cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🔹آسمان لاجوردی🔹

"‌﷽" 🖋️ آسمان لاجوردی | سیلوا در حال نوشتار ژانر: عاشقانه، معمایی 🖋️ رَخِ زِبَرجَد | فایل آماده ناشناس: @SilvaT_Bot 🖇️🖇️🖇️🖇️ 🔖 پیج اینستاگرام سیلوا: https://instagram.com/silva_novels?igshid=1j5068k54l0re

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
549
المشتركون
-124 ساعات
-57 أيام
-1430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

چ وضعشه آخه
إظهار الكل...
👀 2👍 1😁 1
🙄🙄🙄 سکوتی شدا الان انتظار داشتم بریزید تو‌گپ فحشم بدید🫤
إظهار الكل...
👍 2😍 1
بیاید بقیه داشت🤣 هردم از این باغ بری می‌رسد... چی میشه تهش یعنی؟
إظهار الكل...
💔 1🍓 1
#پاره_دویست_و_سی‌ام شماره‌ی کلریسا؟ هنوز در خاطرش مانده. پس از چهار سال رابطه، دور از خاطره‌ی قوی‌اش می‌دانست که یادش برود. کمی به ذهنش فشار می‌آورد تا پیش‌شماره‌ی دوصفر چهل و چهار انگلیس، یادش بیاید. قلبش درون دهانش می‌تپد و انگشتانش کرخت شده‌اند. نمی‌تواند درست شماره را بگیرد. گوشی را کنار گوشش می‌چسباند و نفس کشیدن از یادش می‌رود. هنگامی که انگلیس را ترک می‌کرد، گوشی و سیم‌کارتش را جا گذاشت. آن‌قدر به هم زدن یک‌طرفه‌ی رابطه‌ی شان از سمت کلریسا برایشان سخت آمده بود که هیچ‌چیز با خودش نیاورد. حال سایه را درک می‌کرد و برای همین، احساس می‌کرد شرایطشان به هم نزدیک است. با بوق سوم، صدای خسته‌ی کلری در گوشش می‌نشیند. - وُکِـ... - Clary! It's me... Sam! (کلری! منم... سام!) صدای خسته‌اش انگار لحنی ناامید به خود می‌گیرد. - Hey Sam! Good to hear your voice! Your fiancé has said you will call... It's been a long time. I've been disappointed... (هی سام! خوبه که صدات رو می‌شنوم! نامزدت بهم گفت که زنگ می‌زنی... خیلی وقت گذشته. ناامید شده بودم...) آخ از دست سایه! کاش اینجا بود تا... تا چه کند؟ - Yeah... Sorry about that... It's a long story. Soma told me something weird that made me really shocked! She said that we have a child! A girl! You haven't told me you got pregnant! (آره... متاسفم راجع به این موضوع... داستانش درازه. سوما بهم یه چیز عجیب گفت که منو به شدت شوکه کرد. گفت که ما یه بچه داریم؛ یه دختر! تو بهم نگفته بودی که باردار شدی!)
إظهار الكل...
3
#پاره_دویست_و_بیست_و_نهم سرش از درد در حال ترکیدن است. نمی‌داند وقتی که سایه آن عکس را نشانش داد، چه حالی شد‌. نمی‌داند چرا بعد از این همه مدت، به او گفته بود! کاش نمی‌گفت و سام در بی‌خبری به سر می‌برد. کاش نمی‌دانست! کاش زمانی که هنوز سایه را ندیده بود، به او گفته بودند. کاش به سایه دل نمی‌بست! کاش می‌مرد! نمی‌داند چقدر از بیمارستان فاصله گرفته. نمی‌داند سایه پس از گفتن آن چیزها و رفتن سام در چه حالی است! حتی نمی‌داند کجاست! دستی به پیشانی خیس از عرقش می‌کشد و می‌ایستد تا نگاهی به اطرافش بیندازد. اطرافش فضای سبز است و کمی آن‌طرف‌تر، یک اتوبان که حتی ذهنش یاری نمی‌کند که به یاد بیاورد کدام اتوبان به بیمارستان نزدیک است! تکیه‌اش را به نرده می‌دهد و به دنبال دستمال می‌گردد تا آبی که فکر می‌کند به دنبال سرما از بینی‌اش راه گرفته، پاک کند؛ ولی متوجه می‌شود که اشک چهره‌اش را خیس کرده. چیزی در قلبش فرو می‌رود و همان‌جا به زانو درمی‌آید. بغضش می‌ترکد و بیچاره‌وار، کنار نرده‌ها می‌نشیند. برایش مهم نیست مردم نگاهش می‌کنند. برایش مهم نیست در این وقت از شب، کجاست و خیسی زمین، به لباس‌هایش تراوش می‌کند. سایه را سرزنش نمی‌کند؛ سایه بی‌دفاع‌تر از همه‌ی عمرش به او پناه آورده و می‌ترسید با گفتن حقیقت او را از دست دهد. حق داشت، نه؟ داده‌ی موبایلش را روشن می‌کند و به دنبال نرم‌افزار ایمیلش می‌گردد. پیدایش نمی‌کند. سایه گوشی‌اش را ماه پیش درون استخر انداخته بود؛ خودش گفت که وقتی آن ایمیل را دیده، از ترس این‌که سام هم آن را ببیند، آن را درون استخر انداخته و وانمود کرده بود اتفاقی است. حالا حتی رمز ایمیلش را هم به خاطر ندارد.
