cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

⚠️ڣـــــاديـــــــا⚠️ تـراریـــــوم⚠️

﷽ "و مِݩ شرّ حاسدٍ اِذا حسد" پارتگذاری: هفته ای ده پارت ماهور،آبادیس،ارمغان بامداد(تمام شده) فادیا،تراریوم(در حال تایپ) نویسنده: #نگار_مقیمی خرید رمانها👈 اپلیکیشن باغ استور https://baghstore.site/app ڪپے ممنوع🚫 محافظ کانالها👇 @negarmoghimi_official

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
5 022
المشتركون
-524 ساعات
-307 أيام
-18830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

- خون بکارت داری هرزه کوچولو؟ بغض کرده به خانم بزرگ نگاه کردم. - من دخترم بخدا... قهقهه زد. - تو سن ۱۵ سالگی اندازه من باسن و سینه داری، می‌خوای باور کنم؟ صدای خشن آقا رو پشت سرش شنیدم. - ننه برو بیرون ده دقیقه دیگه برات دستمال خونی میارم. https://t.me/+mCzoKilKF2xlNDU0 حجله دختر مدرسه‌ای با یه خان خشن و سکسی🥲🤤🔞
إظهار الكل...
همستر دیگه لیست شده و با ورودتون تو این ساعات آخر یک میلیارد جایزه میده! اما بعد از ساعات آخر برای ورود به همستر باید هزینه جوین بدین❌ @hamesterbot
إظهار الكل...
👍 1
بچه ها خل شدم دیگه از دست این رمان 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 از سر شب دارم می‌خونم با صدای بلند می‌خندم مامانم هی در اتاقمو محکم می‌کوبه بهم می‌گه زهرمار چته😂🥹لینکو واسش فرستادم خودشم نشست به خوندن😂😂 ینی جونم واستون بگه با خوندنش هر چی رمان طنز خوندینو میریزین دوررر عالیه عالی😂❤️ https://t.me/+sd4Eroe9IExkYzRk https://t.me/+sd4Eroe9IExkYzRk عاقا واقعا عالیه جدی میگم🙌
إظهار الكل...
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1575 ـ زیاد طول نمی کشه تا این در باز بشه و یکی از اون ها بیاد داخل.... اونا سه سوته من رو پیدا می کنن. بلند شدن صدای زنگ گوشیش باعث شد بدون حرف از جا بلند شه و تماسش رو پاسخ بده. ـ بله؟ نفس حبس شده م رو با دور شدنش محکم بیرون دادم. تا وقتی تماسش رو قطع می کرد وقت داشتم تجدید قوا کنم. ـ چطور این اتفاق افتاد؟ اخم های درهم شده ش حالم رو بهتر کرد اما چشم هاش رو که به رگه های خشم بهم دوخت همه چیز عوض شد. ـ باشه. بی اونکه نگاه خیره ش رو بگیره تماس رو قطع کرد. ـ شارلوت بهت داد؟ ـ چی رو؟ ـ با یه آیدی به سایتم اتک زدن و یه ویروس انداختن داخلش. اون آیدی و رمزش رو فقط شارلوت می تونست داشته باشه... چون اون آیدی متعلق به خودم بود! تازه متوجه ی اتفاقی که افتاده بود شدم و لبخند کم کم روی لب هام نشست. 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 33❤‍🔥 3 3
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1574 ـ تصمیم الوند و ریچارد برای پیدا کردن من همزمان شده به تصمیم فادیا برای دنبال کردنم... چه ارتباطی میون این هاست افرا؟ نفسم رو بیرون دادم: ـ نمی دونم! ـ خیلی خوب می شد اگرچند سال پیش به جای شارلوت سراغ تو میومدم! حرفش تنم رو لرزوند و  چیزهایی که از شارلوت شنیده بودم دوباره توی سرم مرور شدند... ترسناک بود... حتی حرف زدن ازش هم رعشه ای رو به تنم می انداخت. نمی دونم توی چشم هام چی دید که لب زد: ـ نترس! با تو اون کارها رو نمی کنم... الوند و ریچارد و فادیا هر سه وصل میشن به تو... تا وقتی نتونم ارتباطشون رو از تو بیرون بکشم قرار نیست به سرنوشت شارلوت دچار بشی. ـ هرگز این اتفاق نمیفته. خیلی تلاش می کردم که اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم و وا دادن جلوی دیوید هیچ دردی رو دوا نمی کرد. ـ چطور؟ 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 24❤‍🔥 3 3
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1573 نمی دونستم چرا داشتم سوال هاش رو جواب می دادم... من کتک های زیادی رو تحمل کرده بودم اما این مرد فرق داشت. وقتی خیره ی چشم هاش می شدم دست و پام رو گم می کردم. از ترس گاف دادن بود که جواب می دادم... می ترسیدم سکوتم باعث شه کاری رو انجام بده که چیزی که نباید از دهانم بیرون بپره. برای همین هم جواب از روی صبر بهتر بود! ـ چطور این همه سال با هم حرف نزده بودن؟ ـ این بار فرصتش رو پیدا کردن. ـ و احتمالا باعث این فرصت یه "زن" بوده. پس... تو گند زدی به برنامه هام! این بار من بودم که با حرص کلامش نیشخند می زدم. ـ چی شد؟ تو هم از یه دختر شکست خوردی؟ خندید و چونه م رو رها کرد. ـ معلومه که نه... من هیچ وقت شگست نمی خورم افرا... حتی اگر بمیرم. چشم هاش رو توی صورتم چرخوند. 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 22 5❤‍🔥 3
