cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

متعلق به تو⚡️Yours Truly⚡️بوک یوفوریا

ترجمه مجموعه ی پیچیده (توییستد) - فاین پرینت و کتابهای ماریانا زاپاتا - بدون سانسور و حذفیات چنل محافظ گروه بوک یوفوریا https://t.me/BookEuphoria_TG پیام ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-36741-liDHoWp برای تبادل به ناشناس پیام ندید

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 666
المشتركون
-124 ساعات
-197 أيام
-5930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#متعلق_به_تو #part139 جیکوب وقتی فهمیدم قرار بود امشب لوسی جوسی بخوریم، با دقت برنامه ریختم که خونه رو چه زمانی ترک کنم و غذا بگیرم و سر وقت به خونه ی بریانا برسم. نقشه رو در گوگل جست و جو کردم. نمیخواستم زود برسم چون ممکن بود آماده اومدن من نباشه. اگر زود میرسیدم، برنامه داشتم تا زمان قرارمون، تو ماشین بشینم. البته ماشین رو جای دیگه ای پارک می کردم. پایین خیابون. اگر نزدیک خونه اش پارک می کرد، شاید من و میدید و مضطرب میشد که بیرونم. اگر اون استرش می گرفت ، من هم مضطرب می شدم. اما در نهایت، دیر رسیدم چون آخرین بیمارم، روی لباسم بالا آورد. بیست و هفت دقیقه از برنامه ام عقب افتادم. بیست و هفت دقیقه دیر رسیدم. این باعث شد مستاصل بشم. وقتی جلوی خونه اش ماشینم رو نگه داشتم، مضطرب شدم. با اینکه از قبل بهش پیام دادم و به نظر مشکلی با دیر رسیدنم نداشت. وقتی ساعت هشت در خونه اش رو زدم، استرس داشتم. اما زمانی که بریانا در رو باز کرد، سریع ناپدید شد. اون یک پیژامه ی مشکی با طرح اسکلت پوشیده بود به همراه تیشرتی آبی رنگ که رویش نوشته بود"همه چیز افتضاحه". موهایش رو از بالا بسته بود و همونطور که قول داده بود، سوتین نزده بود. در مواقع غیر رسمی بود، نمیشد مضطرب موند. داشتم متوجه میشدم که وقتی اطراف بریانا هستم، استرس نمیگیرم. بیشتر مواقع، قبل از دیدنش پریشون می شدم. نه زمانی که با اون وقت می گذروندم. این هم به خاطر تفکر بیش از حد و درگیری ذهنیم بود. درگیری ذهنی من و به یاد چیزی انداخت.... به یاد شبی افتادم که در خونه ی پدر و مادرم بودیم. بریانا گفت منتظر دریافت نامه از من بوده. به این فکر کردم که این و وانمود می کرد یا نه. چون من خیلی مشتاق دریافت نامه از بریانا بودم. برای من خیلی ارزش داشتن چون قبل از پخش شدن خبر کلیه، انوها رو دریافت می کردم. احساسی که نسبت به نامه ها داشت، به خاطر کاری نبود که برای بنی انجام میدادم. مربوط به رابطه ی دونفریمون بود. قدردانی خالصانه بود. اما حالا همه چیز تحت تاثیر اهدای کلیه ی من بود. نمیدونستم اینکارها رو می کرد و این حرفها رو میزد چون داشتیم وانمود می کردیم و یا اینکه اون احساس دین می کرد. آرزو می کردم میتونستم بهتر تحلیل کنم. اون واقعا نامه ها رو دوست داشت؟ اگر نمیخواست رابطمون باورپذیرتر باشه، من امشب اصلا به اینجا میومدم؟ مثل دیشب باهم تلفنی صحبت می کردیم؟ چه قدر از زمانی که باهم به خاطر قرارگذاشتن صوریمون می گذروندیم، واقعی بود؟ متنفر بودم که حقیقت رو نمیدونستم. بریانا میگه: «سلام.» در رو باز میکنه و من و لوتنت دن وارد میشیم. در ورودی می ایستم. بریانا خم میشه و سگم رو نوازش میکنه سگم زوزوه میکشه و می چرخه. اون از بریانا خوشش میاد.
إظهار الكل...