إظهار الكل...
2👀 1
سایه برای نگه داشتن سام پیش خودش یه اشتباه خیلی بزرگ کرده نمیدونم میتونم پارتش رو برسونم یا نه ولی خب امیدوار باشید
إظهار الكل...
#پاره_دویست_و_بیست_و_هشتم چشمان زمردی‌اش به آنی، به اشک می‌نشینند و رد اشک روی گونه‌هایش راه می‌گیرد. - اون... حروم‌زاده... اون... دستانش را محکم روی گونه‌هایش و بغضش را فرو می‌کشد. «ازش بدم میاد! نمی‌خوام جلو چشمم باشه... نمی‌خوام ببینمش... می‌خوام رضایت بدم برم. گفتم عروسشم چون تو رو می‌شناسن! منو مرخص کن! بیست و هفت ساله با این دریچه زندگی کردم، به این زودی‌ها هم نمی‌میرم... طوری میرم انگار اصلاً وجود نداشتم!» بهت‌زده نامش را می‌خواند. سایه هق‌هق می‌افتد و صورتش را در دستانش می‌گیرد. صدایش درهم می‌شکند و موهایش را به چنگ می‌کشد. - عمو اینجا بود... گفت باید ثروت پاپا رو برگردونم. گفت من دخترش نیستم و از ارثیه‌ش سهمی ندارم. سام بلند می‌شود و سر سایه را به تنش می‌چسباند. «عزیزدلم!» تنش می‌لرزد میان دستان سام و دل سام ریش می‌شود از این بی‌رحمی. نریمان آدمی نبود که به اطرافیانش صدمه بزند؛ بود؟ - پول برام مهم نیست! اندازه گه هم بهش اهمیت نمی‌دم... ولی... چطور می‌تونه بگه من دختر نوید نیستم؟ من... من دختر نویدم! من کسی به اسم سالار نمی‌شناسم! خودش نیست! درد من اینه خودش نیست وگرنه دندان‌های عمو رو توی دهنش خورد می‌کرد! بهم می‌گفت باوانم! من خانواده‌ش بودم... جونش بودم... هناسه گیانش بودم... چجوری... چطور می‌تونه بگه این حرف‌ها رو؟ مگه من چیکار کردم سام؟ اگه دخترش نبودم... گفت بیفتم دنبال عوض کردن شناسنامه‌م... گفت باید نام خانوادگی‌م رو عوض کنم... سرش را از آغوش سام بیرون می‌کشد و ساعد هر دو دستش را می‌گیرد. «جان مریم... جان مریم... منو از این‌جا ببر! به وکیلم زنگ زدم. برام بلیت می‌گیره... من آخر هفته میرم و پشت سرمو نگاه نمی‌کنم! فرار می‌کنم! توام باید بری!» سام شوکه نگاهش می‌کند. کجا برود؟ چرا سایه این‌قدر پریشان شده؟ صورت سایه را میان دستانش می‌گیرد و در صورتش براق می‌شود. «کجا بری بدون من؟ من کجا برم؟» سایه لب می‌گزد و دوباره اشک روی گونه‌هایش راه پیدا می‌کند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و از سام فاصله می‌گیرد. «من بهت یه چیزی رو نگفتم!»
