقه دستش رو دور کمرم باز کردم و مقداری ازش فاصله گرفتم.
-باید باهات حرف بزنم.
جدیت لحنم باعث شد ابروش بالا بپره.
-در چه مورد؟
گفتن طلاق خواستن برام سخت بود.
چجوری و از کجا شروع میکردم؟ میگفتم هنوز سه ماه نشده میخوام جدا شم؟ چون عاشق یکی دیگهم؟
کمرِ حولهم رو محکم فشردم و لب زدم:
-برو دستتو بشور، بعد بیا حرف میزنیم. منم لباسمو عوض کنم.
سرش رو تکون داد و رفت.
منم فرصت رو غنیمت دونستم و به سمت کمد یورش بردم.
لباس زیر هام رو پوشیدم و تونیکی از تو کمد درآوردم و تنم کردم.
با پوشیدن شلوارم سر و کله ی سیاوش هم پیدا شد.
قدمی به جلو گذاشتم که به سمتم اومد...
#هوسشیطان
#part9
چند بار پشت سرهم تکرار کردم.
-شایان! شایان! شایان!
راه حل این موضوع چی بود؟
چجوری خودم رو از این مخمصه خارج میکردم؟
اگه من متاهل نباشم.
اگه شایان پسرِ همسرم نباشه، حس گناهی هم نیست.
منِ مجرد عاشق پسری بشم که میشناسمش.
لبحند روی لبم شکل گرفت.
طلاق!
بهترین راه حل من بود.
اگه این حس از بین نمیرفت، باید موانع رو از بین برد.
باید چیزهایی رو از بین برد که اون رک برای من ممنوعه میکنن.
با هیجان از جام پاشدم و به دیوار سرد حموم تکیه دادم.
فکر خوبی بود.
یعنی سیاوش قبول می کنه؟ اما اگه اون مخالفت کنه چی!
سعی کردم افکار منفی رو کنار بزنم.
شامپو رو توی دستم گرفته روی سرم خالی کردم.
کف زیادی روی موهای سرم تشکیل شد.
کف رو با خوشحالی مضاعف روی موهام میمالیدم و به فکر اینکه زندگیم بهتر میشه حموم کردم.
حوله ای که آویزون بود رو تنم کردم و کمربندش رو محکم بستم. از حموم خارج شدم که دستی دور کمرم حلقه شد.
#part7
#هوس_شیطان🔞
دستمو روی دستش گذاشتم و ادامه دادم:
-چیزیو براش اجبار نکن! فکر کنم سی سالش باشه غرورشو پیش من خورد نکن!
دستمو بالا برد و روش بوسه ای زد و با عطوفت گفت:
-واقعا خیلی خیلی خانومی!
لبخندی روی لبم نشست اما نه به خاطر تعریفی که سیاوش از من کرد بلکه به خاطر سایه ای که از در دور شد. باید اعتمادشو جلب می کردم!
بالاخره صبحونه تموم شد که سیاوش بلند شد و دستمو گرفت تا منم پا به پاش به اتاق برم!
-من که باید برم سرکار... تو هم یه برنامه برای خودت بچین عسلم! کلاسی باشگاهی چیزی! صبح تا شب تو خونه حوصلت سر میره!
با دلخوری گفتم:
-اگر میذاشتی برگردم سرکار دیگه حوصلم سر نمی رفت!
اینبار خیلی جدی و محکم در جوابم گفت:
-راجعبه این موضوع قبلا حرف زدیم. دلم نمیخواد خسته بشی!
نگاهی به اطراف انداخت و بعد چنگی به سینه هام زد و مثل همیشه پرنیاز گفت:
-میخوام برای من سرحال باشی!
پوزخندی تو دلم زدم. من که فقط بیست سالم بود و حتی اگر خسته بودمم از این مرد که ۴۰سال ازم بزرگتر بود باز بیشتر انرژی داشتم. ولی بر خلاف چیزایی که تو دلم بود گفتم:
-باشه! مثل اینکه چاره ای ندارم!
خم شد و لبمو طولانی بوسید و همونجا خمار لب زد:
-آفرین! دیگه برم تا بیشتر دیر نشده.
@DevilsMS
#part6
#هوس_شیطان🔞
از پله ها پایین اومدم و به سالنی که مخصوص صرف وعده های غذایی بود رفتم. سیاوش و شایان هر دو پشت میز نشسته بودند. لبخندی رو لبم نشوندم و بلند گفتم:
-سلام... صبح بخیر!
سیاوش در جواب لحن پرشورم لبخندی زد و با مهربونی گفت:
-سلام خانومم! چه سحر خیز!
اصلا به روی خودم نیاوردم که شایان کوچکترین محلی نذاشت؛ با همون لحن گفتم:
-گفتم اولین روز که آقا شایان اومدن برای صرف صبحونه دور هم باشیم!
متوجه پوزخندی که روی لب شایان نشست شدم. صندلیشو عقب کشید و با صدای بلندی که بدون شک مخاطبش آسیه خانوم خدمتکار نیمه وقت این عمارت بزرگ بود گفت:
-دست شما درد نکنه آسیه خانوم!
بلند شده بود سیاوش اخمای درهم گفت:
-کجا؟ بابت صبحونه ای که نخوردی تشکر میکنی؟
نیشخندی زد و با نگاه پرنفرتی به سمت من از بین دندونای کلید شدش غرید:
-صرف شد. اصلا بدجوری سیر شدم!