28👍 14
#متعلق_به_تو #part138 «باید بهت هشدار بدم. خونه ی من خیلی زشته.» «یادم میونه.» می پرسه: «کجا میتونم ماشینم و پارک کنم؟» «جلوی گاراژمون، جا هست.» «باشه. ناراحت نیستی که غذای دل پیچه ای رو نمیگیرم؟» «خیلی ناراحتم. اما هر موقع از دستت ناراحت بودم، بحث کلیه رو پیش بکش.» میخنده و بعد گوشی رو قطع میکنیم. یک دقیقه بعد عکسی از لوتنت دن رو برام میفرسته. زبونش آویزونه و به نظر داره می خنده. لبخند میزنم. یه عکس محو از کوتر (گربه ی برادرم) در راهرو می فرستم. یکی از معدود دفعاتی هست که بعد از اومدن به اینجا، در طول روز ظاهر شده. هنوز بیشتر مواقع مخفی میشه. جیکوب شکلکی با چشمان قبلی میفرسته. دیشب این آخرین پیامش بود. روز بعد، من و جیکوب تنها دکترهای بخش بودیم و این یعنی نمیتونستیم ناهار رو باهم بخوریم چون کسی نبود که مراقب رزیدنت ها باشه. اما ظهر برام یک نامه کنار کامپیوترم قرار داده بود. نامه روی یک بسته ی کاغذی بود. بریانای عزیز، سلیقه ی غذایی تو اصلا خوب نیست. اما ذائقه ی غذایی آدم دست خودش نیست. ارادتمندت، جیکوب بسته رو باز میکنم. داخلش تاکوبل هست. میخندم و میبینم که جیکوب با لبخندی روی لب، از سمت دیگه ی اورژانس نگاهم میکنه. بوسه ای براش میفرستم و اون وانمود میکنه که اون و میگیره. این حرکتی نیست که معمولا انجام بده. از خنده منفجر میشم. چند تا از پرستارها و بیماران با ذوق زدگی نگاهمون میکنن. کارمون عالیه و همه فکر میکنن ما عاشق هم شدیم و کاملا رابطمون رو باور کردن. بعد از وقت استراحتم، پیامی روی کامپیوتر جیکوب قرار میدم. اگر تو دست شویی موندم و خبری ازم نشد، بدون با خوردن چیزی که عاشقش بودم، مُردم. و تو خیلی آدم دوراندیشی هستی. با احترام، بریانا. اون حتی برام سس آتشی هم گرفته.
إظهار الكل...
👍 33 11🤩 5
#متعلق_به_تو #part137 بهش زنگ زدم و اون هم سریع جواب داد. بدون سلام دادن، گفتم: «چی تو ذهنته؟» «برام مهم نیست. فقط میخوام بدونم چی قراره بخوریم.» حدس میزنم این به خاطر اضطرابش بود. اگر آماده بود، حس بهتری داشت. درک میکردم. «خوب. نظرت در مورد تاکوبِل چیه؟» ناله کرد. «مجبوریم اون و انتخاب کنیم؟» «چطور؟ چرا مخالفی؟ خیلی وقته تاکوبل نخوردم. قبلا نیک تو راه خونه تاکوبل میخرید و من و سورپرایز می کرد. گل هم می خرید.» «تاکوبل؟ به نظرش این یه شام رمانتیک بوده؟ همه به خاطرش اسهال میگیرن!» «من تاکوبل دوست دارم. باید بدونی اینکه بدون خبر برات غذا بیارن، بهترین راه ابراز عشقه. اینکه مردی بدون پرسیدن برات غذا بگیره، متفکرانه و هوشمندانه است. اون مراقبته و به تو اهمیت میده. کاملا این رفتارش این و نشون میده. حتی اگر اون غذا تاکوبل باشه.» «به نظر آدم خوبی بوده.» «اون یه عوضیه.» «میخنده.» می خنده. «از اونجا چی میگیری؟» شانه ای بالا میندازم. «یه لقمه ی چولپا و دوتا تاکوی سوپریم با سس آتشی.» «اون دوتا تاکو ها بدترین تاکوهای دنیان.» «ذائقه ی غذایی آدم دست خودش نیست جیکوب.» می خنده و بعد می پرسه: «میتونم یه پیشنهادی بدم؟» «میتونی.» «همبرگر جوسی لوسی. خود میگیرم. وقتی به خونه ات برسم، پنیرش اونقدری سرد شده که میشه خوردش.» این نکته ی مهمی موقع خوردن جوسی لوسی بود. که همبرگری با پنیر بود. سرد شدنش زمان زیادی میبرد. میگم: «میشه قبولش کرد.» «باشه. منو رو برات میفرستم. دیگه چه کاری قراره انجام بدیم؟» به پشت میخوابم و به سقف خیره میشم. سقف قدیمی و چوبی هستش. «نمیدونم. تلویزیون ببینیم؟ قراره خیلی راحت باشیم. من که شلوار راحتی می پوشم. سوتین نمیپوشم و آرایش نمی کنم. تو هم لباس راحتی بپوش. اگر بخوای میتونی لوتنت دن رو هم بیاری. گربه مون از سگا نمی ترسه.» «باشه.»