إظهار الكل...
3
#پاره_دویست_و_بیست_و_هفتم انگشت اشاره‌اش را جلوی چشم پزشک تکان می‌دهد و شمرده شمرده می‌گوید: «برام مهم نیست اون به اصطلاح پدر، به شما چه دستوری داده! من در شرایطی هستم که می‌خوام با رضایت شخصی این بیمارستان رو ترک کنم!» زنگ زده بود به سام؛ پس از آن‌که سالار را بیرون کرد. قرار نبود بمیرد. این بیست و شش سال را، البته انگار بیست و هفت سال، یک‌جوری با این قلب و دریچه‌ها، زندگی کرده بود. این چند ماه او را نمی‌کشت! با ورود سام به داخل بخش و دیدن سایه در وضعیتی که کاملاً بی‌دفاع و معصوم به نظر می‌رسد، سویش پا تند می‌کند و با اخم می‌گوید: «خوبی سوما؟ چه خبر شده؟» پزشک به جای سایه پاسخ می‌دهد: «خانومتون اصرار دارن که رضایت شخصی بدن. بهشون گفتم که شرایط مناسبی برای ترخیص ندارن؛ ولی گوششون بدهکار نیست. دکتر هرندی گفتن که پلن درمانی‌شون در حال پیگیریه و هنوز مورد مناسبی برای تعویض دریچه‌شون پیدا نکردن.» سایه نگاهی ملتمس سوی سام که گیج و منگ نگاهش بین دکتر و سایه می‌چرخد، می‌اندازد و زمزمه می‌کند: «I can't stay much longer! They have no plan؛ There is no way to fix it! I must get back to U.S!» (من بیشتر از این نمی‌تونم بمونم! اون‌ها هیچ برنامه‌ای ندارن. هیچ راهی برای درست کردنش نیست. من باید به آمریکا برگردم.) سام از حرف‌های سایه به نتیجه‌ای نمی‌رسد. دستش را روی کمر سایه می‌گذارد و تقریباً او را در برمی‌گیرد. «سوما جان! چند دقیقه بیا عزیزم!» سایه را از استیشن دور می‌کند و با نشاندن او روی تختش، صندلی‌ای جلویش می‌گذارد و با گرفتن دستان سرد و به عرق نشسته‌اش، می‌نشیند. - چی شده دورت بگردم؟
إظهار الكل...
3
اینو گوش بدید بریم پارت اگه خدا بخواد🙂‍↔️
إظهار الكل...
Repost from Vandaar
متن ترانه و ترجمه : دلم گرمه وا گرمی دسیاتو بهشته دیمه مین چشیا تو مه جونم بنه و خنه یا تو ای یار بی آزار مه نیا او روزی بمونم بی تو بلا جونمه غم دیری تو نی د ای دنیا مهربو چی تو ای یار بی آزار مه آساره شویامی هُمدم حرفیامی هرجا روئم وامی ای نو بهارم هرچی که میهامی هم بوئم هم دامی اصن تو خدامی ای نو بهارم غزل یا شعره اسمت هرجا با قدمت خیره و هر جا وا با خوشال وه که وا تو تنیا با ای یار بی آزار مه بیمه هوکاره هناسه گرمت حرفت حرفمه حرفمه حرفت بمیرم اما نئینم دردت ای یار بی آزار مه دلم گرمه با گرمی دستای تو بهشتو دیدم توی چشمای تو من جونم بنده به خنده های تو ای یار بی آزار من نیاد اون روزی که بی تو بمونم غم دوری تو بلای جونمه توی این دنیا کسی مثل تو مهربون نیس ای یار بی آزار من ستاره ی شب های منی همدم حرف های منی هرجا برم با منی ای نوبهار من هرچی که میخوامی هم پدری برام هم مادر اصلا تو خدای منی ای نو بهار من غزل یا شعره اسمت هرجایی باشه پاقدمت خیره هرجایی بزاریش خوش به حال اونی که فقط با تو باشه ای یار بی آزار من به نفس های گرمت وابسته شدم حرف تو حرف منه ، حرف من حرف توئه بمیرم اما اذیت شدنت رو نبینم ای یار بی آزار من
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.