و با قدمای محکم از سالن بیرون رفت. آهی کشیدم که سیاوش پی به ناراحتیم برد و گفت:
-واقعا متاسفم عسلم! این رفتار درستی نبود با تو!
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
-بهش حق بده عزیزم! بالاخره هرچی باشه یکی که از خودشم کوچیکتره اومده جای مادرشو گرفته! پسرا خیلی به مادراشون وابسته ان.
@DevilsMS
#هوسشیطان
#part8
مردونگیش رو توی بهشتم فشار داد و آبش رو خالی کرد.
با حسِ آبش توی بهشتم، برای اولین بار ارضا شدم.
توی رابطه ای که، شوهرم رو یکی دیگه فرض کرده بودم ارضا شدم.
بی حال روی تخت دراز کشیده بودم و کامران بی توجه به من دراز کشید و پشت به من خوابید.
حس گناه و عذاب وجدان توی ذهنم داد میزد.
وای من چیکار کردم.
با فکر کردن به شایان خودم رو به لجن کشیدم.
ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به سمت حموم رفتم.
زید دوش آب سرد ایستادم، خیانت تنها سکس با دیگری نیست، من دارم با فکر کردن به شایان، به کامران خیانت میکنم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و چند ضربه بهش زدم و زیر لب زمزمه کردم.
-لعنتی اون میوهی ممنوعهس واسش تزن.
اونو نخواه، شایان ممنوعهست!
اشک هام راه خودشونو در پیش گرفتن.
دل حرف حالیش میشه؟
مغز هم تحت فرمان قلبه!
لیز خوردم و روی کاشی های سرد حموم نشستم.
آب یخ زده که روی تنم مینشست باعث نمیشد از جام تکون بخورم.
#part5
#هوس_شیطان🔞
بین سمفونی آه و ناله هام بالاخره ناله های مردونه سیاوشم بلند شد و با فریادی داخل بهشتم داغ شد. با نفس نفس کنارم افتاد و گفت:
-آخ که عالی بودی خانومم! خوشحالم که مال منی!
اما من راضی نبودم! سیاوش شاید حین رابطه خیلی قوی عمل می کرد اما خیلی زود ارضا می شد در صورتی که من دلم می خواست خیلی بیشتر ادامه پیدا کنه!
دستاشو دورم انداخت و با خستگی گفت:
-بخوابیم که دیگه جون تو تنم نمونده!
بعد از چند لحظه خوابش برد اما اینبار من نمیتونستم بخوابم. شایان! پسری که خارج بوده و حالا برگشته و خیلی از من متنفره! برعکس انگار یه کششی داره که منو به طرف خودش می کشونه!
نگاهم به صورت سیاوش افتاد. حسابی غرق خواب بود. چین و چروکاش الان حسابی خودشونو به چشمم کشوندن. نمیدونم چی شد که با این مرد ازدواج کردم. پول یا تنهایی؟ آهی کشیدم و سعی کردم بخوابم!
****
در کرمو بستم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم. صورتم با آرایش ملایمی رنگ گرفته بود. موهای بلندمو فر کرده بودم و آزادانه رو شونه هام انداخته بودم.
نگاهی به تاپ جذب و شلوار سفیدم که حسابی به پاهام چسبیده بود انداختم. وسواس عجیبی برای به چشم اومدن گرفته بودم. بالاخره دل از آینه کندم و به قصد صرف صبحونه در کنار عضو تازه از راه رسیده از اتاق بیرون رفتم
@DevilsMS
#part4
#هوس_شیطان🔞
به محض رسیدن به اتاق سریع اون تیکه پارچه رو از تنم جدا کردم و توی کمد انداختم و پریدم توی تخت. قلبم تند تند می زد! چند لحظه بعد سیاوش اومد داخل اتاق و با دیدن چشمایی که خمارشون کرده بودم پر شیطنت گفت:
-ای جان! پیشی ملوسم منتظر من مونده!
لبخندی زدم که ربدوشامبرشو از تن درآورد و به طرفم اومد. ملافه رو کنار زد و با دیدن تن سفید و لختم گفت:
-واقعا تو پاداش چه چیزی بودی که نصیبم شدی؟ ای جان... ببین انگار نه انگار که ضد حال خورده بود این طفلکی! دوباره سیخ شد.
روم خیمه زد و پاهامو باز کردم. دستامو دور گردنش حلقه کردم که مشغول لب گرفتن ازم شد و مردونگی کلفتش روی بهشتم قرار گرفت.
-اوف... خشک شده اما طاقت ندارم دوباره صبر کنم تا خیس بشه! بذار یه بارم خشک حال کنیم!
و مردونگیشو داخلم فرستاد که از درد آهی کشیدم و پاهام محکم دور تنش قفل شد. کمی صبر کرد و بعد پر شهوت گفت:
-آخ عزیزم. وای که این تنگی تو آخر منو دیوونه می کنه! اونوقت باید تو ۶۰سالگی بشم یه دیوونه!
شروع به عقب جلو بردت مردونگیش داخل بهشتم کرد و من فقط ناله می کردم اما نمی دونم چرا وقتی چشمامو می بستم جای سیاوش صورت پسرش پشت پلکام میومد؟
@roman_1nn
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.