إظهار الكل...
👍 28 10
Photo unavailableShow in Telegram
📩لیست نمونه و قیمت کتابهای ترجمه شده📚 ♨️جدیدترین ترجمه ها♨️ ملاقات غیرمنتظره شیرین متعلق به تو -عشق پنهانی یک ملاقات نه چندان جذاب (آیدی خرید این کتاب @Foroosh_87 ) ترجمه آنلاین ⛸آیس بریکر 🏒لینک عضویت چنل 💊متعلق به تو🏥 لینک عضویت چنل 🧑🏼‍🔬مبانی عشق⚛️ لینک عضویت چنل مجموعه پیچیدهعشق پیچیده - بازی های پیچیده - نفرت پیچیده میلیونرهای سرزمین رویاها (فاین پرینت) دیوار وینپگ و من - کولتی -با عشق از طرف لوکف-لونا مجموعه آف کمپس (توافق - تردید - امتیاز - هدف) ریسک -مجموعه لوکس بهت گفتم دوستت دارم - وارث یاغی - میلیونرهای کثیف - کینکید - دروغگوی شیرین - بازی های کثیف میراث شوم - امپراتوری بیرحم - حلقه اسارت - معامله با شیطان 🔖با کلیک روی هر اسم، به فایل نمونه و مشخصات کتاب دسترسی پیدا میکنید🔖 چنل فایل های نمونه https://t.me/BookEuphoria_TG 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف⚡️ آیدی فروش @bookeuphoria
إظهار الكل...
#متعلق_به_تو #part136 «آره. میدونی که خط بین نفرت و عشق خیلی کمرنگه؟ همین داستان! به نظر درست بوده. کی میدونست.» «فکر کردم میگفتی هیچوقت با یه همکار قرار نمیذاری.» «اون یه قانون کلی بود.» لبهاش رو به هم فشار میده و چنگالش رو آروم تو گوجه ی گیلاسی فرو میکنه و با دقت بهم خیره میشه. امروز صبح رسما به همه اعلام کردیم. گیبسون هم سورپرایز شده بود و هم به نظر به آرامش رسیده بود چون دیگه به خاطر گفتن مساله ی کلیه به من، دیگه مشکلی نداشت. حالا جیکوب دوست پسرم بود و همه چیز و باید بهم میگفت. تنها کسی که از توافق ما باخبر بود، زندر بود. حدس میزنم جیکوب در مورد این شرایط باهاش صحبت کرده بود. من از جیکوب پرسیدم میتونم به بهترین دوستم، در مورد توافقمون بگم، اینطوری عادلانه است، چون بهترین دوست اون در مورد توافق ما میدونه.جیکوب هم موافقت کرد. تماس جالبی با الکسیس داشتم. الکسیس بهم گفت این مثل یک فیلم کمدی رمانتیکه و وقتی به مشکل تنها یک تخت برخوردیم، بهش خبر بدم. تمام اعضای خانواده ی جیکوب در اینستاگرام به من درخواست دادن. ما شروع کردیم به پست کردن عکسهای دونفریمون. حالا رابطمون عمومی شده بود. وقتی از کار به خونه رفتم، به تمیز کردن خونه پرداختم. جیکوب فردا به اینجا میمومد. نمیتونستم کار زیادی برای اینجا بکنم.محیط اینجا کثیف نبود اما خیلی قدیمی بود. اما میتونستم اتاق خودم رو بهتر کنم. نیازی نبود روی تخت کثیفی که مادرم در تولد پونزده سالگیم برایم تهیه کرده بود، بخوابم. استیکرهای ستاره ای سقف میتونست پاک بشه. دیگه نیازی نداشتم پوسترهای سریال "اسمال ویل" جایی آویزون باشه. من واقعا به طور عجیبی به "تام ویلینگ" علاقه داشتم. همه چیز رو کندم. رنگ سبری که اون زمان اصرار داشتم اتاقم رو بپوشونه، به خاطر آفتاب کمرنگ شده بود. میخواستم یک رو تختی جدید بخرم اما وقت نداشتم. عقب رفتم و به اتاق ترحم برانگیزم نگاه کردم و متوجه شدم این اتاق در نظر جیکوب چطور دیده میشد. اینجا خجالت آور و غم انگیز بود. پوسترها رو در سطل زباله انداختم و تسلیم شدم. گوشیم صدا داد و روی تختم نشستم. جیکوب: برنامه شام فردا چیه؟ من: نمیدونم. میتونیم از DoorDash سفارش بدیم. جیکوب در حال تایپ کردنه... جیکوب: باید بهم اطلاعات بیشتری بدی.