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1572 ـ الوند شاید بتونه با هویت جعلی و کلاه گیس جوگندمی کارمندهاش رو گول بزنه اما من رو نه! اون با تو اومد لاس وگاس... شب نشده ریچارد هم خودش رو رسوند. اون دو تا دشمن قدیمی الان با هم توی یک اتاق مشترک می مونن! این یعنی چیزی رو فهمیدن که نباید.... یعنی کینه شون از همدیگه رو کنار گذاشتن و اومدن دنبال من... این یعنی الوند و نامزدت می دونن من دیویدم! میون همه ی حرف هاش فقط تونستم بغرم: ـ ریچارد نامزد من نیست! تلاش می کردم که بی اهمییت ترین چیزها رو بیان کنم تا مبادا از لا به لای حرف هام چیز مهمی رو پیدا کنه. ـ می دونم! اگر نامزدت بود تو امروز با الوند هیپ هاپ نمی رقصیدی در حالی که اون با لبخند نگاهتون می کرد! چشم هام رو با فشار بستم. بیشتر از چیزی که فکر می کردم زیر نظرمون داشت. چطور باید این مرد رو می پیچیوندم؟ ـ چی شد که تونستن بفهمن من سال ها پیش گولشون زدم؟ چشم هام رو باز کردم. ـ با هم حرف زدن. 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 25❤‍🔥 3 3
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1571 ـ بازی دوست داری افرا؟ ـ  نگو افرا! ـ چرا؟ چون فقط الوند اجازه ی گفتنش رو داره؟ این رو هم می دونست! ریچارد درست می گفت... دیوید خطرناک تر از چیزی بود که فکر می کردم. - فادیا کیه افرا؟ - نمی دونم. ـ الوند یا ریچارد؟ ـ هیچ کدوم! ـ تو که گفتی فادیا رو نمی شناسی.... پس چطور مطمئنی هیچ کدوم از اون ها نیست؟ مو از ماست بیرون کشیدن همین بود؟ چشم هام رو کلافه ازش گرفتم و اون دستش رو زیر چونه م گذاشت و مجبورم کرد بهش چشم بدوزم: ـ کدومشون افرا؟ تلاش کردم دستش رو پس بزنم اما چونه م رو محکم تر از قبل فشرد. ـ زود باش... زیاد وقت نداریم... اونا چرا اینجان؟ ـ فقط... ریچارد اینجاست. نیشخندش پررنگ تر شد. 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 23 4❤‍🔥 2
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1570 فقط می دونستم که فرقی نداشت اسم چه کسی رو اول برای تبرئه کردن میاوردم... اون خیلی زود می تونست از میون حرف هام الوند رو بکشه بیرون و حتی اگر الوند پنهان می موند ریچارد بود که به مشکل می خورد. ـ زودباش... منتظرم. ـ تو... توهم زدی! فاصله ش باهام حالا به یک قدم رسیده بود. جلوم مثل دفعه ی قبل روی یک زانو به حالت نیمه نشسته دراومد و با مهربانی بدجنسانه ای گفت: ـ دلم نمیاد وارد مرحله ی شکنجه بشم... خودت حرف بزن. ـ من دروغ گفتم. یک تای ابروش رو بالا انداخت: ـ خوب؟ ـ من برای فادیا کار نمی کردم... - پس از کجا فهمیدی شارلوت از فادیا کمک خواسته؟ - وقتی من رو توی خیابون دید خودش زودتر ازم پرسید که از طرف فادیام؟ منم می خواستم بهش نزدیک بشم به خاطر همین دروغ گفتم. خندید و سری از روی تاسف تکون داد. 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 26 3❤‍🔥 2
Repost from N/a
#فـــــــاديــــــــــــا #part1569 خیلی زودتر! ـ متوجه ی منظورت نمیشم. ـ بی خیال! بیا هم دیگه رو گول نزنیم... هم تو باهوشی و هم من. ـ باز من... حرفم رو قطع کرد: ـ شارلوت همه چیز رو بهم گفت. گرد شدن چشم هام رو کنترل کردم و اون که جا خوردنم رو دید ادامه داد: ـ ازش ناراحت نشو. نمی خواست حرف بزنه... اما فراموش کرده بود که من همه ی روابطش رو چک می کنم.... فکر می کرد می تونست مخفیانه ایمیل بده. درسته که دیر تونستم ایمیلی که باهاش به فادیا درخواست داده بود رو پیدا کنم... انقدر دیر که تو از طرفش تونستی بیای و به درخواست شارلوت جواب مثبت بدی. اما بازم تونستم و خوب اون... عاشق بود! همین نقطه ضعف هم باعث شد رازتون رو نگه نداره و برای نجات جون بقیه تو رو لو بده... درست چند دقیقه قبل از رسیدنت همه چیز رو گفت! آب دهانم رو قورت دادم و دروغ چرا... آچمز شده بودم! نمی دونستم باید چه چیزی می گفتم... چطوری می تونستم هر دوشون رو همزمان تبرئه کنم... 𖥸︵‿✧︵‿✯‿︵✧‿︵𖥸 پارت اول رمان طنز و فول هیجـــــانی فادیا😂❌👇 https://t.me/c/1405826166/3
إظهار الكل...
👍 25❤‍🔥 3 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.