إظهار الكل...
👍 29 14
#متعلق_به_تو #part135 چه کسی به دوست دختر سابقش و برادر کوچکش کمک میکرد که از نتیجه ی انتخاب خودخواهانه ی مزخرفشون، در امان باشن؟ به احساسات خانواده بیشتر از احساسات خودش اهمیت میداد و اونها رو اولویت قرار داده بود. به صورت ناشناس به یک غریبه کلیه اهدا می کرد. زندر میگفت که جیکوب هر کاری برای دوستانش می کرد و حالا که جیکوب رو شناخته بودم، متوجه شده بودم که این تمام حقیقت نبود. اون قوانین اخلاقی خودش رو داشت. من این خصوصیت خوب رو نداشتم. در حال حاضر داشتم خودم رو اصلاح می کردم. اما این ویژگی باعث میشد بیشتر از جیکوب خوشم بیاد. همینطور از تمام داستانهایی که خانوادش به من گفت. دوست داشتم در زمان سفر کنم و جیکوبی که کودک بود رو در آغوش بگیرم. با جیکوب در دبیرستان دوست بشم و به همه ی افرادی که مزاحمش میشدن، بگم گم شن. دوست داشتم به جوئل هم بگم گم شه... جیکوب بعد از چند ثانیه مکث، جواب سوالم رو داد. «آره. سه ساعت تو رستوران نشستم.» سرم رو تکون میدم. «چرا؟» کلیدهاش رو تکون میده و به جاده نگاه میکنه. «میخواستم باهات صحبت کنم.» جوابی که کمی پیش داد رو، تکرار میکنه. بهم نگاه میکنه. من هم بهش خیره میشم. دوباره در سکوت با درکی متقابل به هم نگاه میکنیم. این معنی خاصی نداشت. منم اون روز میخواستم با جیکوب صحبت کنم. و هیچ قصد و غرضی نداشتم. جیکوب عاشق یک نفر دیگه بود. به همین خاطر الان اینجا بودیم. اما با اینحال معدم پیچ خورد. شاید چون به دلایل مختلفی من از جیکوب خوشم میومد. اینکه جیکوب از من خوشش بیاد، معنای خاصی داشت، چون اون آدم خجالتی بود. مثل اینکه حیوون خونگی یک نفر، پیش صاحبش نره و بیاد و پیش شما بشینه. حس میکنید شما رو انتخاب کرده. باعث می شد فکر کنم که آدم خاصی هستم و اون چیزی در وجودم دیده. با اینکه نمیتونستم حدس بزنم اون چیز چیه. «باشه. خوب منم میخواستم باهات صحبت کنم.» گوشه ی دهانش تکونی می خوره و به کفشهاش نگاه میکنه. «شب بخیر.» «آه شب بخیر.» میبینم که سوار ماشینش میره و میره. بعد داخل خونه میشم. ***** جسیکا به خشکی میگه: «فکر کردم ازش متنفری؟» یک روز گذشته بود و با جسیکا در کافه تریا بودیم. اون برای ناهار سالاد مرغ داشت و من لقمه ی سزار. «فکر میکنم تنش جنسی بوده.» چشمانش رو باریک میکنه.
إظهار الكل...
👍 33 15
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part134 «کی میتونی بیای خونه ام رو ببینی؟» به دَر خونه ام نگاه میکنه. «الان نمیتونم ببینمش؟» «نه!!!!» سرم رو تکون میدم «نه، نه، نه. اول باید تمیزکاری کنم.» باید عود روشن کنم. کف زمین رو تمیز کنم و پوسترهای اتاقم رو که از سال هشتم به جا مونده، بکنم. جیکوب میگه: «باشه. جمعه بعد از کار چطوره؟» «خوبه.» بعد به هم خیره میشیم. مثل وقتی که در انباری بودیم. به این نتیجه رسیدیم که ضرری به هم نمی رسونیم. هوا هنوز گرمه. صدای غورباقه ها و جیرجیرک ها از اطراف میاد. پشه ها زیر نور ایوان می چرخیدن. بوته های یاسهای بنفشی که روی تیرک ایوان رو پوشونده بودن و باید اونها رو هرس می کردم، شکوفه زده بودن. محیط اینجا گرم و دلپذیر بود. دوست داشتم ازش دعوت کنم که بمونه و باهم بشینیم و صحبت کنیم. اما هردومون صبح کار داشتیم و اون احتمالا از سر و کله زدن با اینهمه آدم، هسته بود. اما من قطعا میتونستم باهاش بیشتر وقت بگذرونم. ازش خوشم میومد. به تاب نگاه کرد و به نظر با من همفکر بود. بعد گلویش رو صاف کرد و دستی به شونه اش زد. «من باید برم.» «آره. درسته.» موهایم رو پشت گوشم دادم. «فردا میبینمت.» «فردا می بینمت.» روی پله ها مکثی کرد و به نظر می خواست چیزی بگه. اما بعد از تصمیمش منصرف شده و به سمت ماشینش رفت. دست به سینه شدم و رفتنش رو تماشا کردم. «جیکوب؟» ایستاد و به سمتم چرخید و با چشمان قهوه ای آرومش بهم نگاه کرد. «تو واقعا سه ساعت تو رستوران نشستی تا با من صحبت کنی؟» سکوت کرد. معمولا این کار رو می کرد و یکدفعه ساکت میشد. داشتم به این نتیجه میرسیدم که این رفتارش، یک مکانیزم دفاعی بود. فکر می کرد که چه چیزی می خواست به زبون بیاره. اون رو سبک و سنگین می کرد و بعد آشکار میکرد. جیکوب مثل یک قلعه بود که اجازه نمیداد مردم بهش نزدیک بشن. اما من میخواستم به جیکوب نزدیک بشم. دلیل اولی این بود که میخواستم رابطمون برای خانواده اش، باورپذیرتر باشه. دلیل دوم این بود که خودم میخواستم اینکار رو بکنم. واقعا میخواستم جیکوب رو بشناسم. من و کنجکاو میکرد.
إظهار الكل...
30👍 24🔥 1
Photo unavailableShow in Telegram
تافته جدابافته - کریستینا لورن. 120 صفحه. بدترین نامه رسان - اَبی هیمنز. 100 صفحه. رُزی و مرد رویایی - سلی ثورن - 80 صفحه. پناه بگیر و منتظر باش - جزمین گیلری - 74 صفحه. ولنتاین شاهانه - سارا ویلسون - 120 صفحه. بدشانس ترین دختر - اشلی پوستون - 85 صفحه. قیمت هر جلد به صورت تکی: 12 هزارتومان 6 جلد باهم: 55 هزارتومان 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف آیدی فروش @bookeuphoria
إظهار الكل...
👍 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part133 بریانا وقتی جیکوب من رو تا خونه همراهی میکرد، ساعت تقریبا ده و سی دقیقه بود. دستانش رو در جیبش کرد. «خوب امشب یه کابوس بود. ممنون که همراهیم کردی.» میگم: «چی؟» در کیفم به دنبال کلیدهام میگردم. «خیلی بهم خوش گذشت. فکر میکنم کارمون خوب بود. جمله ی رمزیمون رو یکم با شدت استفاده کردی.» کلیدم رو در میارم و به سمتش می چرخم. «فکر میکنم سری بعدی میتونی بهتر روش کار کنی. با اینحال بهت شش از ده میدم.» به نظر سرگرم شده. راستی لباس هالووینتم خیلی کیوت بود. باور نمی کنم پری دریایی شده بودی.» «یه مرد دریایی.» با لحنی تمسخر آمیز میگه: «یه مرد دریایی.» می خندم و اون هم میخنده و گوشه ی چشم هاش خط میفته. وقتی اینطوری بیخیاله خوشم میاد. به نظر الان که همه چیز تموم شده، حالش بهتره. حس آرامش داره و از تجربه ی نزدیک به مرگ نجات پیدا کرده. میگه: «از اینکه در مورد مشکل دوران کودکیم اون حرف و زدی ممنونم. به نظر خانوادم دوست دارن من و مسخره کنن.» «میخوام بدونی که من خودم خیلی سختم بود. خیلی براش تلاش کردم. به خودم افتخار میکنم.» دوباره می خندم و اون با خجالت لبخند میزنه. خدایا اون خوش چهرست. شاید کلیشه ای به نظر بیاد اما وقتی می خنده، همه جا روشن میشه. لبخندش زیبا و گرمه و معمولا نمی خنده. باید کاری کنید که بخنده و این لبخند رو بدست بیارین. دوست دارم بدستش بیارم و ازش لذت میبرم. متوجه میشم امروز سر قرار بودم. واقعا بهم خوش گذشت. خیلی خوب بود. با حتی با این آدم به خونه هم میرفتم. چرا مردهای اینطوری در نرم افزارهای دوست یابی نبودن؟ دلیلش رو میدنم. جیکوب برای انجام همچین کاری خیلی دورنگرا بود. حتی اگر اینکار رو می کرد، از اون دسته آدمهایی نبود که بخواد دوستی با منفعت داشته باشه و اهل روابط بدون تعهد باشه. در صورتی که من فقط به این دسته از روابط علاقه مند بودم. احتمالا در پروفایلش نوشته بود که اون دنبال یک همراه برای تمام زندگیش هست. اون میخواست ازدواج کنه و بچه دار بشه. من سریع پروفایل جیکوب رو رَد می کردم. با اینحال میتونستم از چهرش لذت ببرم. میگم: «خوب فردا سر کار به همه میگیم. احتمالا با جسیکا ناهار بخورم و بهش بگم.» سری تکون میده. «باشه.»
إظهار الكل...
28👍 19
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part132 مادرم میگه: «اون دل و روده ی حساسی داشت. همیشه تو دفتر پرستار مدرسه بود. بچه ی بیچاره. دست شویی کردن براش سخت بود. اما اون واقعا پسر شیرینی بود.» جعفر از سر میز فریاد میزنه: «بیبر!» همه با شدت می خندن. با این اتفاق و بحث لباس زیر و داستان اسهالم در دوران مدرسه، دوست دارم همین الان محو شم. به نظر خانوادم در رقابتن که کی میتونه من و بیشتر خجالت زده بکنه. حتی طوطی هم تو این مسابقه شرکت کرده. لوتنت دن که کنارمه، سرش رو روی پایم می گذاره. وقتی نوازشش میکنم، بریانا دستی روی دست من میگذاره و دستم رو فشار میده. قلبم با شدت می تپه. مثل وقتی که در اتاق تاکسیدرمی پدرم بودم. به بریانا نگاه میکنم و اون بهم لبخند میزنه. بریانا به سمت میز می چرخه: «میدونین، من یه مقاله ای خوندم که میگفت طبق تحقیقات، بچه های باهوش تو دست شویی کردن مشکل دارن.» جوئل به فکر فرو میره. «آره. منطقیه. اون خیلی باهوشه.» جیل موافقت میکنه. «قطعا.» جین میگه: «یادمه به دوستهام میگفتم، برادر من نابغه است. اون باهوش ترین آدمی بود که دیده بودم. همه ی نمره هاش کامل بود؟» پدرم میگه: «آره. و به راحتی رفت دانشگاه پزشکی. » بریانا دوباره دستم رو فشار میده. لبخند میزنم. پدر و مادرم نگاه معناداری به هم می کنن که متوجه منظورشون نمیشم. یک ساعت بعد، مهمونی تموم میشه. مادرم به بریانا تنها آلبوم عکسمون رو نشون میده. سعی میکنم موقع مکالمه از تکیه کلامی که بریانا گفته استفاده کنم. مادرم به بریانا ظرف میوه که طالبی های برش خورده در اون هستن رو میده، سریع میگم: «من اجازه نمیدم.» و میوه رو میخورم طوری که انگار قراره بپره رو بریانا و اون و گاز بگیره. این پایان ناشیانه و عجیب امشبم بود. بعد بریانا به قولش وفادار میمونه و بهم استراحت میده و اعلام میکنه که باید بره خونه تا بتونه به گربه اش غذا بده و ما میتونیم بریم. موقع خداحافظی همدیگه رو در آغوش میگیرن. به نظر خیلی از بریانا خوششون اومد. میدونستم اینطور میشه. پس تونستیم نمایشمون رو با موفقیت به اجرا برسونیم. حداقل امروز اینطور بود. به این فکر میکنم که بریانا چقدر از این که با درخواستم موافقت کرده، پشیمونه.
إظهار الكل...
27👍 18🤩 5